داستانهای من (نویسنده گیتی رسائی)



  فصل بیست و هفتم

 پرویز در تهران در یک اتاق که اجاره کرده بود زندگی میکرد بعد از آشنائی با من محل زندگیش را هم به نزدیک جائی که من اقامت داشتم منتقل کرد . من در یک خانه که صاحبخانه اش دو اتاقش را اجاره داده بود زندگی میکردم . یکی از اتاقها مال من بودو اتاق دیگرهم یک زن و شوهرمسن زندگی میکردند . صاحبخانه هم خودش در دو اتاق با زنش و یک بچه که داشتند زندگی میکردند . با این تغییر در زندگی پرویز بالطبع من و او بهم نزدیکتر شدیم . اغلب اوقات با هم بودیم . البته اوایل سعی میکردیم که این رابطه برملا نشود زیرا هم برای او و هم برای من ایجاد دردسر میکرد . در بیمارستانی که من کار میکردم چندین خواستگار برای من پیدا شده بود که بعلت شرایطی که داشتم "با آنکه درباطن با بعضی ازآنها  بسیاررضایت داشتم و واقعا برایم اوکازیون بود  "ولی میدانستم که اینکار شدنی نیست و هم به صلاح من نیست زیرااولین اشکالی که داشت این بود که  همه مرا به چشم یک دختر نگاه میکردند . و اگر راضی به ازدواج با یکی از این همکاران میشدم خیلی زود تمام زندگی گذشته ام خواه ناخواه از پرده ای که من سعی کرده بودم سالها روی گذشته ام بکشم بیرون می افتاد وترس من از همین موضوع باعث شده بود که به تمام کسانیکه به من پیشنهاد میدادند جواب منفی بدهم . خیلی اوقات شنیده بودم که پشت سرم گفته میشد لابد کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست که این کیسهای خوب را رد میکند ولی من به تمام حرفهائی که می شنیدم بی اعتنا بودم . گذشته ی من آنقدر تلخ بود که حتی اگر این افکار من فکرهای درستی نبود ولی در حدیک تصور هم نمیخواستم شرایطی به وجود بیاید که دامنگیرم بشود و حتی باعث شود که آنها را به خاطر بیاورم . شاید اینها همه تصورات من و وحشت من بود . ولی بهر حال احتمال بسیار ضعیفی هم اگر بود من راضی به برملا شدن گذشته ام نبودم . با آشنا شدن با پرویز به این علت که در محیط کاری من نبود برایم یک اوکازیون به حساب میامد از فکر اینکه اووقتی درسش تمام شود دارای یک شخصیت در جامعه میشودو من میتوانم یک زندگی آبرو مند و در سطح بالا را داشته باشم  برایم آرزو بود .کم کم همانطور که بالاخره خورشید زیر ابر پنهان نمیماند دوستی من و پرویزرا اول دوستان او و بعد همکاران من بو بردند . این آشکار شدن برای من خیلی هم بد نبود اولا از آن جهت که دیگر کسی به سراغم نمی آمد و هم باعث میشد که کمتر فضولها در کار و زندگی من دخالت کنند و چراهای جواب رد دادن مرا دنبال کنند و از طرفی آینده ای که پرویز داشت موجبی بود برای اینکه حتی دوستان نزدیک من این ازدواج را کاملا منطقی و به صلاح من میدانستند . ولی از آنجا که هرکاری باید روی حساب و کتاب باشد خصوصا در جامعه ای که ما زندگی میکردیم نزدیک  شدن خانه پرویز به خانه من و ارتباطمان باعث شد که پشت سرمان حرفهائی زده شود .و وقتی من این مطلب را با پرویز در میان گذاشتم و گله مند بودم از اینکه بهتر است این رابطه را فعلا قطع کنیم او در جوابم گفت که من بهیج وجه راضی به قطع نیستم . زیرا تصمیمم را گرفته ام و خودت میدانی که من اولا هنوز درسم تمام نشده و استطاعت مالی در حد تشکیل یک خانواده را ندارم . بعد هم خانواده ام در شهرستان هستند باید تمام شرایط طبق سنن و آداب جور شود . من گفتم خوب جواب اطرافیان را چه بدهیم ؟ که پرویزبا زرنگی  این مشکل را با خرید دو تا حلقه که یکی به دست خودش کرد و یک را هم به دست من و اینطور شایع کرد که روابط ما زیر نظر خانواده و رسمی است و بقیه مراسم  به این علت که او دانشجو بود به تمام شدن درس او موکول شد  .

این ترفندی که پرویز به کار برد خیال مرا هم خیلی راحت کرده بود . او روزها به دانشگاه میرفت و من برای اینکه در آمد خوبی داشته باشم و راحت زندگی کنم و برای آینده ام هم پس اندازی داشته باشم تمام شبها کار میکردم این نوع اشتغال من و پرویز باعث شده بود که فقط بعضی عصرها که من کارنداشتم و او هم درس نداشت ساعاتی را با هم باشیم . او می آمد به خانه اش استراحت میکرد و بعد میامد مرا با خود به گردش و تفریح میبرد . و هروقت میتوانست برای اینکه بنا به گفته اش همه بدانند که روابط ما یک رابطه ی بسیار معمولی نامزد ها هست مرا به بیمارستان میرساند و خودش میرفت . کار من این شده بود که صبحها که پرویز در خانه اش نبود و من از شیفت شبانه برمیگشتم مشتاقانه میرفتم و با خستگی و شب نخوابیهائی که کشیده بودم با زهم با تمام عشق و علاقه ای که به زندگی آینده با پرویز داشتم به اتاقش میرفتم تمام خانه اش را مثل گل روبراه میکردم برایش غذا میپختم و ازهر کاری که باعث راحتی و استراحتش بود دریغ نمیکردم و درست شده بودم کلفت بی جیره مواجبش . بیشتر اوقات پول کتاب و و سایل شخصی اش را هم من میدادم هروقت به شیراز میرفت کلی برای خانواده اش سوغاتی میخریدم بی آنکه حتی این تقاضا را داشته باشم که او نامی از من پیش خانواده اش ببرد . و راهیش میکردم گاهی که فکرهای ناجور به سرم میزد و احساس بدی به من دست میداد میگفتم  پرویز بهتر نیست مرا ببری و به خانواده ات معرفی کنی؟و او درجوابم  میگفت خانواده من سنتی هستند برایشان اینگونه ارتباطها قابل قبول نیست بگذار درسم که تمام شد خودم آنطور که تو را راضی کند کارها را رو براه خواهم کرد. پرویز آنچنان با چرب زبانی مرا قانع میکرد که حتی من در مخیله ام نمی گنجید که ممکن است این حرفها فقط  و فقط یک ترفند باشد تا او بتواند در سایه گذشتها و فداکاریهای من به راحتی این دوران را بگذراند . پرویز رفتاری داشت که بیشتر اوقات من رنجیده خاطر میشدم . اودقیقا از من میخواست که مایحتاج او رااز جیبم  فراهم کنم . البته  من  احمق در باطن راضی بودم زیرا احساس میکردم که اولا او به من وابسته میشود و بعد اینکه این خواسته ی او مرا به این تفکر می انداخت که او چون مرا به خود نزدیک می بیند اینگونه از من درخواست میکند .روی این حساب با رضا و رغبت اکثرا حتی بیشتر از آنکه او بخواهد من برایش مایه میگذاشتم غافل از اینکه  من ناپخته و خام به دام او افتاده بودم .او تقریبا از تمام زندگی گذشته ی من آگاه شده بود . با این آگاهیها بود که میتوانست آنطور که دلش میخواست با من و احساساتم بازی کند . در حالیکه در کلیت او از خانواده اش چیزی برای من بطور روشن نگفته بود . منهم در شرایطی نبودم که باصطلاح مته به خشخاش بگذارم شاید در باطن میترسیدم که او را از دست بدهم . ویااز خودم برنجانم و دورش کنم . در این مدت من بعلت تنهائی هم از نظر روحی و هم از نظر اجتماعی واقعا نیاز به حضور کسی مثل پرویز را داشتم . به او وابسته بودم و نه تنها وابسته که عاشقش شده بودم . من دختری بودم که از اول زندگیم طعم عشق را نچشیده بودم . با حضور خلیل نه تنها عشق که نفرت را تجربه کرده بودم مثل هر انسانی نیاز به مهر و همبستگی داشتم نه خانواده ام بودند و نه هیچ کس و حالا فکر میکنم که پرویز تمام این حالات و روحیات مرا به خوبی درک کرده بود . و حسابی داشت بهره برداری میکرد . ولی اگر من کمی دقت نظر داشتم به حرفهای  حاج عسکری که مثل پدر به من نصیحت کرده بود فکر میکردم  .و هرگز در چاهی که این بار شاید عمیقتر و سیاهتر از زندگی قبلی ام بود نمی افتادم ولی هیهات که دیر فهمیدم .

پرویز در رابطه با من با چراغ بود . قیاس او با خلیل بسیار احمقانه هست ولی در نهایت ضربه ای که او به من زد بیشتر از دردهاو کتکها وبلاهائی بود که درخانه خلیل تجربه کرده بودم . زیرا من از خلیل توقع نداشتم که رفتاری غیر از آن داشته باشد او ظاهر و باطنش همان بود که مینمود . منهم جوان بودم و ناپخته و خام . اوایل که اصلا نمیدانستم که در چه جهنمی افتاده ام و بعد هم از او انتظاری جز این نداشتم . همه اطرافیان هم او را میشناختند و با این اوصاف، من به چشم آنها بره ی معصومی بودم که به دست گرگ افتاده ام . و همین دل سوزاندن آنها به هر حال آبی بود بر آتش درونم . ولی پرویز اینطور نبود . همه خیال میکردند من اورا صید کرده ام . او تمام شرایط خوب را داشت . و گذشت و فداکاری مرا به حساب این میگذاشتند که دارم دانه میپاشم . ضمنا در ظاهر او فردی با خانواده و تحصیلکرده بود .  و چه بسا که دخترانی بودند که حسرت مرا میخوردند . حال از چنین آدمی با اینهمه نقاط مثبت چگونه میشود انتفاد کرد؟ نهایتا این طالع منِ نگون بخت بود که باید این بار با این مار خوش خط و خال به دام بیفتم . و حالا بقیه ماجرا که نشان میدهد پرویز از روز اول قصدش از این ارتباط فقط یک دام برای سوء استفاده از دختری بود که نیازمند عشق و محبت و توجه  بود .


                                                     فصل بیست وششم

.با کمک و راهنمائی حاج عسگری و مهری خانم ( که او را دیگر مهری خانم صدا میکردم ) که واقعا از هیچ کمکی به من دریغ نکردند امتحان دادم  و قبول شدم و این بزرگترین لطفی بود که خداوند این انسانهای والارا سرراه من قرار داد . زندگی مرا اینها از ورطه ی خطرناکی  که در کمین امثال من بود نجات دادند . من تا عمر دارم محبتشان را فراموش نخواهم کرد . خدا حاج عسگری را بیامرزد و غرق رحمتش کند خودش که نیست ولی با خانواده اش هنوز هم ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی دارم زن حاج آقا مثل مادرم و مهری خانم مثل خواهر بزرگم است . در حقیقت آنهادر این تنهائیها  خانواده ی من هستند . درست مقارن با قبول شدنم امتحانات  آموزشگاه پرستاری هم شروع شده بود. هفته بعد از آن روزکه تصدیقم را گرفته بودم در مئیت حاجی به آموزشگاه رفتم از دم در که وارد شدیم اکثرا حاجی را میشناختند و همه با روئی باز با او مواجه میشدند اینها همه در آن زمان برای من یک دلگرمی بود من هرگز باور نمیکردم مردی ساده با آن صورت تقریبا روستائی که کارش هم خیلی چشمگیر نبود و پشت پیشخوان یک مسافر خانه ی نه چندان بزرگ نشسته بود و اغلب سرش توی کارخودش بود اینگونه در آن آموزشگاه با آن همه امکانات و بزرگ اینهمه سرشناس باشد . در کنار او که راه میرفتم مثل اینکه درکنار پدری قدرتمند قدم بر میداشتم. هیچگاه آن حس و آن لحظات را فراموش نخواهم کرد . اولین باری بود که در خودم هیچ احساس بدی را نمیدیدم . من با انواع دردها بزرگ شده بودم . انگار روی جای جای تنم هنوز جای ضرباتی را که خلیل زده بود حس میکردم . لگدها و چوب زدنهایش چکهائی که گاهی دو سه روز جای آنها روی صورتم خودنمائی میکرد را حس میکردم .ناله های بیصدای شبهایم  و تنهائی و بیکسی دردهائی نیست که به راحتی قابل فراموش کردن باشد . هرگز حسی را که وقت جدا شدن از خانواده ام و برای گم شدن در شهر را از ترس خلیل داشتم نمیتوانم نادیده انگارم من جاده ی پر نشیب و فرازی را پشت سر گذاشته بودم . این آرامش برایم باندازه نفس کشیدنم ارزش داشت . باید مثل من در کوران سختیها دست و پا زد تا قدر این زمان بخوبی لمس شود . هر لحظه که میگذشت از یکطرف شادمانی به دلم چنگ میزد و از طرف دیگر بخاطر اینکه نمیدانستم چه پیش خواهد آمد دلم در تاب و تب بود . صد البته با پشتیبانی خانواده ای که به تازگی پیدا کرده بودم دیگر مثل سابق در هول و ولا نبودم . ولی دلم میخواست کارها بی هیچ درد سری پیش برود میترسیدم در این مسیر مشکلاتی پیش آید که هم کار درست نشود و هم باعث زحمت این پدر خوانده مهربانم شود . زمان زیادی طول نکشید همراه حاجی به پشت در اتاقی رسیدیم ا و با مردی که جلوی اتاق روی یک چهار پایه نشسته بود خوش و بشی کرد و پرسید خانم مدیر تشریف دارند ؟ که مستخدم اتاق با خوشروئی گفت بله هستند . و در حالیکه یک خنده صورت مهربانش را پر کرده بود گفت باز حاجی یک دختر خوب برایمان آوردی و ادامه داد  همیشه همه میدانند که کسی را که شما معرفی کنی همیشه از بهترینها ست . بعد رو به من کرد و گویا از صورت من دلهره ام را حدس زده بودگفت دخترم نگران نباش کسی راکه حاجی معرفی کنه  خانم مدیربلافاصله قبول میکند. داخل اتاق شدیم خانم مدیر که زنی میانسال وبسیارخوشرو و خوش صورت بود با سلامی که حاجی کرد سرش را از روی کاغذ ها بلند کرد و در حالیکه جواب سلام او رامیداد به سلام منهم پاسخ داد. نمیدانم چه فضائی بود که درآن شوری که داشتم  دلم را گرم کرد . مدت زمانی نگذشت که حاجی به سئوالات خانم مدیر پاسخ گفت در تمام این مدت یک لحظه چشمان تیز بین خانم ارروی  صورتم برداشته نمیشد . آنچنان دقیق و خاص به من نگاه میکرد که خودم هم حس میکردم .و بهمین جهت  دست و پایم را حسابی گم کرده بودم . ولی کم کم متوجه شدم که تاثیرحرفهای حاج عسگری وظاهرساده وشهرستانی بودن من کار خودش را کرد . آخرین جواب خانم مدیر مثبت بود . حاجی در حالیکه بلند میشد تا برای رفتن آماده شود رو کرد به من گفت . این خانم از این لحظه به بعد معلم و مادر تو محسوب میشود . امیدوارم که مرا پیش ایشان شرمنده نکنی . و در حالیکه یک لبخند دلنشین چاشنی حرفهایش میکرد گفت .خانم شهرآئینی (اسم خانم مدیر شهرآئینی بود) برای همه ی دختران اینجا حکم مادر را دارند .و با جدا شدن از حاجی و پیوستن به خانم مدیر زندگی من شروع جدیدی را آغاز کرد و در واقع آن روز پایه و اساس زندگی جدیدم گذاشته شد .

  خلاصه دو سال کارآموزیم مثل برق و باد گذشت . ازخوشحالی روی پا بند نبودم . به خاطر اینکه جز درس خواندن سرگرمی دیگر نداشتم همیشه جزو بهترین شاگردان کلاس بودم.در پایان به عنوان تشویق مرا دربیمارستان دانشگاه تهران دعوت بکار کردند.یکی از بهترین دوران زندگیم همان موقع بود.هنوزدوسه ماهی نگذشته بودکه متوجه شدم یکی ازدانشجویان سال چهارم پزشکی امدو شدهایش به بیمارستان و به بهانه های مختلف نزد من خیلی عادی نیست .این را هم بگویم چون من در بیمارستان دانشگاه خدمت میکردم رفت وآمد دانشجویان بسیارعادی بودولی یک زن خیلی خوب متوجه تفاوتهای اطرافش میشود . کم کم توجه من نسبت به رفتار این دانشجو جلب شد.نمیدانم چرا نا خودآگاه به اوفکر میکردم .هر بار که می آمد دست و پایم را گم میکردم . بسیار مودبانه با من برخورد میکرد و سعی میکردزمانهای بیشتری را در کنارم باشد بعضی اوقات درست متوجه میشدم که مراجعه اش نه تنها ضروری نیست ولی کاملا مشهودبود که درپی بهانه ای میگردد.من سعی میکردم که رفتارم با اوبسیارعادی باشد.من دخترخیلی جوان و خامی نبودم در شرایطی هم که بودم بسیارمراقب رفتاروبرخوردهایم بودم .درآن محیط که اکثرمراجعین مادانشجویان بودندداشتن یک دیسیبلین بسیار ضروری به نظرمیرسید.بسیاری ازاین دختران وپسران شهرستانی بودند ورعایت نکردن بعضی رفتارها ممکن بود مشکلاتی به وجود بیاورد . به همین منظورمن بیشتراز آنکه به مسائل پزشکی پابندباشم به طرز رفتار و برخوردم حساسیت داشتم . رفت و آمدهای این دانشجوی سال چهارمی همچنان فکرمرا به خود مشغول کرده بود . حتی گاهی در خلوت به خود نهیب میزدم. و به این تفکر می افتادم که شاید بعلت تنهائی بی جهت برای خودم داستان بافی میکنم . ولی هرگاه او را میدیدم احساس میکردم که نمیتوانم این واقعیت را از نظر دور کنم که مراجعه ی او اصلا به مناسبت نیازش نیست . و گویا فقط و فقط برای جلب توجه من است .کم کم این فکر که در پشت این دیدارها احساسی هم هست مرا بر آن داشت که معتقد شوم اوواقعا نگاهش بمن یک حس عادی نیست .تا اینکه  زمان زیادی نگذشت . او ازقرار مدتها بودکه مرا زیرنظر داشت .خوب مرا شناخته بود . اصولا بچه های این رشته بسیار باهوش هستند و به خوبی میتوانند ازعهده ی هر کاری چه درسی وچه احساسی بر بیایند.اوهم که بعدها فهمیدم یکی از شاگران بسیار باهوش کلاس است در مدت زمان بسیار کمی تقریبا هیچ چیزی ا رفتار من برایش پوشیده نمانده بود . از این نظر بخوبی توانست خود را برای مقصدی که داشت به من نزدیک کند.زمان زیادی تقریبا گذشت گویاداشت کم کم مرا برای شنیدن تقاضایش آماده میکرد . او بسیار زرنگ و با فراست بود آرام آرام بهدفش نزدیک شد و زمانی که دیگرمطمئن شدمن آمادگی کامل برای تقاضایش رادارم پا پیش گذاشت وآنچنان استادانه و دلنشین عشقش را ابراز کرد.که نه برای من زبانی برای نه گفتن باقی گذاشته بود و نه توانی برای گذشتن از این احساس زیبا  و خلاصه من که هیچوقت در زندگیم از هیچکس این گونه محبتی را که نیاز هرزن ودختری هست را ندیده بودم پاک خام حرفهایش شدم . او آنقدر درابراز علاقه اش به من پا فشاری کرد تا کم کم به این موضوع که من کس وکاری در تهران ندارم و تنها زندگی میکنم و زن مطلقه ای هستم پی برد . این را هم بگویم که من وقتی خلیل با آن جرم سنگین به زندان افتاد غیابا با کمک برادرم از او طلاق گرفته بودم .

خلاصه پرویزازسیر تا پیاززندگی مرابا رندی وزرنگی اززیر زبانم کشید ضمنا به من گفت که اهل شیراز است و خانواده اش هم در شیرازهستند واوهم تنها درتهران زندگی میکند.تنهائی او ومن باعث شد که این نزدیکی به سرعت به یک دوستی و عشق تبدیل شود .


                                       فصل بیست و پنجم

حاجی عسگری دلواپسی مرا گویا از نگاهم درک کرد .گفت نترس .ببین من به تو گفتم که ترا مثل دختر خودم میدانم اگر بتو گزندی برسانم خدا پیش پای بچه هایم میگذارد .برای اینکه خیالت از هر جهت راحت شود. و هیچگونه خیال ناروائی ذهنت را پر نکند بگذار بی رودربایستی ازهمین الان که اول قدم است تورا آگاه کنم .من این راهنمائی راکه الان به تو میکنم راستش یکی دو سال دیگر دختر کوچک خودم راهم به این جامعرفی میکنم .روشنتر بگویم برایت  درتهران مکانی هست که اگرسواد داشته باشی میتوانی مراجعه کنی در آنجا با یک امتحان خیلی ساده قبولت میکنند خوبیش اینست که شبانه روزیست . دو سالی درس میخوانی و بعد بعنوان پرستار در بیمارستانهائی که دولتی هم هستند مشغول بکار میشوی.من تا حالا دو سه نفر مثل ترا معرفی کردم . و خدا را شکر الان از حال همه آنها باخبرهستم مرا پدر خطاب میکنند پیش آنها و خدا روسفید هستم اگر بخواهی تراهم راهنمائی میکنم . از این سازمان به ما که بیشترین مسافرین راازشهرستانها داریم مرتبا نامه میدهند که اگر کسی رامیشناسیم که نیازبه کمک داردبه آنها معرفی کنیم . خدا طول عمر به کسی بدهد که این کار خیر را انجام میدهد سالیانه کلی دختر و پسر از این مسیر به یک زندگی آبرومند میرسند. و خصوصا دخترانی نظیرتوبه بیراهه نمی افتند.البته منهم این دلخوشی را دارم که اجرم رااز خداوند میگیرم و همانطور که برایت گفتم قصد دارم دخترخودم راهم باین سازمان بفرستم حس میکنم با گذراندن حدود دو سال سرو سمامان میگیرد و خیالم از آینده اش جمع میشود

گفتم من مدرک ندارم پنج سال درس خواند م ولی مدرک نگرفتم . او گفت آن را هم میشود حل کرد . این حرف مرا حلقه در گوشت کن که کارنشد ندارد کافیست تو بخواهی . دختربزرگم معلم است ازاو میخواهم بتوکمک کند . حرفهای حاجی مثل دری بود از درهای بهشت که آن روز به رویم گشوده شد .گفتم حاج آقا من ازخدا میخواهم

در تمام مدتی که داشتم با حاجی صحبت میکردم و او داشت از آینده ای که  من در درپیش دارم صحبت میکرد تنها چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده بود این بود که اگر بخواهد از من بپرسد که از کجا میائی و چرا تنها آمده ای و یا سئوالاتی از این قبیل که من نمیدانم چه خواهد بود چه جوابی باید بدهم؟ میترسیدم کوچکترین گافی که بکنم باعث شود او از این تصمیمی که در مورد من گرفته است منصرف شود و مرا لایق این شرایط نداند . راستش دل توی دلم نبود . ولی از آنجا که اگر خدا بخواهد هر درِ بسته ای به روی انسان گشوده میشود اوازمن در باره پیشینه ام هیچ سئوالی نکرد بعدها این مطلب را متوجه شدم که او بعلت تجربه ای که داشت میتوانست کنه ضمیرافراد را تقریبا حدس بزند به قول خودش سالهای سال بودکه در پشت این میزخاک خورده بود وآنقدر مورد وثوق بود که ازسازمانی به آن عظمت باو برای معرفی افراد اعتماد داشتند . گفتگوی من و حاجی عسگری حدود یکساعت به طول انجامید و قرار شد او با دخترش و خانواده اش صحبت کند . او حتی نظر خانواده ی مرا از من نپرسید همین که من با اشتیاق از پیشنهادش استقبال کرده بودم گویا برایش کافی بود . فردای آن روز دیگر به خارج از مسافرخانه نرفتم نزدیکیهای ساعت ده صبح خود را به جلوی میز حاج اقا رساندم و او مژده داد که تمام کارها درست شده . و با این حرف که حتما خداوند خودش پشت و پناه منست ادامه داد که هیچ موردی وجود ندارد با مهر انگیز دختر بزرگم صحبت کرده ام او با آنکه بسیار گرفتار است ولی گفت اگر تا کلاس پنجم را خوب درس خوانده باشد من میتوانم به سرعت به او کمک کنم که سریعا موفق به گرفتن کارنامه ششم دبستان بشود و صد البته با این کارنامه او میتواند به سازمان مراجعه کند .

روز معرفی من به خانواده و خصوصا مهرانگیز خانم برایم روزی استثنائی و فراموش نشدنی هست . عصر همانروز بود که حاجی با تلنگری که به در اتاق من زد مرا از حضور مهرانگیز در خانه و آمادگیش برای آشنائی با من باخبر کرد . به سرعت چادرم را به سر کردم ودنبال حاجی به پشت مسافرخانه یعنی حیاطی که خانه ی او درآنجا بودرفتم .حیاطی که دیدم آنقدر در آن زمان برایم دلپذیر بود که حد ندارد واقعا فکر کردم به بهشت وارد شده ام . خیلی بزرگ نبود ولی از یک حال خوبی برخوردار بود حوض وسط خانه که گلدانهای زیبائی به آن روح داده بودبه  انسان آرامش خاصی میداد . در انتهای خانه ساختمانی بسیار قدیمی وجود داشت که کاملا مشخص بود که دارای شرایط خوبی هست . وارد خانه که شدیم منیر خانم همسر حاجی با روئی گشاده از من استقبال کرد کاملا میشد حدس زد که حاجی تمام شرایط مرا به آنها گفته است . دختربزرگ حاجی مهرانگیز خانم که دختری بسیار برازنده به نظر میرسد بعد از منیر خانم به من معرفی شد . همان وحله اول مهرانگیز را مثل فرشته نجات خود دیدم و هنوز هم که دارم یاد آن روزها را میکنم بر این باورهستم که او یکی ازکسانی بود که بعد از محبت پدرش توانست دست مرا بگیرد و از منجلابی که احتمال غرق شدن در آن راداشتم نجات داد. پذیرائی گرم وبسیارخودمانی آنها دلم راگرم کرد. مهرانگیز خانم بعد از کمی خوش و بش کردن تقریبا یک امتحان سرسری ازمن کرد او گفت که خودش معلم ششم است وبه راحتی میتواند راهنمای من باشد . با سئوالاتی که از من کرد احساس کردم که حسابی راضی شده است او در حالیکه یک لبخندصورتش رازیباتر کرده بود رو کرد به پدرش و گفت بابا من فردا هم برای ایشان تمام کتابهای مربوطه رامیاوردم ( و با لحنی صمیمانه از من پرسید اسمت چیست ؟ گفتم دنیا) دو باره اوپدرش را مخاطب قرار داد و گفت من تمام توانم را به کار میبرم که دنیا هرچه سریعتر تصدیق ششم را بگیرد فقط این را بگویم که برای درس خواندن ایشان زمان زیادی در اختیار ندارد دو ماه دیگر امتحانات متفرقه شروع میشود .من خودم از طریق مدرسه خودمان تمام کارهای اسم نویسی او را انجام میدهم شما هم که تااینجاهرکمکی که ازدستتان برمیاید باو کرده اید باز هم همانطور که همیشه در تمام مراحل زندگیمان برای ما یک ناجی بودید اورا راهنمائی کنید . از پرسشهائی که کردم او دختر بسیار خوب و حواس جمعی هست من این امید را دارم که موفق شود . بعد رو به من کرد و گفت دنیا جان من از هیچ کمکی به تو دریغ نمیکنم دیگر این گوی و این میدان . کسیکه باید موفق شود تو هستی خدا را شکرتمام شرایط جور است و توازفردا همین ساعت روزانه دو ساعت باید به اینجا بیائی  تا هرچه زودتر کار را شروع کنیم بتوبگویم که منهم زمان زیادی ندارم .بعد از کلی حرف در این رابطه با دلی شاد و روحی که آرامشش را مدیون بزرگواری این خانواده بودم آنجا را ترک کردم و نمیدانم در حال پرواز بودم یا قدمهایم را بر روی زمین میگذاشتم تا به اتاقم رسیدم .

خلاصه آنکه با هوشی که خداوند داده بود و با کمک مهرانگیزخانم در مدت کمتر از دو ماه  تصدیق ششم را گرفتم روزیکه تصدیقم را گرفتم انگار خداوند ورقه رهائیم را از برزخی که سالها با خلیل زیر یک سقف گذرانده بودم به دستم دادند . سر از پا نمیشناختم ضمنا با راهنمائیهای حاج آقا تقریبا خیلی از شهررا بلد شده بودم وخیلی مشکلی دراین راستا نداشتم بایک جعبه ی شیرینی و یک قواره پارچه پیراهنی برای مادرمهرانگیز خانم که دراین مدت مثل یک مادردور و بر من بود و از هیچ کمکی به من دریغ نکرده بود به مسافر خانه آمدم .حاجی داشت آماده میشد که برای ناهار به خانه برود شیرینی و بسته ی پارچه را روی میز گداشتم و به او گفتم شما در حق من پدری کردید من تا زنده ام فراموش نمیکنم و به او خبر قبولیم را دادم او آنچنان خوشحال شد که میشد تمام شادمانیش را در صورتش خواند . بسته و شیرینی را برداشت و مرا دعوت به ناهار کرد که من ردکردم و گفتم عصرخدمت میرسم تا حضوری از مهرانگیز خانم و منیر خانم تشکر کنم .


  فصل بیست و سوم

واین باربرای اینکه جواب مثبت راازمن گرفته باشد موهایم راگرفت و سرم را آنچنان به عقب برگرداند که احساس کردم سرم از بدنم جدا شده . راستش آنقدر وضعم وخیم بود که در آن حال درک نکردم چه میگوید و چه میخواهد . وقتی مدتی گذشت به خود آمدم گریه رحمان جان دوباره به تنم داد.نفس این بچه همه ی زندگی من بود .نمیدانم چقدر زمان گذشته بود . گویا از دنیای دیگری خداوند مرابه زمین انداخت.چشمانم که اکنون درست هم نمیدید وانگارخونابه ای جلوی دیدم را گرفته بود گرداندم خلیل رادرگوشه اتاق دیدم احساس کردم مدت طولانی گذشته چون اومشغول چرت زدن بودیک آن بخود آمدم وتازه گویا مغزم به کار افتاده بود و متوجه شدم چه برمن گذشته بیاد این افتادم که خلیل ازمن چه خواسته. دراینزمان انگارعقلم زایل شده بود چون  دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم درحقیقت گویادیگرازخودم وزنده بودنم هم گذشته بودم درحالیکه بطرف رحمان میرفتم باوگفتم هرکاری خواستی کردم ولی این یکی ازعهده ی من برنمی آید.این حرف من تنهاعکس العملی که داشت این بودکه اوخنده ای تلخ بروی لبهای سیاهش نقش بست من این خنده را خوب میشناختم.باین معنی که تو کی هستی که چه بخواهی .او درست میگفت . خوب مرا شناخته بود . من که بودم؟ یک زن که در قاموس این گرگها مثل گنجشکی بودم که در چنگالشان گرفتار است . خنده ی او قلبم را از جا کند . میدانستم خوابهای بدی برایم دیده.

یکی دوهفته ای در گیر بودم هروقت عنوا ن میکردمن زیربارنمیرفتم همیشه هم کارمان دراین تقاضای اوبه دعواوکتک کاری میرسید دراین میان من متوقع بودم حد اقل امد و رفت اسد راخلیل کم کند ولی اوبی شرمانه همیشه بااسد بودگویا به اووعده هائی داده بود وکم کم داشت به این نتیجه میرسیدکه نمیتواندمراواداربه این کار بکند پس حملاتش را به من هر روز بیشتر و بیشتر میکرد گاه مرا آنچنان میزد که تا روبه مرگ نمیشدم دست بردار نبود.اویکی دو بار میخواست با عوض کردن فضا و با نرمش حرفش را پیش ببرد و به من میگفت هرچه بخواهی در اختیارت میگذارم تو فقط با اسدباش . اینکه کاری ندارد مهربان باش وقتی او اینجاست بیا کنارش . خودت کم کم متوجه میشوی که اسد مرد بسیاردست ودل بازی هست وازهیچ چیز در مقابل تو کوتاهی نمیکند . و وقتی من کارد به استخوانم میرسید تنها حرفی که برای رهائی خودم میگفتم این بودکه اگرمادر نبودم حرفی نداشتم ولی حالا من مادرم این خیانت است به فرزندم مرابکش ولی تن باینکار نمیدهم . خلیل که همیشه با زور و جبر و کتک زدن ویا وعده و وعید مرا وادار به هر خواسته ای که داشت میکرد این حرف من تقریبانتوانست  کاری از پیش ببرد . آنچنان به حرفی که میزدم ایمان داشتم و آنچنان از عشق رحمان پر بودم که مرگ را به این بی ابروئی ترجیح میدادم . و خلیل هم میدانست که حرفی که میزنم از صمیم قلبم است .رفتار خلیل از آن روز به بعد با رحمان کاملا فرق کرد .این را یک مادر بخوبی متوجه میشود .

یک شب که کار دعوا ی ما بالا گرفت خلیل با عصبانیت در حالیکه خون به چشمانش آمده بودگفت تو فقط به خاطر رحمان است که داری مراازیک لقمه چرب و نرم که با هزارترفند گیر آوردم محروم میکنی؟ اگر نمیدانی بگذار به تو بگویم .خوب گوشت رو باز کن میدانم که نمیدانی  اینکه ترا از من خواست کیست ؟ گفتم هرکه میخواهد باشد حرام است حرام .گفت خودت خوب میدانی که من حرام و حلال  سرم نمیشود با این گذشت تومن اززمین به اسمان میرسم.اگر خیال کردی من ترا میگذارم هرکار میخواهی بکنی فکر بیهوده کردی .خوب حالا  فکر کن رحمان را نداشتی . گفتم آن زمان طور دیگر رفتار میکردم . خلیل گفت من هر طور شده باید این معضل را حل کنم .ولی به تو بگویم هربلائی که سرخانه وزندگیمان بیاید تو مسببش بودی. گفتم اگر بی آبروئی میخواهد بنیان زندگیم را بکند من حرفی ندارم . او گفت مبینیم . از حالا بگویم که پشیمان میشوی ولی آن زمان خون هم گریه کنی دیگر کار از کار گذشته است من تصمیمم را گرفته ام تو هم باعث و بانیش بودی .

 دراین زمان رحمان شش ماهه بودوزندگی من ودنیای من وجودهمین پسربود.این راهم بگویم که ازآن لحظه من مثل ماری که همیشه در کمین باشد مواظب رحمان بودم میدانستم که خلیل فکرهای بدی توی سرش هست . این مرد یک حیوان بود از انسانیت و احساسات هیچ چیز سرش نمیشد وقتی تصمیمی میگرفت پای خون هم درمیان بودترسی نداشت .درست است که رحمان بچه اش بود ولی سر لج ولجبازی خدا میداندچه فکرهای شومی ممکن بود در سرش باشد . من از او بشدت میترسیدم برای همین یک لحظه هم رحمان را تنها نمیگذاشتم. بارها به این فکر بودم که رحمان را بردارم وسربه نیست شوم ولی کجا و چطور؟منکه پناهی نداشتم ضمنا آنقدر از قدرت وتوانائی خلیل میترسیدم که میدانستم اگرکاری هم نخواسته باشد بکند با اینکار من گور خودم و رحمان را کنده ام . بیشتر فکر میکردم حواسم را باید جمع کنم .ولی کاردیگری ازدستم بر نمیامد.چهار پنج  روز بعد از این دعوای آخر بود . صبح زود بلند شدم به سرعت کارهای روزانه را کردم ومثل همیشه صبحانه ی رحما ن راآماده کردم ولی وقتی رفتم بچه ام را بیدارکنم با جسد سیاه شده رحمان رو بروشدم .باورم نمیشد. دستم را با ترس ولرز به روی صورت رحمان که همیشه مثل گل لطیف بودکشیدم حس کردم گردذغال به روی بچه ام پاشیده اند. دیوانه شده بودم . هرگز خودم را برای دیدن چنین لحظه ای اماده نکرده بودم دستم که به صورت رحمان خورد فقط با پوست خشکیده ی بچه ام روبرو شدم . چشمهای عزیزم بسته بود مرا نمیدید . نمیدید که چه دیوانه وار دارم به صورتم چنگ میزنم .در حالیکه نمیدانم چه زمانی گذشت مثل کسیکه تمام نیرویش را در گلویش جمع کرده فریاد میزدم در همان حال به کوچه با سرو پای رفتم . خلیل مثل ماری که نیش میزند ودرگوشه ای کمین میکند تا اثر زهرش را در قربانی ببیند  خودش را به خواب زده بودو مثلا بیدارشد .بالای سربچه آمد.من او را خوب میشناختم . در حالیکه او هم همراه من فریاد میکشید به دنبال من به کوچه آمد . مرگ رحمان چیزی نبود که کسی بتواند آن را پنهان کند بالطبع یک مرگ مشکوک بود . دخالت عوامل قانونی باعث شد که پای من و خلیل به دادگاه و دادسرا باز شود . آنزمان در جائی که ما بودیم نه دادگاهی و نه مقامی قضاوتی مثل شهر وجود نداشت . کار بالا گرفت و این بار او بود که باز هم با کسانیکه با هزار جور کلک و حقه هزاران کار از دستشان بر می آمد توانست زهرش را بریزد و مرا به یاد آن حرفش بیاندازد که گفت کاری میکنم که مثل سگ پشیمان شوی و حالا با شکایتش ازمن بعنوان قاتل رحمان  یعنی بچه ام با این عنوان که من حاضر به زندگی با او نبودم و این بچه مزاحمم بود مرا به زندان انداخت . من زنی بی دست و پا و بی یار و یاور بودم حدودا دراین موقع بیش از هجده سال نداشتم  و اومردی زرنگ وکلاش وهمه فن حریف بود که دوروبرش هم پر بوداز کساینکه مثل خودش بودند مگرنه اینکه پدربیچاره ام رابی گناه به قتلی که خودشان کرده بودند متهم کردند؟ مگر دست ما به جائی بند شد؟ حالا که دیگر صد درجه اوضاع برای خلیل از آن زمان هم بهتربوداوازقدرت کسانی برخوردار بود که برایتان شرح دادم .منکه محبوس بودم ودرآن حال نمیتوانستم با پدرومادرم حتی کوچکترین تماسی داشته باشم احتمالا خلیل هم به آنها هیچ خبری نداده بود .دریاس و ناامیدی وبا دردجانکاه مرگ عزیزم رحمان مرگ برایم عروسی بود.روزگارم گفتنی نیست  . فقط کارم گریه بود و استغاثه به درگاه خداوند . نه شبم را میفهمیدم نه روزم را.حدودا دوماه دربازداشت بودم ازآنجائیکه بالاخره بقول کسانیکه میگفتندمرغ آمین درراه است وناله ها ودرخواستها رابعالم بالامیرساند.نمیدانم چه کسی راخدا مامورکرده بودکه حال وروزمرابخانواده ام اطلاع بدهند.بعد از دو ماه سروکله پدرومادرم ویکی ازبرادرانم پیدا شدو اینجا بود که دیگر من آن زن بی پناه نبودم  برادرم هرکارتوانست برایم کرد.بعد از کلی دوندگی بالاخره توانست برای من کاری بکند.یکی ازدوستان برادرم که خوشبختانه دردم ودستگاهای دولتی کارش قضاوت بودبه اوراهنمائی کردوهمین راهنمائی اوباعث شد که گره ازکارما بازشودگفته بودمسلمابعدازمرگ رحمان چون علت مرگ مشکوک بود ه ازاو کالبد شکافی کرده اند اگربتوانی آن ورقه را پیدا کنی ممکن است راه امیدی باشداحتمالااگرخلیل در این مرگ مقصر بوده باشد با ترفندهائی که دوستانش به اوتعلیم داده اند میتوانسته کاری کند که این ورقه اصلا رونشود . تو اگر آن را پیدا کنی ممکن است در آن چیزی باشد که بتوانی بفهمی اصلارحمان به چه علتی چنین مرگ سریعی داشت به نظرمیرسد که اورا کشته باشند . وبه گردن دنیا گذاشته باشند . این راهنمائی دوست برادرم توانست مرانجات دهدزیرابا پیگیرهای وپیدا کردن ورقه کالبد شکافی معلوم شد که رحمان با داروی سمی که دربدنش پیدا شده بود مرده است همین سرنخی بود که برادرم دنبال کرد و با روشن شدن ماده سمی که سیانور بود او ازپا ننشست و باپولی که خرج کرد بالاخره متوجه شد که یک داروفروش باسفارش یکی ازهمان کسانیکه باخلیل اشنا بودآنهم به عنوان اینکه برای ازبین بردن موشهای خانه ازاوگرفته بود دست به این کار زده با شهادت مردانه ی همان دارو فروش ، برادرم توانست مرا آزاد کند و بعد ازاین دادگاه چون جرم خلیل ثابت شده بود اورا به جای من به زندان انداختند . روزی که آخرین دیدارم با خلیل بود یعنی زمانی که اورا برای زندانی کردن میبردند و من آزاد شده بود او برایم جلوی همه خط و نشان کشید که حتی اگر برای مرخصی یکساعته از زندان آزاد شود اولین کارش کشتن من است .


فصل بیست و دوم

نمیدانید چقدر رحمان زیبا بود هنوز که هنوز است و بیست و اندی سال گذشته یک لحظه قیافه زیبا و معصومش از جلوی چشمم محو نمیشود هرکس رحمان را میدید میگفت که کپیه خودم است . یک مو از خلیل گویا به تن رحمان نبود واین بیشترمهر رحمان را در دل من می انداخت . من به شدت ازخلیل نفرت داشتم و یکدنیا ازاو می ترسیدم درمقابل اومثل موشی بودم که شیری همیشه قصد حمله به او را دارد . صدایش که درمی آمد تنم میلرزید.بعد از به دنیا آمدن رحمان به اصطلاح قدیمیها منهم استخوان ترکاندم و قد و بالا و سر و سینه ای بهم زدم بعدها فهمیدم که همین مسئله باعث شد که خلیل زودتر ازآنچه که شایدخودش برایم پیش بینی کرده بود تصمیش را بگیرد .خلیل اصلا آدمی نبود که ذره ای احساس در تمام وجودش داشته باشد.کم کم به این نتیجه رسیده بودم که  اصلا نام انسان دادن باین فردباهیچ معیاری درست نیست.سراپاشربودحالاوقتی فکرمیکنم از خودم میپرسم  چطورتوانستم آنهمه سال کنارش باشم وتحملش کنم.ولی ازطرفی هم هرکس جای من بود چاره ای جز این نداشت یا این زندگی را میبایست ادامه میدادم ویا چاره ای جزمردن نداشتم اززمانی که رحمان به دنیا آمدورق زندگی منهم برگشت .رفتار خلیل دگرگون شد.این باربا چهره ی دیگراو آشنا شدم او میدانست من روح وروانم بسته به رحمان است این را کرده بود دستاویزوبه این وسیله هرچه می خواست بسرمن می آورد.تامن زبان بازمی کردم میگفت زیادحرف بزنی دخل رحمان رااول وبعددخل خودت رامیاورم.بزرگ شدن سریع رحمان بواسطه توجهی که من میکردم باعث شده بود که بیشتربه این کودک وابسته شوم و بهمین دلیل دیگر بهرخفتی خلیل میگفت تن میدادم گاهی احساس میکردم با بزرگ شدن رحمان زمان برای رها شدن ازشراونزدیک است .غافل ازاینکه سرنوشت برایم خوش قلم نزده بود.این خلیل بودکه همیشه چرخ  دنیا بروفق مرادش میچرخید.تمام روزمشغول مواظبت ازرحمان بودم ولی بمحض اینکه خلیل میآمد دیگر تمام وقتم باید صرف اوو خوش گذرانیهایش میشد. از اول زندگی مرا به این پذیرائیها عادت داده بود. واین روزها علاوه بر اینکه ساقی مجالسش بودم تازگیها بساط تریاک ودیگرکارهای نامشروعش راهم راست وریس میکردم.با تمام این کارهاهرگزخم به ابرونمیاوردم یعنی جراتش راهم نداشتم. اوبمن گفته بودکه اگردست ازپاخطا کنم یا تن بخواسته هایش ندهم چه عاقبتی درانتظارم است.واما مدتی بوداحساس میکردم رفتارخلیل کمی بامن بهترشده فکرکردم شاید بزرگ شدن رحمان دارداوراتحت تاثیرقرارمیدهد . بالاخره هرچه نباشد رحمان بچه اش بود.تااینکه بالاخره دستش برایم روشد و فهمیدم این تغییررفتارنه برای وجودمن ورحمان است که اودرسرخیالاتی دارد درست بخاطردارم آنروز وقتی که بخانه آمدرفتارش کاملامتفاوت بود. داشتم به رحمان شیر میدادم کنارم نشست دستی به سروگوش رحمان کشید. خدا میداند چه حالی شدم تا  آنروزحس میکردم که رحمان پدرندارد دلم میخواست نقش پدرومادررابرایش بازی کنم درآن سن کم دلم برای بی پدری رحمان میسوخت بااین کارخلیل انگارگرمی احساس پدری اوبه دلم رنگ داد.میخواستم برای اولین باربلند شوم واوراببوسم که برحمان مهر پدری دارد  ولی این شادمانی  دقایقی بیشتر به طول نیانجامید و  به کابوسی دهشتناک بدل شد . زیرااو بی انکه هیچ شرم وحیائی جلودارش باشد باکمال وقاحت تقاضائی کردکه باهمه ی خط و نشانهائی که گاه و بیگاه برایم کشیده بود که اگرهرکاری بخواهم و انجام ندهی چنین وچنان میکنم انگاردیگر کاسه صبرم لبریز شده بود . بی آنکه به آخر و عاقبت جوابی که میدهم فکر کنم آب پاکی را روی دستش ریختم  یعنی نتوانستم جواب مثبت به او بدهم . قضیه از این قرار بود که .

در بین کسانی که خلیل به خانه می آورد تازگیها پسری راهمراهش بودکه بسیارهیزوبی شرم بود.باکارهایش و نگاههایش متوجه شده بودم که قصد آزارمرادارد اوایل به روی خودم نمی آوردم.راستش احساس میکردم اوهام وخیالات است وسرچشمه اش هم این بودکه ناخود آگاه چون به خلیل بدبین بودم وازرفتارناجوانمردانه اش باخودم همیشه درعذاب بودم هرکار خلافی در اطرافم میدیدم همه را از چشم اومیدیدم .من اوراانسان بی شرف وبی آبروئی میدانستم که ازانجام هیچ گونه کارخلاف اخلاقی برای پیشبردهدفهایش رویگردان نیست وتنها عکس العملی که در قبال حرکات زشت و خارج از عرف این پسرک  انجام میدادم این بود که  کم کم سعی میکردم زمانی که او همراه خلیل است ( که اغلب کنار هم بودند) دوروبر آنها نباشم . مدت زمانی طول نکشید که فهمیدم خیلی هم بیراه فکر نمیکردم و با آن سن کم توانسته بودم به مقاصد شوم خلیل پی ببرم . چند روزی ازحضوراین جوان به خانه مان نگذشته بودکه  خلیل درلفافه از من خواست که با اسد مهربانتر باشم.حدس میزنم که اسد از اکراه من نسبت به خودش حرفی به خلیل زده بود.آنروز من به خیال اینکه خلیل چیزی گفته واین حرفش پایه ومبنائی نداردوحتی این فکر که ممکن است این خواسته ادامه دار نباشد بهتر دیدم که اولا ماجرا را بازنکنم وبعدهم جدی نگیرم ضمنا ازجهتی میترسیدم ا فکری که در این لحظه بسرم زده شایدخیلی درست نباشد . وگرنه  اگر اینطور بود احتمالا با خلیل درگیری لفظی پیدا میکردم وممکن بودبا شناختی که ازاو داشتم کار به جاهای باریک بکشد . در چند ثانیه به ذهنم رسید مسئله را پیگیری نکنم و به خودم این فرصت را بدهم که راجع به این موضوع فکرکنم  .اما از همان لحظه انگار ورق تازه ای در زندگی من باز شد.تمام حواسم این بود که بدانم پشت حرفی که خلیل به من زده چه خواسته ای هست. با تمام این دلواپسیهای هرگز جرات نمیکردم که در اطراف این موضوع از او سئوالی بکنم در حقیقت آنقدر او را خوب میشناختم که حرفهایش را حتی از نگاهش میخواندم . وحشت اینکه او دهان باز کند داشت دیوانه ام میکرد . سکوت من مدت زیادی طول نکشید . ضمن اینکه در این مدت خلیل کمی با من راه می آمد که حتی این کارش هم به نظر من خدعه ای بیش نبود. .بالاخره یک شب این دُمَل سر باز کرد  و خلیل بی رو دربایستی از من خواست که وقتی اسد را میاورد به خانه من سعی کنم بیشتر کنارشان باشم وازدادن هیچ سرویسی کوتاهی نکنم من از این خواسته ی خلیل پی به رذالت و بی شرفی اوکه همیشه برآن اذعان داشتم بیشترایمان آوردم . در این موقع دیگر کاسه صبرم لبریز شد. گویا درآن لحظه دنیاجلوی چشمم سیاه شد ثانیه ای نگاه حریص اسد را به خاطر آوردم . من حالا دیگر آن دخترک ساده روستائی  نبودم کناراین گرگها خیلی چیزهارا یادگرفته بودم و از هرنگاهی میتوانستم بفهمم که چه خواسته ای در آن نهفته است . آن روز برای اولین باردرحالیکه احساس میکردم دیگرمرگ هم درمقابل این خواسته ی خلیل رنگ باخته است با تشدد  به او گفتم که من مادر هستم نمیتوانم رحمان را به امان خدا بگذارم وخدمت این اراذل واوباش رابکنم.تواصلا میفهمی که ازمن بعنوان زنت چه خواسته ای داری؟ چطورغیرتت قبول میکند نگاه به چشمان بیگناه فرزندت بکن.ولی  هنوز حرفم تمام نشده بودبا سرگیجه ای که احساس کردم و پرخون شدن دامنم از خونیکه مثل فواره از دماغم بیرون ریخت   مواجه شدم نمیدانم چه زمان گذشت که متوجه خلیل آنچنان سیلی محکمی به صورتم زده درآن لحظه نفهمیدم از کجا خورده ام.احساس کردم دارم ازهوش میروم . اورا دیدم که  پس از زدن این سیلی در حالیکه مثل گرازی وحشی به سمت من هجوم آورده بودومیخواست با لگد به سینه ام بکوبد. در این زمان خودم را آماده مرگ کرده بودم ولی از بد شانسی نمیدانم چرا منصرف شد. کاش زده بود و طومار زندگی نکبت بارم را که بعد ازاین اتفاقات صدها مرتبه  از آن بدتر و بدتر شد را از روی زمین بر میچید . انسان بد بخت حتی از بدترین اتفاقات هم بعضی اوقات شانس نمیاورد . کاش آن لحظه لگدش به سینه ام خورده بود تا این اقبال را داشتم که دیگر شاهد بقیه این داستان غم انگیر نباشم . اوبی آنکه هیچ احساس بعد ازاین لطمه ای که به من زده بود و حرفهائی که به او زده بودم داشته باشد این بار صورتش را نزدیک صورتم کرد و در حالیکه دهانش را به گوشم چسبانده بود  خیلی روشن و واضح بی آنکه هیچ شرمی از گفته اش داشته باشد از من خواست که به خواسته بی شرمانه اوکه گذشتن از حیثیت و آبرویم بود در مقابل خواسته اسد است  پاسخ مثبت بدهم .


                                                فصل بیست و یکم

هنوزچند ماهی نگذشته بودکه یواش یواش پای آدمهای ناشناخته که همه مردبودند به خانه ما باز شد . از دو سه نفر شروع شد و حتی به پنج شش نفرهم رسید . شبها تا نیمه خلیل با آنها مشروب میخورد و قمار میکرد و عربده می کشیدند . و من در حقیقت نا خواسته و به فرمان خلیل ساقی این مجالس بودم . خودم نمیدانستم چه میکنم.بره ای بودم که به دست گرگی چون خلیل اسیر و گرفتارشده بودم . یکی دو بار دیدم که زنهائی هم گاهگاهی باآنها میایند.حال چه ارتباطی باهم داشتند .یعنی من بچه تر از آن بودم بتوانم اینگونه روابط را درک نم . وقتی هم که ازخلیل میپرسیدم اومیگفت این زنها همسرهمین مردها هستند. من بعد از جواب خلیل دیگر پیگیری نمیکردم نمیدانم واقعا قانع میشدم یا نه ولی نهایتا برایم چه فرق میکرد.من هرگز باین زنهانزدیک نمیشدم.آنها هم تمایلی ازخود نشان نمیدادند . ولی بعد ازمدتی این حرف خلیل برای من قابل قبول نبودزیرامدت به مدت زنهاعوض میشدند . بهمین منوال دوسال گذشت تازه پانزده سالم شده بودکه اولین ورق زندگیم بهم خوردورنگی گرفت.شاید برای بسیاری ازن و دختران این اتفاق قابل درک بودولی برای من که درزمان ترک خانه و خانواده خصوصا مادرم بسیار بچه تر از آن بودم که اینگونه خبرها را حس کنم این اتفاق هم برایم مهم بود و هم دربی اطلاعی کامل بودم .هم میترسیدم و هم یک خوشی بسیار لذتبخش در گوشه ی دل تنهایم حس میکردم . درست متوجه شدید . احساس کردم که دارم مادرمیشوم .وفکرمیکردم گفتن این مطلب بخلیل اوراهم مثل من خوشحال خواهد کرد.برای همین اولین کسی را که دراین احساس قشنگم مطلع کردم خلیل بودوقتی که خبرحاملگی ام راباو دادم درحالیکه خیال میکردم خوشحال میشود.منتظر عکس العمل بودم ولی اودرحالیکه چپ چپ نگاهم میکردبی آنکه اصلا به من و به احساسی که پیدا کرده بودم فکر کند بی تفاوت نگاهم کرد وگفت بایدبچه راسقط کنی .من به اخلاق و نگاههای خلیل آشنائی کامل داشتم وخصوصا بانگاهش در واقع وقتی خبرحاملگی ام راشنید حتی قبل ازآنکه بزبان بیاورد فهمیدم که چه میگوید ووقتی به زبان آورد دنیا جلوی چشمم سیاه شد. من توی دنیا کسی رانداشتم برای همین وقتی فهمیدم حامله هستم خیلی خوشحال شدم این را هم بگویم که در آن زمانها وسیله ارتباطی تقریباوجود نداشت وخلیل مرا به جائی آورده بود که خانواده ام هیچ دسترسی بمن نداشتند درمدت این دوسال من هرگز ندیدم که خلیل ویابرادرانش هم تماسی داشته باشد اگر پدرومادرش وخواهرهاوبرادرانش را میدیدم هم هرگز نمی شناختم . او مرا در حقیقت به اسیری آورده بود گاهی یکی دوروزغیبش میزد ولی هنوزهم نمیدانم که درآن نبودنها به کجا میرفت و وقتی از این سفرها برمیگشت اوضاع زندگیمان خیلی خوب میشد .حال راه بدست آوردن این پولها ازکجا بودنمیدانم .بهرحال بااحساس حضوراین بچه فکر میکردم بالاخره کسی را پیدا میکنم که بوجودم بسته است از طرفی میگفتم با آمدن بچه شاید خلیل هم سر به راه شود و من جائی در دلش پیدا کنم بعضی اوقات در تنهائیهایم به این فکر میکردم که وقتی بچه دار شوم دیگر مجبور به رفتن به مجالس آنچنانی خلیل و دوستانش نیستم من هرگز و هرگز از رفتن به بزمی که خلیل درخانه درست میکردومرابالاجبارواداربحضور در آن میکرد راضی نبودم بعضی اوقات از نگاههائی که دوستانش به من میکردن راستش پشتم میلرزید . حس بسیار بدی داشتم ولی جرات ابرازش را هرگز نداشتم چون میدانستم که جوابم یا کم محلی است واگر پافشاری میکردم بایدتن بیک کتک خوردن میدادم . ولی دیدم درست برعکس شد . چه بگویم که چه بلاهائی به سرم آورد تا بچه سقط شد.یکی دوماهی رنجورو ناتوان از نظر روحی و جسمی در رختخواب افتاده بودم ولی بالاخره هرطور بود روی پا شدم انگار مثل سگ هفت جان  داشتم . باید میمردم ولی وقتی خدا کسی را بدبخت کند تا آخر خط باید برود .

چند ماه نگدشته بود که دو باره حامله شدم این بارهم ازترسم وهم ازآنجا که عاشق بچه بودم تا سه چهار ماهگی به خلیل نگفتم . کم کم شکمم بالاآمد و جسته گریخته خودش زیر زبانم را کشید و وقتی فهمید مثل گراز تیر خورده نمیدانست چه کند . اولا دیگر بچه بزرگ شده بود و بعد هم چون هنوزسالی از سقط اولم نگذشته بود نمیتوانست کاری کند . البته بازهم تا توانست سعی خودش را کرد ولی خدا این بارنخواست دل من بیشتربشکند.چندین بار با بهانه های واهی مرا به باد کتک گرفت البته قبل از آنهم من به این تعرضها عادت کرده بود م .اوهروقت که احساس میکرد میتواند ازمن زهره چشم بگیرد کم وبیش مرا کتک میزد ولی این بار نوع کتک زدنش کاملا فرق کرده بود سعی میکرد به پهلو و پشتم ضربه بزند . زیر دست و پایش مثل بره ای که گرگ به جانش حمله کرده باشد زار میزدم و تمام سعی ام در همان لحظات هم به این بود که تا میتوانستم از بچه ای که در شکم داشتم محافظت کنم . چندین بار با نشانه هائی که میدیدم لرزه برتنم میافتاد زیرا شنیده بودم که این علامتها زمانی هست که بچه صدمه دیده .من درآن زمان تنها و تنها امیدم به این بچه بود نه پد و نه مادر و نه هیچکسی را نداشتم تنهائی مثل خوره به جانم افتاده بود از خلیل میترسیدم تمام لحظاتی که در کنارم بود فقط این حس را داشتم که ازدست وزبانش درامان باشم . زندگی در همان سن پائین آنقدربرایم ناگوار بود که حتی مرگ هم برایم نعمتی به حساب می آمد . وحالا با این دریچه ی امیدی که به رویم بازشده بوددنیارنگ دیگری گرفته بود .گاهی فکر میکردم که از رفتار خلیل کاملا معلوم است که هیچ احساسی نسبت به من ندارد. وبعد متعجب میشدم که اومیتواند درهمین کتک زدنها با یک حرکت مرا از سر راه خودش برداردضمن اینکه دیده بودم که خودش وخانواده اش چطوربه راحتی آدم میکشند.و از قانون هم هیچ ترسی ندارند . گویا با کسانی سرو کار داشتند که میتوانستند بر روی این کارهایشان سرپوش بگذارند .واین برایم همیشه یک سئوال بود بعدها به این راز هم پی بردم و این وقتی بود که  فهمیدم خلیل نمیخواست ازوجود من بگذرد اومرا برای مقاصدی میخواست که مرگ من برایش بیشتر از آنکه سود داشته باشد ضرر داشت با مقاصدی که او در سر میپروراند مرگ من  ناگواربودیعنی اگربودم بیشتربرایش منفعت داشت برای همین ازآنجا که بسیاردرتمام کارهای خلاف خبره بود میدانست چطور از من زهره چشم بگیرد وقتی زیر دست و پایش مرا می اندخت سعی میکردتا جائی پیش برود که دوباره من بتوانم سرپا شوم و او خیالش از اینکه من هنوز میتوانم به او و دوستانش سرویس بدهم جمع باشداوهرکارراکه میخواست میتوانست بکندزمان مکان هم برایش تفاوت نمیکرد.ولی من بااین زندگی که داشتم هرروز که میگذشت بیشتر و بیشتر به بچه ای که در شکم داشتم وابسته میشدم . شبها برای کودکم  از دردهایم میگفتم احساس میکردم من وجود او را کاملا حس میکردم باخودم میگفتم اگر دختر باشد که محرم اسرارم میشود و اگر پسر باشد پشت و پناهم است . ازخدا که پنهان نیست از شما چه پنهان تنها آرزویم این بود که این نوزاد پسرباشد .اورا تنها راه نجات خودم میدانستم .صد البته با اوضاعی که داشتم نه تنها داشتن پسر برای خودم که اگراین نوزاد پسربود فکر میکردم خلیل هم خوشحال خواهد شد ولی اگر دختر بود از نظراو نبودش بهتر از بودش بود زیرا دیده بودم که خودش وخانواده اش با نوزاددختر خیلی هم شادمان نمیشوندولی وقتی پسر به دنیا میاید احساس برتری میکنند . خلاصه اینکه هربدبختی که داشتم این روزهاوقتی احساس حضوراین بچه رامیکردم کمی آرام میشدم دیگرخیلی رفتار خلیل ودوستان ناجورش ذهنم را اشغال نمیکرد.کم کم داشتم سنگین میشدم .رفتارخلیل نه تنها بهترنشده بود که هر روز نسبت به روز پیش بدتر هم میشد گاهی حس میکردم که دیگراز خود منهم دارد چشم میپوشد اکثر شبها به خانه نمی آمد . وقتی ناله میکردم که بی تو شبهادلم میلرزدکه نکند بدنیا آمدن این بچه به مخاطره  بیافتد با حرفهائی که میزد بیشترآزارم میداد . ولی همانطورکه شب روز میشود بالاخره تاریکی شبها راگنراندم تا اینکه چشمم با بدنیا آمدن پسرم رحمان روشن شد  . خداوند مرا به آرزویم رسانده بودوبا نگاه کردن به صورت نازنینش از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم .


                                          فصل بیستم

همانطورکه زندگی باید بگردد و بگردد . اسرافیل دارای فرزندان متعددی از پسر و دختر میشود و پدر ومادر منهم صاحب پنج فرزند میشوند . سه دختر و دو پسر که من دخترآخر آنها بودم یعنی ته تغاری وبسیار عزیزدردانه  امروزم را نبینید . میگفتند حتی از مادرم زیباترهستم یعنی تمام خصوصیات برجسته ی پدرومادرم درمن جمع بود.دربین اطرافیان بسیار شاخص بودم . دو برادر ودو خواهرم ازدواج کرده بودند میدانید که درآن خطه وآن زمان هم پسرها وهم دخترها خیلی زود به خانه بخت میرفتند. تازه 12 یا 13 ساله بودم که بین دو برادرمن ودوتا از پسرهای اسرافیل همان خواستگار قدیم مادرم را میگویم درگیری ایجاد میشود نمیدانم علتش چه بوده ولی آنشب برادرهایم با زنهایشان وخواهرهایم با شوهرانشان در منزل ما مهمان بودند که ناگاه آتش به جان همه شان می افتد و ما تا آمدیم به خودمان بجنبیم ده پانزده نفرازخانواده اسرافیل و ده پانزده نفراز خانواده مابه جان هم می افتند.کار دعوا بالا میگیرد و طبق معمول آن زمانها کاربه چوب وچماق میکشدکه هرکدام درتاریکی شب باهرچیزکه داشتند به سروروی یکدیگر میزدند . چون در گیری بسیار خونین وطولانی میشود پای پلیس هم به میان می آید وهنوزغائله تمام نشده بودکه فریاد اسرافیل بلند میشود زیرا دراین میان درحالیکه خیلی ازآدمهای درگیرازهردو دسته مجروح شده بودند وهرکدام از یک ناحیه بدنشان خونی جاری شده بود و اما بدترین واقعه آنشب این بود که از بخت بد خانواده ی من  پسر برادر اسرافیل که جوان حدود یال19 ساله ای بوده قربانی این ماجراشده بود .وفریاد اسرافیل برای این بلند بود.او در حالیکه  پسر برادرش را به روی دست بلند کرده بود. با الفاظی بسیار رکیک که نثار خانواده ی ما میکرد و بیشتر هدفش برای داغ کردن این  ماجرا این بود که توجه همه را همان اول ماجرا قبل از اینکه پلیس بتواند تحقیقی بکند در شلوغی و بگیروبه بند بی حساب و کتابی که در جریان بود با زرنگی همه ی گناهها را به گردن خانواده ی ما انداخت و در حقیقت به نفع خودش و خانواده اش آنچنان ورق را برگرداند و خودش را در موضع قربانی قرار داد که دیگر از دست هیچیک از افراد خانواده ی من که در حقیقت شوکه شده بودند کاری بر نمی آمد  اینگونه  شده بود که پای پدر و برادرهای من بد جوربه میان آمد که صد البته جار و جنجالی که اسرافیل به پا کرده بود باعث موفقیتش  شد. او مردی بود که در تمام زندگیش در اینگونه درگیریها خبره شده بود و میدانست چه موقع چه باید بکند . بیچاره خانواده ی من که آدمهائی ساده و بی خبر از این بگیر و ببندها بودند . بسیار قابل درک است که اسرافیل برنده ماجرا شد . .بالاخره پس از پایان درگیری وقتی همه ی افراد را به کلانتری میبرند با این حساب که فردی از افراد اسرافیل کشته شده بود تمام حقها را به آنها میدهند و در پی روشن شدن ماجرامتاسفانه پای دو برادرمن بعنوان مقصر به میان کشیده میشود که آنهم با قسمی که پدرم (شاید هم به دروغ برای رهائی برادرهایم ) میخورد وخودش راعامل کشته شدن غلامعباس پسربرادر اسرافیل معرفی میکند . این ماجرا میشود پایه بدبختی من.

یکی دوماهی پدرم رابازداشت و زندانی کردند وباارتباطاتی که اسرافیل باهمه منجمله با کسانی که ریش وقیچی قانون دستشان بود و هرحکمی را حتی برگناهکاری بیگناهی با پول ووعده ووعید میدادند باعث شد پدر مرا محکوم به مرگ کردند حالا مانده بود رضایت اولیای دم . تنها پیشنهاد آنها برای رضایت این بود که من بخت برگشته را بکنند گوسفند قربانی . یکی ازشرورترین پسرهای اسرافیل یعنی خلیل که با آن سن کم به خلیل گرگه معروف بود وآنطور که می گفتند عاشق من شده بود و شرط رضایت خانواده اسرافیل برای رهائی پدرم از چوبه دار  ازدواج من با خلیل گرگه بود .من بعدها فهمیدم که در این ماجرا که اتفاق افتاد قصد اول اسرافیل این بود که به هر نحوی شده زهرش را به پدرم و خانواده ی ما بریزد . اینکه غلامعباس در این بین کشته شد ما نفهمیدیم چه اتفاقی افتاد . زیرا شب بود و تاریک پدرم به ما گفته بود که هرگز هیچ سلاحی در دستش نبوده . برادهایم هم مطمئن بودند که به کسی آنگونه که باعث این اتفاق افتاده باشد حمله نکردند همه ی ما ایمان داشتیم که غلامعباس حالا یا به عمد و یا سهوا به دست یکی از افراد خود اسرافیل کشته شده . و اسرافیل هم از این برگ برنده توانسته بود به جا و به خوبی استفاده کند . وقتی او برای رهائی پدرم موضوع ازدواج مرا با پسرش به میان کشید ما تازه متوجه شدیم که اسرافیل چه خواب وحشتناکی برایمان دیده . او میخواست به قول معروف گوشت ما زیر دندانش باشد . و از این راه زهری را که سالها میخواست. با این وصلت به جان ما ریخت . در این زمان ما هیچ راهی جز تسلیم نداشتیم . یا رهائی پدرم و یا مرگ من در دستهای خلیل گرگه . که مسلم است راه دوم عاقلانه ترین راه بود .  دهان همه ی ما به خاطر نجات پدرم ازمرگ بسته بود و من چه میخواستم و چه نمیخواستم با ید تن به این ازدواج آنهم در آن سن کم میدادم .

پدرم بعد ازرضایت اولیای دم که خانواده ی برادر اسرافیل بودند  با قید وثیقه آنهم به قول اسرافیل با ریش گروگذاشتن او در اداره پلیس پدر بیچاره و بیگناه من آزاد شد . او آزاد شد و من گرفتار . دل تمام افراد خانواده ی من خصوصا پدرم خون بود . آنشب اگر خبر مرگ مرا برای خانواده ام میاوردند همانگونه ماتمزده میشدند که وقتی من  پای سفره ی عقدی نشستم شدند . من وقتی به عقد خلیل در آمدم هرگز او را درست ندیده بودم و اصلا در آن سن کم حسی نسبت به ازدواج نداشتم .از برگزاری مراسم نه خیلی به یاد دارم و نه اتفاق خاصی افتاد .

به محض اینکه رسما زن خلیل شدم او مرا به اردبیل برد .گفتم که ما در جائی اطراف اردبیل که صد البته در آن زمان رفتن از محل ستمان به اردبیل بسیار دشوار بود زیرا نه وسیله  به راحتی پیدا میشد و هم اینکه خانواده ی من آنقدر در گیر مشکلات بودند که رفت وآمد برایشان امکان پذیر نبود حتی یکی از افراد خانواده ی من اردبیل را ندیده بودند .و من و خلیل طبق دستور اسرافیل مجبور بودیم .و اما بر خلاف ما اسرافیل در تمام آذربایجان پایگاه داشت . نمیدانم بچه علت او تصمیم گرفت که زندگی من و خلیل در اردبیل باید باشد. اسرافیل از ان دسته آدمهائی بود که به قولی حتی نگاه کردن به چشمانش تن انسانها را میلرزند . و من که یک دختر سیزده ساله بود م هروقت مقابل او قرار میگرفتم درست حالت کبوتری را داشتم که در کنج قفسی هستم و دستهای بزرگی آنچنان مرا احاطه کرده که هر آن احساس این را داشتم که جان دارد از بدنم خارج میشود از بخت بد من خلیل از نظر شکل و شمایل درست مثل پدرش بود . رفتن من به اردبیل یکی از آن دردهائی بود که گفتنش و احساسش هرگز برای کسی قابل لمس نیست . پدر و مادر و برادران و خواهرانم اگر بگویم که روزخداحافظی درست مثل کسانی بودند که گوسفندشان را داشتندد برای سر بریدن به مسلخ میبردند . اما مگر چاره ای داشتند؟ جریمه یک عمر زندگی این خانواده را من بدبخت داشتم با آن جثه ی ناتوان و سن کم به دوش میکشیدم . پایم که به اردبیل رسید شروع زندگی مرگبارم بود. درآنجا نه کسی را میشناختم ونه مثل این روزهاکه حد اقل کنار خانواده ام بودم  دسترسی به کسی داشتم از جائیکه در اردبیل خلیل مرا برده بود تا محل زندگی پدر و مادر و خانواده ام راهی بسیار ط ولانی بود که فکر رسیدن به آنها آنهم درآن زمان برای من امکان پذیر نبود.درحقیقت اسرافیل در سر هوائی داشت که نه من که حتی پدر و مادرم هم فکرش را نمیکردند . اگر آن روزها کسی میدانست که اسرافیل با این تصمیم  به چه منظور مرا تا این فاصله از خانواده ام دور کرده میدانست مطمئن بودم که پشتش میلرزید . و شاید اگر پدرم بوئی از این تصمیم را حس کرده بود مطمئن بودم حاضربود تن به کشتن بدهد واز این ازدواج نامیمون جلوگیری کند ولی از آنجائیکه سرنوشت را به پیشانی انسانها مینویسند و هیچ کاری ازدست کسی برنمیاید بالطبع باید انسان خودش را به دست تقدیر بسپارد همان کاریکه من  بالاجبار خواسته و ناخواسته تن به آن دادم . .

خلیل مرد بسیار نا آرام و شروری و بی مهابائی بود . هرچقدر من ظریف و شکننده بودم او قوی و درشت اندام بود . من سفید و او سیاه و خلاصه نقطه مقابل هم بودیم . تنها چیزی که باعث ادامه ی این زندگی بود نادانی و بچگی من بود و بس . زیرا باکوچکترین نوازشی که خلیل مرا میکرد با حساب اینکه هیچکس را در اطرافم نداشتم برایم کافی بود که مانند بچه ای گول بخورم و ارام شوم او گاهگاهی مرا با بازیچه هائی که برایم میخرید خوشحال وخشنود و راضی نگه میداشت . وخلاصه دنیای کوچک من با همین چیزهای پیش پا افتاده میگذشت .بی آنکه بدانم چه سرنوشت شومی در انتظارم است


                                            فصل نوزدهم

در همان زمان که سیدها مهمان خانه ما بودند روزی دنیا خانم مادر مرا در خیابان می بیند و بی مقدمه با سلام کردن از او میخواهد که اگر ممکن است زمانی که کسی در خانه مانیست او به دیدن این سیدها بیاید.آنطور که بعدا مادرم برای ما تعریف کرد گفت من از دنیا خانم نپرسیدم ولی خودش گفت برسریک دوراهی است ومیخواهد بداندصلاحش چیست .از حرفهائی که بین مادر و دنیا خانم رد و بدل شده بود مادر متوجه شد که ضمن اینکه دنیا خانم شنیده این دونفرحرفهایشان درست است با آنکه تا حال بچنین چیزهائی اعتقادی نداشته وپای بند نبوده ولی از آنجا که کسی را برای م ندارد. میخواهد به این وسیله اگر اقدامی میکند ته دلش گرم باشد که مادر من چون دراین مدت دستگیرش شده بودکه چه زمانی خانه خلوت است وآمدو رفتی نیست به او میگوید و دنیا خانم قرار میشود فردای آن روز ساعت هفت هشت شب که اوهم کارش در بیمارستان تمام میشود به خانه بیاید وهمانطور که مادر میتوانست حدس بزند  خانه ماهم معمولادراین ساعت خلوت بودپس دنیا خانم برای پیداکردن راه چاره پایش به خانه ما باز شد.ازبخت خوب من چون مادر خودش کار داشت. مرا برای ترجمه در کنار دنیا خانم و سیدها انتخاب کرد من در این زمان کوتاه  این را فهمیده بودم   کسانیکه به دور خود حصار میکشند بسیاردردمند هستند ولی وقتی اینگونه آدمها  به کسی اعتماد میکنند .گویا کاسه صبرشان لبریز میشود و هر چه در دل دارند بی پرده بازگومیکنند.حال دنیا خانم گویا اینطوربود.وقتی من و مادر را سنگ صبور خود دید و با اطلاعاتی که سیدها در مقابل من از زندگی او برملا کردند بعدها آنچه راهم که آنها نگفته بودند خودش برایمان گفت . دنیا خانم در این دنیای بی درو پیکر بالاخره من و مادر را همدل و همزبان خودش دید ودر حالیکه  از سیر تا پیاز زندگیش را برای ما میگفت ودر حقیقت  درد دل میکرد آنچنان دردش سنگین بود که درتمام مدت یا با بغض ویابا اشک داستانش رابازگو میکرد.چنانکه گفتم من قسمتی اززندگیش رااززبان سیدهای پیشگو همان وقت که برای دنیا ترجمه میکردم فهمیده بودم و بقیه اش را از زبان خودش . ولی برای اینکه شمارا سردرگم نکنم قصه زندگیش را همانطورکه براوگذشته بودوخودش به تفصیل برای من گفت و من سعی میکنم در این رابطه دخل و تصرفی نکنم  برایتان بازگومیکنم . ودر آخر می گویم چه خواسته ای داشت وچه جوابی گرفت و آیا جواب پیشگوها درست از آب در آمد یا نه . و آخر کار دنیا خانم به کجا کشید و حالا داستان  واقعی زندگی دنیا خانم از زبان خودش

                                 ^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

پدر من از مهاجرانی بود که از باکو زمانی که آنجا کمونیستی شد به ایران تقریبا پناهنده شد . دلیلش هم این بود که خانواده اش بسیار مذهبی بودند وانقلاب شوروی رابه حساب بی دینان میگذاشتندکه ممکن بود آنها را از دین و ایمانشان دور کند . خانواده پدرم در باکو اوضاع بسیار خوبی داشتند آنطور که برای ما گفته بودپدر اندر پدر بازرگان چای بودند . در آن زمان کسانیکه از شوروی به ایران میامدند معمولا در شهرهای مختلف آذربایجان ایران مقیم میشدند زیرا هم راه نزدیک بود و هم از نظر زبان و حتی فرهنگ بسیار همگون بودند . ضمن اینکه هنوز نمیدانستند آخر و عاقبت این مهاجرت به کجا خواهد انجامید زیرا رژیم کمونیستی شوروی را خیلی با دوام نمیدیدند برای همین تقریبا با این امید که شاید گشایشی شود و شوروی به رژیم سابق برگردد سعی در این داشتند که هرچه ممکن است نزدیک باشند . چون خواه نا خواه هم در آنجا ریشه دوانیده بودند و هم هنوز نتوانسته بودند از آن سرزمین دل بکنند . برای همین پدرمن با خانواده اش وقتی به ایران امدند دراطراف اردبیل ساکن شدند و بالطبع دیگراز آن دبدبه و کبکبه خبری نبود ولی وضع بدی هم نداشتند درآن زمان دراردبیل اوضاع مردم برعکس شوروی خیلی روبراه نبود واین فقر نسبتا همگانی در تمام شهرهای ایران سایه گسترانده بودروی این حساب خانواده من درجائیکه برای زندگی انتخاب کردندبا افرادی دمخورشدند که سطح بسیار پائینی از هرلحاظ داشتندهم معیشتی وهم فرهنگی .زمانی که پدرم میخواهد ازدواج کندمادرم راکه زنی زیبا ازاهالی همان اردبیل بودانتخاب میکند . قبل ازپدرم خواستگارمادرم یکی ازاشرارآن منطقه به نام اسرافیل بوده که حدودا هم سن و سال پدرم هم بوده خانواده مادرم با وصلت این فردشروربسیارمخالف بودند.پس وقتی پیشنهادپدرم به خانواده مادرمیشود .آنها بی هیچ وقفه ای به این ازدواج جواب مثبت میدهند زمانیکه ازدواج پدرومادرم من به وقوع می پیوند کینه پدرم رااسرافیل به دل میگیرد. شایدبرای شما باور کردنی نباشد ولی در آنزمان که تفریبا قانونی خیلی محکم پشتیبان مردم نبود اینگونه اختلافات چه بسا شالوده زندگیهای زیادی را بر باد میداد.ازدواج پدرم م سرنوشت همه خانواده را دچار یک تنش میکند اسرافیل باآن شرایطی که داشت وتقریبا یکه بزن محل و همانطور که گفتم از اشرار بود عقده این دو خانواده را به دل میگیرد و آنچنان که بعدها بر ملا شد گفته بود تا دودمانشان رابه باد ندهم دست بردار نیستم . اسرافیل از آن آدمهائی بود که دشمنی اش میتوانست ما را به خاک سیاه بنشاند . البته این اتفاق از آن جهت که اسرافیل باصطلاح اُفت جاهل بودخیلی واضح بروز نکرد . اما همین جا بگویم که تصمیمات اسرافیل بیش از همه مرا سوزاند . و حالا باید به زندگی اسرافیل بعد از ازدواج پدر و مادرم بپردازم و شما ببینید چطور سرنوشتها مثل دانه تسبیح به هم گره میخورد . گره ای که هرگز کسی قادر به باز کردن آن نیست . و آنکه گفتم زندگی ها را بر باد میدهد چه دامنه ای میتواند داشته باشد .ازدواج پدر و مادر من با آنکه یکی از باکو آمده بود و خانواده دیگری اهل اردبیل بودند ولی تا حدودی از نظر فرهنگی با هم مطابقت داشتند . برای همین اصل زندگیشان پایه و اساس داشت . ازدواج اسرافیل را هم باید از همین قماش زندگیهای دانست زیرا .

همانطور که از قدیم گفته اند کبوتر با کبوتر باز با باز کند همجنس با هم جنس پرواز

اولین قدمی که اسرافیل برداشت وخانواده ما نا دانسته خوشحال شده بودند  این بود که اوازدواج کرد .البته اسرافیل بایکی از همپالکی های خودش که دختر نازیبائی داشته حالا یابعلت اینکه چشم خانواده مادر مرا کور کند ( چون پدرخانواده ای که اسرافیل از آنها دختر میگیردبا گردن کلفتی و در آمدهای غیر انسانی پول وپله ای بهم زده بودند ودرحقیقت ازراه نامشروع یکی ازمالکان و بزرگ اشراف آن زمان وآن دیارشده  بودند) یاپول وموقعیت خانواده دختر چشمش را گرفته بوده و میخواسته با این ازدوج خودش را قاطی آن دسته وایل بکند ویاهرمقصد و منظوری که داشته وما ازآن خبرنداریم با این دخترنازیبا ازدواج میکند.زیبائی مادر من و زشتی زن اسرافیل براین دشمنی دامن میزند.اسرافیل مادر مرا دیوانه وار دوست داشته ولی چون در وصلت با او تیرش به سنگ میخورد هرگز این آتش در دلش خاموش نمیشود  .


                                     فصل هجدهم

ابوالقاسم بعد از رسیدگی کامل دادگاه به کارهای خلاف اخلاقی که داشت و از آن گذشته داشتن دوزن بدون اجاره زن اول و خلافکاریهای متعددی که دامنه اش بسیار وسیع بود حتی خود متهم شدو او مجبور به دادن تمام حق و حقوق مه لقا شد و سپس با بریدن زمانی طولانی به زندان رفت . مه لقا هم میگفت بعدها متوجه این کارهای غیر اخلاقی ابوالقاسم شده بود من دیگر از سرنوشت مه لقا خبر نداشتم چون او بعد از این اتفاقها از آمدن به اداره هم صرفنظر کرد . او زنی بود که آنقدر در زندگی مشترکش با ابوالقاسم زجر کشیده بود که دیگر توان بردن باری بیشتر را نداشت ضمنا مال و منال ابوالقاسم با آنکه سهمی  از آن به زنها و بچه های دیگرش رسیده بود بازبیشتر و بیشتر از آن بود که او نیازی به کار کردن داشته باشد . هرچند که مالی که از راههای خلاف به دست آمده باشد خیلی به مزاج این زن سازگاری نداشت ولی راه و چاره دیگری برای گذران به نظرنمیرسید.

چند مدت پیش بعد از چندین و چند سال با اتفاقی غیر مترقبه ای دورا دور از حالش مطلع شدم .کسیکه با اطلاع کامل و از نزدیک زندگی مه لقارا میدانست تعریف کرد که مه لقا چندین سال بعد از زندانی شدن ابوالقاسم بصورت پنهانی زندگی میکرد.زیرا در همان اوایل زندانی شدن ابوالقاسم این مرد که ضربه ی بسیار شدیدی از طرف مه لقا خورده بود و ضمنا با خیلی از آدمهای مثل خودش دمخور بود بنا به شنیده ها دو سه نفری را با ارعاب و تطمیع وادار کرده بود که مزاحم زندگی مه لقا بشود. بنا به گفته ی مه لقا دو سه باری هم ادمهای مشکوکی او را زیر نظر داشتند بطوریکه خانواده اش هم نگران شده بودند هم برای خودش و هم برای بچه هایش آنها میدانستند که ابوالقاسم مار زخم خورده است و از هیچ کاری برای ضربه زدن به آنها اِبا ندارد . او به قولی زده بود به سیم آخر   . زیرا نه برای خودش آبروئی مانده بود و نه برای بچه هایش ارزشی قائل بود .نهایتا بعد از هم فکری با خانواده به این نتیجه رسید که باید هر چه زودتر قبل از آنکه به مصیبتی دچار شود راه چاره ای پیدا کند.پس بهتر دید که برای جان سالم به دربردن از این مهلکه باید خودو بچه هایش  را از چشم ابوالقاسم پنهان کند دورترین نقطه که به نظرش رسید زندگی در یک شهر دور از تهران بود پس سنندج را انتخاب کرد .او سالها به دور از خانواده اش در شهر سنندج زندگی کرد . و ازترس جان خودش و دخترانش و در ضمن از  اینکه فساد ابوالقاسم زندگی آینده دخترانش را خراب کند بسیار وحشت داشت . ضمن اینکه تا در تهران بود مرتبا از زندان خبرهائی برایش میاوردند و با هر خبر چند روزی زندگی مه لقا جهنمی میشداما وقتی بدون نام و نشان به سنندج رفته بودمیگفت حد اقل از این خبرها تن خودش و دخترانش نمیلرزد. بعد از همه ی این سختی و بدبختیها بالاخره توانسته بود به زندگیش در همان شهر سر و سامانی بدهد .خوشبختانه توانسته بود دخترهایش را به افرادی بسیار مناسب شوهر دهد  و خودش هم بازندگی مستقلی که داشت اوضاعش رو براه بود . از پسرش دیگر خبری نشده بود ابوالقاسم  هم گویا در زندان که بوده در یک درگیری که برایش پیش میاید با ضربات چاقوی شخصی فوت میکند . و صد البته زمانی که من دراواخرزندگی  مه لقا توسط همان دوست در جریان بودم یکی از وحشتهایش این بوده که میدانم اگر ابوالقاسم از زندان مرخص شود دست از سر من و دخترهایم بر نمیدارد. او میتواند دنیا را زیر و رو کند فقط من او را میشناسم . مطمئن هستم در این جا هم امنیت ندارم  . گاهی میگفت اگر بفهمم که زندانیش تمام شده خودم را سر به نیست میکنم . ولی من بعد از اینکه آخرین خبر را شنیدم که ابوالقاسم در زندان فوت کرده به این نتیجه رسیدم که بالاخره مه لقا هم خدائی داشت و آخر عمری  سایه وحشت این مرد دیو صفت از سر زندگیش کم شده بود .

                                       ****************************              داستان زندگی دنیا خانم

دنیا زنی بود حدود سی و یا سی و پنج ساله با قد و بالائی متوسط پوست سفیدش انسان را به یاد مهاجران روسیه میانداخت . چشمانی بارنگ بسیار روشن که همیشه یک حجب وحیا وغمی عمیق بزرگترین جذابیت صورتش را دراولین بر خورد به رخ انسان میکشید . همچنین موهای طلائی که گذشت زمان رنگش را تیره کرده بود  . دنیا خانم با این ظاهر زنی بسیار زیبا به نظر میرسید .

دنیا حدود یکسال و یا یکسال و نیم بود که همسایه محله ما شده بود خیلی خانه اش به ما نزدیک نبود . یک خانه کوچک یک طبقه را خریده بود و تنها زندگی میکرد .او تنهای تنها بود . این تنهائی نه محدود به زندگی داخلیش که در تمام قسمتهای زندگیش به خوبی به چشم میخورد.دنیا با هیچکس ارتباط نداشت هیچکدام ازهمسایه ها اورا به درستی نمی شناختند.با آن روابطی که درآن زمان معمولا زنها باهم داشتند این رفتار دنیا آنها را دردانستن اوضاع داخلی زندگیش بسیارحساس کرده بودضمن اینکه شاید نادانسته و یا ناخواسته اگرهرکدام میتوانستند درمورد دنیاچیزی کشف کنند لابد این میشد یک پیروزی برای سردرآوردن حتی از گوشه ی کوچکی از زندگی این زن. خلاصه اینکه دنیا خانم نه با کسی مراوده داشت و نه کسی دیده بود که فامیلی یا دوستی به خانه اش امد و رفت داشته باشند . سرش به کارخودش بود. سایه وار درکوچه در رفت و آمد بود . بی آنکه اشتیاقی حتی برای سلام و علیک باکسی از خود شنان دهد . سرش به کار خودش بود . مادر من که به علت مشغله خانه و بچه داری و خصوصیت اخلاقی که داشت خیلی برایش حضور دنیا مهم نبود . ولی دیگر زنهای همسایه همچنان در آتش فضولی و سردرآوردن از کار و زندگی این زن می سوختند .البته بعد از مدتی کم کم این احساسات بین افراد خاصی که کارشان سر در آوردن از کار دیگران بود کمرنگ شد .یکی اینکه گویا هرچه وازهرراهی برای سردرآوردن انتخاب کرده بودند تیرشان به سنگ خورده بود و از طرف دیگر از دنبال کردن زندگی دنیا خسته وناامیدشده بودند.ازاین روهمه دنیاراباهمین حال و هوائی که داشت قبول کرده بودند وامااودر تنهائی خودش بی آنکه تغییری در رفتارش داده شود زندگی میکرد. به ندرت با کسی سلام وعلیکی به رسم ادب داشت که یکی ازاینها آنهم به علت سن وسالی که داشت ورفتارمهربانانه اش بااطرافیان کاملامحسوس بودمادرم بود.دنیا م درحد یک سرتکان دادن وسلامی بسیار کوتاه ارتباط داشت . دراین مدت یکی دوتا از دوروبریها نادانسته گذارشان به بیمارستانی افتاده بود که دنیا خانم در آنجا کار میکرده افتاده بود این کشف را کرده بودندکه دنیادرآن بیمارستان سرپرستاراست ودرمحل کارش هم مثل محل زندگیش باهیچکس هیچگونه ارتباط و یا دوستی ندارد ولی با رفتاری که دنیا داشت برای آنانکه که به این موضوع پی برده بودند تا همین مقدار هم برایشان  یک پیروزی  بود که کسب کرده بودند زیرا یک گره از مشکلشان حل شده بود و آ ن اینکه زندگی او از کجا تامین شاید همانطوریکه به تجربه به من ثابت شده شما هم به این نتیجه رسیده اید که هر انسانی توانی دارد و هرچقدربرخودش مسلط باشد باز این گردون بی انصاف روزی را میرساند که انسان مجبوربه پاره کردن پیله اش میشود . وپروانه ی رها شده از وجودش را که همان نیاز به ادامه زندگیست در آسمان همدلیها  به دنبال می کشاند.پروانه ی رها شده از دنیای تاریک دنیا خانم راهم شهرت این دو سید به میان میدان بازی سوق داد .


                                                                           فصل شانزدهم

 برای مادرم عادی بود که دوستی ویا آشنائی ناخوانده به خانه ما برای رفتن به نزدسیدها بیاید و منهم به این مسئله کاملا واقف بودم برای همین آمدن خانم امیدی بامن برای مادرم عجیب نبودمادرم یکی از اهدافش این بود که آوردن این سیدها و پذیرائی از آنها با آنکه باری بسیارسنگین برای اوکه هم بچه زیاد داشت وهم راه انداختن پدرم وزندگی بودامامیگفت ثواب دارد هم برای اینکه اینها سیدهستند وپیش خدا ورسول خدا ارج و قرب دارند وهم راه انداختن کار خلق اله هم خودش کارخیر است . برای همین هرگز از آمدن افراد بهر صورت ناراحت نمیشد . خانم امیدی را من بعدازاینکه اورا به مادرم معرفی کردم به نزد دوبرادربردم .آنها تازه از خواب عصربیدار شده بودندوخوشبختانه کسی دراتاق نبود.واین باعث میشدکه خانم امیدی راحت ترباشد.من بااطلاعاتی که درمورد رفتار وخصوصیات خانم امیدی داشتم نمیخواستم شاهدوناظرحرفهای دوسید بااوباشم ولی مجبوربودم واین راباوهم گفتم که خیالش جمع باشدکه حضورمن فقط به خاطراین است که اوازایما واشاره های دوسید خیلی مطلع نیست .مه لقا خانم هم با روی باز از این حضور استقبال کرد .

خانم امیدی مقابل دو سید نشست و من شاهد همان نگاههای کنجکاوانه آنها بودم مدتی کوتاه طول کشید با نوع نگاهی که سیدها داشتند معلوم بود خانم امیدی دست و پایش را هم کمی گم کرده باشد.

آقا کریم روبه اقا کمال کردواشاره ای که کرد دال براین بودکه شمابگو.البته این کارشان هم به نظرمن بسیارعادی وتکراری بودولی همیشه وقتی اینگونه به هم پاس میدادند که متوجه میشدند طرف مشکلی اساسی دارد.منهم این موضوع را بخوبی درک میکردم .

کمال شروع به صحبت کرد . تو سه تا دختر و یک پسر داری. زندگی سختی داری . سوختی و ساختی . میدانم برای چه آمدی . حق داری چون زندگیت بسیاردرد آور است . اول بگویم که  بعد ازحرفهای من تحمل زندگیت سخت تر میشود . آیا دوست داری همه چیز را بدانی؟ ولی به نظر ما اگر ندانی بهتر است .

مه لقا که ازاولین لحظات حرف زدن سید کمال بغض گویا راه گلویش راگرفته بودگریه امانش نداد ودرحالیکه  اشکش را با دستش از روی صورتش پاک میکرد گفت.من برای همین آمدم میخواهم بدانم حتی بقیمت خرابترشدن زندگیم .بعد زمزمه کنان گفت مگر دیگر جائی برای خرابی مانده ؟  کمال ادامه داد . باشدتودختران بسیارزیبائی داری . دلم برایشان میسوزد . پسرت که بزرگترین فرزندت هست ازخانه فرارکرده ونمیدانید کجاست ماهم نمیدانیم اوازشما بسیاردوراست.شاید بکشوردیگری رفته ولی دخترها با خودت زندگی میکنند.خوب آمدی تا بپرسی که شوهرت با آنکه کاری درحقیقت نداردازکجا اینهمه پول به دست میاورد . چه میکند . در حالیکه خیلی کنجکاوی کردی ولی هنوزکه هنوزاست بعداز چندین و چند سال زندگی هنوز به این راز پی نبرده ای . دست و پایت بسته است مدتی هست که تورا سر کاری گذاشته خودت میدانی این رابرای این کرده تاهم پوششی برای کارهایش پیدا کند وهم ترا مشغول کرده باشد . ضمنا این را هم بدان غرض اصلی او از این لطفی که به تو کرده اینست که  مبادا مرغی ساده دل مثل ترا که در قفس کرده از زیر چنگالش به در بروی او با کلی زحمت این کار را برایت پیدا کرده .پولت را هم تا یکشاهی آخرش از تو میگیرد نه فکر کنی که به این چندرغاز تو نیاز دارد؟ نه . میخواهد تو پروازی نشوی میداند که به او هیچ دلبستگی نداری و به خاطر فرزندانت نشسته ای و او را تحمل میکنی خوب حالا میخواهم چیزهائی بگویم که موبربدنت راست خواهد شد. آماده ای یا نه ؟ هنوز دیر نشده . تا اینجا که گفتم برای این بودکه بدانی هرچه میگویم درست است.خانم امیدی گفت بله برای شنیدن هراتفاقی که درزندگیم میخواهد بیفتد حاضر هستم . سید کمال گفت شوهرت دو تا زن دیگر هم دارد . یکی از آنها زن سن و سال داری هست البته کمی ازتوکوچکتراست ازاودوبچه دارد و زن دومش از اقوامش است که پنهانی اوراعقد کرده .همه فامیل و اطرافیان خیال میکننداین دختر به خارج رفته برای تحصیل  ولی او درهمین شهر است از شوهرتویک دختر دوساله هم دارد .تا اینجا هنوز چیزی نگفتم . من برای این زنها نبود که گفتم تعجب میکنی وزندگیت زیر ورو میشود حال تازه وارد مرحله ای خواهی شد که باید کاملا خودت را کنترل کنی. مه لقا هنوزاشکهایش خشک نشده بود . گویا مسخ حرفهای سید کمال شده بود چشم ازاوبرنمیداشت گاهی به نظرمیرسید که پلک هم نمیزنددراین لحظه به این فکر افتادم زنی که باهیچکس در محل کار نزدیک نمیشد شاید ازترس اینکه به زندگی آشفته و در هم برهمش پی ببرند آن زمان وجود مرا کاملا فراموش کرده بود . و مرتبا از سید میخواست که هرچه هست را برملا کند .

کمال گفت خوب حالامیخواهم بگویم که ازکجا اینهمه درآمدداردآنوقت است که دهانت ازبی شرمی این مردبازخواهد ماند.کار این مرد آنستکه آن دوزن که بروروئی هم دارندرادراختیارمردان میگذارد.زن اولی راکه الان دو بچه از او دارد قبلا تقریبا این کاره بوده ولی زن دومش که ازفامیل گرفته بسیارزیباوطناز است.اوبعلت عشقی که بشوهرت داد وضمنا در این انتخابی که کرده نه راه پس دارد و نه راه پیش به خانواده اش هم که نمیتواند برگردد طعمه ی دندان گیری برای شوهرت هست . بیشترین در آمد او از همین راه است .

ضمنا با تمام تلاشی که کرده ای وهنوز هم با گذشت وفداکاری وچشم برهم گذاشتن وندیدن تمام نامردمیهای اوبه زندگیت ادامه میدهی ولی باید بگویم که دیریازوداین رشته پاره خواهد شد.شوهرت با تمام تلاشی که در این مدت کرده که تو را مثل گوشت دَم توپ برای خودش ورو پوشی کارهایش نگه دارد ولی زندگی تو چرخشی دارد که او مجبور میشود که ترا از زندگیش بیرون کند و تو هم به این امرهم مشتاق هستی و هم راضی ولی شرایط توبسیارسخت است این راهم بگویم که راه بدی اوجلوی پایت میگذارد بینم.نمیدانم ازکجا وچطورولی ازاوضربه ای بشدت کاری میخوری.میدانم که تونه پدرداری نه مادرکه پشتیبانت باشند چاره ای هم نداری ولی این بود آنچه که من درطالع تو دیدم . دلم نمیخواست که بگویم ولی ازجهت اینکه آمادگی داشته باشی وحساب در دستت باشد گفتم .

خانم امیدی گفت . شما چه راهی پیش پای من میگذارید فکر طلاق رانمیتونم بکنم.سه تادختردارم پسرم که رفته این سه تارا که هرسه آینده شان به حضورمن کاملا بستگی دارد چه کنم ؟پدرشان را که خودتان میدانید من هم اگر این زندگی را به دست قضا و قدر بسپرم مطمئن هستم این مرد ناجوانمرد شایدازدخترانش هم نگذرد.سید گفت تو کاری نکن چون با سرنوشت نمی شود جنگیدفقط سعی کن در مورد شخص خودت  به خواسته ای غیرشرعی اوتن ندهی.البته من سربسته گفتم میدانم که اگرحالا هم متوجه نشوی به همان زمان که برسی به یاد حرفم خواهی افتاد .

در تمام مدت این گفت و شنود مه لقا را اشک لحظه ای راحت نمیگذاشت پس از اینکه تمام حرفهای سید به پایان رسید امیدی با همان چشمان اشکبارازآنها خداحافظی کرد .کاملا میشد به درد و رنجی که میبرد پی برد . من احساس میکردم بار سنگینی را دارد به دوش میکشد حتی باین فکربودم که ممکن است مسائلی درمیان باشد که هم اووشایدهم سیدهامیدانندولی یابخاطرمن ویا گفتنش را صلاح نمی دانستندپنهان کردند.مه لقا درحالیکه مثل انسانهای برق گرفته هنوزازشک حرفهای سیددرموردآینده اش بیرون نیامده بودازمن ومادرم بسیارتشکر کردوقتی مرامی بویسید حس کردم که چقدر این حرفهابرایش مهم بودند.وتنها خواهشش ازمن این بودکه هیچ کس ازرازی که برای من برملا شده درمحیط کاروبین دوستان من خبر نشود. ومن هم به اوقول دادم ضمن اینکه میدانستم با برملا شدن این رازجز اینکه ضربه ای ناجوانمردانه بخانم امیدی زده باشم کاردیگری نکرده ام اوزن آبروداری بودواگر روزی کسی ازآنچه که من دیدم و شنیدم مطلع میشدهم آبرویش میرفت وهم ممکن بود کارش راازدست بدهد ضمنا وقتی این اخباربه شیاع میرسید دخترهایش هم مطلع میشدند وخلاصه می به پا میشد که من از خیال چنین اتفاقاتی راستش تنم میلرزید.خصوصا اگر پای من در میان میبود .

وقتی اورفت من به نزد دوسید برگشتم درحالیکه برایشان چای میبردم مثل همیشه کنارشان نشستم وازاقا کمال پرسیدم هرچه میدانستید گفتیداوگفت نه آخرکاراین زن بدتر از آن بود که من بتوانم برایش شرح دهم چون آنچه که من دیدم آخر کارش به آبرو ریزی و تنهائی ختم خواهد شد.خدا نجاتش بدهد.راستش دیدم اگر بگویم که چه میشود ممکن است دست به خودکشی هم بزند تو هم این را پیش خودت نگاهدار. یک چیزدیگررا هم میخواهم به توبگویم تمام این پیشگوئیهائی که من و برادرم میکنیم آن چیزی هست که می بینیم و احساس میکنیم خدا را کسی ندیده چه بسااین پیش بینی ها بحقیقت نپیوندد حالا چه خوب وچه بد . انشاالله در مورد این زن بیچاره دست خداوند از آستین به در آید و او را نجات دهد .

یکسال یا بیشتر یا کمتر از این زمان گذشته بود که من به حرف آقا کمال رسیدم .


فصل دوازدهم

جواد که از خوشحالی در پوست نمی گنجید از رئیس پلیس پرسید. چه شد؟ ممکنه برای خانم بنده هم کاملا توضیح دهید ؟ رئیس گفت من تعجب میکنم اگر خانم شما به شما شک کرده باشد . شما اینطور که به نظر میرسد چندین سال از زندگی مشترکتان میگذرد . جواد گفت بلی ما تقریبا سی و چند سال است که با هم زندگی میکنیم مشکلی هم خدا را شکر تا الان نداشته ایم .فریده که مات و مبهوت این گفتگو شده بود ونمیدانست درازچه پاشنه داردمیگردد و ضمنا ازآنجا که چوب رابردارید گربه ه خودش میداند چه خبر است ساکت مانده بود . به نظر میرسید حال وروز درستی ندارد .خدا میداند در آن لحظه به چه چیزفکر میکرد گویاحال و روز گربه ای را داشت که درون قفسی افتاده و میخواهد با چنگ و دندان خود را رها کند ولی خودش را به دست تقدیر سپرد وسعی میکردبا دقت به حرفهای جواد ورئیس گوش بدهد. دل توی دلش نبود . در همین چند ثانیه هزاران فکر به ذهنش رسید زمانی به خودش دلداری میداد ." از کجا معلوم است که بفهمند؟ " ولی ته دلش شوری برپا بود نمیدانست از در بگریزد یا از پنجره .ولی راهی جز تحمل نداشت .در این زمان حرفهای افسر پلیس مثل ناقوس مرگباری بر سرش خراب شد . رئیس گفت خوب در حالیکه شما اصلا قادر به بچه دار شدن نیستید و حتما الان هم بچه ای ندارید چطور خانمتان به شما شک کرده ؟ ضمن اینکه من مطمئن هستم شما بطور معمول احتمالا مدتها به دنبال علت بچه دارنشدنتان هم رفته اید واز سیر تا پیاز ماجرا را میدانید هم از شما و هم از خانمتان تعجب میکنم . شما میتوانستید در همان وحله ی اول این مسئله را چون میدانید مشکلی نداشته باشید . راستش من هم با دیدن این ورقه و شکایت شما کاملا گیج شدم .چشمان جواد داشت ازحدقه درمی آمد در حالیکه نمیدانست چیزی که شنیده درست شنیده یا نه گفت . یعنی چه؟ شما چه میگوئید ؟ رئیس پلیس گفت  واله این نظر من نیست دراین ورقه نوشته شما شرایط بدنیتان طوریست که اصلا نطفه ای برای بچه دار شدن نداشته و ندارید . چطوربعد ازسی وچند سال نفهمیده اید؟جواد گفت من ؟ من چهارتا دختردارم . رئیس گفت نه. اشتباه میکنید . یا شما یا این آزمایش .و در این زمان رئیس نگاه مشکوکی به جواد انداخت و گفت نکند با آزمایشگاه در ارتباط بوده اید و برای رد گم کردن آنها را وادار به دادن این گواهی سراپا کذب کرده اید؟ وگرنه .بعد در حالیکه نگاه مشکوکی به فریده میکردگفت سرکار خانم شما چرا حرفی نمیزنید ؟ حداقل شما که میدانستید . من مانده ام که جریان از چه قرار است ؟

دنیا جلوی چشم جواد سیاه شده بود .روی صندلی مقابل فریده نشست دستانش را حایل سرش کرد و بعد از مدتی کوتاه گفت . آقای رئیس شما مطمئن هستید ؟ افسر گفت من به شما توصیه میکنم به یک آزمایشگاه معتبر دیگری هم مراجعه کنید ازنظر ما با این ورقه شما اصلا مقصر نیستید . ولی بقیه مسائل خصوصی است و مربوط به خودتان میشود. امیدوارم که این نتیجه کاملا اشتباه باشد.البته در کار ازمایشگاهها گاهی از این اتفاقات می افتد . حرفهای اخیر رئیس پلیس را جوا اصلا نمیشنید . دنیای او آنچنان خراب شده بود که دیگر جائی برای دلداری دادن نداشت . در جواب حرفهای رئیس تنها حرفی که جواد زد این بود اگر این ورقه درست باشد چه؟ من چه باید بکنم ؟ افسر گفت خوب شما خودتان وکیل بسیار مبرزی هستید بهتر ازمن میدانید ضمنا خانمتان باید پاسخگوی این معضل باشد بالاخره این بچه ها اگر از شما نباشد؟ وبعد برای اینکه اوضاع بدترنشود بقیه حرفش را خورد.جواد دراینوقت انگار دیگر وجود فریده را از یاد برده بود از رئیس پلیس خداحافظی کرد وازکلانتری بیرون آمد و فریده هم مثل بزهکاری که بعد از سالها دارد دستش بد جوری رو میشود سرافکنده بی آنکه حتی به جواد دلداری بدهد ویا حرفی بزند برای آنکه خودش را بیگناه جلوه دهد پشت سر جواد به راه افتاد .وقتی جواد ماشین را روشن کرد فریده بالاخره حس کردباید حرفی بزند . رو کرد به جواد و گفت . ول کن این ماجرا را بنظرم اشتباهی شده .حالا که خدا راشکرمسئله حل شد .وما هم ازیک دام که این زنک برایم تدارک دیده بودخلاص شدیم . و بعدزیر لب غرغر کنان گفت .عجب زمانه ایی هست ببین چطورزندگی انسانها رازیر ورومیکنند و از چه راههائی میخواهند نان بخورند خدا نابودشان کند.پاک زندگیمان رابهم ریختند .و بعد برای اینکه بحساب خودش ذهن جوادرامنحرف کند ادامه داداین حرفها صدتایش یک غاز نمی ارزد.تو که به خودمان وارتباطمان اطمینان داری چرا خودت را ناراحت میکنی . راستش منهم شوکه شدم . بهتره دنباله اش را نگیریم . جواد در حالیکه هنوز حال و روز درستی نداشت و ازدرد پتکی که به سرش خورده بود هنوز رها نشده  بود گفت میشه کمی حرف نزنی بگذاری درست حواسم را جمع کنم ؟ از حرف زدن جواد کاملا میشد فهمید که ذهنش بهم ریخته اوازیکطرف برایش این مسئله قابل قبول نبود وازطرف دیگر وحشت اینکه اگر درست باشد؟ این اتفاق چه معنی میدهد؟هجوم این افکار داشت دیوانه اش میکرد. وقتی بخانه رسیدند فریده به دنبال کارهای روزانه رفت درحالیکه فقط خدا میدانست که چه حالی دارد .و دردرونش غوغائی بود . وجواد همانطور با لباس به اتاق خواب رفت وروی تخت دراز کشید. زندگیش را مرورکرد . رفت و رفت تا به زمان عروسیش و شروع زندگیش رسید . خوب ما بعد ازچهارسال با کلی چشم انتظاری اولین دخترمان سمیرا به دنیا آمد. خوب من هنوز کار درست و حسابی نداشتم خوشحالم هم بودیم که زود بچه دار نشدیم . پس از آن سارا و سیمین و سوسن  پشت سر هم .خوب ذهنش را متمرکز کرداگر اینهاازمن نیستند ازکی هستند ؟ مگر میشود؟ من مثل چشمم به پاکی فریده ایمان دارم. ضمن اینکه من سعی کرده ام که همیشه برای اوشوهرایده الی باشم هیچ چیزدرزندگیش کم نگذاشته ام .خدایا دارم دیوانه میشوم.تا جائی هم که دارم به ذهنم فشار میاورم فریده همیشه اززندگی بامن ابراز رضایت میکرد وخودش را در کنار من زنی خوشبخت میدانست از هیچ محبتی در حق من دریغ نمیکرد . زندگیش مثل پرده سینما داشت ازمقابل چشمش میگذشت  ونهایتا بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودش به این نتیجه رسید که دو راه وجود دارد یا دو باره یک ازمایش بدهد ویابا مقایسه خون خودش و بچه ها پی به قضیه ببرد . راه اول به نظرش منطقی تر آمد . بهتر است بچه هافعلاچیزی نفهمند .خدامیداند دراین زمان واین حال و روزی که داشت چه فکرهائی ازمخیله اش گذشت . وچه اگرها و اگرهائی داشت دیوانه اش میکرد .

لباسش را در آورد و به اتاق نشمین رفت . فریده هم روی یکی از مبلها داشت با یک مجله خودش را سرگرم میکرد او هم معلوم نبود درکدام دنیا دارد سیرمیکند . او تنها کسی بود که میتوانست این گره کور را باز کند و در همین راستا میدانست تنها و تنها راه رهائی اینست که ذهن جواد را از این مسئله پرت کند و از او بخواهد فکررفتن به آزمایشگاه را از سر بیرون کند  . وبه او دلخوشی بدهد که دیگرمشکلی بوده وخدا راشکربه هرشکلی رفع شده . با این تفکر شروع کرد بجواد دلداری دادن ولی حرفهای فریده جواد تحصیکرده درفن وکالت را بیشترمعطوف به این کرد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه فریده باشد که اینطور دارد سخنرانی میکند . او فریده را مثل کف دستش میشناخت .ضمن اینکه عمری را با بزهکاران در تماس بود دیگر سر این آدم کلاه گذاشتن خیلی آسان نبود . اودر جواب تمام دلداریهائی که فریده به او میداد فقط و فقط سکوت کرده بود . همین سکوت او به فریده این هوشدار را میداد که خبرهای خوبی در راه نیست و شوهرش ول کن این ماجرا نخواهد بود و همین افکار بود که داشت فریده را دیوانه میکرد.

آنشب تاصبح جواد یک لحظه خواب بچشمش نیامد.البته فریده هم همینطور ولی هرکدام در دنیای خودشان بودند. بالاخره تنها کسیکه میتوانست به راهی برای روشن شدن ماجرا فکر کندجواد بود.چون فریده تمام ماجرا را بخوبی میدانست .پس او تصمیمش را گرفت . فردا صبح برای ازمایشی دو باره حتما اقدام میکند. او بی آنکه در این مورد با فریده صحبت کند منتظر طلوع خورشید شد .


  فصل یازدهمزن غریبه که کم و بیش از حرفهائی که بین جواد و فریده رئ . بدل شده  بود یا شنیده بود و یا حدس زده بود وقتی فریده آمد تا با جواد اورابرای رفتن به شهرش راهی کنند به محض دیدن فریده مانند یک خروس جنگی که آماده باش برای یک نبرد  در حالیکه اخمهایش را در هم کرده بودبی آنکه حتی سلامی بکند نگاهش را به فریده دوخت و پس از لحظه ای مکث چادرش را به سر افکند و بی آنکه صبحانه بخوردهمراه فریده میرود وسوارماشین جواد آقا میشود.هنوزچند متری از خانه دورنشده بودند که زنک رو میکند به جواد و میگوید . مرا به محضر ببر و صیغه یا عقد کن . جواد که انتظار چنین حرفی را نداشت در حالیکه درست متوجه حرف زن نشده بودبه سرعت پایش را روی ترمز میگذارد و در حالیکه ماشین با تکان سختی می ایستد رو میکند به او و میگوید. چه گفتی؟ ترا به محضر ببرم و عقد یا صیغه کنم؟ یعنی چی ؟ درست فهمیدم ؟ اگر خیال کرده ای که میتوانی مرا سرکیسه کنی کور خوندی من صدها مثل ترا با یک تلنگر مچاله میکنم . اصلا میهفمی داری چی میگی و اونهم به کسیکه یک عمر کتاب قانون خوانده ؟ . همین جا پیاده شو وگرنه پلیس راخبرمیکنم .زن میگوید مرا از پلیس نترسان آنکه باید از پلیس وآبرو ریزی بترسد توئی نه من . جواد که دیگر طاقتش طاق شده بود پیاده میشود تا دست زن را بگیرد واز ماشین بیرون بیاندازد که زن میگوید اگرراست میگوئی اینکار را بکن من ازتو سه ماهه حامله هستم . جواب من و بچه ام را باید در مقابل دادگاه بدهی . بیچاره جواد که انگار برق او را گرفته باشد درحالیکه ازعصبانیت به مرحله انفجار رسیده بود میگوید . چه؟ از من حامله هستی؟ زن مگر دیوانه شده ای . زن میگوید نه دیوانه نشدم وضع زندگیت که خوبست ازماشینی که سواربودی همان اول فهمیدم که باید اوضاع خوبی داشته باشی .آمدم خانه و زندگیت را هم که دیدم . بهرحال مراصیغه کن برایم خانه و زندگی جدا درست کن وگرنه میروم و به زنت هم میگویم . آبرو برایت نمیگذارم . جواد که با تمام تجربه ای که درکاروکالت داشت فکر اینطوررو دست خوردن آنهم از زنی شهرستانی را نداشت اول دست و پایش را گم میکند و بعد میگوید باشد حتما این کار رامیکنم .راست میگوئی . و در حالیکه سوار ماشینش میشده بی آنکه به زن چیزی بگوید که او بوئی از تصمیم که گرفته است ببرد سر ماشین را به طرف خانه کج میکند. زن که حالا تمام حواسم را میخواست جمع کند که از این مهلکه جان سلامت بیرون ببرد مثل کبوتری که در دام عقاب افتاده باشد پشت ماشین خودش را به صندلی چسبانده بود  . جواد دم در خانه به زن میگوید پیاده شو . میخواهم با رضایت زنم ترا عقد کنم . چرا صیغه بالاخره من پدر آن بچه هستم ؟ زن که دست جواد را نخوانده بود با حساب اینکه کلکی که زده این بارکارگرافتاده پیاده میشود .هردو به خانه که میایند با تعجب فریده روبرو میشوند . در این وقت جواد رو به فریده میکند و میگوید عزیزم این خانم سه ماهه از من حامله است . تو باور میکنی؟ فریده که مات و مبهوت شده بود و در مانده از اینکه جواب جواد را چه بدهد و این زن و بچه اش را که جلویش ایستاده و خود جواداورابه بهانه اینکه میخواهدبه شهرش ببرد او را به خانه آورده . اینها همه مثل کابوسی بود که فریده را داشت جان به سرمیکرد . باورش نمیشد . امکان نداشت که از جواد چنین کاری سر بزند او شوهرش را خوب میشناخت .هنوز فریده درشوکی که به اووارد شده بود بیرون نیامده بود که جواد به او گفت فریده اصلا خودت راآزارنده حتما او راست میگوید . از من حامله است . فریده که هنوز هم صحنه ای را که میدید باور نمیکرد مات به صورت جواد وگاه به صورت زن جوان نگاه میکرد. شوهرش ادامه داد.فریده برو لباست را تن کن بیا باهم برویم و من این زن را عقد کنم .میخواهم توهم شاهد باشی .ودست فریده را میگیردوبه بهانه اینکه لباس عوض کنداورا به اتاق میبرددرآنجا باومیگوید هرکار میگویم بکن وگرنه آبرویمان خواهد رفت فقط توبمن که شوهرت هستم ویک عمرمرامیشناسی اعتماد کن.من تا این موضوع را روشن نکنم ازپا نخواهم نشست حالا مانده این زنک سر من کلاه بگذارد. منی که هر روز با چندین و چند شارلان تر از او طرف هستم .

جواد در حالیکه فریده جلو و زن جوان را عقب ماشین سوار کرده بود یکراست به سمت کلانتری که در همان حوالی بود میروند . در جواب زن که میپرسد چرا مرا به کلانتری میبری جواد که خودش وکیل بوده و از تمام مسائل قانونی خبر داشته از ترس اینکه این قائله ادامه داشته باشد میخواسته ازراه قانونی برای همیشه پرونده این معضل را حل کند . جواد میدانست چه دارد میکند و انتهای این ماجرا به کجا ختم میشود لذا فریده و زن جوان را سوار میکند و بسرعت راه کلانتری را در پیش میگیرد. زن که گویا از خطری که ممکن است تهدیدش کند بو برده بود به جواد میگوید مثل اینکه شما تصمیم ندارید مرا به محضر ببرید . جواد میکوید اتفاقا میخواهم یکی دو نفر دیگر هم شهادت بدهند که بچه من در شکم شماست . و جلوی کلانتری فریده و زن را به اتاق رئیس پلیس میبرد . اولین کاریکه میکند اینکه خودش وشغلش را به رئیس کلانتری معرفی میکند و بعد از معرفی خودش میگوید این خانم مدعی است که ازمن سه ماهه حامله است.به نظرشماچه باید بکنیم ؟ رئیس کلانتری به جواد میگوید منکه نباید به شما بگویم خود شما ازمن بهتر میدانید راهش چیست . جواد میگوید بله میدانم وبرای همین آمدم خدمت شماکه جلوی این دوخانم که یکی زن من و دیگری مدعیست بگوئید . رئیس میگویدخوب شما و این خانم رامن به آزمایشگاه خاصی که دراین موارد بهترین روشن کننده موضوع هست معرفی میکنم آنها خون شما وجنین این خانم رامیگیرند.دیگربحثی نمی ماند کاملا مشخص میشود که این بچه که درشکم ایشان است ازشماست یا نه .اینجادیگرزن نه راه پس داشته نه پیش.خدامیداند چه درسرداشته که بااینکارموافقت میکندشایدخواست خدا بوده که خیانتکاررا اینگونه میخواسته رسوا کند .جواد از فریده میپرسد آیا میخواهی با ما باشی ؟ فریده که دیگر توانی نداشته و از حال و روزش معلوم بود که روی پا بندنیست گفت نه من طاقت ندارم من حاضرم جلوی رئیس قسم بخورم که شوهر من پاکترین مرد روی زمین است پس بهتر است من همین جا منتظر  شما باشم . جواد نامه را از رئیس گرفت و همراه زن  با پلیسی که افسرنگهبان در اختیار جواد میگذارد  به آزمایشگاهی که معرفی شده بودند میروند. درراه زن در مقابل پلیسی که همراهشان بوده از جواد آقا میخواهد که او را رها کند و قسم میخورد که میرود وپشت سرش راهم نگاه نمیکند وپلیس را به شهادت میگیرد. ولی جواد کوتاه نمی آید و میگوید باید این پرونده برای همیشه بسته شود. از این مسئله معلوم میشود که تو خیالهای زیادی در سر میپرورانی امروز دلم میسوزد ولت میکنم فردا میای خانه و زندگیم را هم که دیده ای ثابت هم نکرده ام که توازمن حامله نیستی آنوفت من میمانم و یک رسوائی بین زن و بچه هایم آنها هم به من اعتراض میکنند که اگرریگی به کفشت نبودچرا آنروز نرفتی وقصیه را فیصله بدی.حالا تا من بیایم این آقای پلیس را پیدا کنم و شاهد بگیرم که دلم به رحم آمده هیهات و فلک تازه وقتی ثابت شد که این بچه از من نیست این تو هستی که باید بروی و اب خنک بخوری ضمنا بگردی تا مردی که با تو اینکار را کردهپیدا کنی چون اوست که باید جوابگو باشد نه من و همین زرنگی تو باعث میشود که آبروی پدراین بچه حرامزاده ات برود توامروز کاری کردی که یک عمر اطمینان زنم را صلب کردی من تا آخر این ماجرا خواهم رفت ایندفعه بد کسی را میخواستی تلکه کنی. خلاصه هرچه زن التماس میکند جواد مرغش یک پا داشته . به آزمایشگاه میروندوبعد از دادن خون به نزد فریده که درکلانتری منتظرنشسته بودمیایند.پلیس میگوید زن و جواد باید تا نتیجه آزمایش که دوسه ساعتی طول میکشد در کلانتر بمانند . زن دوباره شروع میکند به گریه و زاری وبه رئیس کلانتری میگوید من از تهمتی که با این آقا زدم پشیمانم جلوی خانمش هم اعتراف میکنم . اینها دوسه روزبه من محبت کردندبخدا خجالت میکشم که توی صورت این زن ومرد نگاه کنم . رئیس در حالیکه لبخند تلخی به لب داشته رومیکند به جواد آقا و میگوید اگر شما رضایت بدهید او را مرخص کنم جواد میگوید جناب مرگ یکبار شیون یکبارمن تا سر وته این قضیه را بهم نیاورم ول کن نیستم . احتمالا این بچه حرامزاده است همین مانده  به من وکیل این زن بیسواد نارو بزندو بچه حرامزاده ای را به من بچسباند .  منکه میدانم چه میکنم ولی اگر او جواب این همه مهربانی و محبت مرا . خانمم را اینطور داده باید جزایش را ببیند و برود پدر بچه اش را تسلیم قانون کند اگر الان ولش کنیم ممکن است یک کس دیگر را بخواهد تلکه کند .مردم همه مثل من واردنیستند چه بسا این زن خانواده ای راازهم بپاشد . نه آقای رئیس من رضایت بده نیستم .در تمام مدتی که این حرفهابین جواد وکلانتر ردوبدل میشد فریده عین یک جسدمومیائی شده روی صندلی گویا چسبیده بود رنگ به رو نداشت . نمیدانست چه باید بکند . با حرفهائی که جواد زد چاره ای جز انتظارنبود . دو ساعت بر منتظران چون دو سال گذشت .جواب آزمایش آمد . جوابی که زندگی جواد را دگرگون کرد . جوابی که بعد از آن جواد صدها بار از خدا میخواست که جواب آزمایشگاه کاش مثبت میبود . زیرا با این جواب نه تنها زندگی جواد به لجن کشیده شدبلکه زندگی بچه هایش و آبرو و حیثیت همه خانواده و همه دستخوش طوفانی شد که هرگز کسی نمیتوانست آن را باور کند .گاه بلاهائی به سر انسان می آید که در خواب هم انسان حتی تصورش را هم نمی تواند بکند  چه برسد به بیداری.سه نفر در اتاق کلانتری نشسته بودند هرسه نفر چشمشان به دهان رئیس پلیس دوخته شده بود .حال زن و حال فریده هر دو وخیم بود زن از ترس رسوائی و فریده هم از وحشت داشت قالب تهی میکرد .رنگ بر روی این دو زن نبود رئیس نگاهی به زن  جوان و سپس به جواد انداخت . او یکی از نگهبانان راصدا زد و گفت این زن را به علت تهمت و افترا همین الان بازداشت کنید تا بعدا به بقیه جرمهایش  مقامات ذیربط رسیدگی کنند .

                                     


                                                      فصل دهم

ازآن شبی حرف میزنیم که آقا جواد منزل یکی ازدوستان نزدیکش در شهرستان کرج به یک مهمانی مردانه اداری دعوت شده بود . حدود ساعت ده یازده شب درحال برگشت به خانه ناگهان متوجه میشود که زنی خود را جلو ماشین او میاندازد .آقاجواد خوشبختانه به سرعت ترمزمیکندودرحالیکه ازشوک این واقعه درشگفت بوده میبیند که زن بسرعت ازجلوی ماشین میخواهد بلند شود وضمنا به اوبا دست علامت میدهدوضع زن طوری بوده که آقا جوادحس میکندداردازاوتقاضای کمک میکند . جواد آقا که در این لحظه بیشتر نگران شده بود دلواپس ازاینکه مبادا اتفاق ناگواری دراثر این تصادف برای زن پیش آمده باشدبه قصد کمک از ماشین پیاده میشود تا از چند و چون ماجرا خبردارشود.خودرا به زن میرساند وبا دقت اورا برانداز میکند اولین فکری که به نظرش میرسداینکه خوشبختانه متوجه میشودکه درکنترل ماشین عکس العملش بسیار خوب بوده و به زن آسیبی نرسیده .دراین زمان تازه می بیند که زن با گریه و التماس از او میخواهد که کمکش کند جواد میپرسد چه میگوئی؟ خدا را شکر که آسیبی ندیده ای ؟در این وقت شب اینجا چه میکنی؟ اگر من یک لحظه غفلت میکردم هم به توآسیب میرسید و هم من دچار مشکل بزرگی میشدم .  زن درحالیکه گریه امانش نمیداده میگوید کاش مرده بودم .اینهم بد بختی منست که زنده ام . آقا جواد که نمیدانست زن ازچه حرف میزند گفت . خوب درست بگو بفهمم . زن ادامه میدهداز شهرستان آمدم مریض هستم هرچه داشتم خرج کردم حالا آه دربساط ندارم حتی پول رفتن بشهرم رانیزندارم ناعلاجم خواستم باین شکل خودم را بکشم . جوادمیگوید خوب توخودت را بکشی این حق توست که در مورد خودت هرتصمیمی خواستی بگیری ولی فکر نکردی مرا یاهرکس دیگر که جای من بود بیچاره میشد ؟ این چه کار غلطی بود ؟خدا را شکر که به من لطف کرد خوب حالا از من چه میخواهی ؟چه کاری میتوانم برایت بکنم ؟ زن میگوید هیچ جا و مکانی ندارم که شب را هم صبح کنم نه مامنی ونه پولی ترا به خدا به من کمک کن . جواد آقا که فطرتا آدم خیر ونیک اندیشی بوده ضمن اینکه در شرایطی بود که مردانگی اجازه نمیداد که چشم برهم بگذارد گفت میخواهی ببرمت به یک مسافرخانه ای .پول هم به تومیدهم . زن میگوید نه مسافر خانه که مرا تنهاراه نمیدهند این موقع شب هزارتامسئله پیش میاید همراهی هم که ندارم.میترسم. جواد میگوید خوب من راه دیگری به نظرم نمی رسد زن میگوید یک امشب مرامیهمان خانه ات کن بخدا فردا شرم راازسرت کم میکنم .جواد میگوید چطورمن اینکار را بکنم ؟ به زن و بچه هایم چه بگویم ؟ زن شروع به آه و ناله میکند وقسم میدهد که زنش راراضی میکند.خلاصه جوادآقا هم که در این زمان راه دیگری به نظرش نمیرسیده  رام میشود وزن را با خود به خانه میبرد.چشم فریده که به زن می افتدآنچنان یکه میخورد ونگاه پرسشگرانه اش را به جواد می اندازد .  بیچاره شوهرش که ازنگاه اوبه سئوالش پی برده بوددرجواب نگاه  فریده خانم که همچنان با تعجب بمیهمان ناخوانده زل زده بودهمان لحظه راست ودرست ازاول تاآخرماجرارا شرح میدهد.فریده هم که خیالش ازشوهرش صددرصدجمع بود.زیرا بعد از بیست وچند سال زندگی خوب اورا میشناخت مسئله ای درست نمیکند ووقتی زن هم با گریه و زاری خودش را به موش مردگی زده بود را میبیند دیگر خیالش حسابی راحت میشود وبی هیچ پیامدی در یکی از اتاقهای خانه او را مسکن میدهد به امید اینکه صبح فردا مشکل این زن بینوای بی کس را حل کرده و خدا را هم از خود راضی میکند .

فردا صبح جواد از فریده میخواهد که مقداری پول به زن بدهد و او را راهی کند تا به شهرستانش برود ضمنا توصیه میکند که کمی بیشتر در اختیارش بگذار شاید در آنجا هم نیازمند باشد و بخواهد دوا دکتری بکند . فریده بعد از رفتن آقا جواد به سراغ زن میرود و میگوید بلند شو هم صبحانه بخورو هم خودت را آماده کن باخودم میبرمت تا سوارماشین  شوی و به شهرت بروی پول هم بهت میدهم که خیالت راحت باشد .زن درحالیکه بغض گلویش را گرفته بود التماس میکند که اگر ممکن است یکی دو روز در تهران باید بماند تا قسمتی از کارهای بیمارستانیش به سرانجام برسد . فریده که آمادگی برای این حرفها نداشته با کمی پافشاری به رفتن زن چون موفق نمیشود و حال و روز زن هم دل او را سوزانده بود موافقت میکند که یکی دو روز او را تحمل کند .

عصر که جواد میآید و میبیند که زن هنوز در خانه است از فریده میپرسد مگر هرآنچه گفتم نکردی ؟ چرا این زن نرفته ؟ فریده عین جریان را برای او تعریف میکند و در آخر میگوید دلم به رحم آمد خدا را خوش نمی آید زن بینوا که گویا مریض هم هست نا امیدش کنیم . جواد پرخاش میکند که چرا اینکار را کردی . نباید به کسی اینگونه کمک کنی او به حریم خانه ام آمده . به نظر من اصلا کار درستی نکردی ما او را نمیشناسیم . راستش من از دیشب تا به حال خیلی فکر کرده ام با شغلی هم که دارم مجبورم به همه ظنین باشم ولی هرچه فکرمیکنم احساسم بمن میگویدکه بایداین زن مشکل اساسی داشته باشد.وگرنه دیشب درآنوقت شب دریک خیابان خلوت و بعد این برنامه ای که سرما پیاده کرده هیچکدام به نظرمن منطقی نمی آید ولی بازنمیدانم چراهمان دیشب در آوردنش به خانه رضایت دادم راستش آنقدرسریع این اتفاق افتادکه حالا میفهمم کارم بسیارغلط بودوبااین کارکه امروزهم باآنکه توگفتی پول هم در اختیارش می گذاری باز راضی به رفتن نشده اینها همه شک برانگیز است . فریده گفت جواد تو خیلی بد بین هستی خوب بیچاره نا علاج است . همه که کلاش نیستند عیبی ندارد ما دو سه روزی هم صبر میکنیم زمین که به آسمان نمیرود ضمنا خوبی پیش خدا گم نمیشود شاید خدا بجایش خوش جلوی بچه هایمان بیاورد . خلاصه به هرزبانی که بود فریده آقاجواد را هم ساکت کرد و هم رضایت داد . با این قول که بعد از این مدت به هیچ وجه تحت تاثیر احساساتش نباشد و زن را راهی کند .

دوروز بی آنکه مشکلی به وجود بیاید تمام میشود . فریده و جواد بی آنکه با یکدیگر جرو بحثی در این رابطه بکنند دندان بر سر جگر میگذارند در حالیکه هریک دیگری را مقصر میدانست برای اینکه تنشی در مقابل زن غریبه به وجود نیاید خود را به اینکه بهر حال دوروز را بهر سختی میشود تحمل کرد میگذرانند .روز سوم صبح جواد به فریده میگوید زن را صداکن آماده شود خودم میبرم سوارش میکنم مگر او نگفت که میخواهد دنبال مریضی اش برود؟ پس چرا این دو روز اصلا از خانه خارج نشد . گفتم به تو که این زنک باید کلکی زیرسرش داشته باشد خدا به خیربگذراندمن این آدمها را زیاد دیده ام .راستش فریده اگر از توی این ماجرا به سلامت گذر کنیم شانس آورده ایم . دلم خیلی شور میزند . اصلا این حرفهای که این زن میزند الان که مدتی گذشته و دارم به آن فکر میکنم اصلا عاقلانه به نظر نمیرسد . تو توی این دو روز به چیز مشکوکی بر نخوردی؟ فریده میگوید نه . اتفاقا خیلی هم سعی میکرد به من در کارها کمک بکند اصلا هم حرفی از اینکه میخواهد در این دو روز دنبال دوا و دکتر برود نزد ضمنا راستش منهم دقت نکردم که ببینم مریضی اش چیست . جواد پرسید من خیال میکردم لااقل به تو خواهد گفت که از چه دردی رنج میبرد من نپرسیدم گفتم شاید مسئله نه باشد ولی فکرکرد م حتما خودش به توخواهد گفت.بهرحال هرچه بود یک غلطی کردم که توش حسابی موندم برو صداش کن هرچه زودتر این معضل را تا گندی بالا نیامده حل کنیم . فریده که تمام افکارجواد را به حساب بد بینی بیش ازاندازه اش آنهم به واسطه شغلی که داشت میگذاشت به دنبال غریبه رفت .


                                                    فصل نهم

پدر من در جوانی دوستی داشت به نام جواد . پدرم وجواد آقا قبل از ازدواج با هم دوستی عمیقی داشتند .خانه شان دیوار به دیوار بود پدرجواد وپدربزرگ من هردو از کاسبهای محل خودشان بودند. پدرمن و آقا جواد هردو دریک مدرسه درس خوانده بودند پدر من بعد ازاتمام درس دریک اداره دولتی مشغول کارشده بود وجواد اقاهم همینطورولی اوادامه ی تحصیل داده بود ووکیل شده بود البته وکیلی بسیارسرشناس ومتعهد آقا جواد نسبت بما ازوضع, مالی بسیار خوبی برخوردار بود البته با اینکه در حقیقت بین ما و او تفاوت طبقاتی هم به وجود آمده بود ولی باز همان روابط صمیمانه ی دوران گذشته را با پدرم داشت  اوبعد ازاتمام تحصیلاتش ازدواج کرده بودولی پدرم ازاوزودتر متاهل شده بود هردو بچه های متعدد داشتند من دختر بزرگ خانواده و بچه ی چهارم پدر و مادرم بودم برادربزرگتر داشتم ودو خواهرویک برادر کوچکتر از خودم آقا جواد فقط چهارتا دخترداشت . دختر بزرگ اقا جواد ازدواج کرده بود و به یکی از کشورهای همجواررفته بود ودختر دومش هم ازدواج کرده بود این دختر یک بچه داشت و در حال حاضر منتظر بچه ی دومش بود . آنها اصالتا آذربایجانی بودندوبه فرزند پسربسیاراهمیت میدادند .ازاین روهمیشه در این رابطه به پدر من که سه تا پسر داشت غبطه میخورد . این حس پسر داشتن در دخترهای آقا جواد هم بسیار قوی بود . خواهربزرگشان بعلت دوربودن ازایران هنوز بچه دار نشده بود ودر جواب پدر و مادرش که اورا به بچه دارشدن و محکم کردن زندگیش ترغیب میکردند گفته بوددیار غربت سخت است واز طرفی  چون  شوهرش درس میخواند منتظرهستندوقتی به ایران آمدند به این مهم بپردازند . ولی سوسن همان دختردوم که بچه داشت وحامله هم بودچون بچه اولش دختر بود از اینکه دومی هم دختر باشد همیشه نگران بود . آن روزها هنوز مثل امروز نمیشد قبل از به دنیا آمدن بچه بشودجنس اورا فهمید لذا تاوقتی بچه به دنیا نیامده بود دل همه خصوصا مادرها درهول وولابود وقتی سوسن داستان دوسید رااز زبان مادرم که برای نزهت خانم مادرسوسن گفته بودشنید دست به دامان ما شد که اوهم بیاید و ببیند آیا بچه اش پسر است یا نه.روزسوم یا چهارم حضورسیدها بودکه سوسن به این موفقیت دست یافت و درحالیکه به قول خودش دل توی دلش نبود کنارسیدها نشست گفتم که سیدهاتقریبابا نگاه کردن به رازهای گذشته زندگی آدمها پی میبردند.آنروزمن هم دراتاق بودم.یکی از سید ها که گمانم همان آقا کمال بودحسابی سوسن رادی.ودرحالیکه ببرادرش نگاه میکردسرش راتکان داد.برادردیگر هم کاملا متوجه حرفهای نگفته برادرشدآقاکریم درحالیکه بادقت بصورت سوسن خیره شده بودمثل همیشه روکردبماتاحرفهایش رابرای سوسن بگوئیم خلاصه  ترجمه مابرای سوسن اززبان اقاکریم این بودکه نوزاد شماپسراست.ولی اوحرفهای دیگری هم چاشنی این اظهارنظرکردکه خیلی برای من و مادرمفهومی نداشت استنباط ما درآن لحظه این بودکه آقا کریم به سوسن تذکرمیدهدمواظب خودت وزندگیت باش زودتصمیم نگیر.البته هوشدارسید بسوسن کمی مارابه فکرانداخت که منظوراوازاینکه گفت زودتصمیم نگیرچه بود؟ البته ازسوسن که بعدازشنیدن خبرخوش پسردارشدنش انگاردیگر چیزی برایش در دنیا اهمیت نداشت نمیشداین انتظاررا داشته باشیم که به این حرف آقا کریم توجه کرده باشد ولی نمیدانم چرابه ذهن من ویا مادرم هم نرسید که معنی این حرف سیدکریم رادرهمان لحظه بپرسیم حرفهای دیگرهم که به نصیحت بیشتر شبیه بود اوزد ولی بعلت اینکه درست ما نمی فهمیدیم خیلی هم توجه نکردیم .البته برای سوسن حرفهای بعدی سیدها همانطور که گفتم خیلی ارزش نداشت اوبمقصدی که میخواست رسیده بودبه همین یک کلمه که نوزادش پسرهست راضی شده بود بعد ازمدتی سوسن بمادرم گفت ممنونم عزیزخانم ( اسم مادرمن عزیزه بود ) بعد سوسن ادامه داد راستش خانواده ایرج( ایرج شوهر سوسن بود) گاهگاهی نه مستقیم بلکه غیرمستقیم به من حالی میکنند  .کسی که مادرش پسرنزائیده دخترانش هم همه دختر زا میشوند . الهی حرف سید درست باشد تازبان خانواده ایرج هم کوتاه شود. راستش عزیز خانم من خیلی میترسم ممکن است حتی این زایمان اگر دختر باشد لطمه ای به زندگیم بزند . البته این حرفی که خانواده ایرج به سوسن میزدند زمینه خیلی طولانی در بین خانواده های ایرانی داشته. بهمین جهت برای مادرم کاملا قابل هضم بودازاین جهت مادرم به سوسن گفت منهم دعا میکنم که الهی پسر باشددخترم .با تعاریفی که ازپیشگوئی سیدهاکردبسوسن دلگرمیداد که هرچه گفته اند درست ازآب درمیاید .وسوسن با دلی خوش ازما خداحافظی کردو رفت . بعدازرفتن سوسن مادرم باعصرانه ای که تهیه کرده بود به نزد سیدهاآمد در این وقت فقط من و مادرم و سیدها بودیم کسی به ملاقات نیامده بود یکی ازدو برادرروبه مادرکرد وگفت خدا آخروعاقبت این خانواده را بخیر کند .  میدانم که شما با اینها آشنا هستید. درسته ؟ مادرم گفت بله خیلی هم صمیمی هستیم آمدورفت هم داریم .کریم همان که فال سوسن را گرفته بود گفت .زندگی پدرومادر این دختر و تمام خانواده شان ازهم خواهدپاشید.مادرم که حرفهای این سید برایش مثل ایه قران بود.در حالیکه از این حرف آقا کریم بشدت خودش را باخته بود  گفت . یعنی چه؟ شما چه دیدید که این حرف را میزنید؟آقا کریم گفت این نظرمن تنها نیست کمال هم همان را دید که من دیدم . گناهی بزرگ زندگی این خانواده را از هم خواهد پاشید. فقط به شما گفتم . به خودش نگفتم زمانش را نمیدانیم ولی بعد از تولد بچه اش که پسرهم هست این اتفاق خواهد افتاد . من و مادرم هاج وواج به سیدها نگاه کردیم . حالا من به شما میگویم که ماسالها بعدشاهد اتفاقی عجیب و باورنکردنی بودیم که کریم پیش بینی کرده بود چه بودیم .

                                                    داستان زندگی آقا جواد

آقاجوادوکیل دادگستری آدمی اسم ورسم داروصاحب نفوذخصوصا درحیطه ی کاریش بحساب میآمد زندگیش دراین شرایط باعث حقد وحسد خیلی ازآدمهای دوروبرش شده بود.اواز هرجهت یک زندگی پاک و بی غل و غش و آرام داشت مردی پاک و درست وبا ایمان بود .اکثرا به پدرم میگفت من از ینکه این شغل رادارم خیلی رنج میبرم چون باید همیشه شاهدرنج دیگران باشم . او هرگز یک شاهی بعنوان رشوه درتمام مدتی که وکالت کرده بود از کسی دریافت نکردبود .چه بسا برای کسانی که میدانست هم بیگناه هستند وهم وضع اقتصادی خوبی ندارند بنابه خواست خودش وکالت کرده بود.آقا جوادشاید تنها کسی بود که همیشه زندگیش زبانزد همه ی اطرافیانشان بوداومهربانترین پدروبهترین شوهری بودکه ما دیده بودیم .من این توضیحات رابرای آن دادم که شمادقیقا بدانیدکه جوادآقا چطورآدمی بود.زن او فریده خانم بودفریده توسط یکی ازاقوام به آقا جواد و خانواده اش معرفی شده بود زنی بسیار امروزی و به قول معروف تو دل بروبود.البته زمان جوانیش ونه حالاکه دیگرزنی تقریبا جا افتاده بود.علاقه جواد وفریده بیکدیگرنیازی بتعریف نداشت جوادهمیشه میگفت باوجودفریده من مردی خوشبخت هستم فریده هم که زنی بسیارزرنگ وحواس جمع بودازاین تعلق خاطرشوهرش به نهایت  و درهرزمان که می خواست درحقیقت سوءاستفاده می کرد.به قولی اگرمرغ درآسمان پروازمیکردوفریده دلش میخواست شوهرش زیر سنگ  شده برایش آماده میکرد . یکسال از ماجرای حضور سوسن در خانه ما گذشته بود .و داستان او و سیدها تقریبا در ذهن من و مادرم به فراموشی سپرده شد.روزی که بما خبر زایمانش رادادند و پدرم به دیدنشان رفتیم . آری او پسری بسیار زیبا به دنیا آورده بود و از خوشحالی روی پا بند نبود.وما هم شادمان ازاینکه توانسته بودیم این خبررا ماهها قبل ازبدنیا آمدن بچه اش به اوبدهیم شادمانیمان ازاوکمتر نبود. سوسن همیشه ازدیدار با سیدها پیش همه تعریف کرده بود و این شده بود یک داستان بسیار مهیج برای اوو حتی اطرافیانش خصوصا وقتی بعینه حرفهای سیدها به حقیقت تبدیل شده بود . درست است که من و مادر آن روزبسیار از همه جهت ازاین اتفاق خوشحال شدیم خصوصا مادرکه با این زایمان پیش پدر آبروئی هم بهم زده بود ولی حالا من و شما باید منتظر بقیه داستان و حرفهای سیدهاو اتفاقاتی که هرگز نمیشد آن راحتی تصورکرد . باشیم . ضمن اینکه مطمئن هستیم این انتظار نباید بی جهت باشد به ما ثابت شده بود که حرفهایشان همه وهمه درست از آب در میاید. آن روزبرای من ومادر داستان حرفهای آقا کریم دوباره جان گرفت وراستش دلواپس ونگرانمان کرد.چطورمیشود باورکردکه این خانواده با اینهمه شرایط از هم بپاشد . مگر چه اتفاقی قرار است بیفتد ؟ ولی بالاخره متاسفانه  این بار هم حرفهای آنها درست از آب در آمد .


                                           فصل هشتم

چشمان خیس مینوهمچنان مشتاقانه به دهان سید کمال دوخته شده بود و من هم ار تعجب حال خودم را نمیدانستم .سید کمال که حال و روز مینو را به خوب درک میکرد ادامه داد.

عمویت سرپرستی تووخواهرت را ودائی شما سرپرستی برادرمعلولتان را بعهده گرفته اند. ما درحال حاضرخواهر تکه از تو بزرگتر است  الان در یک شبانه روزی دارد زندگی میکند . دوره اش که تمام شود پرستار میشود او.قول داده تو و برادرت را پیش خودش ببرد . تو هم که مشغول کار هستی .

دیگرتوان همه داشت ازفشاریکه به روحمان آمده بود تمام میشد.ولی سیدداشت همچنان بحرفهایش ادامه میداد.ولی حرفهای سید درآخر باعث شد کمی محیط عوض شوداوگفت. امابه تونویدمیدهم که چیزی بپایان دردهای شمانمانده.زمانی زیادنمیگذردکه خواهرت درسش را بنحواحسن تمام میکندوبتمام آرزوهایش که همان قولهائی هست که بشما داده عمل میکندولی دائی حاضرنمیشودبرادرتان رابه شما بسپارداوگفته تاجان دارم باید مسعودرانگهدارم.روح خواهرم آزرده میشود.خوشبختانه اوضاع دائی شما بسیارروبراه است بتونصیحت میکنم که ناراحت اونباشید میدانم که حاضری تا آخرعمرپرستاربرادرت باشی ولی درین راستا با دائیت مخالفت نکنید.بعد درحالیکه با چشمانش صورت مینورا نوازش میکردگفت اوضاع تو الان از همه بدتر است زن عموودختر عمو خیلی با تو مدارا نمیکنند و آزاری که دارند به تو میکنند را بخوبی دارم حس میکنم تو درخانه عمو نقش یک انسان اضافی راداری بارها و بارها از رفتار زن عمو به خواهرت شکوه کردی ولی او تراواداربتحمل کرده .خوب واضح است که باامدنت به نزدما میخواهی  بدانی آخر زندگیت چه میشود ؟  مینو که دیگر گویا اشکهایش تمام شده بوددرحالیکه اشکهایش راپاک میکردگفت بله . سید گفت تو زن یک مهندس نفت میشوی که در شرکت نفت کار میکند . ولی آخروعاقبت بسیار خوبی درانتظارت هست خواهرت زن یک دکتر که درهمان بیمارستانی که مشغول کار خواهد شد میشود به تو نوید میدهم که خداوند جبران تمام سختیهائی که کشیده ای میکند

نمیدانم بعد ازاین پیشگوئی مینو چه حالی داشت . ولی کاملا معلوم بود که آرام شده مخصوصا با دلجوئی مادرم که اواسط کار به جمع ما پیوسته بود و از کم و کیف ماجرا آگاه شده بود حال مینو در وقتی که از ما خدا حافظی میکرد کاملا خوب بود .من خوشحال بودم که اولا او با حالی خوش از خانه ما رفته و صد البته خوشحالتر بودم از اینکه همانطور که گذشته را سید کمال به روشنی برای مینو توضیح داده بود اورا به آینده ای که برایش گفته بود مطمئن کرده بود .فردای آن روز با مینو عالمی داشتیم او بیشتر از آنکه سید گفته بود برایم اززندگیش گفت.اودرد دل کردوگفت محبوبه ومن روزگار سختی راگذراندیم . پدرم مهندس راه بود زمانی که این اتفاق افتاد برادرم حدودیک سال داشت ومن شش ساله بودم خواهرم سال چهارم دبستان بوداوضاع زندگی بسیارخوبی داشتیم.اما دست سرنوشت بد جوربرای مارقم زد. بعد از فوت پدرومادرم مقرری ماهانه پدر به ما رسید دائیم سرپرستی مسعود را بعهده گرفت بی آنکه پشیزی سهم بگیرد ولی عمویم تمام مایملک ما را به غارت برد.وبخاطراینکه برای کارش مجوزی داشته باشدپاپیش گذاشت ومن ومحبوبه را برای نگهداری بخانه خودش برددر حالیکه برادرم که در تصادف معلول شده بود سرپرستیش را به دائی محول کرد. هنوز هم دائیم بی هیچ ادعائی مسعود را تروخشک میکند خودش وزنش .محبوبه که از بس درخانه عموازخودش وخانواده اش بدی دید عطای بودن در خانه آنها رابه لقایش بخشید وبه مدرسه شبانه روزی پرستاری رفت و من هم به وسیله ی دائی به این اداره آمدم . عمویم هرسختی وجفائی راکه میتوانست خودش وخانواده اش به ما کردند .من وخواهرم مثل خانه شاگرد آنها بودیم .راستش تحقیر را من در زیر سایه عمویم حس کردم .وهنوزهم که هنوزاست با اینکه تقریبا روی پای خودم هستم و سعی میکنم هیچ باراقتصادی هم روی دوش آنها نگذارم باز هم روحا در فشار هستم .در اینجا گریه به مینو امان نداد . گفتم مینو جان خدا جای حق نشسته هرکس در این دنیا هرچه کند خوب یا بد خدا جزایش را میدهد .

سالها ازآن روز گذشت.تمام گفته های سیدکمال عینا اتفاق افتاد محبوبه زن دکترمعروفی که درهمان بیمارستان بودشد ومینو زن یک مهندس شرکت نفت که از خانواده بسیار سطح بالائی بود و از سرنوشت برادرش هم دیگر اطلاعی نداشتم.

چند سالی بعد روزی برسبیل اتفاق محبوبه خواهر مینورا دیدم .شادمانه بسویش رفتم مرا شناخت و سخت همدیگررا در آغوش گرفتیم از حال و روز مینو وبرادرش و اتفاقاتی که در این چند سال برایشان افتاده بود جویا شدم . گفت مینو دوپسر دارد که در خارج هستند شوهر بسیار خوبی دارد. منهم یک پسرویک دختردارم زندگی بسیار خوبی دارم که شده خار چشم عمویم و خانواده اش آنها هم سزای عملشان را داده اندودارندبازهم پس میدهند.من ازرنج کسی خوشحال نمیشوم ولی خدا شاهد است که چه به سرما دوخواهر و خانواده ما و ارث و میراث ما آوردند . مینو با کمک دائی مسعود را به خارج برده و مثل اینکه امید کمی بهبودی میرود آنهم تا خدا بخواهد.

دیدن محبوبه و اطلاع از حال و روزشان مرا خیلی خیلی خوشحال کرد و به بزرگی خدا بیشتر ایمان آوردم

                                          **********************************

همانطور که برایتان گفتم این دو سید در هرجا که مهمان بودند فقط ده روز میماندند ولی مادرم آنچنان خالصا و مخلصا در خدمتشان بود که با رضا و رغبت این مدت به پانزده روز کشید. و این مدت کافی بود که ما از سرنوشت خیلی از دوستان خواسته یا ناخواسته مطلع شویم .داستانهائی که هرکدام برایمان مانند قصه بودکه اگراززبان خود آنها نشنیده بودیم هرگز باورمان نمیشد . و خیال میکردیم ساخته وپرداخته ذهن قصه گوو یا گوینده ای بسیار تواناست .ولی من تمام این زندگیهارااززبان کسانی شنیدم که خودشان نقش اصلی را داشتند و اکثرا هم غم انگیر و درد آور بود و شاید همین سرگذشتها بود که من بعد از سالهای سال هنوز زندگی را یک درد بزرگ می بینم .هیچوقت نگاهم به زندگی خوشبینانه نشد که نشد . در این داستانها که برایتان میگویم اکثرااززبان ن است و معمولا کسانی بودند که بامن در اداره همکار بودند و یا دوستان و آشنایانی که مستقیما با من نشست و برخاستی داشتند من از آن دسته که با مادرم ارتباط داشتند تقریبا بی اطلاع ماندم و حالا داستان دوستی دیگر

                                      ***********************************


                                    شروع داستانها( فــــــصل هفتــــــــم)

در همین اول بگویم من از هرکس که نام میبرم یا در قید حیات نیستند و یا در این مملکت دیگر زندگی نمیکنند . و یا اگر هستند که انشاالله همه شان در قید حیات باشند من اسامی را انتخاب کردم که واقعی نیستند . چون داستانها عین واقعیت است انسانیت ایجاب میکرد که مراعات بعضی نکات را بکنم . پس                  به نام خدا

در اداره ای که کار میکردم همانطور که گفتم ده دوازده خانم کار میکردن همه باهم روابط بسیار صمیمانه داشتیم حد اکثر سن خانمها سی و حد اقلش که من و یکی دو تا از دوستانم بودند هفده بود . ولی این تفاوت سنی در ارتباطات ما اصلا جائی نداشت . روز را با همدلی آغازمیکردم ووقتی ساعات کار به اتمام میرسیدآنقدرمحیط برایمان آرام ودوستیهایمان آنقدرحقیقی بودکه اصلا احسا س خستگی نمیکردیم در این میان دوستی که فقط از نظر سنی بامن ده روز فاصله داشت از همه به من نزدیکتر بود .این دوستی و صمیمت بین من و او را همه میدیدند وبه زبان هم میاوردند . بیشتر اوقات روز را سعی میکردیم کنار هم باشین اسم دوستم مینو بود . مینو دختر زیباوبسیار ریز نقش تر از من بود ضمن اینکه منهم دختردرشتی نبودم . صورتی بسیار سفید و پوستی درخشان داشت موهایش تقریبا طلائی بود  چشمانی خرمائی و زیبا داشت . محجوب بود و ساده . اکثرا لبخند بر لبش بود . اما من حس میکردم انگار هیچگاه از ته دل نمی خندد . با هیچکس هرگز ندیدم درد دل کند گویا میترسید از اینکه به کسی یا کسانی نزدیکتر از حد یک همکارشود آنطور که از لابلای حرفهای عادیش فهمیده بودم یک خواهر بزرگتراز خودش داشت که خیلی خیلی هم او را دوست داشت و یک برادر که از خودش کوچکتر که کمتر از او صحبت میکرد . مینو را من بین تمام همکاران از همه بیشتر دوست داشتم به او احساس خوبی داشتم اغلب حرفهائی را که به هیچکس نمی گفتم به مینو میگفتم . و درد دل میکردم . او هم با من از همه بیشتر نزدیک بود . بعد از آمدن دوسید به خانه مان اولین نفری که با او در باره آنها صحبت کردم مینو بود صد البته بعد از مدتی حضور این دو سید را برای دوستان دیگرهم گفتم ولی اولین باردر یک فرصتی مناسب به مینوداستان دوسید راگفتم او خندید و کمی هم در این راستا با هم شوخی کردیم . مینو گفت راستی راستی تو اطمینان داری که آینده را میتوانند پیشگوئی کنند؟ گفتم والله گذشته راکه اینطورروشن و روان میگویند لابد آینده راهم میتوانند حدس بزنند.یکی دوروزجسته گریخته مینواز من در باره دو سید سئوالاتی میکرد و کم کم من به این فکر افتادم که نکندمینومشتاق دیدن اینها هست ولی بخودم اجازه پیشنهاد اینکه او را به نزد آنها ببرم نمیدادم اولا نمیدانستم او از حرف زدن درباره آنهاچه نیتی داردوثانیا ازپدرومادرم هم دراین راستاسئوالی نکرده بودم میترسیدم مبادااورادعوت کنم وبعللی که نمیدانم مادروخصوصا پدربه من خرده بگیرندکه چرامسائل خانوادگیمان راآنهم این موردخاص را با همکارانت در میان گذاشته ای من چون سن وسالم نسبت به دوستان همکارکم بودناخودآگاه دلم میخواست حرفهائی بزنم که موردتوجه آنها قرار بگیرم از این جهت بدون اینکه فکرهایم راکرده باشم بقول معروف ازدهانم پریدواین خبرراکه صد البته خبری بودکه برای همه آنها بسیارجالب بودبگوششان رساندم بی آنکه بعاقبتش فکرکرده باشم .من بعد از آمدن دو سید به خانه مان اولین نفری که با او در باره آنها صحبت کردم همانطورکه گفتم مینو بود.یکی دو روز از این گفتگوی بین و مینو گذشت . اودرهر فرصتی سئوالی راجع به دو سید ازمن میکرد. البته منهم از خدا میخواستم این دوسید را نشان مینو بدهم که اولا بفهمد که راست میگویم وبعد هم خودی به او نشان داده باشم . پس بهتر دیدم اول و پدرم این اشتیاق مینو را درمیان بگذارم وبعد اورا دعوت کنم . وقتی نظر پدر و مادر را مساعد دیدم یکروز به او پیشنهاد کردم اگر مایلی به دیدار این دوسید بیائی بهتر است  که از مادروپدرت اجازه بگیری به او گفتم من از این جهت اصرار دارم که ممکن است این دیدار طول بکشد چون معلوم نیست که باچه جوی درخانه ما مواجهه خواهیم شد.(چون مینوهمیشه می گفت حتی ده دقیقه اگر دیرکند آنها نگران میشوند و ازاومیخواهند که توضیح دهد کجا بوده وچه میکرده و این بگو مگوها خیلی به مینوبه قول خودش فشار میاورد ) روز بعد مینو خبر داد که آمادگی برای آمدن به خانه مارا دارد.منهم ساعتی که مینومیخواست به خانه ما بیایدرا به مادرم تلفن کردم وگفتم طوری برنامه رادرست کند که مینو خیلی معطل نشود چون خانه مینو به ما بسیار دور بود و من نمیخواستم اومجبور شوددراین مورد از طرف پدر ومادرش مواخذه شودخلاصه با حساب و کتاب و برنامه ریزی دقیق بعد از تعطیل شدن اداره مینو را باخودم به خانه بردم درطول راه هردومثل پرنده ها شده بودیم .کم پیش می آمدکه اینطوراحساس خوبی ازهمراهی با دوستی داشته باشم گفتم که من مینورا خیلی دوست داشتم وازآنجا که دل به دل راه دارداحتمالا اوهم بمن همین احساس را داشت .با مینو سرخوش وشاد به خانه آمدم .ساعت حدود چهار بعد ازظهر بودوآقایان تازه ازخواب عصر فارغ شده بودند . از مادرم اجازه خواستم که مینو را به نزد آنها ببرم که مادرم ضمن اینکه باخوشروئی واشتیاق ازمینو استقبال کرد این اجازه را داد.شاید اگر مینو میدانست که این دو برادر به این واضحی گذشته را پیشگوئی میکنندهرگزاجازه نمیدادمن شاهد آن صحنه باشم .بالاخره دست دردست هم به اتاق وارد شدیم.مینو سلام کرد وآنها نگاهی به سرتاپای مینو کردند مثل همیشه که به تازه واردین نگاه میکردند.نگاهشان آنچنان عمیق وشکافنده بودکه اگرانسان کمی دقت میکردمتوجه میشد که انگار آدمها کتابی هستند که آنها میخواهند آن را با دقت بخوانند وازکنه ضمیرآنها مطلع شوند. بعد از اینکه ما را دعوت به نشستن کردندوما نشستم لبخندی لبهای آقا سید کمال را ازهم گشود.نگاهی نافذ به او کرد وبا دست اشاره کرد که اشکالی ندارد دوستت ( یعنی من) آنجا باشم ؟ مینو که ازهمه جا بی خبربودگفت نه باشد مسئله ای نیست .حرفهای سید موبرتن من راست کرد. خیلی برخودم مسلط شدم که گریه نکنم ولی مینو مثل ابربهار گریه میکرد.آقا کمال انگارداشت تمام صحنه هائی را که میدید بیان میکرد . اوداستان زندگی مینورا مثل روزروشن برای اوگفت  آقا کمال وقتی میخواست صحنه ای را مجسم کند از فشاری که به پلکهایش می آورد من متوجه میشدم که گویا دارد درآن حال و هوا سیر میکند . آقا کمال گفت می بینم که یک ماشین به سرعت در جاده ای میرودهوا گرگ و میش است . زن و مردی سوارآن هستند .چقدر سرخوشند.خنده های مرد نشان میده که حرفهای زن به دلش خوش مینشیند.زن بچه کوچکی هم دربغل دارد.وگاهگاهی با اوبازی میکند.آهان همین الان زن بچه رابلند کرد ودر حالیکه اورا بالا می انداخت صدای جیغش مرد را متوحش کرد. بچه ازدست زن انگار به عقب ماشین پرواز کرد و از شیشه ی باز عقب ماشین به بیرون  افتاد وای مرد نمیتواندماشین راکنترل کند.خدایا چه وحشتناک ماشین به کناره جاده بریلها برخورد کرد.چه صدای وحشتناکی درهمین موقع سید گوشهایش را گرفت و بعد ازلحظه ای که به خود آمد گفت . بچه را که از در ماشین پرت شده بود کنار جاده پیدا کرده اند . وای زنده است ولی زن و مرد هردو در ته دره رفته اند . و کاملا مشهود است که امکان زنده بودن نمیرود .

بعد رو به مینوکه در حقیقت داشت زار میزد کرد و گفت . تو و خواهرت مدرسه میرفتید پدرت به دنبال کاری اداری بالاجبار میباید به این سفر میرفت و مادرت برای اینکه راه طولانی بود و نگران پدرت بود برای اینکه او تنها به این سفر نرود با برادر کوچکتان همراهش شده بود . الان برادرت مریض است . با چوب دستی به سختی راه میرود . و بعد سید کمال منتظر بود که مینو به او بگوید که حرفهایش درست است یا نه .این شگرد شان بود که بعداز کمی که از گذشته می گفتند منتظر میماندند که عکس العمل گفته هایشان در صورت و یا درگفته طرف ببینند . انگار میخواستند بدانند که مورد تائید طرف هست یا نه . و یا شاید با این سکوت به طرف حالی کنند که حرفهایشان صادق است وکلکی در کارنیست .من هنوز هم نمیدانم آنهاچگونه به این راحتی و اطمینان از گذشته انسانها حرف میزدند . شاید این یکی از گره های بسیار کوری در زندگی من است که هنوز نتوانسته ام آن را باز کنم . آقا کمال منتظر بود تا مینو حرفی یا حرکتی بکند و  گریه های بی امان مینو نشان میداد که حرفهای سید کاملا درست است . دیگر منهم به شدت به گریه افتاده بودم . سید ادامه داد .


                                                             فصل ششم

من برای اولین بار مثل پدرم و اعضای خانواده مفتخر به دیدن این دوبرادر بزرگوار شدم . تقریبا هردودر نظر اول خیلی به هم شبیه بودند هم ازنظرشکل وهم ازنظرهیکل و لباس .درست کپیه هم بودند.بطوریکه به نظرمن تشخیص اینکه کدام بزرگتروکدام کوچکترند نبود . هر دو قدی نسبتا بلند داشتند.نه چاق بودند ونه لاغر . ولی صورتشان تقریبا استخوانی بود. هردو صورتی آفتاب سوخته و کمی دراز داشتند.عمامه وبالا پوششان هم همه وهمه مشکی بود. در نظر اول راستش من با دیدنشان خیلی به دلم خوش نیامد. درگفتن سلام البته باسربرپدرپیش گرفتند . پدرهم بی آنکه آنچه راکه حس کرده بود و چاعتقادی که داشت را به صورتش منتقل کند جواب سلامشان رابه گرمی  داد و آنها را به اتاق بالای خانه که اتاق مهمانی ما بود و مادربرایشان تدارک دیده بود راهنمائی کرد .

مادر از قبل با شوروحالی که داشت تمام وسایل رامرتب و پیش بینی های لازم راکرده بود . علاقمندی او به حدی بود که هرگز ما تا حال مادررااینگونه سرحال وپرانرژی ندیده بودیم . خانه مثل دسته گل بود اتاق مهمانی را ازمیزوصندلی خالی کرده بود و با پتوهائی که دورتا دوراتاق پهن کرده بودتقریبا فضائی را به هدر نداده بود و فاصله به فاصله یک متکای گرد زیرویک بالش روی آنها گذاشته بود.وسط اتاق هم یک میزدرازوپایه کوتاه که نمیدانم ازکجا گیرآورده بود(چون میزی که ماداشتیم پایه بلند و گرد بود ) خود نمائی می کرد.روی میزآنچه راکه بمذاقش خوش آمده بودویالازم میدیدچیده بودخلاصه آنچنان سعی دراین مهمانی کرده بودکه من اولین بار بود که خانه رااینطورشسته رفته وهمه چیزتمام میدیدم.درزمانی که مادرنبود پدرم زیرلب غرغرمیکردکه این چه بساطی است که این زن راه انداخته.ببین چه میکند.انگاریکی ازائمه ی دین مبین اسلام رابه خانه دعوت کرده.وادامه میداداین کلاشهاخوب مخ ن ماراپر از لاتائلات کرده اندواینطوربهره برداری میکنند.خلاصه بااین دلخوریهای پدروریخت وپاشهای مادرماوارد برهه خاصی اززندگی شدیم تاجائیکه بخاطردارم پانزده شانزده روزاین دوبزرگوارمهمان مابودندجالب اینجا ست که روزی نبود ماشاهد برملاشدن رازی ازکسانی نباشیم که هرکدام برایم میتوانست داستانی باشدومابمسائلی اززندگی داخلی اطرافیانمان پی میبردیم که ضمن جالب بودن برایمان بسیار تازگی داشت.باید اینجا برای اینکه تا آخرداستان که امیوارم شما همراهم باشید به تمام سئوالاتی که برایتان پیش می آمد پیشاپیش پاسخ دهم بگویم که بعلت اینکه من ومادرم بیشترازهمه درکناراین دوبرادربودیم با حساب اینکه اینها لال بودند مابه بیشتر علائمی که اشاره میکردند و گاهی حتی با نگاههایشان میخواستند به اطرافیان تفهیم کننداشنا بودیم و در واقع نقش دیلماج را برای کسانیکه به دیدن آنها میامدندرا بعهده داشتیم وازآنجا که انهامجانی هم پیشگوئی میکردند همه وهمه برای دیدارشان سرودست میشکستندولی اکثرابعد ازآمدن و پیشگوئی گاها پشیمان هم میشدند.چون یااز گذشته ای که حتی خودشان از آن آگاهی نداشتند واقف میشدند و یا مسائلی را که از همه پنهان کرده بودندحد اقل برای من یا مادرم آشکار میشد.ولی به قول معروف تا اینجایش را نخوانده بودند . بهر حال سبوئی بود شکسته و ماستی بود ریخته. این راهم بگویم معمولازمانیکه این دوسیدداشتند برای کسی طالع بینی میکردند حتما دوسه نفری طبق معمول در اتاق بوندکه صدالبته یکی ازآنها یامن بودم و یا مادرم.آن روزها شش ماهی بودکه من دراداره ای استخدام شده بودم وکارم طوری بود که با ده دوازده تازن مستقیماهمکاربودم وبعلت سن وسال پائینی هم که داشتم (تقریبا ازهمه کوچکتر بودم بجزیکی دوتا از دوستانم که همسن و سال بودیم ) از اینروهمه به چشم خواهر کوچکشان بمن نگاه میکردند . من ذاتا بسیار کم رو و منزوی هم بودم ولی محبت و لطف دوستان  به من بال و پر میداد تا روابط بسیار صمیمانه ای با آنها داشته باشم .

خلاصه اینکه بطورمعمول صبح هاکه باداره میرفتم بعدازآمدن یکی ازوظایف من این بودکه بعدازکمک بمادرکه اینزمان دوسه برابر روزهای عادی شده بود بروم وحرفهای ردوبدل شده بین سیدهاومیهمانانمان راترجمه کنم.البته این کاربسیار ساده ای نبودباتمام تبحری که دراینمدت کوتاه کسب کرده بودم ولی ازآنجاکه اکثرکسانیکه بدیدارایشان میامدند بیسوادبودندیعنی همه زنهای خانه دار اطراف خانه ویاازدوستان دورونزدیک تعدادی هم فک وفامیل بودند(خوب آن روزهازنهاخیلی هم دنبال سوادواینجورچیزهانبودنددخترهازود شوهر میکردندوصاحب بچه میشدندوهمین میشدازاول تا آخرزندگیشان میخواهم بگویم حتی امدن پیش این دونفربرایشان یک تفریح بحساب میامد.که صد البته گاهی درآخر کاربرایشان خیلی هم خوشایندنبودزیرابودن چندنفردراتاق و سردرآوردن ازرازهایشان که میدانستند طبق روال معمول این قصه های میشد ورد زبان آنها چون برای آنروزهای زنها  همین داستانها  باعث میشد که روزها وروزها سرشان با حرف زدن بایکدیگر دراطراف این رازهای مگو گرم باشد ). این راهم بگویم که من ومادرجزوکسانی بودیم که بیشترین داستانها راشنیدیم و حتی بگویم عجیبترینشان را .که هدف من ازاین نوشتاربیان همین داستانهاست که میتواند حتی برای شماهم باور نکردنی باشد.این راهم ناگفته نگذارم که وقتی این زنها بدیدن سیدها میامدنددرزمانیکه من مثلا داشتم درتوجیه حرفهای این دونفربرای شخصی که داشت فالش گرفته میشدتوضیح میدادم زمانیکه  یکی ازبرادرها حرفی میزد و من برای شنونده ترجمه میکردم مثلا سه نفر هم در اتاق بودند بطورمعمول هریک از این سه نفرمثلا برداشتهای متفاوت تری از من داشتندو منظور سیدرا برای شنونده بیان میکردند در این موقع  سید حرفهارا که میشنید مثلا دستش را به طرف یکی از ما که ترجمه کرده بودیم نشانه میرفت یعنی این درست میگه . خلاصه بزمی بود که دیدنش به صرف اینهمه وقت می ارزید .

من داستان این دوبرادر و اتفاقهائی را که در خانه ما می افتاد را در اداره اول برای دو دوستی که هم سن و سال من بودند تعریف کردم و از آنجا که این داستانها همیشه و همیشه مورد توجه تمام خانمها در هر سن و مقامی بوده و هست کم کم به گوش همه رسید و آنها بیشتر از من مشتاق این بودند که ببینند آیا واقعا این دو سید میتوانند پیشگوئی بکنند یا نه . برای همین من در طول ماموریتم که از طرف مادر به من تفیظ شده بود کمال دقت را داشتم تا برای فردای آن روز بتوانم هرچه بیشتر در بین دوستان اداریم خودنمائی کنم از همین منظراین نشستها برای این روزها بسیارارزشمند بود زیرادراداره با دوستان و همکارانم کلی از دیده ها و شنیده های روز قبل صحبت میکردم واین شده بود سرگرمی برای آنها و یک خوبی هم که برای من داشت این بودبالاخره توانسته بودم در این رابطه خودی نشان دهم و این روزها متفاوت تر باشم و مورد توجه که اینهم برای من بسیار لذت بخش بود و در این راستا سعی میکردم هیچ مسئله ای را از قلم نینداخته و کمی هم آب و روغنش را زیاد کنم .

خوب حالامیخواهم از حاشیه ها به اصل مطلب به پردازم یعنی میخواهم از داستانهائی که دیدم وشنیدم وهمانطور که گفتم عین واقعیت است را برایتان بگویم .انشاالله بعلت اینکه زمان بسیارزیادی ازاین دیده ها و شنیده ها گذشته تاآنجا که برایم مقدور است وذهنم یاری میکندبه درستی برایتان بنویسم . صد البته این قصه ها زیاد بوده ولی همه شان یا قابل ذکر نیست چون بعضا بسیارپیش پا افتاده ومعمولی هست و بعضی هم کامل نیست یعنی من قسمتی را نیمه نصفه میدانم که یا از زبان مادر و یا از این و آن که شاهد بودند شنیدم ولی برای گفتنتش لازم به دانستن بیشتر برای روشن بودن موضوع هست که من از آنها خیلی اطلاع ندارم . بهر حال امیدوارم که من از عهده این کار آنطور که قابل فهم باشد برآیم و شما هم بتوانید از وقتی که صرف خواندن این مقاله میکنید بهره ی ببرید .


  فصل پنجم

گفتم نگو مامان . مگر میشود؟ حتما شما به کوکب خانم حرفی زدیدو عنوان کردید که شوهرم راضی نیست ولی من بالاخره او را راضی میکنم . و او هم به گوش این دو نفررسانده مادرم گفت مگرمن خرم که بکوکب خانم بگویم شوهرم راضی نیست غلط میکنم . نمیدانم از کجا فهمیدند . من اصلا در این رابطه با کسی حرفی نزده بودم خودم هم وقتی عکس العمل آنهارادیدم خشکم زد.آنها خیلی واضح بمن فهماندندکه چون شوهرت راضی نیست نمی آئیم .دوسداعتی که پدرقول داده بودسپری شدووقتی کلیددرقفل چرخید همه منتظرانفجار بودیم که صد البته رخ داد.پدر که منتظر حضوردو سید در خانه بود اوضاع را جور دیگر دید نگاه پرسگرانه اش را در اطراف خانه چرخاند تا به مادر که مثل برج زهر مار گوشه اتاق کزکرده بودومانند کسیکه درعزای پدرومادرش نشسته ویا بقولی کشتی بانی که کشتیهای غرق شده  افتاد .بعد از سکوتی بالاخره حنجره پدر تکانی خورد و پرسید. چیه؟ چه خبره؟ مثل اینکه اوضاع بر وفق مراد نیست ؟ و در حالیکه خنده ای نامحسوس که نشانه ی خوشحالی درونیش بود روی لبانش نقش بست گفت . خانم مهمانهایت کجایند ؟

مادر که همیشه ژستش در این مواقع کاملا برای ماروشن بود سرش رابه طرف دیوار کرد و گفت . تو زهرت راریختی . حالا چیه ؟ باید بلند شوم برای این شیرینکاریت برقصم؟ . پدراین بار خنده ای بلند کرد و گفت . کی ما گفتیم شما برای ما برقص؟ گفتم مهمانهای عزیزت کجایند؟ مادر گفت هیچی رفتم با هزار امید رو انداختم و گفتم همانطور که وعده داده بودید باید چند روزی مهمان ما باشید . میدانی چه گفتند؟ پدر گفت نه از کجا بدانم ؟ مادر که در این زمان حسابی میخواست پدر را سرجایش بنشاند گفت . بله تو نمیدانی تو که علم غیب نداری . پیشگوهم که نیستی .ولی آنها که نه تورا دیده بودند ونه حرفهای بین مارا شنیده بودند فهمیدند دنیاچه خبر است . و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد. آنها گفتند شوهرت راضی نیست ما نمی آئیم . پدرم گفت خوب تقصیر خودت هست حتما پیش کسی بند رو آب دادی و به کسی درد دل کردی و گفتی که شوهرم راضی نیست ولی من راضی اش میکنم بادصبا هم به گوش آنها رسانده . مادرم که منتظرهمین حرف پدرم بود مثل کوره از جا در رفت و همچنانکه تنش میلرزید و رنگش به سیاهی کشیده شده بود بلند شد و در حالیکه مثل یک مبارز کاملا آماده جلوی پدرم ایستاده بود چشم در چشم او انداخت و گفت . نه خیر آقا من به هیچکس هیچی نگفته بودم اگر گفته بودم که تعجب نداشت . احمق که نیستم . آنها پیشگو هستند خودشان فهمیده بودند .

پدرم خندید وگفت دلت راخوش کن. بد نیست. وقتی مادرچندین بارقسم خورد که به کسی حتی یک کلمه در این مورد حرفی نزده است انوقت پدربرای اینکه مادررا ازآن حال بیرون بیاورد گفت عیبی نداردتوخودت رااذیت نکن.حالامن راضی هستم از صمیم قلبم میگویم که راضی هستم . حالا اگربروی آنها که همه چیز رامیدانند حتما این حرف مرا که دارم ازته دلم میگویم متوجه میشوند.وبعد مدتی هم ناز مادر را کشید تا حال و هوای او و خانه را حسابی روبراه کرد .و ما هم منتظر عکس العمل مادر بودیم و فکر میکردیم چه کاری میخواهد بکند چون میدانستیم از همه چیز گذشته مادر میخواست این آبروئی را که از او پیش کوکب خانم و احتمالا دیگر همسایگان رفته به جوی باز گرداند . این بار دیگر مسئله سیدها نبود بلکه مهمتر این بود که مادر میخواست از حریم اقتدارش در خانه دفاع کند

دیگرهوا تاریک شده بود.مادرم که منتظراین دعوت پدرم بود باشتاب دو باره چادرش را به سرکردوبه قصد خانه کوکب خانم از خانه خارج شد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دست از پا درازتر به خانه آمد . این بار دیگرصد درجه حالش بدتر بود . وقتی پدر دلجویانه از او پرسید چه شده؟ گفت. هیچی امشب دوسه نفرازدوستانشان آمده بودندخانه کوکب خانم  وآنها را به خانه شان بردند .پدر گفت چرا خودت را اذیت میکنی میخواستی آدرس بگیری یا میرفتیم الان دنبالشان و یا با آنها قرار بعدی را میگذاشتیم . مادر گفت پرسیدم . آنها ازشمیران آمده بودند میدانی ازاینجا تا شمیران چقدر راهست ؟ حال ما هم که به انجاها خیلی نه دسترسی داریم و نه الان وقتش است . و دراین لحظه اشک چشم مادرم حال پدر را دگرگون کرد. پدرم عاشق مادرم بود .این را همه میدانستند. هنوزهمه در این حال و هوا بودیم که درخانه مان را زدند.کسی که آمده بود برادربزرگم ایرج بود . ایرج تازه دو سه ماهی بود که زن گرفته بود و گاهی شبها قبل ازرفتن بخانه خودش بخانه ما می آمد تا با پدرو مادر حال و احوالی کند . انشب هم به همین نیت از شانس خوب مادرم آمد .ایرج یک ماشین اپل تازه خریده بود . کارگشای آنشب ماهمین ماشین اپل ایرج شد . با آمدن ایرج انگار درد دل مادرمان دو باره عود کرد و در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودبا بغضی که داشت جواب سلام ایرج را زیرلب داد. برای ایرج این طوراستقبال مادرعجیب بود زیرا مادرهمیشه بادیدن ایرج گل ازگلش میشکفت وآنچنان اورادربغل میگرفت که گویا عزیزترین مسافرش ازسفرحج رسیده است و امشب بااینگونه جواب دادن بسلام ایرج اورا متوجه حال واوضاع درهم ریخته خانه کرد.وقتی باپرس وجوئی که ایرج کردفهمید اوضاع از چه قراراست کنارمادرنشست کلی نازش راکشید وگفت مگرمن مرده ام پاشوهمین الان بروازکوکب خانم آدرس جائی که آنها رفته اند را بگیرمیرویم دنبالشان قول میدهم تاپیدایشان نکرده ام و راضیشان نکنم و نیاورم ازپا نمی نشینم . باحرفهای ایرج مادرم تلخ خنده ای کرد و گفت.آره بهمین راحتی میشود رفت و آنها را آورد . برادرم گفت خوب اگر کوکب خانم نمیدانست تا فردا راهی پیدا میکنیم حالا که پدرهم راضی شده.خلاصه باپادرمیانی همه مابچه هاخصوصاپدروایرج مادر باز چارد به سر با ایرج به خانه کوکب خانم رفتند.از آنجا که خدا نمیخواست آنشب به کام ما که آنهمه زحمت کشیده بودیم تلخ شود. کوکب خانم آدرس شمیران را میدانست ومادرو ایرج شبانه به دنبال دو برادر رفتند و ساعتی چند ما را در انتظار گذاشتند.

واما ما در خانه بودیم ودل توی دلمان نبود.نه از مادر و برادرمان خبری بود و نه از  شام از طرفی نمیدانستیم  که سرانجام این بساط  به کجا میرسد. تاحال چنین اوضاعی راتجربه نکرده بودیم ازمابیشترانگارپدرنگران بودچون بعد ازرفتن مادروایرج یک لحظه آرام و قرار نداشت .یا چای میخورد و سیگار میکشید. بعد ازمدتی انگارخسته شدآخر آمدن مادر خیلی طول کشیده بود .پدر گوشه ای نشست وشروع کردمثل معمول به خواندن مجله .اومجله ترقی میخرید مرید این مجله بود ولی آنشب مجله نمیخواند . فقط تند  تند ورق میزد . کل مجله چند برگ بود . تمام که میشد دوباره از اول . شاید بیست باربیشتر یا کمتر نشمردم  مجله را زیر و رو کرد .مجله را بعد از مدتی به کناری گذاشت وبه حیاط رفت اومواقعی که عصبانی بود راه میرفت . آنشب بعداز تکرارورق زدن مجله به دورزدن حوض خانه پناه برد.تا اینکه بالاخره صدای بازشدن درحواس ما را به آن سو کشاند . هرکدام منتظر صحنه هائی بودیم که هرگز نمیتوانستیم پیش بینی کنیم . همه تمام هوش و حواسمان تبدیل شده بود به چشمانمان و در همین لحظه نور صورت دو برادر سید خانه ی دلمان را روشن کرد. حد اقلش این بود که مطمئن شدیم امشب از مشاجره و بگو ومگوی پدر و علم شنگه ی مادر راحت خواهیم بود .


                                                         فصل چهارم

مادرمن ذاتا از ارتباط نزدیک باهمسایگان خوشش نمی آمد واز طرفی با داشتن بچه های قدو نیم قد و متعدد وقت و زمانی برای دیدن وبازدید با همسایگان وگذراندن وقت را به این صورت نداشت ولی گویا این ماجرای جدید آنقدر برایش جذاب بود که من دگرگونی را دررفتاراو به وضوح حس میکردم  . او دو سه روز بعد از آنشب رفتارش بسیار متفاوت بود .من متوجه شده بودم به این صورت  که او با چه سرعتی کارهای روزانه اش رامیکردواگر شده ساعتی به خانه کوکب خانم میرفت .حتی این طور به نظر میرسید که در تمام ساعاتی که کارهای روزمره را انجام میداد همه ی هوش و حواسش دور و برخانه ی کوکب خانم بود.وجود این دو سید باعث شده بود که درِخانه کوکب خانم ازهفت صبح تا دوازده شب بازباشد.حالا لازم میدانم  کمی هم از حال وهوای زندگی کوکب خانم که در حقیقت یک زن تنها ئی بود برایتان بگویم.این کوکب خانم زن دوم مردی بودکه این مرد با داشتن زن وبچه وبی اطلاع زن اولش کوکب خانم را که زنی بیوه بودراگرفته بودآنوقتهاصیغه نمیکردند یعنی متداول نبود بیشتر در شهرهای مذهبی مثل قم شنیده بودیم که صیغه میکنند ولی درتهران مرسوم نبود او کوکب خانم را عقد کرده بود و از او دارای دو دختر شده بود که کوکب با این دو دختر در همسایگی ما بودند. شوهراو وضع مالی بسیارخوبی داشت وبه قولی به اطرافیان که شاهد زندگی داخلیش بودند وزن اولش را زنی به کمال میدیدند درعلت گرفتن کوکب خانم گفته بوددیدم زنی تنهاست ممکن است به راههای بدکشیده شود درراه رضای خدااورا گرفتم.خلاصه هرچه که بود کوکب خانم درحقیقت  آقا بالا سر نداشت چون از طرفی شوهرش خیلی دیر به دیر میامد و به او سر میزد آنهم گویا آنطور که دهان به دهان به گوش ما رسیده بود همین دیدارها راهم با ترس ولرزاززن اولش . این کار کوکب خانم یعنی پذیرائی کردن از این دو برادربرای مادرمن که مردی مثل پدرم را داشت و بچه هایش ازپسرودختر بزرگ وکوچک همه دورو برش راگرفته بودند خیلی فرق داشت وتقریبا امکان پذیرنبودولی گویااین سیدها تخمی در ذهن مادرمن کاشته بودندکه داشت درخت تنومندی میشد ظرف این مدت دو سه روز آنقدرزیر گوش پدرم زمزمه کرد وبالا و پائین رفت واخموتَخم وغرغرکرد وخلاصه هرکاری که از دستش بر می آمد کرد و کرد که پدرم راناعلاج به قبول واداشت وناخواسته مجبوربودرضایت دهد که داد . ولی با او اتمام و حجت کرد که باشد خودت میدانی هرکار دوست داری بکن ولی مراوادار به روبروئی با اینها نکن .مادرگفت تو فقط رضایت بده به خانه خواهرت هم نروی همین جا بمان من مطمئن هستم خودت هم این دو سید را که ببینی و حرفهایشان را بشنوی باورشان میکنی فقط یکبار آنها را ببین بعد اگر دلت خواست هرکاری خواستی بکن .

سعی وکوشش مادردراین راستا موثرواقع شده ومثل همیشه پدردرحالیکه اصلاراضی نبودبه خاطرمادر و ما بچه ها با مسئله کنار آمد  ولی آخرین حرفش به مادرم این بود که "من راضی نیستم"  بروهرکار دلت میخواهد بکند.مادرهم که گویا بی اطلاع از پافشاری پدرم به کوکب خانم گفته بودبعداز شما سیدها به خانه ی ما بیایند و به گفته ی خودش قولش را هم از او گرفته بوددل توی دلش نبود که اگر پدررا نتواندراضی کند چه جواب کوکب خانم وسیدها را بدهد.آبرویش در خطر بود برای همین آنقدر سیخ لای ناخن پدر کرد تا او را درهمین حدراضی کرد.حالا دل مادرکمی آرام گرفته بود.میدانست درمقابل همسایه هاحرمتش شکسته نشده .یکعمر با پدر زندگی کرده بودپهلوی خودش حساب میکردکه بعدازاینهمه گذشت وفداکاری این حد اقل درخواستی هست که پدرباید به اواجازه اینکار را بدهد روزموعود فرارسید. حالا قرار بود عصرهمین روزسیدها جُل وپلاسشان راازخانه ی کوکب خانم به خانه ی م سه اتاقه ما منتقل کنند. مادرم ازصبح اتاق مخصوص مهمانها راسرو سامان داد.غذا و وسایل پذیرائی راآماده کردخانه رامثل دسته گل تمیز کرد. البته در این راستا ما بچه ها نقش اصلی را داشتیم مثل کلفتنها ونوکرهای دوره دیده دست به سینه مادربودیم او فرمان میداد و ماهم به سرعت برق وباداجرامیکردیم .منکه خواهربزرگ بودم وتازه دریک اداره مشغول کارشده بودم ازاداره به فرمان مادر مرخصی گرفتم که در کنار خواهروبرادرهایم دراین کارخطیرسهیم باشم.پس کمرهمت بستم ودررتق و فتق امور مثل یک کارگر طبق دستور مادر به کار گمارده شدم . پدر که آمددر حالیکه او را بایک من عسل هم نمیشد خورد به مادر گفت من میروم بیرون ( او نمیخواست وقتی سیدها آمدند در منزل بماند) مادرهم که دست اورا خوانده بودتاهمین جا هم خودرا موفق میدید پس بی آنکه فضا را مثل همیشه با حرفهایش متشنج کند گفت برودوسه  ساعت دیگرهم من میروم وسیدها را میاورم. بیرون رفتن پدر در آن ساعت برای ما بسیارغیرعادی بود پدرمعمولا از اداره که به خانه میامد بعدازخوردن ناهاروکمی مطالعه بقول خودش خستگی روزانه را با خواب بعد از ظهر جبران میکرد و سرحال میشد.ولی آنروز بعد از خوردن ناهاردرنگی نکرد و به قول خودمان شال و کلاه کرد تا از این مهلکه که اصلا با روحیاتش سازگاری نداشت درحقیقت فرار کند.مامیدانستیم که این به مذاق مادر خوش نمی آید ولی در احوالی که داشت این برایش یک مفر بود تا راحتتر بخواسته اش برسد چون بانبود پدراوضاع بدلخواهش بودوبی شروگَرمیتوانست به کارها سروسامان بدهد ودرمقابل حرفهای همسایگان کم نیاورد .

در حالیکه پدر در منزل نبود مادرم به خانه کوکب خانم برای آوردن برادران پیشگو رفت.ساعتی از رفتن مادر نگذشته بود که دیدم با صورتی درهم و حالی نه چندان خوب به منزل آمد . چادرش را با عصبانیت به کناری انداخت و روی پله های حیاط نشست . تابستان بود وهوا گرم .ماهم حیاط را آب وجاروکرده بودیم آب حوضمان راهم با همت خودمان عوض کرده بودیم .آنقدر آب حوض تمیز شده بود که ماهیهای قرمزش را انگار واکس زده بودیم . خوب البته بیشتر اوقات ما بچه ها آب حوض را خودمان خالی میکردیم و دوباره آب درحوض میریخیتم ولی آن روز تمام دورتا دورحوض را طبق دستور مادر سائیده بودیم و برای همین از تمام دفعات قبل زیباتر و تمیزترشده بود . الان که یادم می آیدمیآیدمی بینم دلم برای آن روزهاچقدرتنگ شده .چهار تا ماهی داشتیم سه تایشان قرمزبودند و یکی تقریباسیاه. آن ماهی سیاه بزرگتر بود. آن روزماهیها هم دلی ازعزا درآوردند وتوی ابی پاک که مثل شیشه زیرنورخورشید میدرخشید شنا میکردند گویا آنها هم ازجشن آن رو باخبر بودند. وشاید تنها آنهابودند که بی خبر از حوادثی که در کنار این زیبائیها احتمال بروز داشت درخوشحالی مادرازصمیم قلب همراه بودند.راستی بیادم آمدچقدرما بچه ها درهمین حوض کوچک بچگیمان را جشن میگرفتیم . همین حوض برایمان مثل دریائی بود. وچقدراین ماهیها برایمان عزیزبودند گویا دوستانی بودند که داشتند باما بزرگ میشدند . ولی؟ دراین زمان ابی که درحیاط ریخته بودیم برای شستن حالاازبوی نم آن حال خوشی به خودمان هم دست داده بود بوی خاک و باران

خلاصه از مرحله پرت نشوم مادربا عصبانیت درحالیکه نَمی هم به چشمش آمده بودروی پله ها نشست و چشم به آب و ماهیها دوخت ولی کاملا معلوم بود که دردنیائی دیگرسیر میکند .ما یاد گرفته بودیم که دراین مواقع که مادرعصبی ودلخور است زیاد به او نزدیک نشویم بگذاریم خودش آرام آرام حالش جا بیاید.ولی آنروزما منتظردو مهمان عزیزو عجیب بودیم .در آن حال مشتاقانه میخواستیم مزد زحماتی را که ازصبح کشیده بودیم با دیدن این دوبزرگوار بگیریم لذا نمیشدخیلی صبورباشیم منکه بیشتراز همه کار کرده و ضمنا کم و کیف اوضاع را حسابی درک میکردم وبه مادرهم بیشتر نزدیک بودم دل وجراتی بخودم دادم پهلویش نشستم وگفتم . مامان چی شد؟ کی میان؟مادرم درحالیکه از عصبانیت داشت منفجر میشد و گویا منتظر این بود که کسی چیزی بپرسد تا دق دلش را سر او خالی کند ومثل همیشه با فریاد زدنش کمی خودش رامثلا خالی کند گفت .چه میخواهید بشود ؟ .شد من کاری بخواهم بکنم و پدرتان خون به دلم نکند؟ گفتم بابا که رضایت داد.الان هم که بیچاره رفته بیرون تا مشکلی برای شما پیش نیاید .مادرم گفت بله رفته بیرون که مثلا برای من مشکلی پیش نیاید. زحمت کشیده.ولی مشکل پیش آمد.مگر من به اونگفتم اینها پیشگوهستند و همه چیز را میدانند ؟ گفتم خوب چرا . ولی چه را میدانند؟ اینجا پیشگوئی آنها چه مشکلی برای شما پیش آورده؟

گفت هیچی رفتم به آنها گفتم شما قرار بود چند روزی مهمان ما باشید . میدانی چه جوابم را دادند؟ گفتم خوب چه گفتند؟ مادر گفت هیچ . آنها خیلی راحت مرا جواب کردند . گفتم یعنی چه ؟ نیامدند؟ گفت نه که نیامدند . گفتم شما پرسیدید چرا مگر قبلا قولش را نگرفته بودید ؟. گفت چرا ولی امروز به من گفتند تو شوهرت راضی نیست ما هم مزاحم نمیشویم .

دود از کله من بلند شد

                                     فصل چهل و سوم

آقا کمال گفت . مادرآفرین که او راحوریه صدامیکردند خیلی کم سن و سال بوده که با رسم و رسومات آن زمان با کسیکه آفرین خیال میکندپدراصلیش هست والان هم در قید حیات نیست ازدواج میکند. اسداله خان یعنی همان کسیکه آفرین او را پدر خود میداند درحالی  که سن وسالی بیشترنسبت به مادر آفرین داشته اصلا ازجوانی بچه دارنمیشده .و حالا تا آنجا که از قراین من فهمیده ام که زیاد مطمئن نیستم .این موضوع عقیم بودن اسداله راهیچکسی جزخودش نمیدانسته چون اوقبلا درازدواجی که قبل از مادر آفرین داشته دارای بچه بوده.البته داستان داشتن بچه های اواززن قبلی خودش یک جریان طولانی دارد.مادر آفرین همسرسوم اسداله خان بوده .داستان عشقی و ازدواج حوریه با اسداله خان هم باید به این طریق میبوده که اسداله وقتی مادر آفرین را میبیند یک دل نه صد دل عاشقش میشود. ولی دست یافتن به این دختر یکی یکدانه کار آسانی نبوده.چندین بارمراجعه میکند و با جواب منفی مواجه میشود . او که مردی متمول و دارایعنوان دهان پر کنی هم بوده این جوابها بیشتر او را مشتاق میکند .پس با پافشاری بسیار سعی در رسیدن به مقصود  میکند و تنهاراه موفق شدن را دربریزو بپاش های فراوان میبیند تا خانواده عشقش راحاضر به این وصلت بکند . حوریه بسیار عزیز دردانه و تقریباسوگلی پدرش آقا مراد بوده علت این عشقی که پدرش به او داشته این بوده که او را یادگاری از عشقش میدانسته ازدواج آقا مراد وزنش هم خودش یک داستان عاشقانه بسیار پر پیچ و تاب است . وقتی    در موقع وضع حمل حوریه فوت شده بود. پدربزرگ آفرین با آنکه عاشق مادربزرگ آفرین بوده ولی بعلت وجود حوریه که کسی را برای نگهداریش نداشته مجبور به ازدواج مجدد میشود ازاین ازدواج اجباری صاحب چهارتا پسر میشودوجوداین پسرها این تک دختر را بیشتر از بیشتر پیش پدر محبوب میکند زیبائیش هم برای این علاقه پدربه اوبی تاثیر نبود.پدربزرگ آفرین برای دختردردانه اش خیالاتی بزرگ در سر داشت ضمن اینکه خودش مردی بسیار آزاده و روشنفکربود . شاید بهمین جهت رسیدن به وصال چنین دختری کار سهل و ساده ای به نظر نمیرسد  .ناپدری آفرین یعنی آقا اسداله بااین حساب کاردشواری رادر پیش داشته .واز آنجا که این عشق کارعاقلانه ای هم  نبود ولی خواسته ی دل رابرای کسیکه هم مال دارد و هم جاه نمیتوان مهار کرد .  من نمیدانم با آنکه احتمالا اسداله میدانسته هم فاصله سنی با این دختر زیبا دارد  و هم مشکل عقیم بودنش  چرا دست به این کار زده.  البته در آن زمان این ازدواج از نظر تفاوت سنی خیلی غیر متعارف نبوده ولی این مرد سن وسالی داشته وخودش هم میدانسته که بچه دارنمیشودآنهم برای دختری مثل مادر آفرین میتوانسته برایش مشکل ایجاد کند ولی شاید  با حساب اینکه این دختر بچه است و حالیش نمیشود ضمن اینکه خودش هم سنی داشته شاید به این  نتیجه رسیده بود که بچه دار نشدنش راتا بیایند بفهمندیاعمرش به سر آمده ویا بالاخره مشکل رایکجوری حل میکند.خلاصه چرخ روزگاربروفق مراد اسداله خان  میگردد و این ازدواج سر میگیرد .  بعد از ازدواج مرد برای اینکه دخترک هرگز به فکر بچه دارشدن نباشد" چون در آن زمان مسئله بچه دار شدن خصوصا برای دخترها و خانواده ها مهم بوده" پس بطبع از هیچ ترفندی فرو گذار نمیکند چند سال بهر شکلی که بود مرد ناتوانی خودش رااز دختر پنهان میکند  خوب بعد از چند سال بالاخره خورشید از پشت ابرها بیرون میاید و مادر آفرین دیگر صبرش لبریز میشود ضمن اینکه  تحت تاثیر خانواده که به او فشا رمیاوردند که چرا چند سال است و بچه دار نمیشود باعث میشود که حوریه مرتبامرد رادر فشارمیگذاشته اوایل ناپدری آفرین یعنی همان اسداله در جواب حوریه با گفتن اینکه ما با نداشتن بچه هم مشکلی نداریم و من از تو بچه نمیخواهم مدتی سر دختر گرم میکند ولی بالاخره مادر آفرین پایش را در یک کفش میکند که باید او را طلاق بدهد و علتش هم فقط وفقط بچه بوده.شوهر که دل کندن از این لعبت طناز که روز به روز هم زیباتر میشده برایش غیر ممکن بوده تا جائیکه مجبور میشود مشکلش را به زن بگوید و از او میخواهد که بجز طلاق هر راهی را که بخواهد او حاضربه انجامش  میشود .حتی به او پیشنهاد میکند  که کودکی را به فرزندی قبول کنند ولی مادر آفرین زیر بار نمیرود و میگوید میخواهم بچه مال خودم باشد. صد البته درآن زمانها طلاق گرفتن کارسهل وآسانی نبوده وثروت ودارائی و رفاهی راهم که برای مادرآفرین فراهم شده بود آنقدرچشمگیر بود که گذشتن از آن خیلی هم کار عاقلانه ای به نظر نمیرسید برای همین بود که تمام سعی زن و شوهر بر این بود که راهی پیدا کنند تا این مشکل بدون جدا شدنشان از یکدیگر حل شود .

  تا جائی که من حدس میزنم  اسداله دوست بسیار جوانی داشته  به اسم محمد رضا که دارای زن و بچه هم بوده . تنها راه حلی که به نظراسداله  میرسد اینست که شاید بتواند با استفاده از این دوست جوان و فکری که در سر دارد بهترین راه برای حل مشکلش خواهد بود .و نهایتا از این مسیر ممکن است هم زنش و هم خودش به خواسته شان برسند به شرطی که هم محمد رضا و هم حوریه حاضر به این معامله بشوند .بالاخره  یکروز در خلوت هرچه در دل داشته از زندگی گذشته اش به زنش میگوید و از او میخواهد که چه بخواهد با او زندگی بکند و چه نخواهد این راز را به کسی بروز ندهد .حوریه که  بخاطر خوبیها و عشقی که بین خودش و اسداله بوده وبهیچ عنوان نمیخواسته از شوهر ش جدا شوداین قول را به شوهرش میدهد و از او میخواهد اگر پیشنهادی بکند که او بتواند از عهده اش بر اید هیچ حرفی ندارد .وقتی اسداله مطمئن میشود  به او پیشنهاد میکند که اگر محمد رضا حاضر شود رد این مشکل به آنها کمک کند بی آنکه کسی بوئی ببرد به بهترین وجه این معضل حل میشود وقتی حوریه میخواهد که قضیه را روشن کند اسداله میگوید من ترا برای مدتی بی آنکه کسی متوجه شود طلاق میدهم  و او ترا صیغه میکند . بعد که حامله شدی بی آنکه کسی متوجه شود صیغه را فسخ میکنیم و من تو  دو باره به زندگیمان  برمیگردیم  . آقا کمال که این داستان را با آن زبان بسته به سختی برای من شرح میداد در حالیکه بعد از گفتن هر قسمت تامطمئن نمیشد که من درست فهمیده ام ادامه نمیداد از من خواست که بقیه داستان را به وقت دیگر موکول کنم . همین مقدار هم مدت بسیار زیادی از وقت او و من را گرفته بود . صدای مادرم هم در آمده بود که تو مگر چه میپرسی که اینهمه این آقایان را معطل کرده ای . کمی که دقت کردم دیدم من آنچنان محو داستان زندگی آفرین شده بودم و برایم عجیب و غریب مینمود که زمان را فراموش کرده بودم . بیچاره آقا کمال با بزرگواری هرچه در توان داشت برای توضیح دادن به من در طبق اخلاص گذاشته بود شاید هم بدلیل این بود که به من ثابت کند حرفهائی که به آفرین زده بی پایه و اساس نبوده و شاید هم مطمئن بود بعدا برای من فاش خواهد شد . و یا اگر نقطه ی مبهمی برای آفرین در آینده به وجود بیاید با دانسته هائی که او در اختیار من گذاشته مسئله برای آفرین روشن شود . بهر حال من مجبور شدم آن روز داستان را تا همین جا دنبال کنم و بیصبرانه تا فردا تحمل کنم . ضمن اینکه آنقدر به آفرین علاقه داشتم و میدانستم که این ضربه ی مهلکی بوده میخواستم از سیر تا پیاز را بدانم که اگر لازم شد آفرین را در جریان بگذارم و کمکش کنم تا اگر مایل است خودش در این مورد تحقیق کند . پس به صبر کردنش می ارزید


                                               فصل چهل و دوم

فردای آن روز وقتی آفرین را دیدم بی آنکه از اتفاقات روز گذشته حرفی بزنم منتظر بودم خودش سر حرف را باز کند . چون بنا به گفته ی آقا کمال این احتمال وجود داشت که آفرین نسبت به موضوع به این مهمی بی تفاوت نباشد . ولی هرچه انتظار کشیدم نه آفرین حرفی زد ونه من خودم را آشنا کردم نهایتا به این فکرافتادم که حتما او زیر و ته ماجرا را در آورده و صلاح نمیداند با من که غریبه هستم در این مورد حرفی بزند.دو سه روزی از این ماجرا گذشت من راستش مثل اسفند روی آتش بودم که از کم و کیف این موضوع سردر بیاورم ولی دهان آفرین را انگاربا سیمان بسته بودند. روزدوم یا سوم بود که بالاخره خود آفرین مرابه گوشه ای کشید و گفت . راستی میخواهم ازتوسئوال کنم اگرهمین الان متوجه بشی که پدرت کسیکه یک عمربه بود ونبودش فکر کرده ای واحساس حضورش همیشه در قلبت جای خاصی داشت پدرت نبوده چه حالی میشوی ؟این سئوال را آفرین آنچنان فی البداهه از من کرد که راستش مانده بودم که به او چه جوابی بدهم . یک آن خودم را جای او گذاشتم . انگار ذهنم هنگ کرده بود ولی در وضعی بودم که میبایست جوابی به این سئوال آفرین میدادم . کمی فکر کردم ضمن اینکه میباید فکر همه ی حرفهائی را که میزدم میسنجیدم مبادا حرفی بزنم که آفرین را دگرگون کنم . پس درحالیکه دستم راروی شانه آفرین میگذاشتم  گفتم من به توکاملا حق میدهم  . واالله نمیدانم . به نظر من سئوالت بسیاربزرگ وجوابش بسیارسخت است .ولی از آنجا که هر اتفاقی پیشینه ای  می باید  داشته باشد .باید دید که این اتفاق از کجا شروع شده .درست است که انسان با دانستن این راز کاملا بهم میریزد و خودش را گم میکند  ولی بایدسعی کردبه این مسئله به این مهمی و ظریفی بادقت حکم صادر کردمن اول سعی میکردم سر از این موضوع در بیاورم و فقط این را بگویم که ساکت بودن در این موردبه نظرم غیر قابل تحمل است . یا آقا کمال راست گفته یا نه بالاخره او که خدا نیست شاید هم من درست حرفش را نفهمیدم .آفرین پرسید آیا بعد از رفتن من تو با آنها صحبت کردی؟ گفتم بله . صحبت که نه ولی از آنجا که میخواستم مطمئن شوم که حرفهایشان را درست برایت بازگو کرده ام پرسیدم چون منهم کمترازتوتعجب نکرده بودم وشب تا صبح آنروزدلم توی دهانم بود بعد هم که تو چیزی نگفتی بیشتردلم شورزد به آقا کمال گفتم شمامطمئن هستی که این دخترپدرش زنده است ؟ او گفت من تردید ندارم . شما هم درست فهمیده اید وقتی از او خواستم کمی توضیح بدهد گفت این مطلب سّرِ زندگی آدمهاست من بخودم اجازه نمیدهم اگر چیزی باشد که گفتنش به شما ایرادی نداشته باشد مطمئن هستم خود او برایت خواهد گفت .

 و بعد ادامه دادم  راستی آفرین تو پیگیر ماجرا شدی؟ از نظر تو و تحقیقاتت حرفهای سید درست بود؟ گفت من آنقدر به خانواده ام علاقمندم که آنها را از خودم جدا نمیدانم و از اینکه پدرم فوت شده هم خیلی در زندگیم احساس کمبود نمیکنم ولی تنها چیزی که مرا بهم ریخت این بود که گفت تو پدرت نمرده . آخر مگر میشود؟ من مطمئن هستم که پدرم مرده و بعداز مرگ او مادرم با این پدرم که او هم از ازدواج قبلی اش دو پسر داشت ازدواج کرده .که همان دو برادر بزرگ من هستند .آخرچطور میشود که پدر من زنده باشد و نه من از او خبر داشته باشم و نه او ازمن و چطور مادرم و پدرم و حتی اطرافیان هیچکدام به گوش من نرسانند که من پدر دارم .من حتی چندین بار م به مزار پدرم رفتم بچه که نیستم نام او در شناسنامه من هست روی سنگش را چندین بار خوانده ام از تو که پنهان نیست بوسه ها برسنگ مزارش زدم وحال وروزمادرم راهم  دیده ام راستش من خیلی در این باره فکر کرده ام . و به این نتیجه رسیده ام که شاید اشتباهی شده حالا چطورنمیدانم . بهر حال چون آقا کمال زبان ندارد شایدما درست منظورش را نفهمیده ایم . و حالا توبرایم میگوئی که هیچ اشتباهی درکارنبوده ولی بازهم میخواهم بگویم خیلی هم برایم مهم نیست.چرا بایدبا پیگیری این مطلب زندگی کنونیم را بهم بریزم ؟ البته باحقایقی که تو الان روشن کردی .احساسم به من میگوید که ممکن است اتفاقاتی بیفتد که پشیمان شوم .بعد ازحرفهای آفرین من احساس کردم این کلمات آخراوحرف دل اونیست شایدمیخواهد نقش مرادر این ماجرا خط بزند و طوری وانمود کند که من دیگر دنباله اش را ادامه ندهم. بهر حال یا واقعا اکنون هم میدانست و به من بروز نمیداد و یا آینده نگری کرده بود . حرفهای ما بهمین جا خاتمه پیدا کرد .

دو سه روزی که گذشت این مسئله داشت تمام ذهن مرا مثل خوره میخورد . تاب و تحملم تمام شد.پیش خودم فکر کردم تنها راهی که مرا از این سردرگمی در میاورد پرسیدن ماجرا از آقا کمال است . البته اینهم به نظرم کار ساده ای نبود.چون یکبار سعی کرده بودم و آقا کمال صلاح ندانسته بود راز این معما را فاش کند . از خودم خجالت میکشیدم که دو باره سئوال کنم پس بهتر دیدم که  مسئله را م درمیان بگذارم .دریک فرصت مناسب تمام درددلم وخلاصه ی تمام ماجرارا با وگفتم وبعد پرسیدم به نظر شما چطور میشود که آفرین پدر داشته باشد و نه خودش بداند و نه تا حال به گوشش هم نرسیده باشد . برای مادرم هم بسیاراین مسئله لاینحل بود اوگفت  اولا که مهم نیست به ما چه ارتباطی دارد .دنیا پر از وقایعی هست که اگر روزی بفهمین دوتا شاخ بالای سرمان در میاید ضمن اینکه زندگی این دختر به خودش مربوط است حالاچه فرقی برای مامیکند بفهمیم و یا نه .ولی مادرم متوجه شد که حرفهایش مرا اصلا قانع نکرده ومن مشتاقترازآن هستم که بی تفاوت ازکنارماجرا بگذرم . شاید محبتی که از آفرین در دل من بود آنقدر به او خودم را نزدیک میدیدم و زندگیش برایم مهم بود که نمیتوانستم جلوی این احساس احمقانه ای را که داشتم بگیرم . و اما وقتی مادرم دید من خیلی پیگیر ماجرا هستم برای اینکه بهر حال مرا راحت کند گفت ممکن است آقا کمال بتواند در این باره کمکی بکند خوب برو و از او سئوال کن . تاکید مادرم باعث شدکه   در یک فرصت مناسب پیش آقا کمال رفتم .  تا مسئله را از او بپرسم . پهلویش نشستم و از او خواستم که راجع به زندگی آفرین هرچه میداند برایم بگوید.به او گفتم که خیلی برایش نگران هستم نکند دردش را در خودش پنهان میکند و آنقدر بزرگ ومهم است که میداند و نمیخواهد به من بگوید. در تمام مدت آقا کمال با دقت به حرفهایم گوش کرد . و در آخروقتی  حرفم تمام شد اوچیزی گفت که مرا بیشتر مشتاق بدانستن این معما کرد.آقا کمال گفت  دختر خودت را آزار نده به زودی خود آفرین دنباله حرف مرا میگیرد و به آن میرسد .البته من دلم میخواهد که نسبت به این ماجرا بی تفاوت باشد زیرا او هم از زندگیش راضی هست و هم به من وحرفم خیلی اعتماد ندارد وپیش خودش فکر میکند شاید اصلا مسئله این نباشد که از حرفهای من استنباط کرده . و کاش همینطور باشد که مطمئن هستم اگراین طور باشد خیلی بهتراست ولی من همانطور که قبلا هم برایت گفته ام از این رازی که فاش شد(زیرا من فکرش راهم نمیکردم که این دختر از این مسئله به این مهمی بی خبر باشد . احتمال میدادم تظاهر میکند ) بسیار مطمئن هستم . به آقا کمال گفتم میشود شمابرایم روشن کنید که چطور چنین چیزی ممکن است ؟ گفت این سر زندگی اوست میترسم تو هم بچگی کنی و به او بگوئی . وقتی آقا کمال اصرار مرا دید با قولی که ازمن گرفت گفت.هرگز و هرگز این مسئله را بهیچ عنوان به روی آفرین نیاور. منکه داشتم از این پافشاریم به قصد نهائیم میرسیدم از دل و جان به او اطمینان دادم .


 

                                                   فصل چهل و یکم

یکی ازخبرهای خوشی که به مادرم دادم این بود که درهمین روزها به زودی زودموفق به دیدن آفرین میشوند.در این مورد لازم است بگویم مادروخصوصا پدرم روی افرادی که مایعنی فرزندانشان باآنها سردوستی را بازمیکردیم خیلی حساس بودندوتقریبا از تمام رفت وآمدهای من وبرادروخواهرانم وارتباطهایمان رازیرنظر داشتندوخلاصه تاازتمام کم وکیف رفتار و منش دوستانمان و خانواده هایشان سردرنمیاوردندآرام نمی نشستند واین رایکی ازمهمترین وظایف خودشان میدانستند پدرم همیشه این شعررا زمزمه میکرد که " دوستی با مردم دانا نت . دشمن دانا به از نادان دوست . دشمن دانا بلندت میکند. بر زمینت میزند نادان دوست .

من هم به مناسبت همین حساسیت آنها وعلاقه ای که به آفرین داشتم بالطبع برای جلب نظرآنها در باره او خیلی حرف زده بودم و پدر ومادرم هم بسیارمشتاق دیدن اوبودند وخبرآمدن آفرین برای مادروخصوصا پدرم از دیدگاه من مژده ای بود تا ببینند که اولا او چگونه دختریست وثانیااین محک راهم به من بزنند که آیا شناخت درستی نسبت به دوستان واطرافیانم دارم یا نه.وبرای منهم این یک امتحانی بود که بسیار مایل بودم حد اقل به آنها ثابت کنم بزرگ شده ام .

یکی از تعریفهای من ازآفرین که بپدرم گفته بودم این بودکه اودختر بسیارروشنفکری هست .اما آنروز وقتی پدر شنید که آفرین هم در دام دوسید افتاده خنددیدوگفت بالاخره کارخودت راکردی وپای این دخترروشنفکرراهم باین ماجرا کشاندی. گفتم نه پدر جان خانمهائی که ازاداره آمده بودندآنقدرتعریف کردندکه آفرین هم بقول خودش میخواهد بداند اینها چه جور آدمهائی هستند . بعد در حالیکه میخندیدم گفتم خوب مازنها یک ژنی داریم که هرچقدرهم بخواهیم نمیتوانیم ازدستش خلاص شویم .این حرف من پدرم راهم تقریبا قانع کرد . وباعث شد کلی حرف بین من واورد وبدل شدوخلاصه آنکه روزموعود فرارسید و من دست در دست آفرین زنگ خانه را زدم مادرم که ازقبل زمان آمدن مارا میدانست ازدیدن اوخیلی ابراز خوشحالی کرد و پدر هم به او خوش آمد گفت . از همان لحظه هم پدرومادرم به تعریفهائی که من ازآفرین کرده بودم ایمان آوردند.واماداستان زندگی آفرین دوست وهمکارعزیزمن بسیار شنیدنیست . در اینجا باید بگویم که یکی ازخواسته های آفرین مثل خیلی ازکسانیکه من دیدم این بودکه لطفا وقتی من نزدسیدها هستم وآنها میخواهند زندگی مرا بازگو کنند کسی نباشد بهتراست ولی اومیدانست که بودن من اامیست چون تقریبازبان آنهارامن از شاراتشان  حسابی یاد گرفته بودم واواین را میدانست . ووقتی نگاه استفهام آمیز مرادید گفت البته تو که باید باشی من اصلا منظورم تو نبودی این گفته اش جواب همان نگاه من بود . پیش خودم فکر کرده بودم شاید خودش آنقدر میداند که بودن مراهم اامی نمیداند ولی این گفته آخرش خیالم را راحت کرد که بودنم طبق خواسته خودش هست. آنروزمن و اوزودتر از همیشه از اداره مرخصی گرفته بودیم وطبق برنامه ریزی من تقریبا موقعی که من آفرین را به نزد سیدها بردم   آنها تازه دست از ناهار کشیده بودند و این درست زمانی بود که هیچکس به دیدن سیدها نمی آمدو بنا به خواسته دوستم این  بهترین زمانی بود که میشد او را به خانه ببرم .آفرین به گفته ی خودش دل توی دلش نبود میگفت راستش دست وپایم راگم کرده ام.این حال آفرین را درست درک میکردم چون تقریبا تمام کسانی راکه من باخودم به نزد سیدها میبردم اظهار میکردند که دلشوره ی عجیبی دارند.درست مثل کسیکه میخواهد به جلسه ی امتحانی برود که نمیداند چه پیش خواهد آمد . برای من خیلی این حال قابل لمس نبود ولی کم کم به این نتیجه رسیده بودم کسانیکه مشکلاتی غیرمعمول در زندگی دارند این حس در آنها کاملا مشترک است ومنهم که دیگراین احساس آفرین برایم تازگی نداشت براحتی توانستم او را کمی آرام کنم  همانطور که برنامه ریزی کرده بودم وقتی به دیدن سیدها رفتیم بسیار اوضاع مناسب بود .

آفرین ومن با ورودمان وسلامی مقابل سیدها نشستیم . برادر بزرگ یعنی آقا کمال وقتی چشمش به آفرین افتاد لبخندی که معنی مهر و محبت ازآن کاملا مشهودبود صورتش راپرکردازنگاهش که حالادیگرمن خوب آنرامیشناختم متوجه شدم که به آفرین نگاه مهربانانه ی خاصی دارد.از آن نگاهها که یک پدربه دخترش میکند . پس از جواب گفتن سلاممان اولین حرفی که آقا کمال زد را هیچگاه فراموش نمیکنم . ضمن اینکه فقط این حرف راآقا کمال درمورد آفرین زدو من هرگز نشنیدم که به کس دیگری چنین محبتی را ابراز کند و او را اینگونه بنامد . او رو کرد به من گفت این دخترمثل خورشید پرازروحی زیباست مثل انسانهای مقدس پاک است به تو تبریک میگم با این دوستت او مثل یک به نظرم رسید.امیدوارم درست فهمیده باشم.من حرفهای آقا کمال رابه آفرین گفتم افرین مثل همیشه خنده ای نامحسوسی کردوگفت مرسی چقدر اینهامهربان هستند.گفتم ولی اودرباره همه اینطور نمیگوید . آقا کمال دست آفرین راگرفت نگاهی کردوگفت دخترتومثل فرشته ها پاک هستی .مادرت بایدبه تو افتخار کند خوشا به حال خانواده ای که تو بین آنها زندگی میکنی وقصه افرین را اینطور آغاز کرد.

 توالان ت زندگی میکنی . این پدری که الان سرپرست تو هست پدر واقعی تو نیست . خواهر و برادرهایت همه ناتنی هستند . همچنین دوبرادربزرگت که ازدواج هم کرده اند.آفرین گفت بله درست است .من کوچک بودم که پدرم دارفانی راوداع گفت . و مادرم بااین پدرم ازدواج کرد.آقا کمال گفت میخواهم چیزی به توبگویم که نمیدانم که میدانی یا نه راستش اگربخواهم حقیقت رابگویم میترسم ترا بهم بریزم .دودل هستم.من تمام حرفهای آقاکمال رابرای آفرین باصطلاح ترجمه کردم آفرین درحالیکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده . چند ثانیه ای سکوت کرد وبعد گفت.آخر من نمیدانم شماچه میخواهید بگوئید؟سید گفت دخترم در مورد این حرفی که به تو میزنم شک ندارم ولی توهم برووتحقیق بکن اگر درست بود در آن صورت متوجه میشوی که حرفهای من عین واقعیت است  . حالا دوست داری حقیقت تلخی را از گذشته ات به تو بگویم؟ آفرین سرش را بعلامت تائید تکان داد.سید گفت دخترم شما هنوزهم پدرواقعیت زنده است آنکه میگوئی پدرت بوده ومرده اوهم مثل این پدرکه الان داری پدرت نبوده.از اینکه داستان را برایت بگویم معذورم بدار . فقط میدانم که تو پدرت در قید حیاط است. و تنها کسیکه میتواند این معما را برایت حل کند کسی نیست جز مادرت . نمیدانم چرا تا حال به تو چیزی نگفته شاید صلاح نمیدیده منهم بر این اصل که تو آمدی اینجا تا از آینده ات خبر دار شوی خواستم گذشته ات را برایت بگویم اگر میدانستم نمیدانی شاید هرگز این راز را نمی گفتم .

من احساس کردم که آقا کمال هم دگرگونی حال آفرین را کاملا درک کرد و گویا پشیمان هم شده بود و نمیدانست چه باید بکند به قول قدیمیها سبوئی بود شکسته و ماستی که ریخته . چند ثانیه ای به سکوت بین ما گذشت  . بیچاره آفرین نمیدانست چه شده انگار آنچنان این حرف اورا دگرگون کردکه مثل آدمهای مات زده به من خیره شد وگفت یعنی چه؟منهم که مثل آفرین ازاین ماجرا سر در نمیاوردم فقط توانستم به اوبگویم . آفرین جان عجله نکن .ممکن است اتفاقاتی افتاده که خیلی هم عجیب نبوده. آقا کمال که فضا را خیلی سنگین حس کرد برای عوض کردن حال و هوای من و آفرین درحالیکه روی تشکچه ای که نشسته بود جابه جا میشد گفت. تو آینده ای بسیار روشن داری هرگزبه مشکلی برنخواهی خورد. پدرومادرت وخواهرها و برادرانت بسیار دوستت دارند . خیلی هم خودت را آزار نده چه فرقی میکند بهرحال همین پدرت ازخیلی پدرهای واقعی به تومهربانتراست خداهرچه خوبی بوده درذات تو گذاشته زندگی آینده ات هم همانطور که گفتم باز تکرار میکنم بسیارعالیست.آقا کمال وقتی اینها راگفت صورت آفرین پرازاشک شد. مدتی طول نکشیند که ما بااجازه دوسیدازاتاق بیرون زدیم درحالیکه هردوی ماحالی خیلی مناسب نداشتیم.ولی تعجب من آن وقتی بود که آفرین خیلی در رابطه باپدراصلیش که آقا کمال گفت زنده است ازاوسئوالی نکرد پیش خودم فکرکردم شایدمیداندوبروی خودش خصوصاجلوی من نمیاورد . برای همین دراین رابطه هرگزازآفرین سئوالی نکردم .ولی راستش رابخواهیدهرچه کردم که بیخیال شوم نشد که نشد .از همه ی اینها گذشته گویاحرفهای سیدآنقدرآفرین رابهم ریخت که من بالاخره نفهمیدم آفرین برای چه آنقدرمشتاق به دیدن سیدها بود.چون هرکس که می آمد بالاخره میخواست ازگره ای که درزندگیش بودپرده بردارد و یا مشکلش را در میان بگذارد و راه حلی بیابد ولی آفرین بعد از همین چندجمله که بین او و سید رد و بدل شد انگار خودش را گم کرده بود . آقا کمال خوب او را درک کرد خودش هم نمیدانم پشیمان بود از اینکه اینطور بی مقدمه این راز را برملا کرده و یا چیزهائی میدانست که صلاح نبود خصوصا جلوی من بیان کند بهر حال از این دیدار به نظر من چیزی عاید آفرین نشد .ضمنا آنچنان زود خودش را باخت که حتی نتوانست حفظ ظاهر را هم بکند بسرعت بلند شدوباهمان حالی که داشت ازسیدها خدا حافظی کردوپله های خانه مارا دوتایکی طی کرداحساس کردم میخواهد ازخانه ما فرار کند  . من که نمیدانستم درمقابل این اتفاق چه بایدبکنم پاک خودم راباخته بودم.زیر بازوی آفرین راگرفتم که مبادا باسرعتی که دارد از پله ها بیفتد.حال وروزاواصلابرای من قابل پیش بینی نبود.مادرم پائین پله ها بما برخوردودرحالیکه ازمتعجب بودکه چرابه این زودی آفرین ازاتاق سیدها بیرون آمده نگاهش رابه من دوخت و منهم طوریکه آفرین متوجه نشود به مادرم حالی کردم که بهتر است سئوالی نکند .  آفرین آنروز به هر حالی که بود  خودش را خوب کنترل کرد از پدر و مادرم هم ضمن تشکر کردن خداحافظی کرد و رفت .


                                                    فصل چهلم(داستان زندگی مهرآفرین)

من داستانهائی را که در رابطه با این دو سید دیدم و شنیدم هرکدام برایم گاه مثل یک کابوس است . و گاه تعجب آور. هرچند نویسنده نیستم اما سعی میکنم آنچه را که دیده ام به گونه ای تعریف کنم  تا به نظر خواننده زیبا و خواندنی جلوه کند.امیدوارم که در این مهم موفق شوم . ترسم از آنست که مبادا این نوشتار کسالتی برای خواننده داشته باشد بر این اساس به خود وظیفه میدانم آنچه را دیدم و شنیدم به درستی بیان کنم . هیچ فراز و نشیبی را برای اینکه خواننده را جلب کند به آن نمیدهم . در حقیقت امانتداری میکنم . و اما آخرین صفحه ی این نوشتار را با یک داستان حقیقی دیگر برایتان مینویسم امید است همانگونه که برای من عجیب بود برای شما هم جذاب باشد و هم جای تعجبی داشته باشد .ضمنا مکررا خواهشمندم اگر کاستی در نوشتارم هست مرا ببخشائید .

دربین همکارانم دراداره بادختری که درست همسن وسالم خودم با تفاوتی چند ماهه که ازمن بزرگتربوددوستی داشتم از خصوصیاتش بسیار خوشم می آمد . ضمن اینکه دردوستی با اوخیلی موفق نبودم . در اولین شناختهایم از او رفتار وحرکاتش به نظرم کمی خاص می آمد . بسیار منزوی و گوشه گیر بودو باصطلاح درون گرا . ولی از کسانیکه قبل از من درآنجا کار میکردند و خواه ناخواه او را بیشتر میشناختند و یا حتی کمی به او نزدیک بودند میشنیدم که دختری خونگرم است و مهربان . نوع کارمن با او متفاوت بود برای همین فرصت اینکه به او نزدیک شوم را پیدا نمیکردم ولی از آنجا که هرچیز دست نیافتی باشد بیشتر انسان را مشتاق میکند مسئله ی آشنائی با این همکار راستش برایم شده بود یک معما که خیلی مایل به حل آن بودم . شاید اغراق نباشد که در اوقات فراغت در منزل هم فکر نزدیک شدن و سر در آوردن از رفتار او برایم شده بود یک سرگرمی .بهمین جهت با پشتکار و شگردهای مختلف تقریبا بهر شکلی سعی میکردم به او نزدیک شوم اما گویا این سنگ هیچ منفذی برای رسوخ من نداشت و همیشه در این کار ناموفق بودم . کم کم به نظرم رسید که سعی من بیهوده است چون دریافتم که او زیاد مایل به ارتباط با اطرافیانش  نیست و گویا دوستانش را با متر و معیار خودش اندازه میکند و احتمالا من در چارچوب انتخاب او نبودم کم کم از دوستی و نزدیک شدن با او منصرف شدم تا اینکه بر حسب کاری اداری مجبور شدیم مدتی در کنار هم باشیم تا پروژه ای را به سامان برسانیم . روزهای اول به سردی و تقریبا همانگونه که فکر میکردم گذشت . این را هم بگویم که من در ارتباط ایجاد کردن با اطرافیانم بسیار ناتوان هستم برهمین اساس تقریبا تا کسی پا پیش نمیگذاشت دوستی من  رنگ نمیگرفت.بهمین جهت و بالطبع این حال من و او با هم خیلی همخوانی نداشت و سرعتی در دوستی و نزدیک شدن به چشم نمیخورد   . در این مدت تمام ارتباط ما در رابطه با کاری بود که میکردیم بالاخره حوصله ام سر آمد با خودم عهد کردم که توانائیم را در بوته آزمایش بگذارم و برای اولین بار از هر راهی که ممکن است این حصار  سخت و یخی را بشکنم . و اما تصمیم من به این جهت بود که از هر زاویه که نگاه میکردم او را دختری بسیارمعقول و باشعور و تقریبافرد با ارزشی میدیدم و به خودم قبولانده بودم که این دختر ارزش هر سعی و تلاشی را که برای نزدیک شدن به او باشد بکنم نباخته ام .بالاخره از آنجا که خواستن توانستن است .نمیدانم کدام شگردم کار ساز شد و توانستم این قله را فتح کنم . بله  خوشبختانه دیری نپائید که یخها آب شد و من با هرترفندی که بود خودم را به او نزدیک و نزدیکتر کردم . چون مدت زمان شناخت من از او زیاد بود بیراه نرفته بودم و در کوتاهترین مدت به این نتیجه رسیدم که دوستی با او بسیار برایم از هرجهت جالب و ارزشمند است .جالبتر اینکه با دقتی که به کار میبردم (زیرا از آنجا که هرچیز وقتی سخت به دست می آید گرانبهاست و او برای من بمثابه گنجی بود که میخواستم آن را بگشایم و ببینم آیا این همه علاقه من به دوستی با این فرد اساسا کار بجائی بوده یا نه) هر روز احساس میکردم هم او را بهتر میشناسم و هم یک نقطه مثبتی در رفتارش کشف میکردم. اسمش مهر آفرین بود ولی دوستان او را بنا به خواسته ی خودش آفرین صدا میزدند . و واقعا اسمش به رفتار و تمام منشهایش هم آهنگی داشت .

دوستی ما کم کم رنگ ولعاب خوبی به خودگرفت .آفرین خیلی کم در موردخانه و خانواده اش صحبت میکرد.و از این نظر کمی محتاط به نظر میرسید  .با اینهمه وقتی با کسی صمیمی میشد در دوستی سنگ تمام میگذاشت و کاملا دختری شوخ و بذله گو بود البته با آنها که خودش انتخاب کرده بود یکی از خصوصیات بارزش که باید بگویم مرا بیشتر شیفته ی او کرد این بود که فردی قابل اعتماد و امین بود .از آنجا که در زندگی پدر و مادرم همیشه برای من دوستانی نزدیک به حساب می آمدند و مرا طوری به خودشان وابسته کرده بودند که تمام گزارشات روزمره در محل کارم را بشکل یک وظیفه برایشان میگفتم . آنها همیشه حرفهای مرا با دقت و علاقه گوش میدادندوپرواضح است که راهنمایان بسیارخوبی برایم بودند برطبق همین اصول بسیارازآفرین برایشان گفته بودم زیراخصوصا بعداز نزدیک شدنم و با توضیحاتی که برایتان دادم   به حساب خودم این تلاش من  یک موفقیت در زندگی شخصی من به حساب می آمد . برای همین دلم میخواست با شناساندش به پدر و مادرم برای خودم هم وجه ای کسب کنم و هم ببینم سعی من در دوستی با آفرین واقعا ارزش اینهمه دردسررا داشت یا نه . بر این محاسبات من وقتی از خصوصیات او با پدر و مادرم صحبت کردم هردو آنها بسیار مشتاق به دیدن آفرین بودند تا اینکه حضوراین دوسید باعث شدکه بالاخره پدرومادرم هم که اشتیاق مرا حس کرده بودند چون گذشته من دیدار آفرین برایشان بسیار بااهمیت بود و خوشبختانه آنها هم موفق به دیدن آفرین شدند .

قبلا هم برایتان گفته بودم من دختر بسیار ساده و پر حرفی بودم البته در قیاس با رفتارم با آفرین شاید بسیار متفاوت بودم .در همان اوان آشنائی کم کم به این نتیجه رسیده بودم که اینهمه سعی من ارزش دوست شدن با افرین را داشت . شاید برایتان عجیب باشد که روز به روز به او بیشتر علاقه پیدا میکردم و بر اساس همین احساس  بیشتر اوقات زمان اداریم را با او میگذراندم . همانطور که گفتم چون بر این باور رسیده بودم که آفرین تافته ی جدا بافته ای هست و برای خانواده ام هم از او بسیار گفته بودم راستش خیلی دلم میخواست که هرچه زودتر او را به آنها معرفی کنم  . خوب یکی از آثار صمیمیت اینست که انسان راجع به کسیکه میخواهد با او تا نهایت دوستی پیش بروداینست که ازمسائل خانوادگیش مطلع شودو این امر بسیار مهم است . من از آنجا که میخواستم از این مسئله ی آفرین هم سردر بیاورم و ببینم از چه خانواده و چه نوع سیستمی برخوردار است (حتما شما هم مثل من معتقد هستید اگر کسی در دوستی از تبار و خانواده کسی مطلع نباشد مثل آنست که با چراغ خاموش رانندگی میکند دانستن این شرایط بسیار کمک به انسان میکند تا با درایت در دوستی استوار باشد و از هرجهت روشنگرانه قدم بردارد برای همین من مشتاق دانستن زندگی داخلی و خانودادگی آفرین بودم.لذا) سعی میکردم به لطایف الحیل از زیر زبانش این معضل را حل کنم برای همین جسته گریخته از زندگی داخلیم برایش میگفتم  تا آنجا که بالاخره در دراز مدت و صبر و بردباری ،از لابلای حرفهایش به این نتیجه رسیدم که اودو خواهر و چهار برادر غیر از خودش دارد آفرین خواهر بزرگ بود. او عاشق خواهرها و برادرهایش بود . همیشه از اینکه درخانواده ای پرجمعیت زندگی میکند لذت میبرد. پدراومدیرمدرسه بود.همیشه وقتی در رابطه با زندگیش با من حرف میزدمیگفت هرچند زندگی مرفه و پر زرق و برقی ندارند ولی با همان حقوق پدرش همگی آبرومندانه زندگی میکنند .دو برادر بزرگش ازدواج کرده بودند و خودش ودو برادر و دو خواهرش با پدر ومادرشان بودند . از آنجا که گاه مرغ آمین در راه است و درد دلها را به گوش خدا میرساند کم کم حضور دو سید و آمدن یکی دو نفر از همکاران به خانه ما و جسته گریخته حرفهائی که در رابطه با دو سید و تعاریفی که آنها از این دو برادر کردند وعنوان کردند که آنچنان راست میگویند که انسان باور نمیکند  آفرین را مشتاق کرد که در این رابطه از من سئوالاتی بکند . من با حرفهای او متوجه شدم که بدش نمی آید که من او را به دیدن دو سید ببرم . برای همین منهم مشتاقانه به او پیشنهاد کردم که میتواند این دو نفر را ملاقات کند و خودم هم به قول معروف با حرفهایم  روغن داغش را زیاد کردم چراکه خودم بسیار مایل بودم که هم با آفرین خصوصی تر شوم و هم درحقیقت خودی به او نشان داده باشم .از این جهت خودم پیشقدم شدم و به او گفتم اگر مایل باشد میتوانم او را به خانه مان برای دیدن آنها ببرم . .آفرین در جواب این پیشنهاد من گفت بگذار از مادرم کسب اجازه کنم اگر توانستم میایم .

دلم میخواهد یک جمله معترضه هم بگویم ( هرچقدر ما خیال کنیم پیشرفته و روشنفکر هستیم متاسفانه آنچنان به ریسمان افکار گذشتگان وصل شده ایم که گریزی از آن نیست . نمونه اش اشتیاق آفرین به دیدن این دو سید.


   فصل سی و نهم

حرفها وشرح زندگی مریم از زبان خودش برای من مثل یک داستان بود.شاید اگرآن را درکتابی خوانده بودم تمام وقایع را زائیده تخیل یک نویسنده ی زبر دست میانگاشتم  .قول دیدن سیدها به او امید تازه ای داد . اشک در چشمانش جمع شد . شاید در خیالش تصور میکرد با رفتنش پیش آنها دریچه های به رویش باز خواهد شد .

و بالاخره آن روز رسید .وقتی خبر را به او دادم خودم از او بیشتر مشتاق رسیدن به نزد سیدها بودم . چشمان مریم خانم درخشید . با متانتی که خاص خودش بود جلوی برادرها نشست . احساس کردم تمام جسم و روحش را به این لحظات سپرده است .

مثل همیشه قسمتی اززندگی گذشته اش رابرادر بزرگ برای مریم گفت.این روال فال بینی وآینده نگری آنها بدل کسانیکه به دیدنشان می آمدند می نشست . و باعث میشد که طرف اطمینان داشته باشد که حرفهایشان درست است

مریم بی طاقت ترازآن بودکه منتظربماند با نگاهی مضطرب رو به من کرد وگفت . از او بپرس کاری را که تصمیم دارم و مدتهاست بآن فکرمیکنم اگرانجام دهم اولابصلاحم هست یا نه وبه نتیجه میرسد؟ ازطرفی من موفق به این میشوم که بچه هایم رابه ثمربرسانم یا نه ؟ من با روالی که دراینمدت پیدا کرده بودم با آقا کمال سئوال مریم خانم رامطرح کردم . واو در حالیکه در چشمانش مهربانی موج میزدنگاهش راازمن به او برگرداند و با سربهردو سئوال او جواب مثبت داد .در آن جلسه برادرها به مریم خیلی آینده روشنی را نوید دادند . وازروالی که داشتند من متوجه شدم که حرفهایشان بر مبنای دلسوزی نیست بلکه با قاطعیت به او امید میدادند . آقا کمال گفت . تولیاقت آنچه راکه خواهی داشت داری . این روزها سیاهترین روزهای توست . فقط هوشدار میدهم که نا امید مشو . راهی که میروی به نتیجه ای که در خیال داری خواهد رسید .

حرفهای آقا کمال انگار زندگی مریم را خصوصا از نظرروحی دگرگون کرد  با خنده ای که به من کرد احساس کردم باری سنگین از روی دوشش برداشته شده . منهم به نوبه ی خود بسیار شادمان شدم . این خبر مادرم را نیز بی نهایت شاد کرد . و بقیه داستان زندگی مریم خانم که شاهد آن بودم .

اوزن تقریبا عامی بود من خیال میکردم با این شرایطی که دارد نباید از روند یک زندگی رو به پیشرفت در جامعه مطلع باشد ولی او درهمین مدت کوتاه به من فهماند که خیلی هم آدم ازمرحله پرتی نیست وخوب به اجتماع ومسائل آن آشناست.مریم بسیار روی تحصیل بچه هایش حساسیت داشت و از همین جا معلوم میشد که حواصش به اوضاع زندگیش هست . او بچه هایش را به درس خواندن بسیار ترغیب مینمود واز هیچ کوششی برایشان دریغ نمیکرد بی آنکه کسی خبر داشته باشد به خانه هائی هم برای کار میرفت تا بتواند چرخ زندگیش را بچرخاند . البته من این موضع را بعدها فهمیدم . نمیدانم چه کسی به او گفته بود که دولت دارد برای اقشار کم در آمد خانه هائی درقسمت جنوبی شهرمیسازد.او با کمک یکی ازکسانیکه بخانه شان برای کارمیرفت وگویا طرف کسی بودکه دست اندر کار این مسئله بودحال و روزش را شرح داده بود و از آنجا که خدا کس بی کسان است  صاحب خانه  هم خودش شخصا برای مریم دستی بالا زدومردی و مردانگی را در حق این زن تمام کرد زیاد طول نکشید که خانه کوچکی در نهم آبان آن روز برایش گرفت صد البته تمام اقساط آن را خود مریم با کار شبانه روزی به هر شکلی که بود بعهده گرفت خود اوهم از هیچ کمک جنبی به این زن دریغ نکرد اینها همه باعث شد که دیگر مریم از آن اوضاع بدی که داشت کمی فاصله بگیرد . بچه ها داشتند بزرگ میشدند . آن روز که پرسید ازمن که از سید بپرس کاری که کرده ام به نتیجه میرسد یا نه همین مسئله ی رو انداختن به آن مرد نیکوکاربرای صاحب خانه شدن بود . گویا مریم بسیار نگران این مسئله بود.ولی به قول قدیمیها هرسیه روزی پیش خداوند یک بقچه ی سبزوسرخ دارد . اینجا دیگر شانس آورد. خودش میگفت این بزرگترین شانس زندگیش بوده

وقتی این آرزوی مریم برآورده شدوحالا دیگر سرپناهی هم پیدا کرده بود ومریم خود را خوشبخترین زن دنیا میدانست . یکی دو سالی که از این ماجرا گذشت و تازه مریم داشت زندگیش روی روال می افتاد از آنجائیکه همیشه سنگ به در بسته میخورد . معلوم نشد از کجا و چه کسی رد پای او را پیدا کرده بود و یکی از معضلاتش از همین جا شروع شد .

 زمانی نگذشت که روزی کسی برای او خبر آورد که عباس در وضع بسیار بدی در یکی از شیره کشخانه ها در حال مرگ است . این خبر وقتی به مریم رسید او تصمیم گرفت تا سرحد توانش از خود گذشتگی کند و به دنبال عباس برود . هرچه بچه ها و خانواده اش و هرکس که از حال و روزش خبر داشت به او گفتند که صلاح نیست که به دنبال عباس برود و او باید قید این مرد را بزند چون دیگر در این وضع و حال جز بدبختی و هزاران مصیبتی که معلوم نیست چه هست به سرش خواهد آمد و نه تنها به درد تو نمیخورد که روحیه بچه ها را هم خراب میکند او حتی پدر هم نمیتواند برای بچه هایش باشد بچه امیدی میخواهی به دنبالش بروی؟ مریم یک گوشش دربود ویکی دروازه اومیگفت میدانم که باآمدن عباس هزار درد و بلا ممکن است به ارمغان برایم بیاورد . ولی من به دنبالش میروم .مریم عاشق عباس بود . او هنوز عباس را همان جوان زیبای همه چیز تمام میدید . حتی چند بار پدر و مادر و مادر شوهرش که عمه اش بود باوگفتند تو میتوانی با وضعی که عباس دارد طلاق بگیری ولی مریم گفته بودخدا برای من یکیست وعباس هم یکی. مریم  در شرایطی به سر میبرد که برای کمتر زنی قابل تحمل بود . اواز خانواده اش هیچکس را درکنارش نداشت. تک و تنها بود . حتی درزمانیکه آنها بودند بعلت اینکه عباس دو برادرش را معتاد کرده بود و آنهمه بلا به سر خانواده ی مریم از طرف عباس آمده بود مرتبا او را مورد سرزنش قرار میدادند . حضور عمه را بعد از سالها و سپس این وصلت را عامل بیچارگی خودشان میدیدند . خانواده عباس هم بعلت اینکه مریم و بچه هایش در شرایط بسیار بد اقتصادی به سر میبردند وقتی از حضور عباس در میان فامیل هم شرمنده بودند به کلی قید ارتباط با مریم را زدند . این وضع و حال مریم بود وحالا هم که خبری از عباس آمده ولی ایکاش خبرآورنده کمی مروت داشت و چنین زندگی این زن و بچه هایش را بهم نمیریخت

مریم دو باره کمر همت را بست و به نشانی خبر آورنده رفت  و تقریبا با جناره ی عباس رو برو شد . جنازه را تحویل گرفت . خدا میداند چه کرد تااورابصورت رایگان دربیمارستانی دولتی بستری کرد . حالا دیگر دو پسرش تقریبا بزرگ شده بودند و به دبیرستان میرفتند . پسر بزرگش را نزد مرد کفاشی که از دوستانشان بود گذاشته بود و از درس و مدرسه که بر میگشت نزد او میرفت و کمک معاشی بودهرچند ناقابل و بقول مریم خرج خودش رادر میاورد .بالاخره عباس حال و وضع ظاهرش تقریبا مناسب شد ولی دکتر گفته بود در این سن او نمیتواند تریاک را کاملا ترک کند منتها حد ومرزش را باید نگهدارد .

مریم میگفت با حضورعباس خدابه جسم من روح داده خودش میرفت تریاکش راتهیه میکردودرخانه تمام احتیاجات عباس را بر آورده میکرد. حالا کم کم داشت زندگیش روی خوش به اونشان میداد.خانواده ی عباس تازه وقتی خبر بهبودی و رو براه شدن حال عباس را شنیده بودند پایشان به خانه مریم بخت برگشته ی رانده شده ازفامیل بازشده بودولی متاسفانه چون برادربزرگ مریم بعلت اعتیاد زمین گیر شده بود وبرادر دومش با داشتن دو بچه به قاچاق روی آورده بود و در این راه جانش را از دست داده بود همه ی اینها باعث شده بودکه خانواده ی مریم کاملا قید مریم و بچه ها و شوهرش را زده بودند و به قولی سایه آنها را با تیر میزدند . البته این هم دردی بود که بر روی سینه مریم سنگینی میکرد ولی چاره ای جز قبولش را نداشت

دو پسرش با تمام مشکلاتی که سرراهشان بود هر دو دیپلمشان را گرفتند و هریک در یک اداره ی دولتی دست و بالشان بند شد حالا دیگر کاملا اوضاع بر وفق مراد خانواده ی مریم بود .او دیگر برای کار کردن به خانه ی این و آن نمیرفت پسرها آنچنان هوایش را داشتند که گاهی خودش برای من تعریف میکرد و میگفت دارد خستگی یک عمر از تنش در می آید . سه سالی عباس زنده بود و بعد بعلت ناتوانی و مصرفی که در گذشته کرده بود کاملا روی او تاثیر منفی گذاشته بود و با تمام تلاشی که مریم کرد و کرد متاسفانه این بار دیگر نتوانست او را از دست اجل بگیرد و عباس در کنار خانواده اش زندگی را به درود گفت .

حالا دیگربچه ها سروسامانی گرفته بودند .دخترش زن یک مهندس شد و اوضاع بسیار خوبی پیدا کرد مدت کمی بعد از مرگ عباس پدرش هم ازدنیا رفت وبارفتن او وعباس پای مریم به خانه ی پدری و دیدن برادر و خواهرش باز شد و شنیدم بعد از سالها در حالیکه مزد تمام زنجهایش را که کشیده بود از دنیا گرفت و رفت .

من هیچگاه خاطره زندگی مریم رااز یادنخواهم برد.همیشه وهمیشه او برایم یک اسطوره از مقاومت و پایمردی بود خدایش بیامرزد.

از حال پسرانش کاملا مطلع هستم زندگی فوق العاده ای دارند و تنها چیز جالبی که میتوانم اینجا بگویم اینست که این سه بچه خانه ای راکه مریم درهمان نقطه ی پائین شهر گرفته بودهرگز نفروختندونه اجاره دادند هرگاه میخواستند دورهم جمع شوند درهمان خانه جمع میشدند و یا د و خاطره ی مریم را هرگز نگذاشتند که از زندگیشان پاک شود .


                                                      فصل سی و هشتم

روز به روز زندگی ما با حضور گاه گاه عباس تر میشد خصوصا برای بچه هایم که حالا داشتند عقل برس میشدند و میخواستند سری توی سرها در بیاورند خوشبختانه من درجائی زندگی میکردم که سطح مردم بسیارپائین بود ولی اوضاعی که ما داشتیم اسفناکتر از آن بود که حتی در همان حد و حدود باشیم . کارد به استخوانم رسیده بود . نق زدن و روحیه ی خراب بچه ها داشت داغونم میکرد بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید کاری کنم این زخمی هست که چرکین شده و امید بهبود ندارد . بافکر خودم و بچه ها به این نتیجه رسیدیم که شایدعباس برای گذران روز مره اش است که دست به ی از خانه خودش میزند گفتیم بهتر است دست به کار شویم اول به ظاهرش برسیم یعنی سرو لباسش را عوض کنیم که آبرویمان کمی حفظ شود و اگر حاضر به آمدن و با ما زندگی کردن نشد هربار که میاید کمی پول به او بدهیم .تا بدینوسیله دیگر با این یهایش روح بچه هایم را نیازارد. با این فکر به سرعت دست بکار شدم با بدبختی وازهر راهی که امکان پذیر بودپولی جمع کردم و با خرید لباسهای دست دوم ولی نسبتا آبرومند به سراغش رفتم . خیلی گشتم تا پیدایش کردم .دریک دخمه با تعدادی مثل خودش زندگی میکرد.خدا میداند چقدر برایم سخت بود تا در آن لجن زار بدنبالش بگردم . نگاههای افراد معلوم الحال وحرفهای ناجور و تکه پرانیها داشت مرا از تصمیمم منصرف میکرد ولی به یاد بچه هایم افتادم که به این تصمیم من دلبسته بودند. با خودم گفتم کاری را شروع کرده ام باید به انجام برسانم .خلاصه میکنم حدود یک نصف روز گشتم و گشتم وباهر ترفندی بود پیدایش کردم .چه حال وروزی داشت؟ نگویم بهتر است به یادم که می آید آتش میگیرم . لباسها را به او دادم و گفتم اگرخواستی به خانه بیائی لااقل برای آبروی بچه هایمان هم که شدن اینها را بپوش بچه هاخیلی غصه میخورند .عباس فقط گوش میداد احساس کردم اصلا مرا نمیبند و حرفهایم اصلا به گوشش نمیرسد.حس غریبی داشتم .احساس اینکه این مجسمه سوخته و درهم ریخته روزی عشق بزرگ زندگیم بود داشت آتش به جانم میزد. چشمهای عباس اصلا فروغ نداشت مثل دو تا شیشه بود که در صورتی سیاه در گردشی بی تفاوت و بی اختیار اطراف را نظاره میکرد . در حالیکه لباسها را از پاکت در میاوردم و به او قسم و آیه میدادم اشک میریختم . به جائی رسیدم که دیگرماندن فایده نداشت ازاو خواستم اگرپول هم بخواهد بیاید تا جائی که نیازش بر آورده شود و خورد و خوراکی تهیه کند به او میدهم .  ولی دیدم کسانی که در اینمدت به کنار من و او جمع شده بودند در حالیکه هرکدامشان جرثومه ای از فساد بودندواین ازرنگ ورخسارشان کاملا مشهود بوددرحالیکه به من والتماسهایم میخندیدن همان  کسانیکه شب و روز  با او دمخور بودند وقتی دیدند  با چه حال و روزی برای او دل میسوزانم به من گفتند خودت را آزار نده او بیست و چهار ساعت نگذشته میرود و لباسها را میفروشد .دنیای عباس مواد است و مواد آن روز آنقدر احمق بودم که خیال کردم میفروشد تا خورد و خوراکش را تامین کند . امااو غرق شده بود و من میخواستم جسدی بیجان را نجات دهم . عباس مرده بود و من نمیدانستم . در این زمان بحرانی که فقر گلوی من وبچه هایم رامیفشردبازهم همان برادرهایم که باافتادن بدام دوستان عباس هر دومعتاد شده بودند گاهگاهی به دادم میرسیدند . برادربزرگم محرم بود ودومین برادرم منصور بود .آنها بودند که گاهگاهی میامدند و کمی پول به من میدادند که صد البته اینها کمکی نبود که من بتوانم زندگیم را بگذرانم .بیشتربا رفتن به خانه این و آن و کارکردن و پرستاری از بیماران سعی میکردم با سیلی صورتم راسرخ کنم بچه ها که میپرسیدند میگفتم توی یک بیمارستان شبها میروم پرستاری .این باعث میشد که عزیزانم متوجه نشوند که با چه رنجی دارم لقمه نانی رابا شرافت به خانه میاورم وقتی هم دیگر تقاضائی نداشتم بیشتراوقات شب تا صبح با بافتن لباس برای کسانیکه آشنایان معرفی میکردند اموراتم را میگذراندم . دلم خون است . برادرم منصور که سر پر شوری هم داشت وارد دار و دسته قاچاقچی ها شد و متاسفانه جانش را در این راه داد و زن و بچه اش هم مثل بچه های من سیاه بخت شدند . پدر ومادر منهم مدتی قبل از این فاجعه  به رحمت خدا رفته  بودند و خدا را شکر ندیدند که چه سرنوشتی دارد برای عزیزانشان یک به یک رقم میخورد . حالا مانده سرگردان سر شما را هم با این داستان زندگی ذلت بارم درد آوردم .حالا پیش خودتان فکرمیکنید از آمدن پیش این دوسید چه چیزی نصیبم میشود؟ولی راستش میخواهم ببینم آخر و عاقبتم چه میشود . دیگر از عباس دل بریده ام  حرف دوستانش درست بود یکماهی از ملاقاتم با او تمام نشده بود که شبی با هما ن لباسهای قبلی به خانه آمد . ما با دیدن او داشتیم دیوانه میشدیم . وقتی در باز شد و چشمم به اوافتاد احساس کردم آواربر سرم آمده . حالی داشت که هیچ جمله ای نمیتواند آن رابه تصویربکشد. بدتر از قبل و تکیده تر . کنار اتاق نشست مثل همیشه چمباتمه زده و مات در حالیکه چشمانش دیگر زنده بودن را از یاد برده بود به ما خیره شده . بچه هایم مانند یتیمانی که جسد پدرشان روی دستشان مانده کنار اتاق او را نگاه میکردند . خدا میداند در دل کوچک هر کدامشان چه درد هائی داردچنگشان میزند . اشک در چشمانم پر شد . فقط نگاهش کردم . و فردای آنروز باز هم چیزی از خانه ی خالی و محقر ما گم شد . حرف هم پالکیهایش به یادم آمد .ولی مگر چاره ای داشتم ؟ منم و این سه تا بچه ی بیچاره اگر بشود یک وقتی بیایم و سیدها بگویند آخر و عاقبتم چه میشود شاید دلم را به آینده بتوانم خوش کنم . سعید پسر بزرگم خیلی حساس است از شکل و قیافه هم متاسفانه شبیه به عباس است ولی پسر دومم یعنی وحید به خودم شبیه است اکرم دختر هم قیافه اش بد نیست . حالا خیلی هنوز مانده که شکل بگیرند . البته این را هم بگویم که در این مدت خانه مان را عوض کردیم و نگذاشتیم عباس ردی از ما بعد از آن شب کذائی داشته باشد . بیشتر به خاطر بچه هاست انها دیگر بریده اند . راستش میگویند به همه بگو پدرمان مرده . ولی این دل صاحب مرده ی منست که هنوز مهر عباس را در خودش نگه داشته . .

حرفهای مریم خیلی بیشتر از اینها بود ولی چه فایده از بیان دردهائی که هم گذشته و بیشتر دل انسان را رنجور میکند . دلم به حالش میسوخت . هنوز از زیبائیهائی که گفته بود کاملا از صورتش پیدا بود . تا این زمان که ما تقریبا نزدیکش بودیم چیزی از زندگیش نمیدانستیم . به او قول دادم که فردای آن روز مریم را به دیدن سیدها ببرم .

مریم در واقع نه چیزی برای از دست دادن داشت و نه چیزی برای به دست آوردن . شاید فقط یک حس نه او را مشتاق به دیدن سیدها کرده بود ولی از آنجائیکه هر انسان زنده ای بی امید و بی آرزو نیست مریم هم هنوز جوان بود . سه تا بچه داشت بچه هائی که هرکدام میتوانستند آینده ای داشته باشند که همین امید بزرگی برای مریم زجر کشیده بود .


                                            فصل سی و هفتم

سرت را درد نمی آورم اگربخواهم جزئیات زندگیم را بگویم خدامیداندچقدرباید بگویم و بگویم شاید شبها وروزها به طول می انجامد . خلاصه آنکه همانطور که آن زن نقشه کشیده بود کار بجائی رسید که عباس بیچاره  ماشینهایش را یکی پس از دیگری بی آنکه من و خانواده بوئی ببریم فروخت. من بچه ترازآن بودم که بتوانم درزندگی مشترکمان دخالتی داشته باشم.ضمنا بحضورعباس و نوازشهایش وبچه ای که در شکم داشتم وتوجه عمه و عمو ماشاالله برای اینکه من خیالم راحت باشد برایم کافی بود . نمیدانستم که چه آواری دارد به سرم می آید . دیرآمدنها وخماریها وگاه شنگول بودنهای عباس را به حساب اخلاق و رفتار همیشگیش میدیدم . متاسفانه نمیدانم چرا عمو پس از آن شب خیلی درکارهای عباس دقت نکرد و شاید هم کردو چون نمیخواست من در آن وضع و حال ناراحت شوم به گوش من نمیرساند.البته فروش اتوبوسهای عباس چیزی نبود که او در اثر اعتیاد نیاز به آن داشته باشد این ضربه موقعی به سر عباس فرود آمد که پای اورافریبابه کنار میزقماررساند برادرهای من که به تهران میامدند چون جزخانه من جائی رانداشتند بمنزل من آمد و رفت میکردند . خوب تهران برایشان جذابیت داشت . منهم از حضورشان بسیار خوشحال بودم .همین آرامش من باعث میشد که خانواده ی عباس هم به این اقامتها روی خوش نشان میدادند .تداوم آمدنهای برادرانم شدیک مصیبت بسیاربزرگ برای من . وقتی خداوند بخواهد بد برای کسی رقم بزند انگار تمام شرایطش را آماده میکند. این را از این جهت میگویم که  برادر بزرگ و برادری که ازمن کوچکتر بود و بیشتر از همه به خانه من می آمدند بسیار به عباس علاقمند بودند . در حقیقت او را الگوی خودشان میدانستند با پادر میانی عمه هر دوی آنها راعباس بعنوان راننده روی دوتا از اتوبوسهایش مشغول کارکرده بود.این کار او باعث شادمانی همه ی ما شده بود زیرا هم برادرهایم کنارم بودند و هم درتهران مشغول کار شده بودند ولی همانطورکه گفتم همین دریچه ی امید بدترین دری بود که به روی من و خانواده ام باز شد . چون متاسفانه آنها بعلت نزدیکی بیش از اندازه به عباس وارتباط بااو به بیراهه کشیده شده بودند . آنها بچه های شهرستانی بودند.ساده و بی آلایش وعباس راهمیشه مثل بتی میپرستیدند او برایشان یک سمبل بودعباس هم بیچاره خودش مقصر نبود بلکه برای داشتن همپاکه گویا یک روش برای آدمهای معتاد است واز طرفی رفت وآمد به آن بزمها خصوصا با نزدیکی به فریبا که میخواست هرچه سختر ضربه به زندگی من وعباس بزند ودوستان نابابی که درکنارشان بودندازهیچ دشمنی دریغ نکردصد البته که اینگونه نشستها برای جوانها آنهم کسانی ازنوع برادرهای شهرستانی من که درحقیقت ازهمه چیزمحروم بودندجذابیت وتازگی داشت آنها با حمایت عباس هرچه بیشتروبیشتر به این لجن زارها کشیده شده بودند وازآنجا که  اطرافیان شوهرم هم همه زالوصفت بودند از این طعمه ها هرگز چشم پوشی نمیکردند. آری به آرامی وبهمین سادگی زندگیم از هم پاشید.وقتی چشم باز کردم که دیگر جائی نمانده بود که از هم پاشیده نشده باشد . طولی نکشید که بزرگترین آوار هم به سرم آمدعمه و عمو مردند شاید به گفته ی دوستان و فامیل آنها دق مرگ شدند. این ماجرا یعنی اززمان ازدواج من تامرگ این دوعزیزخیلی طول نکشید.دلم میسوزدکه عمه و عمو ماشاالله با دردی بزرگ این دنیا راترک کردندزیرا آنها دیدندکه چگونه زندگی من وخانواده ام را این ازدواج به نابودی کشید . بارها از دهانشان شنیدم که میگفتند کاش قلم پایمان خرد میشد وآن روزبرای رفتن بمشهد به خانه شما نیامده بودیم . اول عمو بعلت سکته در یک شب بارانی چشم از دنیا فرو بست . عمه میگفت خوش به حالش رفت و بد از بدتر را ندید . طولی نکشید که عمه در اثر تصادف با یک ماشین مدتها در بستر بیماری ماند و ماند تا آخرین ضربه را که مرگ پسر کوچکش بود دید و مرد.چقدر دلم برایش میسوزد . این دو نفر تنها تکیه گاه من در زندگی مشترکم با عباس بودند . گریه هایم و ناله هایم را تحمل میکردند من غافل بودم که با درد دلهایم دارم نمک به زخمشان میپاشم . ولی بارفتنشان احساس کردم که تنها حامیانم را ازدست داده ام . بهر حال زندگیست باید سوخت و ساخت . مراسمشان به سرعت برگزار شد . خوشا به حالشان که رفتند و بقیه داستان زندگی مرا ندیدند.

خلاصه اینکه هرچه از ارث پدر و مادر که هردو بسیار وضع خوبی داشتند به عباس رسید همه آنها شد دود و رفت به هوا . فریبا زهرش را به عباس وزندگی من تا قطره ی آخرش ریخت ورفت  .یکدختر و یک پسردیگر هم به دنیا آورده بودم . شدیم چهار بدبخت و بینوا . وقتی خدا برای کسی قلمش را کج کند بد جور کج میکند نمیدانم چه کرده بودم که می باید چنین آخر و عاقبتی میداشتم . چه زمانها که با کار کردن البته دور از چشم خانواده ام که نمیخواستم آنها هم بوئی ببرند و هم در مقابل خواهر و برادرهایم آبرویم برود دور از چشم این  و آن کاردر منزل دیگران را کردم تا حد اقل خودم و بچه ها یک زندگی بی سر و صدا داشته باشیم . در این زمان کاربه جائی رسیده بود که دیگر عباس تقریبا از ما بریده بود اوایل رفت و آمدش به یک شب و دوشب بیرون از خانه بود ولی کم کم این نیامدنها بیشتر و بیشتر شد حالا دیگر مدت به مدت هم اثری از او پیدا نمیکردم . نمیدانستم روز و شبها را کجاست و چه میکند . زنهای آن زمان بسیار دست و پا بسته بودند . نمیتوانستم بروم و سر از کار او در بیاورم در مکانهائی که از او به من آدرس میدادند جای من نبود . کم کم نا امید شدم دستم را به زانویم گرفتم در حدی که توان داشتم زندگیم را جمع و جور کردم در این زمان عباس گاهی بعداز ماهها سرو کله اش پیدا میشد . بچه های بیچاره ام از دیدن پدرشان به آن روز و حال پیش دوستان و همسایگان شرمنده میشدند و علنا به من اعتراض میکردند که از آمدن عباس جلوگیری کنم ولی من . من بیچاره هنوز عاشقش بودم. چشم باز کرده بودم و اورادیده بودم . سلول سلولم را حاضر بودم به پایش بریزم نمیدانم چرا امیدوار بودم . حال مرا کسی درک میکند که مثل من گرفتار دلش شده باشد .من از اینکه با این آمدنها می فهمیدم عباس زنده است خوشحال میشدم . دلم به وجد می آمد احساس میکردم هنوز زنی هستم که شوهر دارد . هرچند عباس دیگر شوهر نبود فقط یک زائده بود که به من و زندگیم چسبیده بود حالا دیگر هرسه بچه هایم به مدرسه میرفتند عباس اگر می آمد فقط یک شب مهمان ما بود. بیشتراوقات صبح که بیدارمیشدیم متوجه میشدیم چیزی از خانه برداشته و رفته . چند بار که این کار را تکرار کرد دیگر مواظبش بودیم . بیشتر اوقات من یا بچه ها وقتی متوجه میشدیم جلویش را میگرفتیم . او داد و هوار میزد . دراین زمان من یک اتاق در جنوبی ترین قسمت شهر گرفته بودم آنجا حیاطی بود که دور تا دورش را چندین اتاق احاطه کرده بود که هراتاقش را به کسی اجاره داده بودند.از نوع همان خانه های قمر خانمی.بچه هایم با بچه های همسایه ارتباط داشتند بمدرسه میرفتند میگفتند ما آبرو داریم . هر چند از مال دنیا بی بهره بودم و چه روزها و شبها که فقط با نان خالی شکممان را سیر میکردیم ولی با تمام این اوصاف نمی گذاشتم بچه هایم پیش دوستانشان کم بیاورند . پدر و مادرم در این زمان نبودند . از آنها هم چیزی به من نرسید . البته اگر هم میرسیداین دوبرادر معتادی که ره آورد زندگی من با عباس بود نمیگذاشتند سهمی نصیب من شود . گذاشتم هرچه بود برای خواهرو برادرهایم . خلاصه وقتی عباس میخواست با چیزی که از خانه برای فروش و مصرف مواد برداشته بود برود بیشتراز همه پسر بزرگم جلویش را میگرفت واوکه ازحساسیت ما جلوی درو همسایه خبر داشت بافریاد هائی که از سینه ی ناتوان و معتادش در میامد همه را به هواخواهی خود وادارمیکرد.مردم که ازدل ما خبر نداشتند  از داد و هوار عباس آبرویمان بیشتر پیش این مستاجرین میرفت .زیرا آنها میخواستند پا درمیانی کنند.ولی پسرم ضجه میزد و میگفت مامان این کارهای پدراز امروز مرا در مدرسه سرزبانها می اندازد . کاملا درست میگفت . زیراصبح آن روز همه به من و بچه های من طور دیگری نگاه میکردند گویا میخواستند ازسیر تا پیاززندگی من سردربیاورند.چون ما همیشه به قول معروف آهسته میرفتیم و آهسته میامدیم با این بلوائی که عباس راه می انداخت.درحقیقت پای آنها رابه زندگی خصوصی ما باز میکرد .آدمهای بیکاری بودند که دنبال سوژه میگشتند .شاید این یک نمایش خانگی بود که باعث میشد مدتی سرشان گرم باشد .ما میدانستیم که دلشان برای ما نسوخته . و این خودش یک معضل بزرگی برای زندگی ما بودگاهی بابچه ها حرف ازاین میزدیم که جایمان راعوض کنیم اولا در اقتصادمان نبود که هرجائی برویم ولی بدبختی ما این بود که در اینجا عباس آدرسمان را میدانست نهایتا  باز عباس می آمد و همان آش بود و همان کاسه . دیگر خسته شده بودیم . اگر او نبود با همین سختیها میسوختیم و میساختیم و صورتمان را با سیلی سرخ نگهمیداشتیم . ولی عباس داشت همین امید را هم از ما میگرفت. بچه هایم بزرگ شده بودند بد و خوب را تشخیص میدادند . اینجا بود که دیگر من تنها نمیتوانستم تصمیم بگیرم .


                                         فصل سی و ششم

سالها گذشت و گذشت روزی این درویش از سر اتفاق گذارش به اطراف همان شهر افتاد . ناگهان به یاد آن عروسی مجلل و آن جلال و جبروتی که دیده بود و دیگر هم مثالش را ندیده بود افتاد. همانطور که در افکار خودش غوطه میخورد یاد حرف عروس آن شب افتاد . با خود فکر کرد راستی منظور آن دختر از آن حرف چه بود ؟  حس کنجکاوی او را وادارکردکه برود و ببیند عروس آن روز که همانا دختر پادشاه و عروس پادشاه همسایه بود  در چه حال است. حدس اینکه او در چه وضعی هست خیلی برایش دشوار نبود . پس بهتر دید که داخل شهر شود و خودش را از این حدس و گمانها رها کند .زمستان بود و هوا بسیار سرد نزدیکیهای غروب بود بهتر دید این جستجو را به صبح موکول کند پس چه بهتراکنون به فکر مامنی برای استراحت باشد .  در این وقت اتفاقی افتاد که نظر درویش راآنچنان به خود جلب کرد که از فکر استراحت به یکباره منصرف شد.  زیرا او چشمش به زن جوانی که فقر و فلاکت از سر و رویش میباریدافتاد. رفتارزن در این هوای سرد بسیار عجیب مینمود  .مدتی او را تحت نظر گرفت . ناخواسته و یا از سر کنجکاوی میخواست سر از کار او در بیاورد . پس از مدت کوتاهی شاهد اتفاقی بود که باورکردنش بسیار سخت بود زیرا دید زن فقیر در میان گل و لای جوی آب مرغ مرده ای پیدا کرد . با چابکی مرغ مرده  را از آب گل آلود گرفت آن را به زیر چادرش پنهان کرد و با سرعت به  راه افتاد .حال و روز زن وضعی عادی نداشت . درویش به دنبال زن بی آنکه او متوجه شود روان شد دید زن به یک خرابه رفت . در انتهای خرابه دیواری مخروبه بود زن به میان چهاردیواری مخروبه رفت . درویش از گوشه ای به نظاره ی زن پرداخت  هوا دیگر تقریبا تاریک شده بود .درویش دید سه تا بچه کوچک به دورزن جمع شدند . مادر که همان زن فقیر بود گفت بچه ها امروزشانس با ما بود توانستم  برایتان  مرغ بیاورم . بروید کمی چوب جمع کنید و سپس . در میان شادی بچه ها او با سرعت به درست کردن مرغ برای خوراک بچه هایش پرداخت . درویش دیگر تامل را جایز ندید جلو رفت مرغ را از دست زن گرفت و گفت ای زن این مرغ مرده است حرام است . زن گفت برای بچه های گرسنه من که مدتهاست چیزدرست و حسابی  نخورده اند حلال است . درویش گفت نکن اینکار را بیا کمی صبر کن الان میروم به شهر و برایتان اذوقه میخرم در همین حال زن نگاهی عمیق به چهره ی درویش کرد و گفت باشد منتظر میشوم. . درویش در حالیکه مرغ مرده را با خود میبرد تا نکند گرسنگی بچه ها را وادار به خوردن کند . گفت . صبر کنید خیلی دیر نمیکنم . رفت وبه سرعت تا آنجا که در توانش بود  مقداری غذا برایشان فراهم کرد وآورد . زن با خوشحالی بچه هایش را سر سفره نشاند و شروع کرد به دادن غذا به بچه ها. درویش در کناری شاهد حرکات و رفتار زن و بچه هاشد . زن وقتی از کارغذا دادن به بچه ها فارغ شد . رو کرد به درویش و گفت . مرا میشناسی؟ درویش گفت نه . زن گفت درست به من نگاه کن. بازهم درویش گفت نه نشناختمت . زن گفت من همان دختر پادشاه هستم که شب عروسیم پرسیدی چه ارزوئی داری . گفتم میخ و چکش . درویش که به کاملا این موضوع را به خاطر داشت  درحالیکه زبانش بند آمده بود پرسید . تو دختر همان پادشاهی هستی ؟ زن گفت بله قصه اش دراز است . یادت هست گفتم میخواهم میخ را بر زمین بکوبم که در همین لحظه زمین متوقف شود. و از چرخیدن باز ایستد؟ " درویش متحیر به صورت زن خیره شد . اشک از چشمانش سرازیر شد . زن گفت قصه من زیاد است . آری کاش میخ و چکش داشتم که زمین در همانجا می ایستاد . قصه دختر پادشاه درست درد منست . درست مثل زندگی من.

آری عزیزم منهم کاش درآن روزمیخی داشتم وچکشی تا سرنوشتم را در همان جا نگه میداشتم . و حالا برایت بقیه داستانم را میگویم ماه چهارم حاملگی ام بود روزی که داشتم باصطلاح زندگی راجمع وجور میکردم وقتی کت عباس را برداشتم که جا بجا کنم بسته ای ازیکی ازجیبهایش به زمین افتاد . برداشتم . من تا آنموقع تریاک ندیده بودم . آنرا بو کردم . بوی بدی داشت . مانده بودم این چیست ؟ بسته را برداشتم وبه سرعت خودم را به طرف دیگرحیاط که خانه عمه گلی بودرساندم . اولین کسیکه با من برخورد کرد آقا ماشاالله بود . سلام کردم و بسته را به او دادم و گفتم عمو ( من به پدر شوهرم عمو میگفتم ) این چیست چه بوی بدی داردو اضافه کردم من چون حامله هستم احتمالا این بسته اینطوربه مشامم بدبوآمده.عمو وقتی بسته را گرفت و باز کرد در حالیکه به وضوح برگشتن رنگش را دیدم گفت . مریم جان اینرا از کجا آورده ای ؟ کسی به تو داده؟ گفتم نه کسی نداده .داشتم کت عباس را جابه جا میکردم از کت او افتاد . ازآنجائیکه حامله بودم و شاید او مراعات حالم را میخواست بکند گفت . چیزی نیست عزیزم . منهم درست نمیدانم بگذار پهلوی من باشد تو هم به عباس چیزی نگو من خودم شب می آیم و از او میپرسم .

و این بسته ی کوچک پایان تمام خوشیهای زندگی پر ماجرای من بخت برگشته بود .

همه ما از خدا میخواهیم که از هرجهت ما را بی نیاز کند . ولی باید بگویم من بعد از عباس هرگز ندیده ام کسی را که از هرجهت بی نیاز باشد . آری من دیدم چه عاقبت بدی داشت این دارندگیها وبی نیازیهای عباس .اوهمه چیز داشت.ظاهری مردانه ،صورتی بنهایت زیباورفتاری متین ومهربان خلاصه هرچه بگویم کم گفته ام.ازپول ومال ومنال هم که دیگرجای حرف نداشت.عباس فقط بیست  پنج ،شش سالش بود ومن دختری هجده ساله بودم.اینهمه خوشی زیادمان بود.برای همین گویا خداخودش صلاح دید که زمان اینکه چوب بدبختی رابه زندگی ما بزند فرا رسیده است . این اتفاق ساده ای نبود . البته من بدلیل اینکه هرگز فکر اینکه چه بلائی در انتظارخودم و زندگیم هست نبودم . خیلی نگران نشدم ولی .

آنطورکه مدتی بعد شنیدم زنی ازآن زنهاکه من هرگزبه عمر ندیده بودم و هنوز هم ندیده ام با داشتن شوهر و بچه که البته از شوهرش گویا به خاطرعباس طلاق گرفته بود وقید بچه هایش را هم زده بود درحالیکه سنش هم از شوهر من خیلی زیادتر بود زیرا بچه هایش حدودا سن وسال عباس را داشتند این زن قبل ازازدواج من با عباس دوست بوده عباس به قول دوستانش در دام این زن افتاده بود البته برای این زن که فریبا صدایش میکردندعباس لقمه ی چرب و نرمی بود اواز نظر اقتصادی خیلی به عباس وابسته نبود چون از وضع خوبی بر خوردار بود ولی گویا عاشق ودلباخته عباس شده بود.عاشقانه به عباس عشق میورزید و ازدواج عباس به او لطمه ی شدیدی زده بود .او دلخوش بود که عباس برای همیشه مال اوست وقتی فهمیده بود عباس میخواهد زن بگیرد چه کارها که نکرده بود ووقتی دیگر همه ی تیرهایش به سنگ خورده بود و دیگر دستش به جائی بند نشد چون عباس واقعا عاشق من بود فریبا به همه گفته بود که من نمیگذارم عباس را کسی از چنگم در بیاورد او باید تا آخرزمان مال من باشد.

فریبا در کمین مینشیند بعد از عروسی ما آرام آرام مثل مار توسط مردان دیگر که با او ارتباط داشتند عباس را به دامی میکشد که میدانسته تنها راه تسلط به اوست . البته عباس بعد از اردواج با من هرگز به او روی خوش نشان نمیدهد و همین بیشتر او را جری میکند طولی نمیکشد که عباس در دام اعتیادی که فریبا جور کرده بود می افتد . تا زمانیکه من آن روز آن بسته را پیدا کردم هیچکس از این ماجرا بوئی نبرده بود .

آنشب عمو به خانه ما آمد وقتی من در آشپزخانه مشغول تهیه شام بودم دیدم که عمو با عباس دارد یواش یواش حرف میزند . از آنجا که به عمو مثل پدرم اعتماد داشتم میدانستم هرچه میگوید به نفع من و زندگی مشترک من و عباس است ضمن اینکه یک ندای درونی به من میگفت که آن بسته چیز معمولی نبوده . آنشب تا نیمه های شب عمو در خانه ما ماند . و با تی که داشت بی آنکه بگذارد من بفهمم گویا از عباس قول گرفت که اوقید این اعتیاد را بزند . نمیدانم از اطلاعاتی که من بعدا به دست آوردم آنشب عمو هم چیزی از ماجرای فریبا میدانست  یا نه . ولی بعدها متوجه شدم که عمواز ماجرای عشق و عاشقی فریبا کاملا بی خبر بوده  او فقط نگران اعتیاد عباس بود و همین ماجرا  را پیگیری کرد شاید اگر او همه چیز را میدانست آخر و عاقبت زندگی من به اینجا نمیکشید . من هرچند سن و سالی نداشتم ولی مثل اینکه آنروزها دخترها خیلی زود سر از کار و زندگی در میاوردند زیرا من بی آنکه به عباس حرفی در رابطه با بسته ای که پیدا کرده بودم بزنم دلم شور میزد . فردای آن روز عمو را توی حیاط گیر انداختم و از او پرسیدم دیشب از حرف زدن با عباس به کجا رسیدید مگر آن بسته چیز مهم و مشکوکی بود که آنهمه با او صحبت کردید. ترا بخدا اگر چیزی هست به من بگوئید . عمو در حالیکه سعی میکرد مرا آرام کند گفت . مریم جان آن بسته هرچه بود مال عباس نبود . منهم درست نفهمیدم ولی وقتی از عباس پرسیدم گفت مال یکی از دوستانش بوده که به او امانت داده و درجیبش مانده و یادش رفته به صاحبش برگرداند . بهر حال تو ناراحت نباش . من مثل کوه پشت تو هستم زندگی تو زندگی عباس منست و نوه ای که میخواهد زندگی ما را روشن کند . وقتی من به عمو اصرار کردم که بگوید محتویات بسته چه بوده عمو به من گفت باشد حتما ولی باید یک قول به من بدهی و آن اینکه این رازی باشد بین من و تو . حتی عباس و گلی و پدر و مادرت هم نباید بوئی ببرند میترسم آش نخورده و دهن سوخته بشود . وقتی قول دادم عمو گفت آن بسته تریاک بوده . نمیدانم با آنکه من بدبخت بی جهت به عباس اطمینان داشتم و حرفهای عمو هم میتوانست کار ساز باشد ولی این کلمه مثل پتک بر سرم فرود آمد .


                                          فصل سی و پنجم

مادرم برعکس پدردوست نداشت که خیلی این ماجرارا کش بدهد میگفت بایدزودجواب دهیم وزودهم جواب بگیریم میترسم دراین میان اتفاقی بیفتد.مادرم خیلی عباس را پسندیده بودراستش انگارمیخواست تا تنور گرم بود نان را بچسباند ولی پدر کاملا مخالف بود میگفت بایدسرصبراینکارها را کرد مسئله ی یک عمر زندگی فرزندمان است میخواهند او را به غربت ببرند باید من کاری کنم که شب خیالم راحت باشد وسرم رابه آرامش وبا خیال جمع زمین بگذارم .میترسم ، الان با یک نه یا آره میشود این مسئله را تمام کردولی اگر خطا کنیم گناهش به گردن ماست .مریم ریش و قیچی رابه دست ماداده بایدحواسمان راجمع کنیم فکرکن بخوشی برودو فردائی با یک یا دو بچه وتلخ کامی بیاید.حرفهای پدرکاملادرست بودمنهم بااوموافق بودم درحالیکه عاشق عباس شده بودم ولی حرف پدرم راقبول داشتم . با این پیشنهاد پدرآنها چهارروزدیگرهم مهمان ما بودند.خدا میداند که بهترین روزهای زندگی من شاید همان روزها بود.در حالیکه در تمام آن روزها پدرچهارچشمی مواظب من بودولی روزهای خوشی بود. نتیجه فکرهمه بآنجارسیدکه ازدواج من وعباس برای هر دو خانواده بسیارمناسب است.پدرم که خواهرش راخوب میشناخت عمه گلی هم باتمام دلخوریهائی که ازقبل داشت که صد البته برمیگشت به بی تفاوتی و مخالفت پدرم با ازدواجش با ماشاالله خان وقطع رابطه به همین دلیل ولی گویا بعلت پافشاری که عباس کرده بود او هم شمشیرش راغلاف کردوهمه ی گلایه هایش راکنار گذاشته بودبطوریکه بعدا عباس برای من گفت همه ی این کارها را برای رضایت عباس که اورا ازجانش بیشتر دوست داشت کرده بود یکی ازبهترین کاریکه دراین بین افتاد این بود که بااین ازدواج تمام کدورتها ی  خواهروبرادروبالاخره فامیل ازبین رفت اوضاع اقتصادی عباس فوق العاده بودوما به خواب هم نمیدیدم که با چنین خانواده ای وصلت کنیم پدرو مادرم از اینکه من از آنها دور میشوم خیلی خوشحال نبودند ولی بواسطه اینکه به قول پدرم مادر شوهرم از خون خودم بود وآقاماشاالله هم دراینمدت خودش راخوب پهلوی پدرجا کرده بودوپدرم از او به خوش رفتاری یاد میکرد و از همه مهمتر اینکه باوضع خوب زندگی که عباس داشت دیگرخیالشان ازهرجهت جمع بود وچه بسا که این رابرای خودشان هم شانس بزرگی میدانستند.حرف را کوتاه کنم . با شرایط بسیار خوب ومهریه ای بسیار سنگین که پیشنها خود عباس بود من به سرخانه و زندگی خودم رفتم .آقا ماشاالله و عمه خانه بسیاربزرگی دریکی ازمحله های خوب تهران داشتند یکطرف خانه که چنداتاق داشت راعمه با خانواده اش زندگی میکردند و طرف دیگر را که خود عباس برای زندگی من و خودش ساخته بود که آنهم یک بنای سه اتاقه با تمام وسایل راحتی آن روزها برای من . زندگی فراز نشیبی دارد که انسان را مات و مبهوت میکند در تمام این زمان که دارم برایت شرح میدهم مرتبا از حرفهای عمه و آقا ماشاالله  این مسئله به گوش من رسید که عباس یکدل نه صد دل عاشق من شده بود و به پدرو مادرش گفته بود اگر جانم را دائی بخواهد میدهم ولی مریم را نمیگذارم ازچنگم بیرن بیاورند . گویا در آنزمان که عمه با عباس برای سه روز قبل از رفتن به مشهد به خانه ما آمدند عباس متوجه شده بود که من خواستگارانی دارم برای همین سعی کرده بود که هرچه زودتر این وصلت سامان بگیرد . این حرفها را بعداز ازدواج عمه گلی چندین بار به مناسبتهائی به من زده بود. و صد البته بعد از ازدواج هم عباس به من ثابت کرد که همه ی این حرفها درست بوده . عباس آنقدر مرا دوست داشت که روزهای اول ازدواج اصلا به سر کار نمیرفت . البته او نیاز هم نداشت چند نفرزیر دستش کارمیکردند واتوبوسها راسرپرستی میکردند ومعمولا هرشب آخروقت میامدند ودرآمد آن روز را به عباس میدادند ومیرفتند.ولی از قدیم گفته اند هر عروس بدبختی هم چهل روز خوشبخت است . چهل روز من بیشتر از ششماه طول نکشید . عباس آنقدر زیبا و همه چیز تمام بود که هرکس او را میدید جلوی روی من میگفتند که خوش بحالت این حرف را من از دهان زن و مرد و فامیل و بیگانه بسیارشنیده بودم هیچ عیبی نمیشد به عباس گرفت . گذشته از ظاهرش که در حد عالی بود رفتارش نیز کمتر از ظاهرش نبود . بسیار مهربان بود و سلیم ،با همه کنارمی آمدبه قول مادرش میگفت عباس با گَبرهم میسازد.در مورد من که دیگر کار از این حرفها گذشته بود میگفتم مرغ به آسمان میپرد عباس برایم آماده میکرد . کاش اینهمه خوب نبود کاش هیچوقت کاری نمیکرد که اینهمه به او دلبسته بشوم . حالا وقتی یادم میاید دادم می آید . کاش از او باندازه سر سوزنی دلخور بودم تا حالا اینگونه نشکنم . شکستم آنطور که دیگر توانی در تنم نمانده

تازه دوماه ازازدواجمان گذشته بودکه خبرحاملگی ام را به عباس دادم . از خوشحالی داشت دیوانه میشد . چه شبها که تمام حرفهایمان دور و بر این کودک به دنیا نیامده بود .پدر و مادرهایمان هم بیشتر از ما خوشحال بودند . عباس پسر بزرگ خانوده بود و بچه ی ما اولین نوه آنها میشد . خانواده منهم با آنکه برادر بزرگم ازدواج کرده بود هنوز بچه دار نشده بود این بچه ی من در نزد خانواده منهم اولین نوه بحساب می آمد . حتما توی دلتان خواهید گفت خوشا به حال این بچه با اینهمه دارندگی . ولی این یکی از بدبخترین آدمهای روی زمین شد . هم خودش هم من و هم یک برادر و خواهرش که بعدا به دنیا آمدند .

 خاله مریم آن روز خیلی برایم درد دل کرد . گاه بغض گلویش را میگرفت و با گوشه ی چادرش اشکهایش را پاک میکرد . نفسش انگار گاهی کم میامد . دلم برایش میسوخت احساس میکردم هرچند تا حالا هرچه گفته بروفق مرادش بوده ولی این حال و روزش بیانگراین بودکه بقیه داستان زندگیش میباید بسیاررنج آور باشد.سعی میکردم صبور باشم و بگذارم آنگونه که دلش میخواهد دردهایش را بیرون بریزد . برای اینکه آرامشش را بدست آورد گفتم . خودت را اذیت نکن ولی او انگار حرف مرا نشنید و یا شنید و به روی خودش نیاورد دلش پر بود پر تر از آنکه صبوری کند . و دنباله ی حرفش را اینگونه ادامه  داد.

بگذار یک داستان جدا اززندگی خودم برایت بگویم . میدانم حوصله ات سر میرود ولی خیلی این داستان برای من معنی و مفهوم دارد " روزی درویشی داشت از شهری میگذشت . دید بساط عروسی مفصلی برپاست . آنقدراین عروسی مجلل بودکه نظردرویش را جلب کردجلورفت وپرسید گفتند عروسی دختر شاه است بایکی ازشاهزادگان کشور همسایه . و همه ی مردم شهر هم از فقیر و غنی دعوت هستند خوب برای درویش بسیار جالب بود و هم فرصتی .پس داخل مجلس شد و خودش را در بین میهمانان جا کرد و طبق روشی که داشت ودلش میخواست ازهمه چیزسردربیاورد .دراویش معمولا وقتی درشهرها و دهات راه میروندبرای جلب توجه مردم اشعاری هم زمزمه میکنند که گاهی بصورت پند و نصیحت و گاهی درد دل است این درویش در راه معمولا این شعر را میخواند که خیلی هم به آن معتقد بود" دل بی غم درین عالم نباشد اگر باشد بنی آدم نباشد" بر مبنای این شعر که دیگر شده بود ملکه ی ذهنش وقتی آنهمه جاه و جلال را دید انگار سئوالی داشت تنش را میخورد او چون درویش بود و کسوت درویشان هم در تن داشت و همگان در آنزمان این افراد را بخوبی میشناختند هیچ خرده ای به اعمال و رفتارشان نمیگرفتند . آری درویش از این آزادی عملی که داشت برای اینکه سئوال حک شده در ذهنش را جوابی یابد خودش را با هر ترفندی بود به عروس رساند. او میخواست ببیند چنین عروسی  با این دبدبه و کبکبه چه حالی دارد . و آیا آرزوی دیگری هم دارد؟ وقتی به نزد دختر رفت  . به رسم آن روزها بعد از آرزوی خوشبختی برایش  از او پرسید با این بزمی که برایت تدارک دیده اند به این نتیجه رسیده ام که تنها انسانی که تا امروز دیده ام هیچکدام به خوشبختی تو نبوده اند و حال میخواهم بپرسم آیا تو دختر شاه و عروس شاهی دیگر آیا دیگر آرزوئی داری ؟ دختر گفت . آری . درویش با تعجب پرسید یعنی هنوز هم آرزوئی در دلت هست که به آن نرسیده باشی ؟ دختر گفت آری آرزو دارم یک میخ بزرگ با یک چکش داشتم . درویش متعجبانه پرسید یعنی چه؟ تو با اینهمه ثروت و مکنت و برو بیا یک میخ و چکش بچه دردت میخورد ؟ دختر گفت میخواهم با چکش آن میخ بزرگ را برزمین بزنم . درویش که هنوزازحرفهای دختر سردر نیاورده بود منتظر بقیه حرف دختر شد . دختر پادشاه گفت میخواهم میخ رابرزمین بزنم تا زمین همین جابایستدوتکان نخورد. درویش حرف دختر را خیلی جدی نگرفت در حقیقت او درک نکرد که منظوردخترچیست فکرکردکه سئوالی کرده روی هوا و دختر هم جوابی داده  تا او را از سر خود باز کند . پس سخن کوتاه کرد و این پرسش و پاسخ ادامه پیدا نکرد و نهایتا  آن روز و آن بساط به پایان رسید و درویش هم بنا به روزگاری که میگذراند از آن شهر به شهرو شهرهای  دیگر رفت . و اما


                                         فصل سی چهارم

دوهفته بیشترطول نکشید که سروکله ماشاالله خان وعمه گلی باعباس وفاطمه پیدا شد.پشت سر عمه گلی من ماشاالله خان را دیدم .قد و قواره وچشمانش درست مثل عباس بود.گویا خداوندتمام زیبائیهای عمه وماشاالله خان رایکجا درعباس گذاشته بود.بعدازعمه وشوهرش عباس را دیدم.این آن عباس پنج سال پیش نبودالحق که هیچ دخترتوان ردکردن تقاضای ازدواج باچنین کسی رابه مخیله اش راه نمیداد دیدن آنهامثل همان پنج سال پیش شورزندگی رابه خانه ساکت وآرام ما آورد . دلمان خوش شده بود و هرکس به نوعی . خلاصه عمه گلی شده بود یک سمبل که باحضورش مازندگی راقشتگترمیدیدم . خنده هایمان رنگ گرفته بود و ساعات بیشتری را کنار هم میماندیم همه دلمان خوش بود.عمه گلی حدود ظهربودکه به خانه مارسیدند.مادر ناهاربسیار مفصلی تهیه دیده بود . آن روز تا فردا از همه کس و همه جا صحبت به میان آمد بجز مسئله ای که روز و شب مرا پر کرده بود . دلم ثانیه به ثانیه هزار جور زیر و رو میشد . تا کسی لب باز میکرد من به این خیال دلخوش بودم که میخواهند راجع به من و عباس حرف بزنند . در بیشتر جلسات همه دور هم جمع بودیم و حضور عباس آنچنان تن مرا گرم میکرد که هنوز هم میتوانم آن  را کاملا درخودم  احساس کنم . البته حق هم همین بود که آنها اول برای نزدیکی بیشتر حرفهائی را که سالها بود میخواستند با هم بزنند در میان بکشند . این صحبتها باعث میشد که یخ سالها دوری آب شود خصوصا بین پدر و ماشاالله خان . این راهم بگویم که هرچه زمان پیش میرفت این صمیمت بیشتر و بیشتر میشد و همین دل مرا گرم میکرد و شاید عباس هم همین احساس را داشت خلاصه خیلی طول کشید این دندان بر سرجگر گذاشتن ها . هر روز صبج که چشم باز میکردم امید را دردلم میکاشتم اما آنروزمیگذشت وهمچنان هیچ کس هیچ حرفی در باره ازدواج من و عباس نمیزد . فقط دل بیچاره من بود که ارام و قرار نداشت . چشمان سیاه عباس در همه جا انگار مرا دنبال میکرد. خدا میداند چه حالی داشتم . یک لحظه به خودم نهیب میزدم که مریم حالا صبر کن شاید ماشاالله خان ترا نپسندد یا خانواده ات را یا پدرت را خلاصه این فکرها مال یک آدم عاقل بودنه مال آدم عاشقی مثل من ناخواسته متوجه میشدم که دارم با خودم حرف میزنم گویا دلم به حال خودم میسوخت وبرای اینکه بیش از حد به خودم دلخوشی ندهم میگفتم مریم صبر کن نکند به خودت داری الکی امید میدهی . اگر عباس آنروز ترا دیده و پسندیده یا عمه آن  روز ترادیده حالا پنج سال گذشته شاید نظرشان برگردد .اگر بیش از حد دل ببندی و آنوقت بفهمی که آنها منصرف شده اند و یا با یک اختلاف کوچک بینشان، این ازدواج سرنگیرد با اینهمه دلدادگی دق میکنی .این حرفها تمام روز و لحظه های آن روز مرا پر میکرد. در تمام کارهائی که به دستورمادرم برای پذیرائی ازاین مهمانان خاص انجام میدادم هوش و حواسم به عباس بود و بس . وقتی چشمم خواسته یاناخواسته بعباس می افتاد همه این حرفها را از یاد میبردم . خدا میداند در آن شبها چند بار لباس عروسی خیالیم  را به تن کردم .خوب بمن حق بدهیدمن یک دختر شهرستانی بودم مثل تمام دخترها اولین آرزویم آمدن به تهران بود . این تهران آمدن بین ماخیلی اهمیت داشت.هریاپسرش را به یک تهرانی میداد و مقیم تهران میشد خیال میکرد یک سر و گردن از همه بالاتر است البته غیر از مادرم که دلش برای دوری از من خون بود و من این را خوب میدانستم . ولی من در آن زمان با عشقی که اول به عباس داشتم و بعد آمدن به تهران به تنها چیزی که فکر نمیکردم دل مادرم بود. تازه شانسم هم زده بود و از مهاجرت به تهران مهمتر این بود که سالاری مثل عباس هم قرار بود شوهرم بشود . خلاصه قصه نگویم .که سرتان را درد بیاورم .

بالاخره ساعت موعود فرا رسید . آن روزبعد از اینکه صبحانه خورده شد پدرم رو به ماشاالله خان کرد و گفت . خوب چند روز در خدمتتان هستیم؟ شوهر عمه ام گفت راستش ما بچه ها را گذاشته ایم و آمده ایم برای همین نمیخواهیم زیاد مزاحم شما بشویم .آمدیم هم یکدیگر را ببینیم بالاخره هرچه نباشد فامیل هستیم درست است بعلت دوری نتوانستیم تا حالا خیلی با هم باشیم ولی حالا که امکاناتی فراهم شده بهتر است دیگر این نامهربانی را به مهربانی بدل کنیم . در تمام مدتی که شوهر عمه ام حرف میزد پدرم بعلامت تصدیق سرش را تکان میداد .درآن نشست تمام گفتگوها بین  بزرگترها بود .منکه میدانستم آنها در چه مورد میخواهند صحبت کنند تمام هوش و حواسم به حرفهایشان بود.  دل توی دلم نبود . هنوز نمیدانستم آخر کار به کجا میرسد راستش توی اینمدت کوتاه  اگردرگذشته  یک تمایل به زندگی باعباس داشتم میخواهم از صمیم قلبم بگویم این سه روزه عاشقش شده بودم . نمیدانم من فقط این حس را در آن حال و هوا داشتم یا همه ی دخترها اینطورند.یعنی کاملا ازرفتار و واکنشهای عباس معلوم بود که او از من بیشتر مشتاق این وصلت است . بالاخره حرف آقا ماشاالله به اینجا رسید که.ما آمدیم هم شما وهم مااین مدت خوب به اخلاق و رفتار هم وارد شویم و به قول قدیمیها زرع نکرده پاره نکنیم . البته بعد ازاینکه قدم اول رابرداشتیم آنوقت بقیه حرفها را بزنیم شما میدانید به حرف جوانها که نمیشود عمل کرد درست است که عباس ما را وادار کرده چون من که شما و مریم خانم و خانواده تان را ندیده بودم . گلی هم که خوب عمه است و عذرش خواسته ولی بیشتر از همه در این میان عباس بود که از شما چه پنهان دلش رفته بود . منهم معتقد به این هستم که علف باید به دهان بزی شیرین باشد واومیخواهد زندگی کند برای همین ماموظف هستیم بعنوان بزرگتروپدرو مادر خوب حواسمان را جمع کنیم و اختیار صد درصد را بجوانها ندهیم . من در اینوقت داشتم تمام حرفهای آنها را از اتاق بغلی میشنیدم . راستش وقتی مادرم حس کرده بود دارد کاربحرفهای خاص بزرگترها میرسد بانگاهی که به من کرد دستورداد که از اتاق بیرون بروم . به سرعت بلند شدم وبه اتاق بغلی که کاملاازآنجا میشد تمام حرفهارا شنید رفتم.دلم بالا و پائین میرفت . برادر بزرگم که در خانه نبود صبح زود رفته بود فقط بچه ها بودندکه آنها هم یا توی کوچه بودند ویاسرشان به کارخودشان من چند سالی بودکه ششم راخوانده بودم وکلاس خیاطی رابه سفارش مادرم رفته بودم ولی دل بخیاطی نمیدادم .بیشتر برای اینکه پشتم به شکل وشمایلم قرص بود. ماشاالله خان گفت آقا اسمعیل( اسم پدرم اسمعیل بود )عباس تا کلاس نهم درس خونده باعلاقه ای که داشت برایش یک اتوبوس خریدیم که کارکندخداراشکرظرف همین چند سال باعرضه ولیاقتی که داشته یک اتوبوس شده سه تا.خودش دیگرپشت فرمان نمی نشیند گرچه خیلی دوست دارد ولی میخواهد یک ماشین شخصی بخرد که هنوزبه نظر ما زود است . گذاشتیم وقتی زن گرفت بعد بخرد.حالا سه نفرروی ماشینهایش کارمیکنند اوضاع خیلی خوبی دارد.ما هم دیدم دیگروقتش است الان بیست وسه سالشه .وقتی مادرش به اوگفت که دیگرباید برای آینده ات فکری بکنی . عباس گفت اگرمیخواهید من زن بگیرم وبه دل من میخواهید این کار رابکنید من دختر دائی اسمعیل راپسندیده ام گلی هم که شنید دیگه قند توی دلش آب شد. ازشما چه پنهان منهم خودم بسیارمشتاقم که ازفامیل دختر بگیرم . به غریبه آدم اعتبارنمیکند. برای همین تصمیم گرفتیم مزاحم شمابشویم.حالا شما بگوئید آیا مامیتوانیم امیدوارباشیم یا نه ؟ پدرم گفت شماصاحب اختیارهستید ولی این اتفاق در زندگی بچه ها مهم است .گلی خواهرمنست شما هم که دیگر معرفی لازم ندارید ولی اجازه بدهید دو سه روزی اینجا باهم مهمان ما باشیدمریم وآقاعباس هم کمی همدیگرراخوب وازهمین نظرسبک وسنگین کنند و بعد ما جواب آخررا به شما بدهیم .ضمنا اگرشما وما بعد ازاین زمان احساس کردیم که خیروصلاح بچه هایمان نیست که این وصلت سربگیرداین رایک سرنوشت بدانیم .امیدوارم مشکلی در آنموقع بوجودنیاید بالاخره ماهمخون هستیم.اگربختشان باشدکه ما کاری نمیتوانیم بکنیم اگرهم نباشد که هرچه مابخواهیم و سعی کنیم نمیشود .آقا ماشاالله وعمه حرفهای پدرم راقبول کردندوبناشد بعدازسه چهارروزکه من و عباس با هم صحبت کردیم اگر لازم به زمان تصمیم گیری بیشتر بودآنها بروندبه تهران وراجع به شرایط ما فکرکنند وماهم فکرهایمان را بکنیم و بعد به هم خبر بدهیم .


                                         فصل سی و سوم

یکی دو سالی ازاین ماجراگذشت کم کم داشتم ازخیال عباس فارغ میشدم دیگرازاین افکارکه میدانستم به نتیجه ای نمیرسد خسته شدم . حالا مرز پانزده سالگی را میگذراندم و تقریبا چند نفری هم درخانه مان رازده بودند و یواش یواش پدر و مادرم هم داشتند تدارک این را میدیدند که بالاخره بایدیکی ازاین خواستگارهارا قبول کنند  چون به نظرآنها دیگه وقتش رسیده بود و اگر این دست و آن دست می کردند چه بسا که شانس های خوبی راکه دراین زمان بدست آورده بودم ازدست میدادم.این راهم بگویم اززمانیکه اولین خواستگار به خانه مان آمد دلم لرزید من میدانستم درچه شرایطی زندگی میکنیم .بیشتر حواس پدرومادردرآن شرایط این بود که هرچه زودتر دختر را به خانه بخت بفرستند .منهم اولین دختر دم بخت این خانواده بودم با داشتن هفت برادرهرچه زودتربه سرزندگیم میرفتم خیال پدر و مادرم راحترمیشد.زیراهرکدام ازبرادرهامیتوانستند نقش مهمی درزندگی وآینده من بازی کنند. نمیدانم چرا با تمام این اوصاف باآنکه یکی ازخواستگاران  اولیه ام از خانواده ای بسیار خوب و سطح بالا بود ولی دلم راضی نمیشد انگار ته دلم هوای عباس را داشتم . و شاید آرزویم این بود که او بعنوان خواستگار درخانه مان را بزند . خوب جوانی و بی تجربگی من بود آخر من کجا و عباس کجا؟ این آمد و شدها کم و بیش ادامه داشت . هرخواستگارکه برایم پیدا میشد انگار اوضاع زندگیمان عوض میشد پدرم صمیمانه تر میشد اغلب با او تقریبا دور از چشم ما حرف میزد (آخر بطور معمول همانطور که قبلا گفتم پدر خیلی قاطی نبود و او حکم رئیس خانواده ومادرهم مثل تمام زنهای آن روزگان نقش مادربچه هارا داشت ولی با آمدن خواستگارکمی در اوضاع تغییر داده میشد) من میفهمیدم که تمام حرفهایشان درباره من وخواستگارها وتصمیم گیریهای پدراست که چون خودش بامن نمیخواست رودر رو حرف بزند مادر را آموزش میداد چون معمولا یکی دو ساعت بعد مادربسراغ من میامد وآموخته هایش ازپدررا تحویلم میدادونصیحت دراین موردکه هرچه زودترتصمیم بگیرپدردلش میخواهدکه هرکس راکه برای توانتخاب میکند بدل خودت هم بنشیند . جواب مادربعد ازکلی حرف خواندن بگوش من فقط سکوت بود.سکوتی که خودم میدانستم دستوردلم بودعاشقی بدجوری داشت زندگیم راتباه میکرد.ولی از آنجا که میگویند گاهی مرغ آمین درراه است گویا خواسته های دل من به گوش مرغ آمین رسیده بود .تا اینکه روزی پدروقتی بخانه آمد خبرهای تازه ای هم آورد. درآن زمان دیگرچند سالی از رفتن عمه گذشته بود و من حالا حدودا هفده سالم شده بود درآن زمان من اوج زیبائیم راداشتم بقول دوستان وآشنایان دختری بسیارزیبا بودم وبی جهت نبودکه ازدرودیوار برایم خواستگارمی آمد بطوریکه همه بمادرم حسودیشان میشد. میشنیدم که میگفتند تا وقتی مریم شوهرنکند کسی سراغ دخترهای مارانمیگیرد.ومنهم بااین حرفها که میشنیدم  آنقدر به خودم مغرورشده بودم که  ظاهراهیچ کس را قبول نداشتم . خلاصه خبرآن روز پدردلم را  لرزاند.اوانگار خودش هم مثل من هوای وصلت با خانواده خواهرش را داشت . چون برعکس همیشه که آدمی خود داروخشک بود آنروزبمحض ورودش بی آنکه کمی تامل کند مادررا صدا زد و با پچ و پچی که کرد بیشتر از همه مرا متوجه کردکه بایداتفاقی فوق العاده افتاده باشد که پدراینگونه رفتار کرده.مادرم بعد از شنیدن خبر انگار قند توی دلش آب کرده باشند خنده ای کرد وبه پدرگفت بخدا به دلم آگاه شده بود .عصر آن روز مادر خبر را به گوش من رساند او گفت عمه گلی پیغام داده اگر ما را قابل بدانید بیائیم مریم را برای عباس خواستگاری کنیم .

راستش بعد ازرفتن عمه و گذشت یکی دوسال من دیگر به فکرعباس نبودم یعنی بچه تراز آن بودم که این چیزها را خیلی جدی بگیرم ولی آن روزبا خبری که پدرآوردیاد نگاههای عباس وگرمی تنم وقتی نگاهش به من می افتاد حالم را دگرگون کرد .یکی دو ساعتی از خبرخوشی که مادر بمن داد نگذشته بود که پدر مثل همیشه برای خوردن چای به جمع ما بچه ها پیوست گویا میخواست در یک زمان مناسب این خبررا خودش هم به ما بدهد . دلم به شور افتاده بود احساس میکردم توان نگاه کردن به صورت پدرم را ندارم من پدر را آدم بسیار باهوش و با جذبه ای میدیدم نسبت به او احساس احترام خاصی داشتم . کمی هم ته دلم از او وحشت داشتم مثل تمام دختران آن روزگاران . شاید اینهم ارثی بود که از مادران به دختران میرسید . از شروع حرف زدن پدر احساس خوبی ته دلم به وجود آمده بود مثل همیشه جدی نبود انگار یک شادمانی را داشت به ما تزریق میکرد . این حس او به من بیشتر از همه منتقل شد . میدانستم میخواهد درچه مورد صحبت کنم وبی آنکه بگذارم کسی به حالی که شده بودم پی ببرد گوشم را تیز کردم که ببینم حرفهایش و نظرش چیست . وقتی حرف پدرم تمام شد انگار فقط داشت برای مادر حرف میزد او را مخاطب قرار داد و پرسید حالا تو چه میگوئی؟  مادرم که داشت سرش رابه خیاطی گرم میکرد گفت من چه بگویم تو پدرمریم هستی اختیارش با توست منکه نه خواهرت را درست میشناسم ونه خانواده اش را هرچه بگویم بادهواست ." ضمن اینکه مادر میدانست که هرچه بگوید حرف آخر را پدر طبق خواسته ی خودش و بی توجه به نظر اطرافیان خواهد زد پس مادر ادامه داد"اینهمه مریم خواستگار دارد که همه دیده و شناخته شده هستند خیلی هم از خواهرت وضع زندگیشان پائینتر نیست که بعضی هاشان خیلی هم بهتر است حالا من نمیدانم دختر دسته گلم را بدهم لابد باید به تهران برود وزندگی کند.فکرش دلم رامیلرزاند .چطوردوریش را تحمل کنم . دختر اول زندگی دلش به خانواده اش خصوصا مادرش خوش است . حالا من باید وقتی موقع لذت بردن از زندگی عزیزم هست او را بدهم به غربت .

پدرم که همیشه درزندگی ما تنها تصمیم گیربودو شاید این بار هم روی حساب و کتاب به مادرم میخواست آوانس بدهد گفت . بهر حال خواهرمن مریم را گوشت تن خودش میداندفرق دارد با دیگران.ضمنا من چطوررویم میشودبگویم بتودخترنمیدهم و صد پشت غریبه را به توترجیح میدهم ؟ مادرم درحالیکه لب و لوچه اش آویزان بود و معلوم بود که اصلا رضایت ندارد گفت اول که من خودم گفتم خودت تصمیم گیرهستی اون توواونهم دخترت.هرکارمیخواهی بکن .من چوپون بی مزد بودم حالا هم از حقم گذشتم . پدرم در حالیکه بمن دستورمیدادچایش رابریزم گفت خوب حرف آخرت رازدی.بگلی میگویم بیایدحرفهایش رابزندعباس راهم بیاورد.این باراحتمالاکه نه صددرصدماشاالله خان هم حتمامیاید.(ماشاالله خان پدرعباس وشوهرعمه گلی بود.ازپدرو مادر در باره ماشاالله خان خیلی شنیده بودم اینطوربه نظرمیرسید که روابط پدربا اوخیلی خوب نبوده گویاهر دو یک من بودند و همیشه کلاهشان توی هم میرفته حالابرای پدرم موقعیتی پیش آمده که ماشاالله خان مجبوراست بخدمت پدرم برسد وبرای همین هم آمدن اوبرای پدرم یک پیروزی حساب میشد.حالا فکرمیکنم که پدران مابا استبدادی که داشتند بخاطرچه مسائل خودخواهانه ای سرنوشت بچه هاخصوصا دخترهاراتعیین میکردند)سپس پدرادامه داد بالاخره باید باپدراین بچه هم ما آشنا بشویم.اورا ببنیم البته من اورادیده ام ولی این مال سالهای سال پیش است تا الان همه مان هزارباراین رو آن رو شده ایم . من در حال حاضر هیچ نظری نسبت به پدر عباس که خیلی هم برایم مهم است ندارم . بهتر است الان بانها جواب مثبت ندهیم بگوئیم بایدبیایند تاحرف بزنیم وقتی آمدندهم من وتووحتی مریم آنهارا بایدببینیم.حرف یک عمرزندگیست نمیشودروی خاله بازیها من زندگی دخترم راخراب کنم .بیایند حرفهایشان رابزنند ماهم حرفهایمان را به آنها بزنیم ضمنا رفتارشان را باخودمان بالاوپائین کنیم آنوقت سرفرصت از آنها وقت میگیریم و در صورتیکه هر سه راضی بودیم به آنها جواب مثبت میدهیم واگر راضی نبودیم خوب با دلیل و برهان جواب منفی میدهیم . مطمئن هستم این راه عاقلانه ای هست . ضمنا آنها هم که به زورنمیخواهند ازما دختربگیرند . به نظرتو این راه خوبی هست یا نه ؟"

مادرم بعلامت تصدیق سرش را تکان داد وگفت آره اینطورخیلی خوبه بالاخره مریم بایدبدونه سرش روبه بالین کی میخواد بذاره .

هرچند این حرفهای پدرکه برای اولین بار اینهمه نرمش در آن دیده میشد برایم عجیب بود ولی متوجه شدم که او برای اینکه دل مادرم رابه دست بیاورد اینهمه صغرا کبرامی چیند.میخواست خیلی پا فشاری نکند.خنده ای که گوشه لب مادرظاهر شدکه نشان از رضایت تصمیم پدر بود جواب این تصمیم عاقلانه پدرم بود

آنها نمیدانستند که من آرزوی همسری باعباس را داشتم . خدا توی دلم دانه ای کاشته شده بود که خودم خبر نداشتم با این حرفها در عرض همین چند ساعت دانه عشق عباس در دلم به درختی زیبا بدل شده بود .درختی که گلستانی زیبا را برایم به ارمغان آورده بود . و از همان لحظه بود که ثانیه شماریهایم برای آمدن عباس و عمه گلی شروع شد.


                                         فصل سی و دوم

من ذاتا آدم فضولی نیستم .یعنی عادت به اینکه سرازکارکسی درآوردم وازکم وکیف زندگی کسی مطلع شوم برایم خیلی جالب نیست . ولی در آن روزها با فهمیدن زندگی آدمها کم کم به این نتیجه رسیده بودم که چقدر زندگیها متفاوت است . هر داستانی را که میشنیدم گاها پیش خودم زندگانی افراد را مجسم میکردم برایم کم کم دانستن این مسائل مثل فیلم سینمائی بود که کاملا به آن ایمان داشتم یعنی میدانستم که تخیلی نیست و کاملا واقعی وقابل لمس ودرک است وازهمین جهت بود که فکر میکردم با دانستن آنها شاید در دراز مدت بشودبه این یافته ها اسم تجربه راداد.وتجارب همانطورکه میدانید چیزی نیست که بسادگی بدست آید.من دراین مدت که هرچند طولانی نبود ولی بسیارارزشمند بودحتی دو نفررا ندیدم که زندگی مشابه ای داشته باشند.من درآن روزهاسنی نداشتم بالطبع با کسانی معاشرت داشتم که آنها هم مثل من گذشته ی طولانی وپر باری نداشتندولی باحضوراین دوسیدوجلب شدن توجه من بادامه زندگی آدمها و فهمیدم درطول زندگی رخدادهائی درزندگی افرادهست که میتواندهرکدام یک داستان شنیدنی باشداین قصه ها که من اززندگی کسانی که دیده بودم وبرایتان تاآنجا که درتوانم بودنقل کردم آن قسمت اززندگی آنها بود که اکثرا شنیده بودم و یا از زبان خودشان و یا بعدا به روایت دیگران و صد البته میشد تصورکرد این فقط یک قسمت از آن کوه یخی بود که در یک اقیانوس فقط قله آن از سطح آب بیرون است . یعنی بعبارتی کوتاه زمانی از زندگی آنها که برایم روشن شده بود  . میخواهم این را بگویم که وقتی فقط یک قسمت از زندگی اینقدر فراز و نشیب دارد خدا میداند تمام زندگی چه بر سر انسانها می آورد . که صد البته ما خود یکی از همین آدمها هستیم .

داستان دیگری که میخواهم برایتان تعریف کنم به نظر من بسیار شنیدنیست . البته من سعی میکنم در داستانهائی که در رابطه با این دو سید است برایتان بگویم و نه هر اطلاعی که از زندگی کسانی که در ذهنم جامانده و چه بسا که گفتنی و جالب هم هست . و حالا داستانی دیگر از زندگی دیگر.

                             ****************************

من از آنجا این خاله مریم را میشناسم که برای سفارش یک بلوز بافتنی مرا به اومعرفی کردند. وقتی کار قشنگ دستش را دیدم باعث شدکه رابطه ای البته بسیارکم با اوداشته باشم و گهگاه برای سفارش خواسته هایم به او مراجعه کنم . که الحق دستش بسیار سکه بود وهرچه را میبافت بسیارمورد توجه دوستانم قرارمیگرفت وهمین باعث شده بود که از این طریق چند تائی مشتری بین دوستانم برایش جور کنم .خوشحال بودم که این کار من به او کمک مالی میکرد زیرا او زنی بود که در آنوقع سه تا بچه داشت وبسیار دست تنگ در آن زمان  من دختری بیست و یکی دو ساله بود م و از هیچ نظر با او نمیتوانستم صمیمی باشم . ولی از آنجائیکه وقتی کاسه صبر کسی پر میشود دیگر حتی گنجایش یک قطره را هم ندارد  روزی خاله مریم سر درد دلش باز شد وشرح  حال خودش و تمام زندگیش را برای من بتفصیل گفت . همدلی من باعث شد که او بقول خودش کمی سبک شود .زندگی خاله مریم خودش یک داستان عجیب به نظر من آمد و من مشتاقم  تا آنجا که از زبان خاله مریم زندگیش شنیده بود رابرایتان  شرح بدهم  و بعد میرسم به ارتباط خاله مریم بادو سید و بعد هم پایان زندگی خاله مریم .

                                  ***********************************

                                        داستان زندگی خاله مریم

خاله مریم زاده ی یکی از شهرهای کویری بود شما خیال کنید مثلا اطراف سمنان . دختر اول خانواده و چشم و چراغ پدر و مادر . یک برادربزرگترازخودش داشت وشش برادرویک خواهر کوچکتر.زندگی پدرش در زمانها ی بسیار دور پر از نشیب و فراز بوده و در این زمان که من میخواهم داستان زندگیش را برایتان نقل کنم  به علتهای گوناگون و"به قول قدیمیها"اآدم از اسب افتاده. و در حال حاضریک زندگی نسبتا مرفه بانه فرزندش داشت.

حدود سنی ده و یادوازده ساله بودم که روزی پدرم  همراه با عمه ام که در تهران زندگی میکرد و زنی هم سن و سال خودش و بسیار هم شبیه به او بود با سه پسر و یکدخترش  به خانه آمدند . آنها را من اولین بار بود که میدیدم اگرهم روزی روزگاری به شهر ما آمده بودند احتمالا آنقدرزمان از آن گذشته بودکه حتی من به خاطر نمی آوردم به هر حال اکنون نمیدانم به چه جهت به شهر ما آمده بودند. از این جهت میگویم نمیدانم علت آمدنشان به شهر ما چه بود برای اینکه ما با عمه ارتباط نزدیکی نداشتیم و ما هرگز در تهران نرفته بودیم و عمه را بیشتر در گفتارها و خاطرات پدر از زندگیش شناخته بودیم . و حالا وقتی که آمده بودند مسلم بود چون جز پدرم کسی را نداشتندبالطبع میبایست ما مهماندارشان باشیم .مادرمن زنی زحمت کش و بسیار صبور بود . اما پدرم مثل همانوقتها که سوار اسب میشد ومیگفتند پشت  پاشنه ی چکمه هایش طلا بودوقداره ی طلا می بست هنوزمردی درشت اندام ودرشت گفتاروبسیار مستبد بود .با اینکه فقط یک خواهرویک برادربیشترنداشت که هردو هم در تهران بودند ولی هیچوقت بین آنها روابط صمیمانه ای نبود . تا آنجا که ازمادرم گهگاهی که درد دل میکردشنیده بودم این جدائیها بیشترش ازجانب پدرم بودزیرااوبعلت خوی تندی که داشت محبوب هیچکس نبود .خصوصا که با این برادر و خواهر که درزمانهای دورمیتوانست به آنها بهره ای برساندولی دربی تفاوتی وبی مهری بآنها سنگ بنای بدی رابنیان گذاشته بود ضمن اینکه برادربزرگ بودومیبایست نقش پدری را که سالها بوداز دست داده بودند بازی کند ولی آنقدر رفتارش ناپسند بود وبه قولی ازبالا باین برادروخواهر نگاه میکرد که آنها هیچ میلی و رغبتی به ارتباط با اورا. نداشتند. آنروز متوجه شدیم که عمه ام برای رفتن به مشهد بارسفر بسته بوده و بین راه هوس میکند به برادرش که سالها از او بی خبر بوده هم سری بزند . شوهرعمه ام مغازه دار بود در تهران وضع خوبی داشتند.یعنی خیلی بهتر از ما بودند . شاید یکی از دلایلی که پدرم از عمه و عمویم دراین زمان بیشتر دوری میکرد همین اوضاع خوب آنها بود . پدر من فرزند بزرگ بود ووقتی پدر و مادرش فوت میکنند همین عمه من شوهرداشته عمویم نوجوان بوده درآنموقع که بقول معروف پول پدرازپاروبالامیرفته بعلت غروروخودخواهی رفتاری با برادر و خواهرش میکند وهمانطورکه مفصلا برایتان شرح دادم بینشان بسیارفاصله بودحالا هم که دیگرپدرمیدیدآنها بسیار ازنظراقتصادی از ما جلوترهستند سرنا سازگاری دیگری راگرفته بودو گویا کسر شان خودش میدانست که با آنها رابطه داشته باشد . بهر حال مثل اینکه با آمدن عمه بدون خبر دیگر پدر نتوانسته بودکاری بکند و رو نشان ندهد برای همین مجبور شده بود تن به قضا بدهد و آنها را دو سه روزی مهمان کندتاحد اقل جلوی ما بچه ها آبروداری کندوشرمنده شان نباشد.آنروزبا آمدن آنها زندگی ماهم یک رنگ ولعابی گرفت . مادرمن تک فرزندخانواده بودوپدرومادرش هم که مرده بودند.خلاصه ما یکی ازکسانی بودیم که تقریبا در شهرمان با هیچ خانواده ای رفت آمد نداشتیم یعنی فامیلی نداشتیم که رفت و آمدی در بین باشد لذا همیشه همسایگان و دوستان گاهگاهی مهمانمان میشدند و یا به خانه آنها میرفتیم با آمدن عمه زندگی ما حالا دیگر رنگ و جلائی گرفته بود. 

عمه ام زنی بسیار خوش مشرب و زیباو مهربان بود.آنچنان ما را بسینه اش می چسباند که به دل آدم می نشست . سه تا پسر داشت . عباس و محمد و اصغر و اسم دخترش هم فاطمه بود . اسم عمه خدا بیامرزم گلی بود . از شما چه پنهان با آنکه ده دوازده سال بیشتر نداشتم وقتی چشمم به پسربزرگ عمه ام عباس افتاد دلم لرزید.گویا آن موقع ها دخترها خیلی زود بزرگ میشدند و یا اینکه بعلت بسته بودن فضای جامعه فکرو ذکر دختر فقط شوهر کردن بود . مدرسه ای هم که نبود سر دخترها گرم شود و یا به قول امروزیها چشم و گوششان باز شودوپای ازخانه بیرون رفتن داشته باشند بیشتروصلتها فامیلی بود. شاید این یکی از دلایلی بود که با دیدن عباس مهرش به دلم افتاد آدم بدبخت را خداوند از روز اول به طالعش مینویسد . حالا وقتی فکرش را میکنم میبینم کاشکی هرگز عمه ام به زیارت امام رضا نمیرفت تا با این تصمیم اوسرنوشت من اینگونه به ناکجا آباد بکشد . خلاصه اینکه . عباس در آن موقع شانزده یا هفده ساله بود پسری بسیار زیبابا قامتی بلند . چشمانی سیاه که حالت خمارگونه ی چشمانش دلم راربود . موهای سیاهش که مثل شبق میدرخشید به روی پیشانیش ریخته شده بود انگار هزاران آرایشگر اورا برای دل ربودن از من آرایش کرده بودند . خیلی شبیه عمه جان بود . دوپسر عمه هردو کوچکتر از عباس بودند . ولی از نظر شکل و شمایل فرسنگها فاصله با او داشتند . من شوهر عمه ام را تا آن روز ندیده بودم حتی آنروز هم با عمه نیامده بود با دیدن تفاوت عباس با برادرهایش میشد اینطور فکر کرد که محمد و اصغر احتمالا شبیه پدرشان بودند . خلاصه زیبائی عباس شد بلای جان من و زندگی و آینده من . فاطمه دختر عمه دو سه سالی از من بزرگتر بود ولی برعکس من که ریزنقش بودم فاطمه دختربلند قامت ودرشت اندام بود. درست عکس عباس بود هرچه عباس زیبا بود فاطمه از زیبائی هیچ بهره ای نداشت . در کل مثل اینکه پسرهای عمه هر سه از فاطمه زیباتر بودند .

دوسه روزی که عمه خانه ما بود مادرم ازهیچ خدمتی دریغ نکرد . تا آنجا که میدانستم همیشه بین مادر و عمه و عمویم رابطه ی خوب ومحترمانه ای برقرار بود برای همین در این مدت هم عمه از مهربانی و مادر از پذیرائی چیزی کم نیاوردند و در کنار اینها ما بچه ها هم کلی پر و بال باز کرده بودیم و بهم نزدیک شده بودیم خصوصا من با فاطمه . شاید بعد از مدتها کسی را پیدا کرده بودم که در خانه مان نقش مهمان را داشته باشد چنانچه میدانید من یک برادر بزرگتر از خودم و شش برادر کوچکتر داشتم خواهرم از تمام ما کوچکتربود برای همین حضور فاطمه برای من بسیار مغتنم بود.از طرفی پدرهم این سه روزه کاملا معلوم بود که حال روحیش خیلی خوب شده در ضمن از حرفهائی که بین عمه و پدرم رد و بدل شد از حال و روز عموئی که در تهران داشتیم هم خبردار شدیم . فهمیدیم که عمویم کارمند یکی ازادارات دولتی است  او هم سه تا پسر دارد وآنطور که عمه برای پدر توضیح داد از زندگی خوبی هم برخورداراست وخلاصه با آمدن عمه ما دارای کلی فک و فامیل شده بودیم و همین امر باعث شده بود که توی درو همسایه و آشنایان کلی خودمان را نشان بدهیم .من همیشه از اینکه هیچ فامیلی نداشتیم آنهم در آن محیط کوچک که اکثرا با هم فامیل بودند خیلی احساس خوبی نداشتم و حالا حس میکردم این کمبودم با آمدن عمه و پسرها و دخترش حسابی جبران شده .اغلب برای دوستان و همسایه ها پز عمه  تهرانیم و پسر و دخترش و عموی ندیده ام را میدادم . سه روز مثل برق و باد گذشت  با رفتن عمه دو باره زندگی ما همان  شد که بود.ولی زندگی من پاک دگرگون شده بود روز وشب درخیال و خواب عباس را میدیدم . آرزوی یکباردیگر دیدن او برایم شده بود خیال ثابت در آن زمان من هیچکس را نداشتم که در باره این دلدادگیم با اوحرف بزنم فقط با خودم ازعشقی که اینگونه به ناگهانی مرا به اوج برده بود حرفها میزدم . وقتی به فکر عباس بودم احساس میکردم تمام تنم داغ میشود . بعضی اوقات احساس میکردم نگاههای عباس به من یک نگاه ساده نبودخیال میکردم اوبه من نظرخاصی دارد و بعد به خودم نهیب میزدم که چون او را دوست دارم اینگونه خودم را میخواهم راضی کنم . خلاصه اینکه حسابی عاشقش شده بود . البته عشقی که هرگز به مخیله ام هم نمی گنجید که روزی به ثمر برسد ولی خوب دلست و اختیارش دست آدم نیست .


                                       فصل سی و یکم

بعد از اینکه خودم را راضی کردم که بی پرویز هم میتوانم زندگی کنم یکروز پنهانی جلوی خانه اش کمین کردم . میخواستم سوگلیش راببینم نمیدانم چرا دست به اینکار زدم . انگار از خود دیگر اختیاری نداشتم . این دلم بود که میخواست پرویز را ببیند و این را بهانه کرد. عصربود میدانستم او عصرها دوست دارد که برای گردش و تمدد اعصاب بیرون از خانه گردش کند .  در گوشه ای که مطمئن بودم دیده نمیشوم کمین کردم .نمیتوانم بگویم چه حالی داشتم .هرکسی میخواهدحال مرابداند باید درست این لحظات را از سر گذرانیده باشد .دلم آشوب بودوانگار پاهایم توان تحمل وزن بدنم را نداشت . خوشبختانه طولی نکشید که در خانه باز شد. قلبم داشت از جا کنده میشد . فریادم رادرگلوخوردم . پرویز ازدر بیرون آمد وپشت سرش اورا دیدم .پرویزعاشقانه دستش را گرفت که اگر توانش را داشتم میرفتم وسیلی محکمی به اومیزدم آخر او همانطور که دست او را گرفته بود بارها وبارها دستم رادردستان مردانه اش مشتاقانه گرفته بود .گرمی دستش را در آن لحظه روی تک تک سلولهای دستم حس کردم. صورت زن پرویز در آفتاب نیمروز چقدر زیبا بود . تمام رخ به طرف من برگشت.انصافا خیلی زیبا بود راست میگفت پرویز.جوان و زیبا معلوم هم بود که از یک خانواده ی متشخص است . یک آن خودم را با اومقایسه کردم .من درشرایطی بودم که این تفاوتها را به خوبی درک میکردم . آه که مجبور بودم با تمام عشقی که به پرویز داشتم به او حق بدهم که مرا بگذارد و بگذرد. نمیدانستم چه باید بکنم . آرام آرام گوئی در خودم مُردم . بی آنکه بهوش باشم نگاهشان میکردم . رفتند و من ماندم و دردهائی که میباید به آنها خو کنم . آنروز و شب را چگونه گذراندم نمیدانم بعد از آن هم مدتها کارم در تمام روزو شب در هر موقعیتی که بودم گریه بود و گریه و یا با خودم حرف میزدم میخواستم خودم را از برزخی که گرفتار آمده ام نجات دهم . اگر درمقابل مرگ انسان راه چاره ای داردمنهم در مقابل این اتفاق راهی داشتم .پس میباید یا به زندگیم خاتمه دهم ویاخودم رابا شرایط موجودوفق دهم . وآخر به این نقطه رسیدیم که ازمحیطهائی که پرویزبهرشکلی او حضوردارددورشوم . و بهمین دلیل تقاضای انتقال به یک آزمایشگاه دولتی  که فرسنگها فاصله با بیمارستان و دانشگاه داشت راکردم. اوضاع اقتصادیم خیلی خوب بودخانه کوچکی درنزدیکی همان آزمایشگاه خریدم تا بیرون ازآن محیط نروم . شاید از ترس اینکه دوباره به علتی چشمم به پرویزکه گذشته ی نابه سامانم بود نیفتد. هنوز عشقش درتارتار وجودم غلیان داشت . ضمنا با خودم عهد کردم که تنهائی رابرای همیشه انتخاب کنم . تازه به مرزسی سالگی نزدیک میشدم .بیست و هشت سال سن با آن گذشته ای که من داشتم دیگر جائی برای شروع یک زندگی جدید  نبود. بزرگترین بدبختی من این بود که راهی برای رفتن به نزد خانواده ام را هم نداشتم . ترس از خلیل وجودم را می لرزاند . شاید اگر نروم هم خانواده خودم و هم خانواده خلیل به خیال اینکه مرده ام زندگیشان روال عادی پیدا کرده من را اگر ببینند دو باره سر دشمنیها باز میشود و آن بیچاره ها را دچار درد و رنج میکنم پس بهتر است در این سر دنیا به درد خود بسوزم و بسازم . شاید ناآگاه به این شکل زندگی خو کرده ام . البته از اینکه زندگی آرامی دارم خیلی هم نگران نیستم . ولی تاکی تنهائی ؟ بالاخره زندگی تداوم دارد هیچ انسانی از فردای خودش با خبر نیست . این وحشتها هست که دنیا خانم در حالیکه از بازگو کردن و یاد آوری دردهایش دیگرتوانی برایش باقی نمانده بود گفت حالااز شما چه پنهان مدت یکی دوماه است مردی که کارمند وزارت راه است و سن وسالی هم دارد و به گفته خودش مدتهاست از همسرش جدا شده از من میخواهدکه با او ازدواج کنم راستش میترسم دلم میلرزد نا گفته نماند که من آنقدردر زندگیم بدی دیدم که دیگر توانی برای مقابله با ناملایمات ندارم . چون شنیده ام این سیدها میتوانند آینده را بگویند گفتم اگر حتی یک هوشدار هم بدهند شاید کمکی به خودم کرده باشم . انسان وقتی در دریائی متلاطم در حال غرق شدن است به یک تکه چوبی که میداند هیچ امیدی به آن نیست متوسل میشود.  از طرفی احساس میکنم دارم پیر میشوم تاکی میتوانم تنها باشم . راستش ازاین تنهائی بسیاروحشت دارم.همین افکارباعث شده بخودم این نوید رابدهم که ممکن است امیدی به داشتن بچه باشد هنوز خاطره ی رحمان قلبم را به درد میاورد . همه ی این فکرها دارد مثل خوره مرا میخورد .  بخدا اگر ناعلاج نبودم هرگز به شما زحمت نمیدادم . در حالیکه من و مادرم هردو  او را دلداری میدادیم هرسه به نزد سیدها رفتیم . مادرم که مدتی بود درگیر درد دلهای دنیا بود برای کارهای خانه رفت و من و دنیا را با دو برادر تنها گذاشت.

هردو سید مثل همیشه مدتی به صورت رنج کشیده دنیا نگاه کردند و من شاهد این صحنه بودم . آقا کمال نگاهی به من و بعد به دنیا خانم کرد. از حرفهائی که سید از گذشته ی دنیا به او گفت و منهم نقش بازگو کننده را داشتم میدیدم که دنیا هرلحظه متعجب تر میشد انها ازرازهائی هم پرده برداشتند که حتی دنیا ازگفتن آنها به ما ابا کرده بود.وقتی درپایان دنیا سئوالش را مطرح کرد سید گفت. ببین این مردکه الان خواستگار توست  به پای تو نخواهد ماند . او زمانی طولانی نمی گذرد که زنش به سراغش میاید از او بچه دارد . بالاخره هم به سمت آنها میرود هوای خودت را داشته باش . ولی من صلاح میدانم که با او ازدواج کنی میدانم از چه رنج میبری او حلال مشکل تو خواهد بود . از او دو پسر خدا به تو خواهد داد . دنیا پرسید با تمام این حرفها شما باز هم میگوئید من به این ازدواج تن دهم . سید گفت بلی . تو در شرایطی هستی که اگر او برود کس دیگری به سراغت نمی آید . حد اقل صاحب دو بچه میشوی . پرسید او بچه ها را به که خواهد داد ؟ میترسم از چاله در آیم و به چاه بیفتم . میترسم بازبرسر نگهداری بچه ها  باز اینهم یک بامبول در آورد . بخدا دیگر تحمل ندارم . خدا میداند و شما هم که از سیر تا پیاز زندگیم را میدانید . سید گفت نه خیالت راحت باشد او پنج فرزند بزرگ وکوچک دارد اوضاع زندگیش هم زیاد تعریفی ندارد از توهم پولی نمی گیرد به تو هم پولی نمیدهد سرپرستی بچه ها را هم به تو واگذار خواهد کرد با این وصلت تو از تنهائی درمیائی وصاحب بچه هائی میشوی که یک عمراست آرزویشان را داشتی. حال میل خودت هست.ضمنا به طالع تومیبینم که دو پسرت سرپرست خوبی برایت هستند . و عاقبت خوبی در کنارشان خواهی داشت جلسه تمام شد. دنیا خانم با کلی تشکر از ما خداحافظی کرد و رفت  . رفت به همان راهی که سید ها به او پیشنهاد کرده بودند در تمام کارهایش هروقت فرصتی میشد به مادرم سر میزد و از کم و کیف زندگیش خبر داشتیم .تا اینکه دنیا خانم از محله ی ما رفت و دیگر ما از او بی خبر ماندیم  .

زمان چه زود میگذرد . پنج سال از آن روزها گذشت و بعد از پنج سال روزی دنیا خانم را اتفاقی در راه آمدن به خانه دیدم . بسیار خوشحال شدم خیلی دلم میخواست از حال و روزش با خبر باشم .بعد از سلام و احوالپرس از او حال و روزش را پرسیدم گویا خود را به آنچه که پیش آمده بود راضی کرده بود  . هرچند روال خوبی نبود ولی با آمادگی که داشت توانسته بود مثل زندگی گذشته اش بسازد و بسازد و گلیم پاره اش را از آبهای گل آلودی که زنگیش بود بیرون بکشد . گفت همان شد که آن دو برادر سید گفته بودند . و درحالیکه اشک در چشمانش پر شده بود گفت به همان نقطه رسیدم. دنیا خانم ادامه داد تازه از شوهرم جدا شده . گفت مرد بدی نبود ولی دلش مثل دل پرویز گیر دیگری بود . و این شد تمام زندگی من حالا خدا را شکر میکنم دو پسر دارم . راضیم زندگیم را اینها پر کرده اند . هنوز کار میکنم پرسیدم از پرویز خبری داری ؟ گفت نه . او از زندگیم بیرون رفته راستش همه بیرون رفتند فقط مانده همین دو تا که تمام عمرم و زندگیم هستند . . نمیدانم خوشحال از او جدا شدم و یا با دلی شکسته .

بعدها شنیدم که پسربزرگش  نویدبه خارج برای تحصیل رفته . آنجا زن ایرانی گرفته و برگشته و اکنون با زنش و بچه اش در تهران درنزدیکی خانه دنیا زندگی میکنند. پسرکوچکش هنوززن نگرفته او در حال حاضر پزشک است . دنیا خانم به بیماری اایمر خفیفی دچار شده وحید پسر کوچکش گفته تا مادرم زنده هست زن نخواهم گرفت . و کمر همت بسته تا از دنیا خانم به بهترین نحوپذیرائی کند . نوید هم یک لحظه خودش و زنش و بچه اش دنیا را ترک نمی کنند . دنیا خانم آخر و عاقبت به خیر شد.

وقتی من آخر داستان زندگی دنیا را شنیدم پیش خودم گفتم . خدایا زندگی چقدر پیچ در پیچ است.


                                               فصل سی ام

زنگ خانه رازدم مدتی طول کشید وصدائی که از داخل خانه شنیدم آنچنان برایم عجیب بودکه نهایت نداشت .باخودم گفتم حتما پرویز آمده و خواهرویا مادروخانواده اش را آورده تا بساط ازدواج مارا جورکندبرای همین هم که به من اطلاع نداده تا مرا غافلگیر کند دلم فروریخت .تمام این فکرها یکی دو ثانیه بیشترطول نکشید صدای زن دو باره رشته افکارم رابرید ( که هستی؟) هنوز ازحالت شوک بیرون نیامده بودم باحساب اینکه من بسفارش پرویزنبایدبگذارم آنها ازحضورمن اطلاع داشته باشند فورا اسمی راکه نمیدانم چگونه به ذهنم رسید عنوان کردم.صدای نه ازهمان پشت درگفت اشتباه آمدید حال من حالی بود که گفتنی نیست . ترس سلول سلولم را داشت منفجر میکرد . صدا خیلی خیلی جوان بود پرویز بنا به گفته ی خودش خواهری به این سن وسال نداشت . او سه خواهر بزرگ داشت که هرسه شوهرکرده بودند وپرویزتنها پسروته تغاری خانوده اش بودولی بازازآنجا که ناخود آگاه میخواستم باورنکنم برای خودم دلیل میاوردم که خوب شایدصدای خواهرش است .بی آنکه درخانه ی پرویزباز شود ومن صاحب صدا را ببینم به سرعت ازآنجا دور شدم یکی از دلایلم این بود که صاحب صدا هرکه میخواهد باشد نباید مرا ببیند . این دستور پرویز بود و من مجری دستورات او بودم .

به خانه رفتم معمولا وقتی از بیمارستان میامدم به خانه که میرسیدم دیگر خواب امانم نمیداد. دو سه ساعتی میخوابیدم ولی آنروز باید حسرت خواب را میکشیدم .سه چهار ساعتی که گذشت حال درستی نداشتم . دلشوره امانم را بریده بود . یک احساسی در انسان هست که وقتی بلائی به سرش می آید انگار نا خود آگاه دلش میلرزد هرچند هم میخواهد به خودش دلخوشی بدهد ولی باز این احساس او را رها نمیکند . من هرچه میکردم نه خودم را میتوانستم قانع کنم که این صدا مال یکی از خواهران پرویزاست و نه فکرم به جائی دیگر قدمیداد .بهتر دیدم هرچه زودتر این مشکل فکری را که بلای جانم شده حل کنم . پس به سرعت خودم را به محل کار پرویز رساندم . خوشبختانه پشت میزش بود . گویا اوهم تازه رسیده بود .تا مرا دید بلند شد و جلو آمد و گفت تو اینجا چه میکنی؟ گفتم آمدم ببینم تو از سفر آمدی یا نه ؟ کی آمدی ؟ گفت دوسه روز پیش آمدم . گفتم بی خبر از من؟ با حالتی بسیار منفعل و طلبکارانه گفت نمیدانستم که باید به شما خبر بدهم .این طرز برخورد او برایم بسیار تازگی داشت . همیشه این من بودم که در تمام موارد اظهار نظر میکردم یا تصمیم میگرفتم . برای همین انگار شوکی سخت از این طرز برخوردش به من دست داد . یک آن خودم را جمع و جور کردم وگفتم امروز آمدم به خانه ات صدای زنی را شنیدم که انتظارش را نداشتم .انگار دارد اتفاقاتی می افتد که برایم غیر قابل باور است . میشه بگی اون کی بود؟ پرویز که از همان لحظه ی ورودم احساس کردم که دیگر او را نمیشناسم با لحنی که اصلا تا به حال از او نشنیده بودم گفت. فکر نمیکنم که باید توضیح دهم ؟ قراراینگونه باهم نداشتیم . در حالیکه داشتم از حال عادی خارج میشدم سعی کردم خودم را کنترل کنم وبا بی تفاوتی  ظاهری  گفتم خودت میدانی . اگر لازم نیست که نه ولی من فکر میکنم این حق را دارم که این سئوال را بکنم . پرویزدرحالیکه همانطور جلوی من ایستاده بود مستقیم به چشمانم نگاه کرد وگفت از این ببعد سعی کن در رفتارت با من تجدید نظر کنی . گفتم مگر چه اتفاق خاصی افتاده ؟ مگر تو همان پرویزی نیست که شب و روزت را با من گذراندی . مگر تو نبودی که میگفتی لحظه ای بی من نمیتوانی بگذرانی ؟ مگر.هنوز حرفها و دردهای به دل مانده ام تمام نشده بود که او در حالیکه دستش را روی دهانم میگذاشت با کمال وقاحت گفت . خواهش میکنم از گذشته چیزی نگو . من از اول هم به تو گفتم که خانواده ی من بسیار خاص هستند ودرشرایط بدی من آنها راترک کرده بودم حالاهم آنها برایم این تصمیم را گرفتند ومن می بایداجرا میکردم دیگر شرایط من فرق کرده نمیتوانستم بی پشتوانه ی آنها باشم ضمن اینکه حالا هم نمیخواستم اینگونه این خبر را به تو بدهم ولی چون خودت خواسته ای میگویم.البته هم برای تو و هم برای زندگی آینده من بهتراست حالا هم زمان خوبی هست .هرچه زودتر بهتر .  لازمست که بدانی .راهی جز این نداشتم . من ازدواج کرده ام و زنی که صدایش را شنیدی زنم هست.دختری که آنها انتخاب کرده اند متناسب با اوضاع زندگیمان . این بار دیگر بهیچ عنوان نمیتوانستم از دستوراتشان سرپیچی کنم . ضمن اینکه من هرگز به تو دروغ نگفتم این تو بودی که خودت بنا به خواسته و دلخواهت و کمبودهایت در زندگی گذشته برای خودت قصری ساخته بودی .و بنا به همان آرزوها هرکاری برای من کردی.این تو بودی که به خیالت من نردبانی هستم برای تووفرارت اززندگی مصیبت بارگذشته ات .دراین صورت من هیچ گناهی ندارم . چون درهیچ موردازتو تقاضائی نکردم.کی من ازتو خواسته بودم که خودت را به خاطر من درفشار بگذاری ؟ ضمن اینکه زمان خوبی رادرکنار هم بودیم حالا هم اگر طلبی داری حاضرم هرچه باشد جبران کنم . ولی از این لحظه زندگی من  و تو از هم جدا شده . بهتر است هرکدام به راه خودمان برویم و مزاحم دیگری نشویم . این به نظر من بهترین گزینه است . این حرف اول و آخر منست  .

و این آخرین کلماتی بود که از دهان پرویز در آمد و من شنیدم .

وقتی چشمم را باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و پرویز بالای سرم بود . چشمانم سیاهی میرفت او را در غبار میدیدم . دستی به پیشانیم گذاشت . رو به پرستار کنار دستش کرد و گفت خوب بحمدالله خطر رفع شد خیالتان جمع باشد . یکی دو ساعت دیگر حسابی حالش جا میاید . احتمالا فشارش افتاده بود . او بی آنکه منتظر شود قصد ترک اتاق را داشت .با همان حال بلند شدم روپوش سفیدش را چنگ زدم و گفتم . لطفا بایست و جوابم را بده و بعد به هرجا میخواهی برو. پرویز پرستار را از اتاق بیرون کرد(روابط من و پرویز در تمام این دوران با تمهیداتی که او چیده بود از نظر همه پنهان بود و حتی یک نفر از اطرافیان من و او از رابطه بین ما خبر نداشت . شاید اگر من کمی عقل داشتم میفهیدم که اینهمه سعی او در پوشاندن این رابطه چیست ولی من آنچنان در عشق او غرق بودم که هرگز هیچ اتفاقی نبود که مرا متوجه دامی که او سر راهم گذاشته بود کند . او درست آمده بود با حساب و کتاب آمده بود کنار زنی تنها با در آمدی مکفی و بی هیچگونه مزاحم خانوادگی . او میخواست کمال استفاده ی مادی را از من بکند که موفق شد)ا و گفت خوب بگو. گفتم بگم؟چی بگم؟ یعنی تو نمیدانی من چه باید بگویم ؟ گفت من هرچه میدانم ونمیدانم به خودم مربوط است تو بگو . گفتم یعنی آنهمه سالها آنهمه فداکاریها آنهمه عشقنها و آنهمه وعده و وعیدها همه باد هوا بود ؟

او درحالیکه اصلا آثارپشیمانی هم درصورتش پیدا نبودوقیحانه به من نگاه کرد و گفت سالهای خوبی بود و منهم از آن سالها خاطرات بسیار خوبی دارم .ولی من نمیتوانستم جلوی پدرومادرم بایستم . وقتی به شیراز رفتم پدرم حالش خوش نبود . همه ی خانواده دوره ام کردند . خودشان بریدند ودوختند. گفتم پس من چی؟ منکه یک عمراز بهترین سالهای زندگیم را فدایت کردم کجای این داستان بودم ؟ گفت ببین من بهیچ عنوان نمیتوانستم با شرایطی که خانواده ام داشتند ترابه عنوان همسرم به آنها معرفی کنم . این دختر از خانواده ای بسیار متشخص است از خانواده های به نام شیرازدارای اصل و نسب و بسیار هم زیباست اگر خودت او را ببینی متوجه تفاوتهائی که با او داری خواهی شد . من چطور میتوانستم در مقابل چنین انتخابی ترا که هم بیوه هستی و سن و سالی هم داری ضمن اینکه درتمام مدتی که من باتوبودم هرگزاز پدرومادروخانواده ات هیچ خبری نبود راجایگزین چنین دختری بکنم ؟حال میگویم من بخاطر محبتهای تو ازهمه ی این مزایا بگذرم ببین من تنها پسر خانواده ام هستم پسری از یک خانواده ی بسیار اسم و رسم دار همه ی فامیل از پدری و مادری چشمشان به این است که من با چه کسی ازدواج میکنم خودت را جای من بگذار.

با همان حال نیم خیز از روی تخت بلند شدم و دستم را با شدت روی دهانش گذاشتم . حرفهای پرویز دیگر توان زنده بودن را ازمن گرفته بودو بعد درحالیکه دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم به روی تخت افتادم و دو باره به حال اغما رفتم . بیست و چهار ساعت روی تخت بیمارستان بیهوش افتاده بودم و وقتی به هوش آمدم مثل بوکسوری بودم که روی رینگ هرچه توان داشت درمقابل مشتهای سنگین حریف آنچنان خورد شده بود که روحا و جسما چیزی برای از دست دادن نداشت  . هیچکس در اتاق نبود له شده و داغون از جایم بلند شدم وبه هربدبختی بود خودم رابه خانه رساندم و مثل مرده گوشه اتاق تنها و بی کس و وامانده افتادم  بی آنکه به محل کارم اطلاع دهم دوسه روزی درتنهائی خودم را تنبیه کردم . نه خوردی و نه خوراکی گویا مسخ شده بودم فقط به دیوار اتاقم نگاه میکردم. انگاردیوانه شده بودم مرتبابخودم میگفتم ممکن است پرویزوقتی بفهمدبی خبر به محل کارم نرفته ام دلش به شور بیفتد و مثل زمانهای قبل دلش برایم شور بزند وبه سراغم بیاید . به خودم دلخوشی میدادم که بالاخره ته دلش من جائی داردم . او را نشناخته بودم . نمیدانستم که وقتی کسی به خوی حیوانی برسد و تمام وجودش صرف متمتع شدن از کسی باشد دیگر جائی برای هیچ احساس انسانی باقی نمیگذارد تمام مدت ِدو سه روز را با یاد و مرور خاطرات پرویز گذراندم . گاه گریه میکردم و گاه به خودم نوید میدادم . فکر میکردم هیچکس مثل من او را دوست نخواهد داشت . و مثل من از خود گذشتگی برایش نمیکند بالاخره میفهمد که من برایش چه کردم . سنگ که نیست آدم است . و زمانی دیگر فکر اینکه من در چه شرایطی هستم و زنی که او گرفته در چه موقعیتی به او و خانواده اش حق میدادم . شاید به این وسیله میخواستم پرویز را که باندازه جانم دوستش داشتم تبرئه کنم . فکر میکردم حق دارد مرا . منی که نه پدر و مادر درست و حسابی دارم و نه خودم در شرایطی هستم که در خور او و خانواده اش باشم چطور میتوانست مرا جایگزین چنین دختری بکند .

روزسوم دیگر طاقتم طاق شده بود او نیامد که نیامد . با خودم تصمیمهای مختلفی گرفتم . گفتم بروم آبرویش را در محل کارش بریزم  ویا بروم جلوی خانه اش و غائله راه بیاندارم. بروم شیرازجلوی خانواده اش را تمام ظلمی راکه به من کرده بگویم .همه ی این راهها به بن بست میرسید. اودر تمام مدت چهار سال حتی به من دست هم نزده بود چه بگویم ؟ از همه اینها که بگذریم من اصلا کسی نبودم که چنین کارهائی از من برآید . من آنقدر ماخوذ به حیا بودم که حتی در آن شرایط سخت هم نتوانستم بر سر پرویز داد بزنم . اصلا من اهل این گونه اعتراضات نبودم . از طرفی هم او فقط در تمام مدت که باهم بودیم فقط مرا با وعده و وعید دلخوش کرده بود . و مرا مثل برده با چرب زبانیهاش به من ِمحبت ندیده باعث شده بود که مثل برده ای باشم آخرین تصمیم من این بود که حد اقل غرورم را حفظ کنم . من در این کار مهارت داشتم .


    فصل بیست و نهم

مثل همیشه  که حرفهای پرویز مرا برای زمانهای کوتاهی قانع میکرد این بار هم او بود که موفق شده بود . شاید عشق بود که جلوی شعور و فهم مرا گرفته بود خودم را گول میزدم و خبر نداشتم . ولی کم کم داشتم متوجه میشدم که انگار پرویز دارد کلاه گشادی سر من میگذارد آنچنان این کلاه بزرگ بودکه حتی جلوی چشمان مرا هم گرفته بود و در حقیقت کورم کرده بود من به کلمات عاشقانه اش نیاز داشتم واواین راخوب میدانست هرکاری که از من میخواست باجان و دل برایش انجام میدادم . بدون آنکه حتی کوچکترین ادعائی و یا درخواستی داشته باشم .بازهم آنقدر دندان بر سرجگر گذاشتم و ابلهانه خودم را گول زدم و امروز تا به فردا و فرداها سپردم و منتظر ماندم  تا اینکه بعد ازرفتن خانواده اش  آنهم با پافشاری (که پرویز این روزها خیلی هم رو به من نشان نمیداد و با بهانه کردن کارهای معوقه اش در حقیقت مرا سرمیدواند)رفتم و خانه اش را دیدم .با دیدن آن خانه و زندگی انگارشوک بزرگی به من وارد آمد . راستش نمیدانم چه بلائی به سرم آمده بود باید خوشحال میبودم که خودم را خانم چنین زندگی در آینده میدانستم یا تازه داشت ازکلاهی که به سرم میرفت آگاه میشدم  زنها خوب تفاوت این دو را میدانند ولی من مست بودم و ناآگاه و ساده دل . مدتهای زیادی بود که خودم را به دست منویات پرویز سپرده بودم . انگار کورم کرده بود نمیدیدم که دارم کورمال کورمال در تاریکیها قدم بر میدارم . و اوست که با درایتی که دارد تمام اهدافش را استادانه و بی آنکه کمترین زیانی را در این مسیر متحمل شود انجام میدهد هنوز در شوک دیدن آن سرو سامانی بودم که در خانه پرویز درست شده بود البته هرگزمن خواب چنین زندگی را هم نمیدیدم .بعد از دیدن خانه پرویز و وعده وعیدهائی که اودر زمان نیازمندیش  به من داده بودبه یادم آمد که چه شبها که خودم را خانم خانه او میدیدم . یک لحظه چشمم را بستم رویاهایم چه زیبا داشت پر و بال میگرفت احساس کردم پرویز و من در آن خانه مثل شاه و ملکه خواهیم بود دراین خانه با این شکوه و جلال چه شبها که بچه هایم را در کنار پرویز با عشق بزرگ خواهم کرد خلاصه عالمی برایم درست شده بود . عالمی رویائی . آری رویائی نه واقعی. برای یک دختر با آن گذشته . خیلی تعجب آور نیست که با کوچکترین تلنگری از رفاه اینگونه برای خودش رویا پروری کند . یک لحظه که بر من عمری طول کشید محو این اتفاق بودم .همیشه زیبائیهای زندگی خصوصا برای افرادی مثل من در همین تصورات خلاصه میشود و آینده ای ندارد . آن روز شاید آخرین روزی بود که من احساس خوشبختی کردم . اما چه حاصل که این احساس چون حبابی بود که زمان زیادی دوام و بقا نداشت.  تا این که تابستان همان سال.

درهمان روزها که من غرق رویای شیرین زندگی مشترک با پرویز بودم و او هم مهربانتر از همیشه مرا در این خیال واهی بیشتر و بیشترغرق میکرد(بعدها فهمیدم که او برای پیشبرد اهدافش از هیچ نامردی در حقم فرو گذار نکرد) یکروز پرویز گفت . پدرم مریض شده و باید برای مدتی به شیراز بروم از نظر من هیچ مانعی نداشت . با کلی شوق و ذوق از اینکه میرود و احتمالا میخواهد برای ازدواج من و خودش خانواده اش را راضی کند و سفر بعد من بعنوان زن پرویز راهی شیراز خواهم شد با دلی شاد او را بدرقه کردم دو ماه گذشت . این راهم بگویم تاوقتی در یک اتاق زندگی میکرد کلید اتاقش دستم بودولی هرگز کلید خانه اش را در اختیارم نگذاشت منهم ازاو نخواستم با خودم خیال کردم اگر بگویم و او دلیلی برای اینکارش داشته باشد حد اقلش اینست که غرورم راشکسته ام . فکر میکردم خوب اگرلازم بداندخودش به این کار اقدام میکند .ضمنا خودم را هم راضی کرده بودم که چه بهتردیگر موظف نیستم کارهای خانه اش را خصوصا که بزرگتر هم شده به عهده بگیرم . غافل از اینکه پرویز میدانست چه میکند و تمام کارهایش همه روی حساب وکتاب بود. بیچاره من ساده دل .من احمق نمیدانستم درچه چاهی از حماقت خودم دست پا میزنم . به سرعت دو ماه سپری شد در این دو ماه حتی یک خبر از او نداشتم او میتوانست توسط تلفنی که همیشه به بیمارستان میزد با من تماس بگیرد ولی او هرگز این کار را نکرد خیلی چشم به راه بودم ولی باز به خودم امید میدادم . این حال هر انسان ناامیدیست که نمیخواهد زمانی که با خیال و رویا دست به بگریبان است و خودش را با این چیزها دلگرم میکند آنهم کسیکه سالهای سال در نا امیدی و رنج به سر برده از دست بدهد . من سعی میکردم که خودم را راضی کنم که زندگی برایم طرح خوبی ریخته نکندحال با حساس شدن این کاخ آرزوها را بهم بریزم . میدانستم که پرویز از هر نظر از من بالاتراست ولی فکر میکردم با گذشت اینهمه سال و به هدر رفتن جوانی من  و گذشتن به خاطر او از بهترین شرایطی که خودش میدانست به خاطر او از آن گذشتم انصاف دارد و میداند که با چه امیدواری من با او زندگی کردم . یک نفر هرگز نمیتواند اینقدر بی رحم باشد که زندگی دختری مثل مرا بازیچه امیال خودش بکند . ولی اینها همه دلایلی بود که من برای راضی کردن خودم می آوردم .هنوز مردم را نشناخته بودم . همان دختر روستائی پاک و زود باور بودم . من در تمام سالها که با پرویز بودم حتی یکبار هم به ذهنم نرسید که قیاس کنم و ببینم آیا این ارتباط میتواند سرانجامی داشته باشد یا نه . وقتی اکنون درست فکر میکنم میبینم خیلی هم من مقصر نبودم در گیر عشقی شده بودم که طراحی و انجامش با کسی مثل پرویز بود او گویا از اول تمام مهره های شطرنج زندگیش را درست و بجا چیده بود . اوذره ذره انتخاباتی را که کرده بود بر واقعیات منطبق بود بر عکس من . او حتی انتخاب مرا برا این پایه و اساس گذاشته بود که من با در آمدی که دارم و نداشتن هیچ خانواده ای به راحتی از همه جهت میتوانم در اختیارش باشم . او زمانی به من متوسل شد که از خانواده ی خودش هیچ امکانی نمیتوانست دریافت کند . پدرش او را در مضیقه گذاشته بود و او میخواست بر پدرش غلبه کند خوب در این راه میباید یکی برای قربانی شدن باشد . پس چه کسی بهتر ازمن ؟ از منی که هم در زندگی گذشته ام شکست فاحشی خورده بودم . و مثل قایق سرگردان در دریای متلاطم زندگی به دنبال حتی تخته پاره ای برای تکیه کردن می گشتم . چه کسی بهتر از من که تمام احساسش دست نخورده منتظر یک شاهزاده ی با اسب سفید بود که برای نجاتش قد علم کند . چه کسی از من بهتر میتوانست ببخشد و تنها درخواستش یک احساس زیبای عاشقانه باشد . او با زرنگی خاصی که داشت تمام این چیزها را بررسی کرده بود و آنگاه با چراغی شد که تمام هستی مرا به باد داد .

دو ماه سپری شد .در تمام این مدت روزی نبود که تصور زندگی آینده ام با پرویز در آن خانه و زیر سایه خانواده ای که میشد از هر نظر به آنها تکیه کرد مرا به اوج نبرد. کم کم داشتم گذشته ی تلخم را به دست فراموشی میسپردم و به خودم میگفتم بالاخره بعد از شب سیاهی که داشتم خداوند در رحمتش را به رویم باز کرد . روز روز و ثانیه ثانیه ها را برای آمدن پرویز میشمردم . تا بالاخره  آنروزفرا رسید . صبح زود ازخانه بیرون زدم راستش اصلا آنشب خواب درستی نکرده بودم سراسر شب را در انتظار بودم حتم داشتم که پرویز سر دوماه خواهد آمد . با تمام شوق و شوری که برای دیدن پرویز داشتم به سر کار رفتم . مطمئن بودم به محض اینکه به تهران برسد اولین تلفنی که بزند به من خواهد بود تا مرا از دلواپسی در آورد او به روحیات من کاملا واقف بود میدانست چقدر به او وابسته هستم . از عشق من بخودش مطلع بود من هیچوقت به او دروغ نگفته بود و نارو نزده بودم برای همین او حسابی دست مرا خوانده بود و شاید همین صفت من باعث شد که او برنده و من بازنده ی این داستان باشم . وقتی از سرکار بر میگشتم احساس کردم یکی از غیب . به من هی میزند که بروم و ببینم پرویز آمده یا نه . دلم برایش خیلی تنگ شده بود کم اتفاق افتاده بود که در تمام مدتی که باهم بودیم اینهمه از او بی خبر باشم . در حالیکه مطمئن بودم پرویز از سفر نیامده چون مثل همیشه وقتی از سفر بر میگشت حتی در همان لحظات اول به سراغ من میامد و میگفت توان دوری مرااز این بیشتر نداشته ولی با همه این افکار مثل اینکه یکی اختیارپاهای مرا داشت بی اختیار به سوی خانه ی پرویز می کشید 


                                           فصل بیست و هشتم   

با آنکه در آن زمان حجاب خیلی مرسوم نبود من اولا بعلت اینکه اصولا محجبه بودم و بعد هم بعلت اینکه پرویز میگفت خانواده ام بسیار متدین و سنی هستند بیشتر از بیشتر حجابم را حفظ میکردم . خلاصه سه سال گذشت و پرویز روزیکه پایان نامه دکترایش را گرفت تنها کسیکه شاهد این شادمانیش بودمن بودم.البته این برای یک کسیکه داشت پایان نامه اش را میگرفت لحظه بسیارحیاتی بود ومعمولا دراین روزهمه خصوصا پدر و مادر و خانواده در ردیف اول مینشستند تا شاهد این رویداد مهم در زندگی فرزندشان باشند . صد البته دوستان هم تاحد ممکن سعی میکنند که برای نشان دادن علاقه به او در سالن حضور داشته باشند . این روز یکی از خاطره ساز ترین روز یک دانشجو هست . من هرگز نفهمیدم که چرا هیچیک از خانواده ی پرویز در این روز اصلا در این مراسم حضور نداشتند خیلی هم اصرار در پی بردن به این غیبت نداشتم در حالیکه واقعا برای من یک سئوال بود . نمیدانم چرا پرویز اصلا اشتیاقی بحضورخانواده اش نداشت. بهرحال من وظیفه ی خود میدانستم که مثل تمام سالهای گذشته که مواظبت لحظه بلحظه ی زندگی پرویز بودم واوراحمایت میکردم این روز خاطره انگیز هم سعی کردم از هیچ کوششی فرو گذار نکنم . مثل یک مادر دلسوز یک هفته مانده بودبه این مراسم اولا از پرویز خواستم که تمام کوشش خود راصرف این بکند که به بهترین وجه دردفاع ازتزش حاضر شود و اصلا خودش رادرگیر مسائل جنبی نکند. من بعلت اینکه بسیار زیاد در اینگونه جلسات رفته بودم کاملا آمادگی برای مهیا کردن کوچکترین وبزرگترین کارهای آن بودم لذا چنان با وسواس در این یک هفته کار کردم که وقتی در جلسه حاضر شدم خودم از اینکه توانسته بودم اینگونه تمام کارها رادرحد بسیار عالی انجام دهم از نظر روحی بخودم میبالیدم .ولی هرگز نگذاشتم که پرویز احساس کند که در این یک هفته چطورتمام زندگیم راوقف اوکرده ام . اول .یکدست لباس شیک برایش خریدم که موقع جشن پایان تحصیلیش خوش بدرخشد. با دلگرمیهائی که به او دادم تشویقش کردم که بی هیچ تنشی به کارهای درسی اش بپردازد تمام مدت روز را در خدمتش بودم . پیش خودم فکر میکردم که چیزی دیگر نمانده که دردها و رنجهائی را که یک عمر کشیده ام پایان بگیرد و به خود میبالیدم که وقتی لقب خانم دکتررابگیرم حتما باسرافرازی هرطورشده به دیدن خانواده ام پس ازچندین سال خواهم رفت .شبها و روزهااین آینده ی درخشان باعث میشد که بطور خستگی ناپذیری به کارهای پرویز برسم . او هم از هیچ زبان بازی در حق من کوتاهی نمیکرد راستش بعدها فهمیدم که چه خوب مراشناخته بودوازنقطه ضعف من استفاده ای را که میخواست برد.خلاصه اینکه آن روز سرنوشت ساز فرا رسید ومن با احساسی عاشقانه اورا بدرقه کردم.تمام تشویشها و نگرانیهایش را به دوش کشیدم و در حقیقت او را راهی یک زندگی موفقیت آمیزکردم .آن روزبالاخره درخت آرزوهایم به بارنشست ودرپناه کمکهای مادی ومعنوی من او بهترین نمره را آورد و برای دو سالی که میبایست به شهرستان برود انتخاب شهرستان را به خودش واگذار کردند و او تهران را انتخاب کرد . من از شادی در پوست نمی گنجیدم تمام منتی که  پرویزدر ازاء اینهمه فداکاری برسرمن گذاشت این بود که من تهران را فقط و فقط برا ی خاطر تو انتخاب کردم . وگرنه اولین گزینه ام شیراز بود . در تمام آشنائیمان پرویز آنچنان با پاکی و متانت با من رفتار کرده بود که من با تمام وجودم او را می پرستیدم اوهرگزازمن انتظاری غیر متعارف نکرده بود و همین باعث شده بود که من خیال کنم او با تمام وجود مرا دوست دارد . پرویزهمیشه بازبان چرب ونرمش مرا گول میزد.درتمام این مدت من دراین فکربه سرمیبردم که بالاخره پرویز چطور به خانواده اش خبراین موفقیت را نداده. او اصلا در این رابطه با من صحبتی نمیکرد و بعضی اوقات که من دیگر اصرار میکردم میگفت بگذار سر موقعش تمام ماجرارابرایت تعریف میکنم روزها پشت سرهم میگذشت ومن همچنان درانتظاررخدادی بودم که مرابآرزوی چند ساله ام برساند. تا بالاخره آن روز فرا رسید . درست به خاطر دارم روزی بود که هردو به سینما رفته بودیم در راه بازگشت  به من خبر داد که پدرش جایزه این مدرکش راداده وآن خانه ای هست که درتهران برایش خریده.وقتی من شادمانه گفتم چطورمیشود این هدیه بزرگ پدرت را ببینم اوگفت راستش فقط پدرم خبرش راداده قرار است خودش و خانواده برای دادن این هدیه به تهران بیایند . و در مراسمی که گویاتهیه دیده اند سندخانه رابمن هدیه کنند.بعد توضیح دادکه بعلت اینکه خانواده من بسیارمعروف هستند وتقریبا از استخوان داران هستیم تعدادزیادی ازاقوام همراه پدرومادروخواهروبرادرهایم میایند. خلاصه همین امر باعث شده بود که در مراسم گرفتن دانشنامه ام نتوانند بتهران بیایند .پدر میگفت برایمان سخت است که همه را دعوت کنیم از طرفی بهتر دیده اند که در چنین روزی با گرفتن یک جشن تمام و کمال این موفقیت مرا در حقیقت به رخ اقوام بکشند .  من برای رسیدن آن روز که موفق به دیدن خانواده ی پرویز شوم روز شماری میکردم چه خوابهای خوشی که ندیده بودم . و چه امیدها که به خود نمیدادم . خیلی برایم مسئله بود که خانواده اش با این توصیفات که میکند چطوردر تمام طول درس خواندن هیچ کمک مادی به او نکرده بودند . که صد البته بعدها فهمیدم که بعلت اختلافی که بین اوو پدرش بوده .گویا پدرش مخالف درس خواندن او در تهران بوده و از او خواسته که منصرف شود و چون پرویز راهی را که خودش انتخاب کرده بود ارجح به حرف پدر دانسته بود با پافشاری به تهران آمده بود و پدرش هم به او گفته بود ریالی به او کمک نخواهد کرد به این امید که سال اول به دوم نکشیده او منصرف شود . ولی از بخت بد من و از شانس خوب پرویز من سرراهش قرار گرفتم واین بارسنگین راتا نهایت به دوش کشیدم .با این امیدکه درچنین روزی شاید او مرا بعنوان ناجی خودش به خانواده اش معرفی کند  ومن اجرزحماتی را که بیدریغ از مادی و معنوی برایش کشیده بودم بگیرم . ولی افسوس که (گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کرد.)

روزی که  خانواده و فامیلش آمدند تا خانه ای را پدش خریده بود  طی جشین به او هدیه کنند. پرویز این مورد را به گوش من رسانده بود .بی آنکه پرویز امیدی به من بدهد پیش خودم فکر کردم حتما یکی از برنامه های پرویز اینست که مرا به خانواده اش معرفی کند باهمین تصور. خودم را برای یک معرفی جانانه حاضرکرده بودم . آن چند روز مثل برق و باد گذشت . صبح روز موعود خدا میداند چه حالی داشتم .هرکاریکه به نظرم میرسید که مرا جلوی خانواده ی پرویزخوش آیند کند انجام دادم .و بعد با دلی پر از عشق  منتظر پرویز شدم.او بمن نگفته بود که مرا به جشن خانوادگیشان میبرد ولی از نظر من این یک امر حتمی بود . مگر میشد با اینهمه از خود گذشتگی واینهمه ابرازعشق پرویز در چنین روز سرنوشت سازی مرا فراموش کند ؟    ولی هرچه منتظر ماندم از او خبری نشد تمام آرزوهایم داشت مثل یخ جلوی خورشید تابستانی آب میشد. یاس وناامیدی کم کم وجودم راپر کرد نها خواسته ی من این بود که  پرویز مرا به خانواده اش معرفی کند. و اما  انتظارم کاملا بیهوده بود . عقربه های ساعت به سرعت راهشان را میرفتند و مرا نا امیدانه به دنبال خودمیکشیدند .نمیدانستم چه باید بکنم .اوبمن حتی هیچ ادرسی نداده بود که بهر شکلی خودم را به آنجا برسانم . گاهی دلم شور میزد.نکند برای پرویز اتفاق بدی افتاده باشد ولی دراین زمان هیچ راهی جز چشم به راه بودن نداشتم .مثل همیشه که در مواقع ناکامی خودم را دلداری میدادم بازهم خودم رابا انواع امیدها گول زدم . وقتی دیگر مطمئن شدم که از او هیچ خبری نخواهد رسید ناچار کنار اتاقم نشستم و به بخت سیاهم گریستم . هزاران بار از خودم سئوال کردم که چرا هیچ خبری از پرویز نشد . چرا به من نگفت که چرا نمیخواست مرا به خانواده اش معرفی کند ؟ مگر گناه من جز سادگی و از خود گذشتگی در این سالها چه بود؟ ایکاش لااقل اگر علتی داشت  به من توضیح میداد.تا اینگونه آتش به جان نباشم .البته او به من صراحتا نگفته بود که مرا در این جشن خبر میکند ولی جای سئوال نداشت .خوب میباید اومرا باخودش میبردمگرغیرازاین راهی بود؟ آنشب چراهای فراوانی بمغزم خطور کرد و جوابهای مثبت ومنفی بسیاری را پیش خودم مزه مزه کردم .ولی هیچکدام از جوابها آن نبود که مرا راضی کند .  آنها آمدند و رفتند . صبح روز بعد از پرویز خبری نشد . دو سه روزی از او بی خبر بودم دل توی دلم نبود . این بار سعی کردم بر خودم مسلط شوم . راستش رنجیده بودم .دلم شکسته بود .میخواستم بیش ازاین خودم رادستاویز تمایلات او نکنم. برای همین اصلا بسراعش نرفتم . تا اینکه بعد از چند روزسروکله اش توی بیمارستان پیدا شد . میخواستم فریاد بزنم و دردهایم را و فشارهائی را که در این چند روز کشیده بودم به سرش خالی کنم . ولی من او را دوست داشتم . میترسیدم اگر اشتباهی بکنم او را از دست بدهم خصوصا الان که دیگر میدانستم هیچ نیازی هم به من ندارد . پس این بار هم دندان بر جگر گذاشتم و خیلی آرام بی آنکه به او بگویم چه کشیده ام گلایه کنان ازاو خواستم توضیح دهد که خودش از کاریکه که در حق من کرده خشنود است ؟و در حالیکه اشک در چشمم پر شده بود  پرسیدم این مزد اینهمه فداکاری من بود ؟ چرابامن اینگونه رفتار کردی؟میدانی که چگونه دلم راشکستی واودر حالیکه باز مثل همیشه با تظاهر و صورت معصومانه بخود گرفتن  گفت  عجله نکن عزیزم . تو میدانی که من هیچ کاری را بی سبب نمیکنم . برای این کار هم دلایلی دارم که حالا وقتش نیست به تو بگویم . من خانواده ام را خوب میشناسم . بهتر آن دیدم که به موقع به آنها این خبر را بدهم میخواهم وقتی این موضوع را به آنها بگویم که بدانم حتما با نظر من موافقت میکنند و ترا با هیچ واکنش بدی مواجه نکنم . وقتی خواستم بهتر برایم توضیح دهد در حالیکه سعی میکرد از حرفش رنجشی پیش نیاید گفت آخر تو که دختر نیستی زن مطلقه هستی ولی من پسر هستم خودت میدانی که این خیلی برای آنها قابل هضم نیست .خانواده ی من سنتی هستند . من با مخالفت پدرم این راه را انتخاب کرده ام میترسم اگر بی گدار به آب بزنم اوضاع راخراب کنم توبه من فرصت بده و اعتماد کن می بینی که تمام تصمیماتی که میگیرم موبه موروی حساب و کتاب است . پرویز آنچنان با محبت و قاطعیت این توضیحات را داد که راستش من کمی هم پهلوی خودم شرمنده شدم که چرا اینگونه زود قضاوت میکنم . و به خودم نهیب زدم که از بس در زندگی گذشته ام نامردی و نامردمی دیده بودم اینطور عجولانه حکم صادر میکنم  .من در شرایطی بودم که دیگر تاب و تحمل فشار بیش از این ها را نداشتم  . بعد از حرفهای پرویز در حالیکه به او اطمینان میدادم که قانع شده ام از او خواستم بخاطر افکار غلطی که در مورد او کرده ام مرا ببخشد. و او هم بزرگوارانه مرا بخشید !!  


                                           فصل بیست و چهارم

با شنیدن این حرفهای خلیل دست وپایم را حسابی گم کردم نمیدانستم چه باید بکنم . حرفهای خلیل را خوشبختانه برادرم و پدر و مادرم نشنیدندمنهم نمیخواستم ازپدرومادرم دراین شرایط واینهمه گرفتاری که برایشان درست کرده بودم کمک بگیرم زیرا میترسیدم اگر آنها بدانند جز اینکه رنجشان بیشتر شود کاری از دستشان بر نمی آید  من با شناختی که ازاین جانور داشتم حداقل به این نتیجه رسیده بودم که اگر اوروزی آزاد شود و به سراغ آنها برود( زیرا من خیالی در همان لحظه به ذهنم رسیده بود )بیچاره ها راهی جز این ندارند که به خواسته هایش تن دهند وگرنه بی گمان اودودمانشان را به باد میداد.من همان لحظه که خلیل مراتهدید کردراهی به  ذهنم  رسید. درحقیقت دیگر بریده بودم . هرکاری در این شرایط میکردم تا از گرند بعدی این دیو سیرت دورباشم.شاید در این زمان اگر خودکشی به ذهنم نرسید فرار راهی بود که گریزی از آن نداشتم واگراینکار را میکردم به این نیت که خلیل بعد از آزادی دستش به من نرسد به شرطی موفق بودم که خانواده ام اصلا بوئی ازتصمیم من نبرند چون اواگروقت رها شدن اززندان بسراغ خانواده ام میرفت میتوانست   با زرنگی که دارد حتما جای مراهرجا که باشم حتی اگرقطره در دریا پیدا کند. خانواده ی من مردمی آبرو دار و ساده بودند در اولین ترفندی که خلیل به کار میبرد تسلیم خواسته هایش میشدند . لذا تصمیم گرفتم که خودم به تنهائی برای اینکه هم آنها در امنیت باشند و هم خودم را نجات داده باشم اقدام کنم . تمام این افکار به ثانیه ای نکشید که از ذهن منِ درمانده و رنج کشیده گذشت . در آن زمان به فکرم نرسید که چگونه وکجا؟ و حتی به خودم گویا فرصت فکر کردن هم ندادم .البته زمانی نبود که اینگونه تفکرات را ساماندهی کنم

در این موقع به ظاهر شرِّ خلیل از سرمان کم شد و ماکمی احساس آرامش کردیم پس از آنکه به شهرمان نزد خانواده ام رفتم دو سه روزی رابه فکرکردن سپری کردم .تمام مدت دراین فکربودم که چگونه ازگزندبعدی خلیل درامان باشم.من مطمئن بودم باروابطی که اوبا افرادذی نفوذ دارددیری نخواهد گذشت که آزادمیشود.اوحتی میتوانست ازچوبه ی دار هم رها شود . منکه اسد را خوب نمیشناختم ولی ازحرفهائی که خلیل ازتوانائیهایش برایم زدمیدانستم که همان یک نفرهم میتواند قاتل محکوم به اعدام راهم مثل آب خوردن اززیر چوبه  داررها سازد .این افکار بود که لحظه ای مرا آرام نمیگذاشت . اما من مشکل خانواده ام را هم از جهات دیگر داشتم . رفتن من ازخانه ی آنها بعد از اینهمه درد سرباعث میشد آنها درگیر جوابگوئی اطرافیان بشوندمبنی بر اینکه لابد کاسه ای زیر نیم کاسه ی این دختر بوده که بلافاصله چکه روغن شده و به زمین رفته . ضمنا از این دررنج بودم که بعد ازرفتنم حال و روز پدر و مادر و برادرم که بخاطر رهائی من ازدست این گرگ اینهمه درگیربودند. وسینه شان را سپر بلای من کرده بودند  چه خواهد شد .آیا این یک فکر نا معقول نبود؟ نمک خوردن و نمکدان شکستن نبود؟ خودّ آنها چه فکری میکردند ؟ اگر میخواستم از دردها و رنجهائی که کشیده بودم برایشان بگویم آنها را بیشتر رنج میدادم چون خودشان میدانستند که من قربانی پدرم شدم . درست است که پدر بیچاره ام هم در دامآن گرگان گرفتار شده بود ولی بهر حال این زندگی من بود که در این راه تباه شده بودو من راضی نبودم و نمیخواستم آزارشان دهم .آنها خودشان به نظر من کاملا میدانستندمن چه کشیده ام با همین اتفاق اخیر که خلیل دست به قتل بچه اش زده به آنها روشن کرده بود که او چه انسان کثیف و رذلیست بهر حال  از روزنی دشتی پیدا بود آنها به خوبی از رفتار و اوضاع زندگی و خانوادگی خلیل هم کاملا میتوانستند به گردابی که من درآن افتاده ام آگاه باشند .ولی من با همه ی این اوصاف نمیخواستم سوهان روحشان شوم . پس بهتر دیدم دردم را در خودم نگه دارم و تنها کاریکه میتوانم این باشد که از اتفاقاهای ناگواری که میدانستم احتمال اتفاق افتادنش بسیارزیاد است  تا حدی که عقلم میرسد پیشگیری کنم . هرچند کاملا واقف بودم که این یک تصمیم عادی نبود . ولی در نهایت پای زندگیم وسط بود . ترس لحظه ای مرارها نمیکردخواب و خوراکم را گرفته بود . ولی برای آنکه خانواده ام آسیبی نبینند بهتر دیدم دهانم را ببندم و فکرم رابکار اندازم .بی آنکه به کسی چیزی بگویم درمدت کوتاهی هرچه که داشتم با این حساب که دیگر نیازی به آنها ندارم فروختم چون به نظر آنها من آمده بودم که با آنها و کنارشان زندگی کنم خیلی زمان برنبود این کار. پس از آنکه کمی پول از فروش اثاثیه نه چندان زیادم به دستم رسید دل به دریا زدم .تنها کاریکه برای آرامش خیال خانواده ام به ذهنم رسیداین بودکه باسواد کمی که داشتم برای آنها نوشتم که ازطرف من خیالشان جمع باشد میدانم که خلیل زیاد درحبس نخواهد ماند. وبعد ازرهائی حتما بسراغ ما خواهد آمد و با بودن من زندگی همه به مخاطره می افتد. بهتراست دیگرآنها را دراین ماجرا درگیر نکنم . نمیگویم کجا و چطور ولی تنها راه نجاتم اینست که از این خانه و دیار بروم . نمیگویم کجا که شما مجبوربه افشای محل اقامتم نباشید . اگر خدا کمک کند به محض اینکه خیالم راحت شدحتما آنها رادرجریان زندگیم خواهم گذاشت .نامه را در جای امنی که میدانستم روزها طول خواهد کشید تا آنها به دست یافتن به آن موفق شوند گذاشتم و ازترسی که خلیل برتنم انداخته بود تنها وبا دلی پراز وحشت راهی تهران شدم .میدانستم که تهران بزرگ است هرچند در تهران نه کسی را داشتم و نه آشنائی ولی دیگر مجالی برای فکر کردن نداشتم داشتم در حقیقت به آب و آتش میزدم داستان این سفر خودش یک کتاب است زنی تنها در آن شرایط و آن زمان . بهر حال هرچه بود این تنها راهی بود که میباید میرفتم و رفتم . باهرسختی ورنجی که دراین سفرتحمل کردم هرچه بود گذشت.بمحض ورود به تهران با پرس و جوهائی که کردم به یک مسافرخانه رفتم . خوب انسان هرچه که بدبخت هم باشد بازممکن است روزی خداوندرحمتی به او داشته باشد . دو سه روزی که در مسافرخانه بودم صبحها برای پیدا کردن کاروسروگوش آب دادن واشنا شدن با شهر از مسافرخانه بیرون می آمدم وعصرها برمیگشتم  روز سوم احساس کردم صاحب مسافرخانه بمن مشکوک شده اومردی بودحدود پنجاه ساله باقدی کوتاه .چاق وصورتی گوشتالودوتیره در همین مدت کوتاه نمیدانم چرا احساس میکردم نگاهی مهربان دارد.در حالیکه وقت ورود و خروجم خیلی نمیتوانستم صورتش را واضح ببینم ولی گاهی انسانها ندانسته در باره شخصی نا آشنا هم احساس خوبی دارند . بی آنکه بدانند منشا آن کجاست . شاید هم من از نا علاجی سعی میکردم به کسی اطمینان کنم در حال حاضر او تنها آشنای من در این شهر شلوغ بود . او همیشه پشت میزی که به فاصله چهار پنج متر ازدرمسافرخانه بود مینشست .اغلب سرش به کارخودش بود.راستش من فکر میکردم خیلی توجه به آمدو رفت مسافران ندارد ولی بعدا فهمیدم که کاملا اشتباه میکنم .زیرا او سالها بود که در چنین کاری به قول قدیمیها استخوان خردکرده بود . و در شرایطی که من داشتم ایجاب میکرد که بیش از بیش مرازیرنظر داشته باشد.یک دختر تنها که صبح میرودو عصر می آید در حالیکه کاملا مشهود بود که تهرانی نیستم . این نشانیهای خوبی نبودکه بشود از آن چشم پوشید .حالا بهتر است شما را کمی با این صاحب مسافر خانه آشنا کنم . زیرا او یکی ازکسانی بودکه درسرنوشت من بی تاثیر نبود.خانواده  اودرهمان مسافرخانه زندگی میکردند البته خانه و زندگیشان کاملا جدابودیعنی دری پشت سرصاحب مسافرخانه بودکه این دربحیاطی تقریبا بزرگ باز میشد . محل زندگی خانواده اش ساختمانی بود که در انتهای این حیاط قرار داشت .اوبازن وبچه هایش دراین ساختمان زندگی میکردندکه صدالبته این ساختمان دری هم از پشت داشت که به کوچه ای باز میشد و رفت و آمد خانواده از آن در به خارج از خانه بود .برای همین بود که من در این مدت کم هیچکدام ازافرادخانوده اش را ندیده بودم.چنانچه بعدها متوجه شدم وضع زندگیش هم خیلی رو براه بود.خلاصه روزسوم دیدم وقتی از در آمدم برعکس همیشه که تکان نمیخورد وفقط بطور کاملا واضح زیر چشمی اوضاع را حسابی می پائید این بار بلند شد . بلند شدن او توجه مراکمی جلب کرد وقتی به جلوی اورسیدم اشاره کرد که بایستم .مثل همیشه سلام کردم وایستادم.اواول با نگاه آرامش بی آنکه خودش متوجه شده باشد کلی بمن ارامش دادراستش تا آن لحظه هرگزبه چشمانش نگاه نکرده بودم . یعنی آنقدر سرش را پشت پیشخوان پنهان میکرد که اصلا توجه کسی به دیدن صورتش جلب نمیشد . با این حرکتش  فهمیدم که حرفی برای گفتن دارد ولی با همان نگاهی که گفتم احساس کردم  قصد و منظور بدی ندارد . اولین کلماتش این تصور مرا تائید کرد او گفت دخترم شما چند روز اینجا میمانید؟ من باید حساب و کتاب وزمان ماندن مسافران راداشته باشم . در حالیکه انتظار این سئوال را نداشتم کمی من و من کردم که البته او کاملا متوجه شد. گفتم راستش هیچکس را ندارم ازشهرستان آمده ام ودنبال کار میگردم . گفت خوب توانسته ای کاری پیدا کنی؟ گفتم من نا اشنا هستم . راستش هنوز نه . او ادامه داد اینطور که نمیشود گفتم خودم هم دارم یواش یواش نا امید میشوم .انگار خدا نمیخواهد دری به رویم باز شود دستم هم به جائی بند نیست.پرسید کاری بلدهستی ؟ هنری داری؟ گفتم نه . گفت سواد چی داری ؟ گفتم بلی ولی خیلی کم .گفت من خودم دو تا دختر دارم یکی از تو بزرگتر است که شوهر کرده و دو تا بچه دارد و یکی هم از تو کوچکتر است که هنوز درخانه است سه تا هم پسردارم که هرسه کوچک هستند این راگفتم که بدانی من ترامثل بچه های خودم می بینم ازآمدورفت و برخورد با توفهمیدم هم چشم وگوش بسته ای وهم دخترپاک ودرستی هستی . اینجا شهرخطرناکیست خصوصا برای امثال تواگرکسی بفهمد که تو بی کس و کار در این شهر میگردی خدا به دادت برسدکه تا همین لحظه هم شانس آوردی دراین شهر گرگانی هستند که اگر  پی به اوضاع و احوال دختری مثل بتو ببرند به توبگویم بی  آنکه خودت متوجه باشی آنچنان ازتوبهره بردای میکنندکه خدا نصیب هیچ کس نکند من عمریست د این شهر دارم زندگی میکنم آنهم باچنین کاری  که میبینی روزی نیست که خبرهای ناجور و ناگوارکه برای ن و دخترانی که بی گناه به دام این زالوها می افتندبه گوشم نرسد و یا حتی بعضی اوقات به چشم خود میبینم همانطور که من فهمیدم خدا میداند اگر کسی از حال و روز تو بوئی ببرد . و از آن اقشار خدا نترس باشد.راستش اصلا میترسم به این چیزها فکر کنم .خلاصه ی این حرفهایم اینست که باید کاملا هوشیار باشی. حواست را حسابی جمع کن هرجا با هرکس نرو.با کسی در دل نکن و از تنهائیت با کسی حرفی نزن  که بسیار خطرناک است  سعی کن حساب و کتاب زندگیت را داشته باشی. من از تو نمیپرسم چرا با این نا آگاهی به این شهر آمدی پدر و مادر و خانواده ات کجا هستند یعنی به من مربوطی هم نیست من خدا و پیغمبری امثال ترا کم ندیده ام وظیفه ی خودم میدانم که به شما راه را نشان دهم . در حالیکه در همین مدت کوتاه توانسته بودم اینگونه به این مرد تکیه کنم خودم متعجب بودم البته شرایطم طوری بود که ایجاب میکرد . به او گفتم من شما را مثل پدر خودم میدانم هر راهنمائی را که بکنید برایم یکدنیا ارزشمند است . شاید شما را خداوند برای من فرستاده.این راهم بگویم که من هم خانواده دارهستم وهم زنی بسیارمتعصب. ولی طوفانی که آمد و زندگیم را به فنا داد مرا به اینجا کشانده است . الان هم تمام نصایح شما را به جان خریدارم .امیدوارم خداوند مرا از این گردابی که درآن هستم نجات دهد . صاحب مسافرخانه در حالیکه در این لحظه به پشت میز کارش میرفت گفت  اگر صلاح بدانی من به تو یک پیشنهاد میکنم .دلم فرو ریخت.نمیدانستم چه میخواهد بگوید من به او نگفته بودم که ازدواج کرده ام و چه بلاهائی را پشت سر گذاشته ام فقط گفتم خانواده ای دارم حالا مانده بودم که اگر پرسشهای دیگر کرد چه جوابی بدهم اولین فکری که به خاطرم رسید این بود که لابد الان میخواهد به من بگوید بهتر است به نزد خانواده ات برگردی و یا میخواهد علت امدنم را بپرسد من هرگز نمیخواستم به کسی در این مورد حرفی بزنم زیرا در همین محیط هم سایه خلیل را همیشه پشت سرم حس میکردم میخواستم بی نام و نشان باشم . واین احساسات بود که از حرف مسافرخانه چی دلم لرزید .


                                                   فصل چهل و چهارم

 ساعتها و حتی ثانیه به کندی برایم میگذشت آنروز بعد از اینکه به خانه آمدم بی صبرانه منتظر ماندم تا خود آقا کمال بخواهد که بقیه داستان زندگی آفرین را برایم بگوید میدانستم انسان متعهدیست و خودش هم مایل است مرا در جریان بگذارد . خیلی طول نکشید که مادرم این پیام را برایم آورد که آقا کمال منتظر منست

باسرعت باتاقی که آقاکمال بودرفتم اوباروی بازمراپذیرفت ومثل اینکه ازجائیکه داستان راقطع کرده بودکاملابخاطرداشت ادامه داد.او به من گفت دخترم این داستان شاید آن نباشد که واقعا اتفاق افتاده باشد ولی من فکر میکنم باید اینگونه باشد .(البته در آخر این داستان مجبورم به شما یاد آوری کنم که ایما و اشاره های این دو برادر سید خصوصا تا اینمدت طولانی که من در کنارشان بودم هنوز برای من جای ابهام داشت ولیکن وقتی مسائل را کنار هم قرار میدادم بیشتر متوجه حرفهایشان میشدم .)آقا کمال ادامه داد من میتوانم بگویم ان مردی را که آفرین پدر خود میداند و اکنون مرده همان اسداله مرد مسن شوهر مادرش هست نه پدرش . پدرش یعنی محمد رضا هنوز هم زنده است این را هم بگویم که چندین بارمحمد رضا بعد از مرگ دوستش یعنی اسدالله  که به ظاهر پدر آفرین بوده به مادر آفرین  پیشنهاد کرده که چون پدر واقعی این دختر است پس خودش را موظف میداند و حاضر است آفرین را از او بگیرد و خودش از فرزندش سرپرستی کند . و یا حتی حاضر بوده مادر آفرین را پنهانی عقد کند و سرپرستی مادر و بچه را بعهده بگیرد ولی گویا مادر آفرین حاضر به چنین کاری نمیشود و ضمنا فکر میکنم بینشان عهد پیمانی بسته شده بود که هرگز این رازرا برملا نکنند شاید برای همین هم مادر آفرین این موضوع را به او نگفته . اما دخترم من فکر نمیکنم آفرین بتواند از زیر زبان مادرش این داستان را بیرون بکشد.احتمالا مدتی ذهنش بهم میریزد و سپس فراموش میکند . شاید  هم او به خودش این دلخوشی را بدهد که من روی هوا حرفی زده ام . امیدوارم چنین شود . راستش من از اینکه این راز را به او گفتم خودم خیلی راضی نیستم .

سالهای سال گذشت آفرین شوهر کرد وبه خانه ی بخت رفت . بچه هایش بزرگ شدند و دوستی من او ادامه داشت . در تمام این مدت طولانی دوستیمان من به خودم این جرات را ندادم که در این باره با آفرین حرفی بزنم راستش میترسیدم . مبادا باعث شودم که بهترین دوستم رادچار آشفتگی کنم. ویا چنین پرسش بیجائی لطمه به این دوستی چندین وچند ساله ام بزند .تا روزی  که بالاخره آفرین خودش به من گفت .در حالیکه دوتائی تنها بودیم حالا دیگرزمانی شده بودکه سن وسالی هم ازما گذشته بود واین گذشت زمان هم خیلی دردها را علاج کرده بودوبه ما هم طاقت وتحمل بسیاری داده بود.اودرحالیکه احساس کردم بغضی رافرود میده گفت . مدتهاست که میخواهم به چیزی پیش تواعتراف کنم .گفتم بگو.افرین گفت اون سید یعنی آقا کمال رامیگویم .یادت هست ؟ گفتم بله آفرین جان یادم هست ولی خوب گذشته بهتراست دیگر دراین باره هیچ چیز نگوئیم او حرفم را قطع کرد و گفت نه نگذشته برای من آواری بود .مدتها با خودم درجنگ بودم کاملا بهم ریخته شده بودم نمیدانستم اصلا این گفته های آقا کمال درست است یانه گاهی بخودم نهیب میزدم که مگر یک فال بین آنهم لال چقدر میتواند از سرنوشت کسی با این فاصله خبر داشته باشد.و حتی بعضی اوقات که دیگر عرصه به من تنگ میشد تصمیم میگرفتم ازمادرم دراین باره سئوال کنم ولی راستش میترسیدم.من مادرم را بسیار دوست داشتم اوتنها کسی بود که من در عالم داشتم نمیخواستم اومکدر شودویا شاید دلش نمیخواهدمن به این رازپی برده باشم حتی روزیکه ازپهلوی آقاکمال آمدم میدانی که مادرم کاملا درجریان بود وقتی پرسید خوب ازاین سیدهاچی دست گیرت شدگفتم هیچ میدانی که اینهااولاحرفهایشان سندو مدرک ندارد ضمن اینکه همه میگویند آخر وعاقبت خوبی داری . کی دیده که ؟ بهر حال ازاینکه نکند حرفی بزنم و مادرم را هم ناراحت کنم و از طرف دیگربیشتر میترسیدم به خانواده ی مهربانی که دارم آسیب بزنم .واین موردهرگز برای من قابل تصور نبود . زمان خیلی زود میگذرد  شاید باورش برایت سخت باشد تاوقتی ازدواج نکرده بودم این رازرا با خودم داشتم.اگربگویم چه افکاری در سرم بود شاید باور نکنی گاه به مرزجنون میرسیدم ولی تحمل کردم یکسالی از ازدواجم که گذشت احساس کردم کمی آرام شده ام دیگر مثل سابق فکر نمیکردم تا اینکه وقتی زمان مناسبی را پیدا کردم در این رابطه م صحبت کردم و آنجا بود که متوجه شدم . حرف اقا کمال واقعا درست بود. هرچه مادرم اصرار کرد که بداند من از کجا این راز را فهمیده ام به او نگفتم .انگار میخواستم از او انتقام بگیرم . همانطور  که اوسالها وسالها مرا در بی خبری گذاشته بود .در اینوقت بغض در گلو مانده آفرین به گریه ای شدید تبدیل شد .گذاشتم خوب دلش خالی شود ولی من آنقدر اورادوست داشتم که نتوانستم خودم راکنترل کنم اشکهایم بی اختیار با دل او همراهی کرد.  ولی با اینهمه به آفرین دلداری دادم و گفتم بهر حال هرچه بوده گذشته مادرت هم فکر میکنم خودش بیشترازتو در کوران این ماجرا درد و رنج تحمل کرده . او درحالیکه هنوزگریه میکرد با سرحرفهایم را تصدیق کرد.  و من که ماجرا را از آقا کمال مشروح شنیده بودم بی آنکه پیگیر ماجرا شوم طوری به آفرین وانمودکردم که مهم نیست.همه پدرومادردارندوبالاخره روزی هردوراازدست میدهندوازطرفی به قول قدیمیها

گرگی که مرا شیر دهد میش منست . بیگانه اگر وفا کند خویش منست

و یا گفته اند ( برادر عزیز است یا برادر خوانده . گفتند تا مهر و محبت چه کند).

داستان زندگی آفرین هنوز هم برای من مثل یک کلاف بهم پیچیده میماند. نمیدانم اوبا این مسئله چطور کنار آمده و آیا داستان زندگیش رامثل همانی که آقا کمال برای من گفت بوده ویانه.چون هم او و هم من در این سن بچه نبودیم و میدانستیم این گسستگیها و پیوستگیها خیلی مسائل میتوانست در بین داشته باشد . بهر حال او با این مسئله مجبور بود کنار بیاید  . نمیدانم چرا هیچ سعی برای توضیح دادن به من نکرد و حتی از من نپرسید بعد ازشنیدن داستان زندگیش من در صدد بر نیامده ام که از آقا کمال بپرسم یا نه وشاید او اصلا این داستان را برای این پیش کشید برای اینکه تشکری از من کرده باشد.و یا درد دلی با یک همدل.

 

                       ************************************************************

بیشترین سودی که حضوراین دوسید برای من داشت این بودکه با سن کمی که داشتم توانسته بودم کتابی باشم که پراز داستان است . داستانهای واقعی از انسانهای واقعی و همین دانستینها در زندگیم بسیار موثر بود . وقتی میدیدم کسانی مثل خاله مریم ها را.  دیگر از زندگی خیلی متوقع نبودم من هنوز هم به فال و سرکتاب و پیشگوئی و این چیزها مثل پدرم عقیده ندارم ولی حتی آنها آینده ای را که برای من پیشگوئی کرده بودند شایدباورش سخت باشد موبه مو اتفاق افتاد نه تنها برای من که برای همه ی آنهائی که گفته بودند و من در جریان بعدی زندگی آنها بودم دقیقا همان بود که سیدها گفته بودند . شاید همه اینها اتفاقی بود نمیدانم اگربخواهم به تمام کسانیکه در ارتباط با این دو سید که به خانه ما آمدند اشاره کنم کتابی خواهد شد که از حوصله بیرون است خوب هرکسی که زندگی میکند بالطبع گذران زندگیش داستانی دارد . و چه جذاب است سر در آوردن از این روند زندگیها که بی شبهه هرگدام یا میداند تجربه ای باشد و یا تلنگری بذهن بسته ما من اسم این اتفاقات را گذاشته ام رنگین کمان زندگی .چون هرگز دو زندگی یک شکل را من در این مدت ندیدم درآخرمیخواهم با یک دوخط اتفاق جالب و خنده داری را که در این راستا برایم اتفاق افتاد برایتان بگویم شاید حسن ختامی باشد برادری داشتم که بسیار شیطان بود . در آن زمان دوست دختری داشت که نمیخواست هیچکس خصوصا پدرومادرم از این ماجرا آگاه شوند. منهم هیچ نمیدانستم ولی میدیدم هروقت به خانه می آید سعی میکند بهیچوجه با این دو سید روبرو نشود . من متوجه شدم که این پنهان شدنهای اونمیتواند بی دلیل باشد بعد از مدتی با دقتی که کردم  شک من مبدل به یقین شد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه برادرم باشد  مرتبا در این فکر بودم که این ماجرا را رمز گشائی کنم . بالاخره یک روز دل به دریا زدم و از او پرسیدم چرا تو همیشه مثل جن از بسم اله از این سیدها میترسی ؟ وسعی میکنی اصلا با اینها روبرونشوی در حالیکه اینها آدمهائی هستند که حتی دیدنشان برای همه جالب است؟ اول او به مسائلی متوسل شد که مرا قانع نکرد .من از او کوچکتر بودم و احساس کردم دارد سرم را گرم میکند به مسائل دیگر در حالیکه او سعی میکرد از زیر موشکافیهای من شانه خالی کند  . گفتم اگر اینست که تو میگوئی چه اشکالی داردخوب توهم بیا مثل ما ببین آینده است چه میشود.حالا درست یا غلط .درزیر ضربات دلایل من بالاخره حرف دلش را زد او گفت  من بیشتر از اینکه بخواهم آینده ام را بگویند میترسم از حالم خبر بدهند

او هرگز و هرگز در برابر آنها آفتابی نشد که نشد . البته یکی دیگر هم همین کار را کرد .او پدرم بود.او هم هرگز خودش را به آنها نشان نداد . ولی من علت آن را تا جائیکه عقلم قد میداد میدانستم . او هیچوقت سرش را پیش مادر خم نکرد و تسلیم افکار او نشد .

وقتی سیدها به خوبی و خوشی رفتند پدرم آهی از ته دل کشید رو به مادرم کرد و گفت . تو با پذیرفتن من از حضور این دو سید بدان که برایم بعد از خدا عزیزی . من کاری کردم که هرگز از خودم انتظار اینهمه گذشت را نداشتم . خوشحالم که از این امتحان هم قبول بیرون آمدم .

                **************************************************************


خط خطیهای سرنوشت

                                              فصل اول

از وقتی که خودش را شناخته بود سقفی بالای سرش نبود . خیلی بچه بود که متوجه شده بود در این دنیای بزرگ هیچکس را ندارد . خودش نمیدانست چطور بزرگ شده . پدرش کیست و مادرش چه کسی بوده . از کجا آمده تا به اینجا رسیده . هنوز به سنی نرسیده بود که این نداشتنها آزارش دهد . اگر شکمش سیر میشد و لباسی در حد یک تن پوش برتنش بود، برایش کفایت میکرد . صدای چکشها که بر روی آهنها فریاد میکشیدند موسیقی زندگیش بود . آقا رجب خیلی به او لطف کرده بود که اجازه داده بود در مغازه اش بپلکد . تنها شش سالش بود . بااندامی ریزه و صورتی استخوانی و آفتاب سوخته . اسمش را میدانست . هروقت آقا رجب میگفت محمد رضا  و یا رضا او میدانست مقصود او از بردن این نام حضور لازم اوست . چه کسی این اسم را برای او گذاشته بود نه میدانست نه مهم بود برایش و نه اصلا به این فکر افتاده بود .همین برایش بس بود که او در کنار آقا رجب گرسنگی نکشیده بود .

آقا رجب صاحب یک مغازه آهنگری بود . مرد بسیار آرام و خیری بود . همه دوستش داشتند با آنکه سن و سالی از او گذشته بود ولی خدا به تازگی به او دختری داده بود . اسم دخترش را منیر گذاشته بود . میگفت این دختر چراغ زندگی منست . توی این سن و سال خانه ی مرا روشن کرده . با آنکه به ظاهر مردی آرام می آمد ولی هیچکس شادمانی در صورت آقا رجب را به وضوح ندیده بود .تقریبا همیشه  او مثل یک آدم آهنی بود . سرش به کار خودش بود . با هیچیک از کسبه ی اطراف مغازه اش که چند تائی بیشتر نبودند و اکثرا هم  مدتها بود که به رسم قدیمیها با هم و در کنار هم در آن محل و نشر داشتند آقا رجب خیلی روابط نزدیک نداشت . بقول خودش با همه یک سلام و یک علیک میکرد . ولی همه دوستش داشتند و به او احترام در حد یک پدر میگذاشتند . زهرا زن آقا رجب هم زن خوبی بود خیلی به محمد رضا خوبی میکرد . همیشه محمد رضا به زهرا خانم به چشم مادر نگاه میکرد . شبها که می خوابید در خواب میدید که زهرا خانم و آقا رجب پدر و مادرش هستند . دست نوازشگر زهرا خانم همیشه روی سر محمد رضا بود . هروقت سرزده به مغازه میامد چیزی برای او می آورد . لباسی و یا یک کفش و یا خوراکیهائی که میدانست رضا دوست دارد. رضاشبهای تابستان جلوی همان مغازه ی آهنگری میخوابید . و وقتی هوا سرد میشد با وسایل خواب که زهرا خانم برایش تدارک دیده بود داخل مغازه خوابگاهش بود.کسبه اطراف همه رضا را دوست داشتند بچه ی خوبی بود و از آنجا که همه میدانستند بی سرپرست است از راه ترحم هرکاری که ازدستشان بر می آمد از راه خیرخواهی برای او انجام میدادند . رضا همه چیزداشت مهر و محبت اطرافیان و توجه آقا رجب و زهرا خانم .و این داشته ها تااین زمان در این سن و سال برایش کافی بود. هنوزآنقدر  عقل برس نشده بود که زیاده از این را خواسته باشد . فقط وقتی کمی بزرگتر شد متوجه شد که چیزهائی را ندارد که تمام هستیش به آنها بستگی دارد . آقا رجب خودش سواد آنچنانی نداشت وقتی رضا به سن ده سالگی رسید تازه آقا رجب به فکر افتاده بود که بگذارد این بچه سوادکی بیاموزد . اطرافیان هم در این تصمیم گیری آقا رجب بی تاثیر نبودند . در همسایگی مغازه آهنگری آنها آقا مصطفی خواربارفروشی داشت . پسر و دخترهای متعدد داشت که بزرگترها به سر خانه و زندگیشان رفته بودند و کوچکها اغلب دور و بر مغازه او میپلکیدند . آقا مصطفی با آقا رجب بسیار نزدیک بود . آقا رجب به مصطفی گفته بود هروقت رضا چیزی خواست به او بدهد و بعد پولش را رجب به او میدهد . ولی آقا مصطفی همیشه به رضا هرچه میداد از آقا رجب پولش را نمیگرفت  . او یک پسر بزرگ داشت که حسابی سواد و خط و ربط داشت و او بود که به آقا رجب خیلی اصرار کرد و با دلیل و برهان گفته بود بگذار رضا برود درس بخواند بزرگ که شود برای تو خدا بیامرزی میاورد . حالا بچه است و نمی داند و نمی فهمد . تو پدری را در حق او تمام کن فکر کن پسر خودت هست . البته آقا رجب هم همین فکر را در باره رضا میکرد او را پسرخودش میدانست ولی افکارش در حد همان روزها و همان آهنگری بود که با تیشه و پتک و آهن سرو کار دارد . حرفهای پسر آقا مصطفی او را آگاه کرد . با توصیه و پافشاری محمد پسر مصطفی بالاخره آقا رجب تسلیم شد و رضا یا همان محمد رضا شروع به درس خواندن کرد .این اقدام آقا رجب باعث شد همانطور که محمد گفته بود اثرش تا آخر عمر در روح و روان محمد رضا تاثیر داشته باشد و همیشه در هر شرایطی به یا این کار استادش می افتاد برایش خدا بیامرزی داشت و البته زهرا خانم هم یکی از کسانی بود که همیشه پشتیبان رضا بود و هیچوقت او را به چشم یک بیگانه یا نانخور اضافی نمیدید .تا این زمان زندگی رضا در حدی بود که هیچ دردی را حس نمیکرد . پس شروع به درس خواندن کرد. با هوش اندکی هم که داشت در یاد گیری پیشرفت میکرد و آقا رجب که همیشه در همه حال اورا زیر نظر داشت از این سرعت یاد گیری رضا احساس شادمانی میکرد و گاهی با تشکر از آقا مصطفی و پسرش میگفت احساس میکند که دارد وظیفه اش را در حد یک پدر برای رضا انجام میدهد .

                                             

                                              فصل دوم

روزها و هفته ها و سالها بسرعت سپری میشد . رضا هم با دردهایش که حالا مثل خودش وحتی بزرگتر از خودش شده بودند کنار آمده بود حالا دیگر رجب پدر و زهرا خانم مادرش نبودند . یکی صاحبکار و دیگری زن صاحبکارش بودند ولی آنها به رضا به چشم بچه خودشان نگاه میکردند . منیردختر آقا رجب هم داشت مثل محمد رضاحسابی بزرگ میشد . رضا و منیر کنار هم تقریبا زیر یک سقف قد میکشیدند . هرچه زمان میگذشت احساسات رضا به منیر شکل میگرفت گو اینکه او به منیر درست مثل یک برادر بزرگ به خواهرش علاقه داشت ولی درست نقطه مقابل رضا منیر اصلا گویا اورا نمی دید . و یا شاید به او به چشم شاگرد آهنگری پدرش نگاه میکرد .بعد از گذشت این سالها در این زمان  وضع آقا رجب خیلی نسبت به سالهای قبل  خوب شده بود حالا دیگر حسابی سری توی سرها در آورده بود . این تغییر اوضاع زندگی آقا رجب که بی ارتباط به عرضه و لیاقت رضا نبود باعث شده بود که خانواده ی آقا رجب هم خودشان را یک سرو گردن از کسانیکه با آنها ونشر داشتند بالاتر بدانند .

از خانواده آقا رجب هیچکس اطلاعی نداشت حتی رضا که دراین خانواده بزرگ شده بود . او هرگز به خاطر نداشت که درخانه آقا رجب به روی فامیل او باز شده باشد . فقط از زمانی که منیر عقل برس شده بود جسته گریخته به رضا میگفت که یک عمو دارد ولی حالا این عمو چه مقدار به آنها نزدیک بود و چه جور آدمیست و خانواده اش در چه وضع و چه شرایطی و در کجا هستند حتی منیر هم خبر درستی نداشت وگرنه حتما به رضا میگفت . ولی خانواده زهرا خانم را همه میشناختند پدر زهرا مردی بود که صاحب زمین البته نه در حد یک ارباب . فقط آنقدر داشت که خودش و زن و بچه هایش که چهار تا بودند کافی بود .زهرا دختر بزرگ بود او یک خواهر و دو برادر داشت که سه تاشان از زهرا کوچکتر بودند .

در کنار این خانوده رضا تربیت و بزرگ شده بود .سوادی هم که آن روزها برای هر آدمی مقدور نبود با بزرگواری آقا رجب  آموخته بود.شاید همین سواد رضا باعث شده بود که آقا رجب خیلی به خودش بها میداد که یک بچه ی سرراهی را به اینگونه بار آورده بود . وقتی رضا به سن هفده هجده سالگی رسید دیگر همه به او به چشم یک جوان شایسته نگاه میکردند . آقا رجب و زهرا خانم برای این بچه ی بی پدر و مادر که معلوم  نبود که چگونه و از کجا پیدایش شده و سر راه این زن و شوهر مهربان قرار گرفته بود و آنها  واقعا در راه رضایت خدا و رسول خدا در حقش  سنگ تمام گذاشته بودند . حالا هم از این دست پخت خودشان بسیار راضی بودند .و هرجا ازرضا حرفی به میان میامد آنها از تعریف و تمجید از رضا کم نمیگذاشتند .و او را امتحانی از طرف خداوند میدیدند که خوشبختانه سر بلند از آن بیرون آمده بودند.

رضا بجز تمام توانائیهایش در کنار آقا رجب یک آهنگر بسیار خبره  هم شده بود تمام این داشته های رضا باعث شد که آقا رجب و زنش عقلشان را رویهم گذاشتند و منتظر ماندند تا در شرایط مناسب اگر همه ی حسابهایشان درست از آب در آمد فکری برای سرو سامان دادن به زندگی رضا بکنند.به قول خودشان اگر اینکار را هم برای او میکردند دیگر مسئولیتشان را در قبال خدا و رسول خدا تمام شده میدانستند . آنها به خیال خودشان رضا در بهشت را به رویشان باز کرده بود میگفتند خداوند چندین سال به ما بچه نداد ولی رضا را سر راه ما قرار داد .و خدا خودش شاهد است. که مااز هیچ چیز در باره او کوتاهی نکردیم او را مثل فرزند خودمان نگاه کردیم . و خدا هم منیر را صدقه سر رضا بما داده خلاصه تا اینجا تمام حسابها برای خوشبختی رضا درست از آب در آمده بود .

رضا زودتر از آنکه باید با هی هی اقا رجب به سربازی رفت . و دو سال سربازیش که تمام شد و بازگشت باز مثل سابق خود را شاگرد آقا رجب میدانست . اما در حقیقت و در نهادش احساس میکرد که رجب پدر اوست چشم باز کرده بود و سایه او را بالای سر خودش دیده بود . سالی ازبرگشتنش از سربازی نگذشته بود که دیگر آقا رجب حسابی مغازه آهنگریش را به رضا سپرد و به قول خودش . خود خواسته بازنشسته شد .

چندین بار رجب به رضا گفته بود . که دوست داری ازدواج کنی ؟ . اگر دلت میخواهد و کسی را زیر نظر داری بگو من و زهرا هرچه تو بگوئی قبول میکنیم زیرا میدانیم تو حالا دیگر آنچنان پخته شده ای که حسابی خوب را از بد تشخیص میدهی. راستش من و زهرا میخواهیم آخرین تعهدی را که نسبت به تو داریم انجام دهیم میدانی که هردوی ما چقدر به تو و زندگی و آینده تو علاقه داریم .پس اگر چیزی در دل داری به من بگو . و همیشه جواب رضا این بود که اولا حالا به نظر خودم زود است چون هرچه نگاه میکنم شرایطم برای درست کردن یک زندگی جور نیست دلم نمیخواهد اینگونه آینده ام را شروع کنم و از این گذشته شما را اختیار دار خودم میدانم . هرگاه شما صلاح بدانید که وقت ازدواج من است من چشم و گوش بسته حرفها و تصمیماتتان را قبول میکنم . میدانید که من جز شما کسی را ندارم .

چندین بار بین زهرا و رجب این بحث پیش آمده بود که باید برای رضا فکری بکنیم . آن روز بعد ازحرف زدن با رضا وقتی رجب به خانه رفت .تمام فکرش دور حرفهای رضا و خودش میگشت . بالاخره تصمیم گرفت که فکری که ذهنش را به خود مشغول کرده بود را با زهرا در میان بگذارد .


                                        فصل سوم

رجب به زهرا گفت ببین تو و من هرکاری که ازدستمان بر می آمد برای رضا کرده ایم سالهائی که حسرت داشتن یک بچه شده بود تمام آمال وآرزوی من و توحضور این پسر در حقیقت زندگیمان را سر و سامان داده بود چه خواسته و چه ناخواسته احساس میکردیم که او جای یک فرزند را برایمان پرکرده من شاهد بودم که تو چگونه احساس مادریت را تمام و کمال در طبق اخلاص گذاشته بودی بخدا گاهی وقتی میدیدم که چگونه دور و بر رضا میگردی خدا را شکر میکردم که چراغ زندگیمان روشن است من ترا آنقدر دوست داشتم که حتی حاضر بودم تا آخر عمرم بدون بچه با هم باشیم ولی حضور رضاسبب شده بود که این کاستی در زندگیمان پر شود منهم که خدا خودش مید اند در وظایفم نسبت به او هیچ کوتاهی نکردم با او طعم داشتن فرزند آنهم پسررا چشیدم  شاید بخاطر این گذشتها بود که خدا هم ما را از این نعمت محروم نکرد و منیر را به ما داد میدانم که هم تو و هم من منیر را رحمت خداوند میدانیم بخاطراینکه از این بچه ی بدون سرپرست اینگونه پذیرائی کردیم و حتی بعد از آمدن منیر هم نگذاشتیم فاصله ای بین این محبت ایجاد شود . زهرا سرت رادرد نیاورم مدتهاست فکری مرابه خود مشغول کرده میخواستم کاری کنم که این باررا به منزل برسانم زمانی ما مسئولیتمان در مورد رضا تمام میشود که اورا سرو سامانی بدهیم .و مگر نه اینست که همه ی پدرها و مادرها نهایتا آرزویشان همین است ؟ از تو چه پنهان .من امروز تصمیم گرفتم اولین قدم رابردارم . خوشبختانه موقعیت مناسبی هم پیش آمد . با رضا خیلی صحبت کردم دلم میخواهد ترادرجریان بگذارم راستش فکری بسرم زده که نمیدانم اصلا درست است یا نه.زهرا که سراپا گوش شده بود گفت بگوخیلی دلم میخواهدبدانم چه گفتی وچه شنیدی. رجب گفت راستش درمورد آینده این پسر بود از اوخواستم که بگوید نظرش نسبت به ازدواجش چیست .من اورا پسر خوب و شایسته ای میدانم . اول که مثل تمام جوانهای با حیا طفره میرفت ولی بالاخره حرف زد البته جواب درست و درمانی نداد ولی بعد از مدتی از حرفهایش حس کردم بدش نمیاید که سرو سامانی بگیرد خوب زمانش هم که رسیده . زهرا که مشتاقانه چشم به دهان رجب دوخته بود منتظر بقیه حرفهای رجب سکوت کرده بود .

رجب در حالیکه هنوز به حرفی که میخواست بزند شک داشت کمی تامل کرد و گفت راستش زهرا میخواستم از تو بپرسم نظرت چیست که منیر را به رضا بدهیم ؟

رجب خیال میکرد الان زهرا خانم از تعجب چشمانش گرد خواهد شدو در مقابل این پیشنهاد او جبهه خواهد گرفت . رجب خودش را برای هرگونه عکس العمل زهرا آماده کرده بود.اما جواب زهرا اورا ازاین دلواپسی بیرون آورد چون اودریک کلمه بشوهرش گفت. رجب بخدا دلهایمان یکی است من رضا را مثل فرزند خودم دوست دارم منیررا دست چه کسی بدهیم که هم مثل رضااز تمام زندگیش خبر داریم وضمنا اوهمیشه خودرا بما مدیون میبیند واز این نظر خیالمان از طرف زندگی منیر هم جمع میشود ما که یک دختر بیشتر نداریم کی بهتر ازرضا منهم با توکاملا هم عقیده هستم . ضمنا باید اگردر اینکار کاملا تصمیممان را گرفته ایم زودتر اقدام کنیم خوب یک سیب را بالا بیاندازی تا به زمین بیاید صد تا چرخ میخورد تا سرهردوشان جائی بند نشده اینکار را بکنیم بهتر نیست ؟ نمیدانم تو با نظر من موافق هستی یا نه . این را هم بگویم که الان منیر بچه است وهنوزخیلی چیزها رانمیداند ولی امیدوارم که رضا دلش جائی بند نباشد. والله نمیدانم خوب جوان است این درست است که او بسیار محجوب و چشم و دل پاک است ولی همانطور که میدانی دل آدم که دست خودش نیست . اگر او سرش جائی گرم نباشد این خواسته ی ما به نفع ما و اوست .

رجب در حالیکه با سر تمام حرفهای زهرا را تصدیق میکرد گفت.خوب اگر نظرت اینست منکه با رضا صحبت کرده ام توبهتر است سردیگر قضیه را به یک بالین بگذاری وببینی نظرمنیرچیست البته همانطور که گفتی اوهنوزبچه است وخوب وبد خودش را تشخیص نمیدهد مثل رضا هنوز پخته نشده . توهم با زرنگی که در تو سراغ دارم  کاری کن که او بی حرف و نقل قبول کند . یعنی بگو من و پدرت خوشبختی تو آرزویمان است عمری را هم توی این حرف و حدیثها بوده ایم حالاهم  صلاح  زندگی ترا بهتر از خودت میدانیم و تصمیم گرفتیم که تو ورضا زیریک سقف زندگی کنید چون میدانیم که حتما تودرکناررضا خوشبخت خواهی شد. حرفهای پدرومادر منیر آنشب به این امید که منیربی شرو گر سر طاعت پیش گیرد وبی هیچ مقاومتی نظرآنها را قبول کند تمام شد زهرا در یک فرصت مناسب فردای آن روز منیررا ازتصمیم خودش ورجب مطلع کرد .منیربعد از آنکه خوب به حرفهای مادرش گوش داد  تنها حرفی که زد و باعث شد که تمام رشته های این پدر و مادر پنبه شود این بود.من اگر بمیرم زن رضا نمیشوم این حرف منیر مثل یک کاسه آب یخ بود که برسر زهرا بریزند . او هرگز چنین فکری نمیکرد . حتی خیال میکرد که منیر خیلی هم از این پیشنهاد استقبال میکند چون روابط صمیمانه رضارابامنیر دیده بود.حرف منیردهان زهرا را بند آورد و بی آنکه ادامه دهد مطلب را در همین جا ختم کرد . زهرا مثل تمام مادرها پیش خودش خیلی صغرا کبرا چیده بود و میخواست حسابی منیررابرای یک زندگی خوب و از پیش حساب شده آماده کند و به اوراه و رسمهائی را که در نظر داشت نشان دهد ولی هرگز فکر نمیکرد با چنین جواب دندان شکنی از طرف منیر که خیال میکرد هنوز بچه است و این حرفها سرش نمیشود مواجهه شود گویا دست و پایش را هم گم کرده بود. زیرا بی آنکه کلمه ای دیگر بر لب آورد بهمین جا از خواسته اش درز گرفت .

وقتی زهراجواب منیر را به رجب  که تمام آنروز مثل تمام پدرها دلش مثل سیر و سرکه میجوشی خیال کرد که شوهرش هم مثل او این حرف منیراو راهم متعجب میکند و هم بهم میریزد ولی برعکس افکار او رجب اصلا تعجب نکرد ولی مثل زهرا هم با سکوت وتعجب مسائله را برگزار نکرد .رجب وقتی حرفهای زهرا تمام شددرحالیکه از شدت عصبانیت رگهای گردنش بر آمده شده بود گفت  منیر غلط کرده . او بهتر میداند یا من وتو؟ باید به اوحالی کنیم که حرف حرف ماست.مائیم که صلاح ومصلحت اورا تشخیص میدهیم چه کسی بهتر از رضا که توی دست و بال خودمان بزرگ شده .؟او فهم و شعور ندارد ما که نباید اختیارمان رابه دست این دختره کم عقل بدهیم . رضا چی ازهم سن سالهایش کم دارد ؟ من هرچه نگاه کردم این اطراف هیچ پسری را شایسته تر از ر ضا ندیدم .الان ما درهرخانه ای را برای رضا بزنیم دو دستی به ما دختر میدهند . سیب سرخ را که نباید به دست چلاق بدهیم . کی بهتر از خودمان که از دست رنجمان بهره ببرد .حالا من به بقیه مشکلاتی که ندیده ایم و نمیدانیم کاری ندارم . منیر الان پانزده سالش است دیگر میخواهد بنشیند که چه بشود؟ تاحالا هم هرکس که آمده اوعیب و ایراد گرفته. برو به او بگو پدرت گفته خون هم به پا شود باید زن رضا بشوی این حرف اول وآخر پدر ومادرت هست.ضمنا زهراتوهم خیلی راه مصالمت را پیش نگیر. میدانی که اگر ما کمی جلوی منیر نیایستیم وزندگی وآینده اورا به دست خودش بدهیم خدا میداند فردا چگونه باید پاسخ بدبختیهائی که به سرش میاید را تحمل کنیم . تازه اینطرف قضیه هم هست که نمیدانیم رضا هم ممکن است منیر را نخواهد ولی او آنقدر با حجب و حیا هست که گمان نمیکنم که روی حرف من وتو حرفی بزند ضمن اینکه او هم خوب میداند که هیچ همسری بهتر از منیر نخواهد پیدا کند . هم ما را میشناسد هم به ما تکیه دارد و هم مدیون ماست .و در حالیکه زیرلب میگفت . از بخت بد ما ممکن است او هم تن به این عمل ندهد . ولی رام کردن او بسیار راحت است مثل منیر چموش نیست .و سپس در حالیکه از عصبانیت قادر به کنترل خودش نبود از زهرا جدا شد .


                                             فصل چهارم

شش ماه از این ماجرا گذشت   . در این مدت هرچه منیرسُم به زمین کوبید و حتی تا مرز خودکشی هم پیش رفت ولی مرغ آقا رجب یک پا داشت.او وزهرا حتی یک قدم هم عقب نشینی نکردند. آنها به تصمیمی که درباره منیر گرفته بودند بسیارایمان داشتند میدانستند چه میکنند و اعتراضات منیر را از روی بچگی و نادانی میدانستند . ضمن اینکه گاهی وقتی رجب و زهرا تنها میشدند هر دو بر این عقیده بودندکه چون رضا ازبچگی نزدآنها بصورت شاگرد مغازه ویا شاگرد خانه بوده همین باعث میشودکه منیر احساس خوبی نسبت به رضا نداشته باشد ولی به نظرآنها حالا که دیگر ورق برگشته باید این لقمه چرب را نگذارنداز دستشان بیرون برود.در حال حاضر رضا پسری بود که مثل او در تمام اطرافیان پیدا نمیشد . این را هم رجب و هم زهرا خوب میدانستند .

زهرا ورجب تا این زمان حتی یک کلمه با رضا در باره منیر و قصدشان حرف نزده بودند . با حساب و کتابی که کرده بودند و کاملا هم درست بود می گفتند بگذاریم اول منیررا راضی کنیم وبعد ب مسئله رادر میان بگذاریم ضمن اینکه میدانستند رضا اصلا روی حرف آنهاحرفی نخواهد زد . زهرا به شوهرش میگفت راستش من فکر میکنم رضا از خدا میخواهد منیر زنش بشود چون میبینم چه  وابستگی رضا به منیر دارد. از حرکات رضا کاملا مشهود است که به منیر علاقه مند است .سعی و تلاش این پدرومادر و تحملی که کردندبالاخره کارخودش راکردوخلاصه وقتی منیردیددیگرراهی ندارد بله رابه مادرش گفت وبقول زهراخانم که باوگفته بود توبگوئی و نگوئی هیچ فایده ای ندارد چون پدرت تصمیمش راگرفته میدانی یا باید با رضا ازدواج کنی و یا قید ازدواج را بزنی .وخواندن شب و روز به گوش منیروتهدیدهائی که پدرش کرده بود این دختر یکدنده ودردانه پدر و مادر را مجاب کرد به اینکه پافشاری هیچ مشکلی راحل نمیکند مادرش به  او گفته که پدرش تصمیم آخر را گرفته و حرفش را هم هرگز عوض نمیکند او اعتقاد دارد که خیر و صلاح منیررا بهتر از خودش تشخیص میدهد وحرف آخرآقا رجب که گفته بودمنیراگرموهایش مثل دندانهایش سفید شودمن جز رضا به کسی رضایت نخواهم داد.این پیغامی را که زهرا به منیر داد آب پاکی را روی دست دخترش ریخت و همین حرف بود که او را وادار کرد که بله را بگوید.

زهراخوب بلد بود که چه باید بگوید تا این میخ آهنین را در سنگ فرو کند .او روزها وروزها زیر گوش دخترش خوانده بود که اگر راضی نشود تنها اوست که در این میان ضرر میکند دریچه هائی را به روی دخترش گشوده بود که ترس و وحشت آینده سیاهی که ممکن است در انتظار او باشد باعث شده بود حسابی توی دل منیر را خالی کند . این حرف که تو روز به روز سنت بالا میرودو روزی برسد که دیگر هیچکس نگاه هم به رویت نکند و آنروز حسرت خواهی خورد که چرا اینقدر در مقابل ما ایستادی و بر حرف نادرست خودت پافشاری کردی جزیک آینده تاریک چیزی دستگیرت نمیشود.تو کمی دوروبرت رانگاه کن آیاکسی هست که شایستگی رضاراداشته باشد .تازه هنوز نه او میداند و نه تقاضائی کرده چشمت را هم بگذار ما الان در هر خانه ای را برای خواستگاری برای رضا بزنیم  حتی از تو بهتر به ما جواب رد نخواهند داد در سرتاسر این کوی و برزن این پسر همتا ندارد . خوشحال باش اگر او به این امر رضایت دهد البته من با تجربه ای که دارم حتم دارم که رضا تو را دوست دارد و وصلت با ما هم آرزوی اوست او مرا مثل مادر و رجب را مثل پدرش میداند . در حقیقت وصله تن خودمان است  .ضمنا بهتر است تا دیر نشده و رضا خودش کسی را انتخاب نکرده ما دست به کار شویم وگرنه همین فرصت را از دست میدهیم بالاخره او الان به سنی رسیده که باید سروسامانی بگیرد شاید به ذهنش هم نرسد که ما راضی هستیم تو را به او بدهیم و به خودش اجازه پا پیش گذاشتن را ندهد و پرواضح است که کسی را انتخاب خواهد کردوآنوقت تو میمانی و یکدنیا پشیمانی و شاید باعث شود روزی به صد درجه پائین تر از رضا هم راضی شوی . دختر عاقل باش من و پدرت که دشمن تو نیستیم . ما فقط ترا داریم همه ی آرزویمان هم اینست که ترا خوشبخت ببینیم . ما هزاران تجربه داریم که حالا این تکه رابرای تودرنظر گرفته ایم اینقدر یک دندگی نکن . قول میدهم به سال نکشیده آنقدر به رضا علاقمند شوی که خودت ازما تشکر کنی .آنچه تودرآینه می بینی مادرخشت خام  میبینیم .خلاصه گفت و گفت و گفت تا نهایتا از منیر جواب موافق را گرفت . ولی حالا کمی هم از حال و هوای رضا بگوئیم . رضا دیوانه وار منیر را دوست داشت. همیشه به زبان میگفت او خواهر منست و من جز منیر کسی را ندارم ولی غافل از اینکه رضا خودش را و احساساتش را هنوز نشناخته بود . او عاشق منیر بود اما به خواب هم نمیدید که خود آقا رجب دست بالا کند و بخواهدمنیر را دو دستی تقدیمش کند .

اقا رجب و زهرا مدتی فکر کدند که چطوروازچه راهی این مسئله را با رضا درمیان بگذارند . زیرا هرچند رضا به آنها مدیون بود ولی بعدها ممکن بودبرای دخترشان  این پیشنهاداز طرف پدر و مادر دختردر طول زمان و زندگی زیر یک سقف برای منیر مشکل ساز شود .آنها داشتند پایه و اساس زندگی کسی را میریختند که تمام هستیشان به او بسته بود منیر چشم و چراغشان بود حاضر بودند خار به چشمشان برود به پای منیر نرود . ترس از اینکه وقتی این دو نفر ازدواج کردند و باصطلاح خر رضا از پل گذشت  تازه رضا فیلش یاد هندوستان کند و از این جلد بیرون بیاید و برای منیر مشکل آفرین بشود باعث شده بود آنها راه حلی پیدا کنند که بعدها دچار این مشکل نشوند . از طرفی نمیخواستند این شانس بسیار خوبی را که در اختیارشان است با کش دادن زمان ازدست بدهند . آنها به این نتیجه رسیده بودند که رضا بچه سالم و بسیار سربراهی هست به قول خودشان مویز بی دم هم است نه پدر و نه مادر و نه کس و کاری دارد که بعدها دل این پدر و مادر بلرزد . اگر منیر را به رضا بدهند خیالشان از همه طرف جمع است . رضا را مدیون خودشان میدیدند و با این حساب که چشم  چراغشان منیر بودازوحشت اینکه منیررا به دست کسی بسپارند که ندانند چه بر سر بچه ی یکی یکدانه شان خواهد آمد دلشوره داشتند .

شاید به نظر بعضی از اطرافیان این کار درستی نبود ولی رجب میگفت من هرچه دارم مال منیر است . رضا هم توی همین زندگی بزرگ شده . انگار هیچ غریبه ای به زندگی من وارد نشده است . خلاصه با تمام این فکر ها نتیجه این شد که زهرا خودش مسئله را با رضا در میان بگذارد .صد البته پدرومادر با محاسبه تمام جوانب این تصمیم را گرفتند . آقا رجب به زهرا گفت تو سعی کن طوری عنوان کنی که ازسر سیری باشد . بهر حال بنده خدا را فقط خدا میشناسد . بالاخره با همفکری قرار شد زمان را ازدست ندهند و فردا صبح زهرا موظف شد که وارد این میدان شود .


                                             فصل پنجم

آن روز زهرا به مغازه رفت از صبح با حساب قبلی آقا رجب برای اینکه درزمانیکه زهرا میرود پهلوی رضا نباشدبه بهانه ای دنبال کارهای شخصی خودش رفت . چون بطور معمول رجب هر روز یکی دو ساعتی صبحها به مغازه میامد. تا هم به رضا کمک کرده باشد و هم سرو گوشی آب دهد و ضمنا خودش را هم خانه نشین نکرده باشد  . او روز قبل  به رضا گفته بود که برای کارهایش فردا صبح اصلا به مغازه نمی آید رجب میدانست آنقدر رضا به او وابسته است که اگر صبح اگر کمی و فقط کمی دیر کند رضا دلواپس میشود واحتمالا مغازه را میبندد و میاید که ببیند مبادا رجب مشکلی برایش پیش آمده باشد. در حقیقت رضا آنقدر رجب و زهرا را دوست داشت که درست مثل پسر آنها بود . رضا سعی میکرد دینی را که به این زن و شوهر دارد باید ادا کند برای همین آنچنان با دلسوزی به آنها رسیدگی میکرد که گاهی رجب از در و همسایه شنیده بود که به او بخاطر داشتن رضا حسد میبرند حتی آقا مصطفی بارها گفته بود من اگر یکی از بچه هایم مثل رضا بود دیگر غصه ای نداشتم گو اینکه خود آقا مصطفی هم بچه هائی بسیار خوب و روبراه داشت .رجب  برای همین خیال رضا را از نظر خودش راحت کرده بود . هنوز ساعتی از صبح نگذشته بود که سر و کله زهرا خانم درمغازه آهنگری پیدا شد . حضور اودر اینوقت صبح برای رضا کمی عجیب بود . از آن وقت که آقا رجب تقریبا دیگردر مغازه بطور دائم و ثابت کار نمیکرد و فقط برای سرکشی به مغازه میامد دیگر زنش اصلا آنجا آفتابی نمیشد . برای همین وقتی آن روز صبح به مغازه آمد برای رضا کمی تعجب آوربود برای همین دلش هم بطور بدی به شور افتاد . همانطور که قبلا هم گفتم او نسبت به این خانواده بسیار حساس بود آنها را از خودش میدید کوچکترین مشکلی که برایشان پیش میامد برای رضا هم مسئله بود او اکنون که تقریبا جوانی برازنده شده بود احساس میکرد که میتواند پشت و پناه کسانی باشد که درروزگاران  گذشته هرچه از دستشان بر آمده بود برای او کرده بودند و اکنون هرچه هست و هرچه دارد صدقه سر بزرگواری آنهاست . درک این مسائل باعث میشد که خود را جدا از آنها ندانسته و در این زمان پشتیبانشان باشد و اگر کاری از دستش بر میاید کوتاهی نکند . ضمن اینکه او نادانسته احساس میکرد که وجودش به منیر بسته شده .منیر را آنچنان دوست داشت که حاضر بود به قولی خار به چشم خودش برود و به پای منیر نرود . این روزها واقعا منیر دخترکی زیبا و تو دل برو شده بود . هرگاه به دل رضا می افتاد که ممکن است کسی از راه برسد و دست این دختر را بگیرد و ببرد تمام دلش میلرزید . و گاهی از خودش خجالت میکشید که در باره منیر اینطور فکر میکند او خود را لابق منیر نمیدید ولی خوب بادلش چه میتوانست بکند . اما همانطور که همه میدانیم می گویند کسی که عاشق است .از آنجائیکه دلش هوای او را دارد هر اتفاق نابهنگامی نا خود آگاه دلش را میلرزاند و حواسش را پرت میکند گویا همیشه رضا منتظر این بود که زهرا خانم یا رجب به او بگویند که باید منیر را به خانه بخت بفرستند . ضمن اینکه او میدانست چنین امر مهمی را آنها از او پنهان نمیکنند و او اولین کسی هست که در جریان قرار میگیرد اولا چون او را پسر بزرگ خودشان و برادر دلسوز منیر میدانند و از آن گذشته آنقدر به او وابسته هستند و او را صاحبنظر میدانند که بی مشاورت اوغیرممکن است چنین تصمیم مهمی را بگیرند وشاید پیرو همین مسئله بودکه دل رضا فرو ریخت .ناخود آگاه فکر کرد چه شده ؟ اقا رجب امروز رفته دنبال کارهایش و زهرا خانم که هیچوقت این جا نمی آمد امروز پیدایش شده . که صد البته پر بیراه فکر نکرده بود .

زهرا بعد از سلام و احوالپرسی جلوی مغازه روی یک صندلی نشست . رضا از زمانی که از سربازی برگشته بود دیگر در مغازه نمی خوابید او در کنار مغازه اتاقی اجاره کرده بود و با اینکه زهراو رجب مثل مادر و پدرش بودند و خیلی هم اصرار به رضا کرده بودند که تو را مثل پسر خودمان میدانیم اتاق اضافی هم برای تو داریم بهتر است کنار خودمان باشی ولی رضا میگفت اگر استقلال داشته باشم بهتر است . دیگر صلاح نیست که بار دوش شما باشم . میتوانم گلیمم را خودم از آب بیرون بیاورم . بهتر است روی پای خودم باشد . رجب با تمام تعارفاتی که به رضا کرده بود ولی از اینکه رضا مستقل شده و اینگونه فکر میکند بسیار خشنود بود و این راهم یک امتیازرضا میدانست .اززمانیکه دیگررضا توانسته بود خودش به تنهائی مغازه را اداره کند رجب مقرری را که تقریبا کافی بود به اومیدادازطرفی اگر هیچکس حتی بوئی هم نبرده بود ولی خود رضا به سنی رسیده بود که میدانست عاشق منیر است دلش نمی خواست اوخواهرش باشد . آرزو داشت که زندگیش را با منیر آغاز کند .از آنجا که انسان هرچه را که در کنه ضمیرش هست میترسد بر کسانی که به او نزدیک هستند افشا شود رضا واهمه داشت از اینکه رفتاری بکند که زهرا ورجب که هم او را میشناختند و هم در این سن و سال مو را از ماست میکشند پی به افکار او ببرند . رضا شرمسارشود برای همین بود که دوری از این خانواده را در این حد مجاز میدید و او هرگز به خود اجازه نمیداد که درباره منیر یکی یکدانه ی این زن و شوهر اینگونه فکر کند ولی چه میشود کرد رضا جوان بود و پرشود .او تمام لحظاتی را که فارغ از کارهای روز مره میشد به منیر فکر میکرد . و آرزوهایش را با او شکل میداد . از خودش گاهی خجالت میکشید که ناخواسته قربان صدقه اش هم میرفت . حرفهای دلش را به او میزد و اینگونه روز بروز ناخواسته عشقش پا میگرفت و وابسته تر میشد و از طرفی هم وحشتش بیشتر.

در زمانی که رضا در سربازی بود چند نفری بعلت اینکه فهمیده بودند او چقدر آدم صادق و پاکی هست به او پیشنهاد کار داده بودند حتی یکی ازصاحب منصبانی که رضا آنجا زیر دستش خدمت میکرد به اسم آقا رضی  به او گفته بود که با افسر مافوق صحبت کرده اگر دوست داشته باشد میتواند در ارتش بمانید حقوق خوبی هم به او میدهند . چون سواد داشت امکان پیشرفت هم برایش بود رضا بی آنکه حتی فکربکند جواب رد داده بود.اومیخواست زیردست آقا رجب کارکند.وقتی به او اعتراض کردند که چرا پیشنهاد به این خوبی را به خاطر شاگرد آهنگری میخواهی قبول نکنی گفته بود من نان و نمک آقا رجب را خورده ام نمکدانش را نمیشکنم . او الان به من احتیاج دارد .پسری ندارد زندگیش از هم میپاشد .مرا بزرگ کرده حق به گردنم دارد باید نزد او کارکنم . رجب از تمام این ماجراها نه اززبان رضا که از گوشه وکنار شنیده بود . همین حق شناسی رضا بود که او را وادار میکرد عزیز دردانه اش را با جان و دل به دست رضا بسپارد . میدانست با اینکار خیالش از هرجهت هم از آینده رضا و منیر و هم از آینده زندگی خودش جمع است .


                                                   فصل ششم

خلاصه در حالیکه دل توی دل رضا نبود که چه شده نکند کاری خلاف میل آنها انجام داده و آقا رجب خودش نمیتوانسته رو در روی من شود وبگوید حالا زهراخانم پا پیش گذاشته .ویا نکند میخواهند عذرم را بخواهند . و حالا زهرا خانم آمده تا از او بخواهد که برای خودش فکری بکند . در همین حال و هوا بوددرحالیکه وحشت ازاتفاقی که زندگیش رادگرگون کند از همه مهمتر او را از منیر دور کندتمام ذهنش رااشغال کرده بود .و با تمام این افکار که در حقیقت او را حسابی اول صبحی بهم ریخته بود کمی سعی کرد بر خودش مسلط باشد وقضاوت نابجائی نکند.با خوشروئی زهرا خانم راتعارف به نشستن کردو به سرعت برایش یک چای که میدانست او چقدر دوست دارد آورد

رضا تمام سعیش این بودکه حالی عادی داشته باشد وهولی را که دردلش افتاده بود زهرا خانم از صورتش نخواند .بنا براین درحالیکه  باخنده ای که  صورتش را پوشانده بود گفت . زهرا خانم اولا چه عجب که هوای ما به دلتان افتاد و قدم رنجه کردید . خیلی خوشحالم از اینکه اومدید به دیدنم . ولی راستش مانده ام سر زده آمدنتان به مغازه برای چیست اگر کاری داشتید میگفتید خودم خدمت میرسیدم زهرا استکان چایش را تا نیمه خورد .گویا اوهم ازدرون دچاردلواپسی ونگرانی بود.وبا این کار میخواست هم زمان بگیرد و هم کمی آرامش بخودش بدهد.اواین فرصت راکه دنبالش میگشت تاهرچه زودترسر صحبت را ب باز کند با این حرف رضا به دست آورد دیشب تاصبح فکرکرده بوداینکه ازکجاشروع کند که اول فکربدی نکندخوب مادرِدختر بودوهزارتا فکروخیال دور وبرسعادت دخترش میکرد.اومیخواست میخی بزمین بکوبدکه حسابی قرص ومحکم باشد. میترسید با کوچکترین اشتباهی یا آبرویشان پیش رضا برود ویا به قولی مرغ ازقفس بپرد.او میدانست که رجب چقدراین مسئله برایش مهم است شوهرش رامثل کف دستش می شناخت از این پیشنهادی که کرده بود معلوم بود که باید و باید این کار بشود . اوعاشق منیربود و رضا هم در طول این مدت بدون اینکه قصدی داشته باشد با رفتارش به آقا رجب فهمانده بود که بادادن دخترش باوهیچ جای ابهامی برای دخترش باقی نمیماند . تمام افکار زهرا با این دلشوره هائی که به جانش افتاده بود .رویهمرفته حتی حرف زدن وشروع کردن رابرایش بسیاردشوارکرده بود.رضا هم که زهرا را خوب میشناخت با این تانی در گفتار بیشتردلش به شور افتاده بودیک لحظه باخودش فکرکرداین زن وشوهرعمری ازشان گذشته هیچ چیز را ندانند تجربه زیادی کسب کرده اند خصوصا آقا رجب .نکند ازطرز نگاه ویا حرکتی کنترل نشده به علاقه و عشقی که من به منیر دارم پی برده اند وحالا زهرا خانم این دست و آن دست می کند که حرف آخرش را بزند. این ذهنیات رضارا پاک دگرگون کرده بوددراین حال چشمش رابه زهرا خانم دوخته بود تمام این افکار که از مغز رضا گذشت به چند ثانیه بیشتر نمیرسید . بالاخره زهرا خانم کمی خودش را خم و راست کرد و گفت . رضا جان بنشین میخواهم کمی مثل مادر و پسر با هم درد دل کنیم . عیبی دارد؟ رضا گفت نه انشا الله که خیر باشد . من گوشم با شماست .

زهرا بقیه چایش را خورد سینه ای صاف کرد و بعد شروع کرد از آسمان و ریسمان بهم بافتن در تمام این مدت رضا که خوب او را میشناخت وقتی داشت صحبت میکرددقیقا متوجه شده بود که او حرفی دارد که میخواهد به رضا بگوید و حالا دارد مجلس را گرم می کند ازاینرو ساکت نشسته بود و چشمش را به دهان او و دلش را به دریا سپرده بود.این پسر در تمام زندگیش دوران سختی را گذرانده بود هرچند شانس با او یاری کرده بود ولی از آنچه بر او و روح حساسش گذشته بود نباید غافل بود . دردهای رضا آن نبود که بتواند به زبان بیاورد . هرکسی نمیتوانست سنگ صبور او باشد . زیرا باید درداو را میداشت تا حرف دلش را میفهمید.

رضا هنوز ساکت بود و دل به دریا سپرده تا چه پیش آید ثانیه ها به سختی برای هردو سپری میشد . و امابعد از همه مقدمه چینی ها زهرابه رضا گفت . رضا جان راستی تو برای آینده ات فکر کردی؟ بالاخره که چی؟ داری پیر میشی پسرم . من و رجب همانقدر که دلواپس زندگی و آینده ی منیرکه تنها دخترمان هست هستیم برای توهم نگرانیم من مثل مادرت هستم میشه به من بگی تا حالا کسی را زیر نظرگرفته ای یا نه؟ وآیا تاکی میخواهی همینطوربلاتکلیف بمانی . هر کاری در زندگی زمانی دارد اگر خیلی دیر شود مشکل ها کمتر نه که بیشتر میشود باید انسان زمان مقتضی هرکاری را به جای خودش انجام دهد . تو جوان هستی بدبختانه کسی هم جز من و رجب نداری . همین باعث میشود که ما بیشتر احساس مسئولیت بکنیم . فکر کردیم شاید اگر خودمان به تو پیشنهاد بدهیم که هرکاری دراین راستا داشتی اگردلت خواست باما درمیان بگذارتا اگرتوانستیم به تو کمکی بکنیم میدانم خودت بهتر میدانی که چند فکر بهتر از یک فکر است ما بیشتر این فکر را کردیم که نکند رو دربایستی کنی وماهم بی خیال باشیم وزمانی برسد که دیگر برای خیلی کارها دیرشده باشد .زندگی تو همیشه برای من و رجب مهم بوده وقتی من بعنوان مادری نگران حرف دلم را به رجب زدم و به رجب گفتم خودش با تو صحبت کند او میگوید زنها بهتر در این موارد میتوانند کارساز باشند . ضمن اینکه اگر تعلل کنیم ممکن است بعدها رضا بگویدمن جوان بودم وشرمم آمدبا شمااین مسئله رادرمیان بگذارم شما چرامراآگاه نکردید  به قول رجب آن زمان ما شرمنده تو میشویم حالامن آمده ام باتوصحبت کنم .همانطورکه گفتم من مادرتوهستم هرچه در دل داری بگو . من گوشم و هوشم با توست .رضا که خود را آماده نکرده بود به این سئوالها جواب بدهد . با کمی فکر ومن ومن کردن گفت .راستش من تا حالااصلا به این مسئله فکر نکرده ام هنوزهم زندگیم آنطورروبراه نیست که دست دختری رابگیرم وبیاورم بالاخره هرزندگی یک چیزهائی اولیه ای لازم دارد که من الان اصلا دراختیارندارم .ضمن اینکه تاحال به هیچ دختری نه فکرکرده ام و نه به ذهنم رسیده بود که در فکرش باشم . زهرا گفت درست میگی منهم به حرفهای تو ایمان دارم تو توی دامن خودم بزرگ شدی اگر ترا نشناسم که خیلی عجیب است ولی بین خودمان بماند. من وهمسرم آنقدرخوب ترامیشناسیم که میدانستیم جواب تو چیست .توآنقدرچشم ودل پاک هستی که بودنت کنارما بعنوان فرزند برایمان سعادت است . همین دانستن اخلاق تو بود که تصمیم گرفتیم با تو صحبت کنیم . راستش نه یکبار که مدتیست من و رجب به این فکر افتاده ایم خیلی هم با هم در باره زندگی آینده تو فکر کرده ایم .راههائی هم به نظرمان رسید حتی یکی دونفر از اطرافیان را زیر نظر گرفتیم ولی رجب میگوید آینده رضا را اگر ما بخواهیم دخالت کنیم باید تمام هوش و حواسمان را جمع کنیم و با حساب اینکه ازدواج مثل هندوانه نبریده است از ترس اینکه مبادا پشیمانی پیش بیاید و ما شرمنده تو که امانت خداوند پیش ما هستی بشویم راستش دست و دلمان میلرزد.ما هردو ایمان داریم که تو از هر نظر شایسته هستی . هیچ کس دور بر ما نیست که باندازه ی تو از همه جهت برازنده باشد .حرفهای زهراخانم کم کم داشت حوصله رضا را سر میبرد . با خودش گفت او چه میخواهد بگوید که اینهمه آب و تابش میدهد. درتمام مدت سرش به زیربودوضمن اینکه ته دلش ازشادمانی میلرزید و خوشحال بود که زهرااینگونه ازاوتعریف میکندولی هنوز در مانده بودکه نهایتااو چه میخواهد بگوید دراین افکاربود که بالاخره زهرا قصداصلیش رااینگونه درمیان گذاشت .رضا جان تو میتوانی این پیشنهاد راکه میکنم چه موافق وچه مخالف باشی.و حتی اگر دلت خواست هرگزبه کسی نگوئیم وتقریبا راز داریکدیگر باشیم. ووقتی از رضا قول گرفت گفت.


                                                فصل هفتم

همانطور که گفتم من و رجب در باره زندگی تو خیلی فکر کردیم و صد البته به زندگی دخترمان که تو میدانی تنها امید ماست و آرزویمان فقط و فقط خوشبختی اوست و در آخر به این نتیجه رسیدیم که گوشت تنمان را زیر دندان هرکس و ناکس نگذاریم . مردمان یک رو دارند و هزار پشت هم ما و هم تو هر روز شاهد بدبختی دختران و پسران جوانی هستیم که بعلل گوناگون سرناسازگاری با هم را میگذارند و هرکدام تقصیر را به گردن دیگری می اندازند خدامیدان کدامیک گنه کارند ولی آخرش این درگیریها میشود استخوان که توی گلوی پدران و مادران آنها گیر میکند نه راه پس دارند و نه راه پیش از آبرو ریزی و این حرفها هم که بگذریم باید به چشم خود بدبختی و آینده سیاهشان روزگارمان را سیاه میکند از تو چه پنهان نمیخواهم زیاد ماجرا را کش بدهم نهایتا من و رجب فکر کردیم اگر تو راضی باشی منیر را به تو بدهیم . نمیدانم نظرت چیست . او و تو باهم سرسفره ی خودمان بزرگ شده اید همه چیز را در باره هم میدانیم .زهرا در موقع گفتن این حرفها به وضوح صدایش میلرزید . پس از ادای آخرین جمله در حالی که نفس عمیقی میکشید ساکت شد و چشم به دهان رضا دوخت ،ولی رضا

برق رضا را گرفت . او دهانش از تعجب و شنیدن این پیشنهادی که اگرچه آرزویش بود کاملا دست و پایش را گم کرده بود او توقع هر حرفی را داشت غیر از این . نمیدانست جواب زهرا خانم را چه بدهد . آنچنان حالش دگرگون شده بود که حتی نمیتوانست چشم از زمین بگیرد و به صورت او نگاه کند . زهرا که حال و روز رضا را پیش بینی میکرد وبا آنکه  فکر میکرد امکان پاسخ منفی را از رضا نخواهد شنید  در سکوت کامل منتظر جواب رضا بود .

مدتی که به نظر رضا و زهرا هردو عمری می آمد گذشت . بالاخره زهرا سکوت را شکست وبه رضا گفت . ببین آقا رضا تو مثل پسر من و رجب هستی همانطور که گفتم در دامان خودمان بزرگ شدی . منیررا هم خوب میشناسی و میدانی که چطور بزرگش کرده ایم نمیدانم اگر حالا امادگی جواب را نداری باشد تو دیگر پسری هستی که کاملا روی پای خودت هستی ما به تو و تصمیمات تو کاملا احترام میگذاریم میدانیم که ندانسته دست به عملی نمیزنی برای همین هست که میخواهیم جگر گوشه مان و آینده اش را به دست تو بسپاریم . درست فکرهایت را بکن وهروقت دلت خواست من و رجب منتظر جوابت هستیم . تو هنوز پدر و مادر نشده ای که حرف دل من و رجب را بدانی . ما تمام هستیمان همین یک دختر است جان هردوی ما به منیر بسته شده راستش میترسیم او را به دست غیر بدهیم . شاید برایت عجیب باشد که پدر و مادر دختری خودشان پیشنهاد کنند ولی ما همه ی فکرهایمان را کرده ایم دیدیم به دست هرکس که منیر را بسپاریم دلمان توی دستمان است شاید به گوشت خورده باشد که منیر خواستگارانی دارد که خیلی از دختران دور و برمان  آرزوی ازدواج با آنها را دارندوولی نه ما و نه منیر راضی نمیشویم  ما میخواهیم او را به دست تو بسپاریم میدانیم که تو او را دوست داری و مثل چشمت از او محافظت میکنی . اینها را گفتم که تو تمام چیزهائی را که ما در نظر داریم بدانی و آنوفت تصمیمت را بگیری .این راهم بگویم که منیر هیچ اطلاعی از این پیشنهاد ما ندارد . خواستیم اول به تو بگوئیم که اگر مایلی بقیه اش را ما خودمان درست میکنیم ولی اگر مایل نبودی خوب خودت میدانی که ممکن است اتفاقاتی بیفتد که من و رجب هرگز راضی نیستیم . ضمن اینکه احساس میکنیم که منیر هم تو را دوست دارد. حالا دیگر این تو و این راهی که به نظر ما رسیده .

با این توضیحات زهرا دیگر کمی اضطراب رضا فرو کش کرده بود آرام شده بود و به این باور رسیده بود که خواب نمی بیند او عاشق منیر بود حاضر بود جانش را برای او بدهد ولی از فکر اینکه روزی بتواند او را از آن خود بداند برایش یک رویای غیر ممکن بود ولی حالا داشت این رویا بهمین راحتی نصیبش میشد . پس رو کرد به زهرا خانم و گفت . شما نظر منیر را هم میدانید؟ زهرا گفت منکه به تو گفتم ما هنوز این مسئله را با او در میان نگذاشته ایم تو خودت خوب منیررا و رجب و من را میشناسی او طوری بزرگ شده که بالای حرف من و پدرش حرف نمیزند  میداند که ما خیر و صلاحش را میخواهیم . ضمنا خودش هم ترا میشناسد . بالاخره راضی هم نباشد من ورجب راضیش میکنیم  تو از این بابت دلواپس نباش . رضا گفت نه اینطور که نمیشود پای یک زندگی در میان است . خوب شما هم میدانید که در حال حاضر نه من و نه منیر هیچکدام اجباری نداریم ولی وقتی به زیر یک سقف رفتیم آنوقت است که تازه معلوم میشود چه مشکلاتی بوده که ما به آنها توجه نکرده ایم و به نظر من چون منیر هنوز به رشد کامل نرسیده است خیلی مسئله میتواند در ذهن او باشد که ما اصلا خبر نداریم  تازه  من با همین سن و سال و بد و خوبهائی که دیده ام باز احساس میکنم  که خوب و بد را حد اقل تشخیص میدهم اگر شما صلاح بدانید من خودم با منیر صحبت کنم و بعد از صحبت کردن با او جواب مثبت یا منفی خودم را به شما میدهم . من میترسم این پیشنهاد اگر از طرف شما شود شاید منیر جرات ابراز نظرش را نداشته باشد و یا شرم از اینکه بالای حرف شما حرف بزند باعث میشود که خواسته ناخواسته موافقت کند واین برای من خوشایند نیست . او با من خیلی بی رودربایستی هست با هم بزرگ شدیم تقریبا مثل خواهر و برادر هستیم فکر میکنم موافق و یامخالف بودنش را به راحتی به من بگوید .شاید نباید این را بگویم ولی من اقرار میکنم که این پیشنهاد شما مثل این است که شما مرا به بهشت دعوت کرده اید ولی این زمانی درست است که منیر هم همین احساس را داشته باشد.

حرفهای رضا منطقی تر از آن بود که زهرا جوابی بدهد لذا قرار شد بعد از صحبت کردن زهرا با منیر قرار زمانی را که رضا خواسته بود بگذارند .


                                                            فصل هشتم

دو سه روزی از این صحبتها گذشت و کم کم صبر و تحمل رجب و زهرا داشت به دلهره تبدیل میشد . در تنهائی از خود میپرسیدند پس چرا رضا قدم جلو نمیگذارد و مگر نگفت بگذارید خودم با منیر صحبت کنم . کم کم این فکر به ذهن پدر و مادر منیر رسید که شاید رضااصلا راضی به این پیشنهاد رسید و از آنجا که بچه ای با شرم و حیا و ضمنا خود را مدیون آنها میبیند باعث شده توی روی زهرا حرفی نزند و بگذارد تا با گذشت زمان خودشان متوجه شوند ولی وقتی رجب و زهرا در این باره بالاخره مجبور شدند حرف بزنند به این نتیجه رسیدند که رضا بسیار هم مشتاق بوده . این دو دولی داشت ذهن این پدر و مادررا حسابی بهم میریخت از طرفی زهرا گفت شاید هم رضا با منیر حرف زده وبین آنها اتفاقی افتاده که رضا اینگونه عکس العمل نشان داده ومنیر کاری کرده و یا حرفی زده که نهایتا رضا عطای این ازدواج را به لقایش بخشیده برای همین بود که تصمیم گرفتند زهرا خودش وارد عمل شود واز دخترش بپرسد.چون بالاخره این مسئله ی مهمی بود و میخواستند بفهمند که بعد از این چه باید بکنند پس زهرا قرار شد از منیر سئوال کند که رضا با او حرف زده  یا نه  و با هوشیاری کاری که میکند این باشد که زیر زبان منیر را بکشد که آیا اصلا حاضر است زن رضا بشود یانه .با تمام این ترفندها بالاخره آن روز فرا رسید وقتی زهرا در باره رضا و ازدواجش  با منیر حرف زد منیردر حالیکه اصلا آمادگی برای اینگونه حرفها نداشت و در حقیقت از طرز برخوردش کاملا مشهود بود که جوابش جز نه نیست  واصلا رضایت به این وصلت ندارد . ولی زمانه و شرایط او را وادار کرده بود که به پدر و مادرش  مستقیما جواب نه ندهد . او هرگز در مورد رضا اینگونه فکرنکرده بود .در حقیقت او اصلا رضا را نمیدید و شاید اورا لایق خودش نمیدانست ولی مگر میشد که این حرفها را به مادرو پدرش بزند؟ اومیدانست که آنها خیلی رضارا دوست دارند بارها ازدهان آنها شنیده بود که رضا مثل فرزند خودشان است . وازعرضه ولیاقت رضا بسیارتعریف کرده بودند.رجب میگفت اگر رضا پسر من بود دیگر هیچ غصه ای نداشتم ولی خوب هرچه من بگویم نمیشودگفت که اوفرزند من است این حرفها راکه منیرشنیده بودمیدانست بااین پیشنهادامکان مخالفت نداردضمن اینکه در نهایت در شرایطی که داشت میدانست همان خواهد شد که آنها میگویند . پس چاره نبود و اوهم ناچاردر جواب مادرش که از او سوال کرد که آیا رضا با تو حرفی در مورد ازدواج و یا اینطور چیزها زده یا نه منیر ضمن اینکه به زهرا گفت هرگز در این مدت هیچ برخوردی با رضا نداشته و اصلا او را ندیده است به مادرش قول داد اگر ب صحبت کرد حتما او را در جریان بگذارد.البته زهرا از همان لحظه اول برخوردش با منیر متوجه شده بود که این کار خیلی ساده حل نخواهد شد ولی آنچنان نه گفتن منیر در لفافه برای او شگفت انگیز بود که بهتر دید به منیر کمی فرصت و زمان بدهد .در مدت دو سه روزی که منیر از مادرش فرصت خواسته بود حسابی فکرهایش را کرد و دید بهترین راه نجات آنست که درد دلش را به رضا بگوید .او میدانست که رضا اورا مثل خواهرش دوست دارد این دوست داشتن را بارها و بارها رضا خواسته یا ناخواسته با کارهایش به منیر نشان داده بود . حالا منیر به همین ریسمان چسبیده بود و حس کرد ممکن است از این مسیر راه نجاتی باشد او فکر کرد اگر شانسش بزند و رضا راضی بشود که ازاین لقمه چرب و نرمی که گیرش آمده چشم پوشی کند منیرهم میتواند بی دردسر از این مهلکه نجات پیدا کند اگر رضا بگوید من منیر را نمیخواهم دیگر فشار پدر و مادر از روی او برداشته میشود ضمنا نمیتوانند که به زور او را به رضا بدهند . پس خود را برای این روز آزمائی آماده کرد .

روزموعود برای این تصمیم منیرفرا رسید .آن روز ساعت ده صبح بود که زهرا خانم به در مغازه آهنگری رفت رضا سخت مشغول کار بود . با دیدن زهرا خان دست از کار کشید دو روز گذشته رضا در برزخی سخت گرفتار بود . نه خواب داشت و نه خوراک . گاهی حتی میترسید به عاقبت جواب منیر فکر کند او حتم داشت که منیرروی حرف خانواده اش حرف نمیزند ولی رضا میخواست منیر از ته دلش رضایت داشته باشد . از آنجا که این حرف و پیشنهاد هرگز به مخیله رضا هم نرسیده بود در حقیقت حال رضا را دگرگون کرده بود . او گاهی به خود وعده میداد که این کارحتما شدنی هست . او به این نتیجه میرسید که لابد زهرا خانم با منیر اول صحبت کرده و بله را از او گرفته که این راه به نظر بسیار عاقلانه میامد . و حالا هم آمده که رضایت رضا را بگیرد ولی رضا درسن و سالی بود که فکر کردن برای تشکیل خانواده برایش بسیار مهم بود نمیخواست قدمی بردارد که بعدها باعث پشیمانیش شود او نه پدر داشت و نه مادر و نه کس و کاری در حالیکه منیر از تمام این مواهب برخوردار بود شاید برای کسانیکه تمام این چیزها را دارند برایشان عادی باشد ولی برای رضا که یک عمر در حسرت داشتن خانواده و پدر و مادر سوخته بود این مشکل کوچکی نبود میترسید که بعدها منیر که میدانست تمام این کاستیهای رضا را به رخش بکشد و زندگی را برایش زهر کند او حق داشت که فکر آخر کاررا هم بکند . برای همین در این راستا بسیار داشت محتاطانه عمل میکرد . شاید این ازدواج از نظر زهرا و رجب مشکل گشا بود ولی برای رضا خیلی ساده نبود . رضا میدانست که این کلاه برای سر او بسیار بزرگ است خصوصا الان که اوضاع آقا رجب خیلی خیلی خوب شده بود ولی میدانست اقا رجب مردیست که تجربه ای بسیاردرزندگی داردمعلوم بود فکر کرده میخواهد دختر یکی یکدانه و مثل دسته گلش را تقدیم رضاکند دختری که در همین حال حاضر چه بسا بهتر از رضا در کمین هستند تا با او ازدواج کنند .

دوشب وسه روز گذشته بود خدا میداند به رضا چه گذشت و با تمام این افکار از آنجا که عاشق منیر بود گاهی هم به خودش دلخوشی میداد چندین و چند بار لباس دامادیش رادر خواب و خیال به تن کرد و در آورد . خانه را آذین بست و چندین بار صورت منیر را در رویاغرق بوسه کرد. به اوگفت که همیشه آرزوی چنین لحظاتی راداشت ام حتی به خواب هم به خوداجازه نمیدادکه تصور این روزها را بکند. دررویاهایش به منیرعاشقانه ترین حرفهائی را که ته دلش مانده بودرا میزد .  ودر همان رویاها که زهرا خانم پایه و اساسش را درفکررضا کاشته بود میدید که منیرهم به اوعاشقانه نگاه میکند ومی شنید هرآنچه را که آرزوی شنیدنش را از دهان منیر داشت . رضا تا جائی در این خیالات خام  پیش رفت که در زندگی مشترکش با منیر بچه هایش را به سینه فشرد . سالها بود که در ضمیر ناخود آگاهش ارزوی چنین زمانی را داشت ولی هرگز و هرگز در بیداری تصورش را هم نمیکرد حالا زهرا خانم به اودر باغ سبز و سرخ نشان داده بود و او را به رویاهایش امیدوار کرده بود .

همان روز صبح ساعت ده زهرا خانم پس از خوش و بش با رضا به او گفت که عصر وقتی کارش تمام شد مثل یک مهمان به خانه آنها برود تا با منیر صحبت کند . منظور زهرا این بود که رضا حسابی به خودش برسد تا به چشم منیر خوش بیاید . او در حقیقت داشت نقش مادر رضا و منیر را با هم بازی میکرد.

خنده ی زیر لبی زهرا خانم رضا را حسابی امیدوار کرد او با دست به پشت رضا زد و گفت . ببینم چه میکنی آقا داماد من.

شاید کمتر در زندگی رضا چنین روزی روشن و شاد به او رو کرده بود . نمیدانست از خوشی گریه کند یا بخندد. در حالیکه زهرا خانم را بدرقه میکرد خیلی آهسته بطوریکه زهرا هم شنید گفت. امیدوارم بتوانم شما را سرافراز کنم .


                                                   فصل نهم.

رضا نفهمید تا عصر چند سال طول کشید . اصلا حواسش به کارش نبود چند بار نزدیک بود کار دست خودش بدهد . آهنگری کار بسیار پر مخاطره ای هست و رضا همیشه به گفته ی آقا رجب پسر بسیار محتاطی بود ولی امروز رضا اصلا حواسش خیلی دورتر از مغازه گرم بود . عقربه های ساعت بدون اطلاع از دلواپسی رضا به آرامی مثل همیشه به راهشان ادامه میدادند . و این رضا بود که انتظار بی جا از عقربه ها داشت او کندی گذران ساعت را از بخت بد خود میدید و بالاخره صدای ساعت را که اعلام پایان کار آنروزنشان میداد را شنید . در این زمان دلهره ی رضا گویا صد چندان شده بود نمیدانست چه باید بکند . به ساعت دیدار می اندیشید . او مانده بود که چه باید بگوید متوجه شده بود که کارگردانی این نشست در اصل با اوست و او باید دانسته شروع به صحبت کند مبادا که کوچکترین حرفی باعث شود تمام رشته های آقارجب وزهرا خانم پنبه شود زیرا زهرا خانم سربسته به او حالی کرده بود که منیر خیلی راضی نیست و بیشترین دلشوره و نگرانی رضا از همین بود یک چیز برای رضا در اولویت قرار داشت او دیگر بچه نبود که گول ظاهرزندگی رابخورد حسابی حواسش جمع بود اومیخواست این ازدواج خواسته ی خود منیرهم باشد ونه صرفااجبار خانواده اش و صلاح دید آنها او در تمام عمرش تجربه ای داشت که شاید برای خیلیها قابل لمس نبود . از وقتی خودش را شناخته بود احساس میکرد سربارکسانی هست که از راه ترحم و بخاطر رضای خدا به او امکان زندگی کردن را داده بود این مسئله همیشه او را رنج میداد فکر اینکه کسی نیست روحش را می آزرد اولین قدم در راه خواسته هایش این بود که دیگر خودش باشد همه او را به خاطر خودش و توانائیهایش قبول داشته باشند از اینکه سوار احساسات دیگران باشد دیگر برایش قابل تحمل نبود اگر منیر او را نخواهد و فقط پدر و مادرش بخاطر آینده ای که او در کنار رضا خواهد داشت دارند تمام سعی خود را برای سر و سامان دادن به این زندگی میکنند باز بقیه زندگیش همان آش است و همان کاسه و او همیشه باید این درد را با خودش به دوش بکشد که پلکانیست برای سعادت منیر. یکی از احساسهائی را که همیشه و در همه حال رضا آن را مثل خوره در جان خود حس میکرد این بود که دریافته بود باید با حقیقت زندگی مردانه مقابله کرد . برای همین سعی میکرد گول ظواهر زندگی را نخورد که صد البته این یکی از خصوصیتهای بارز رضا به شمار میرفت. او نمیخواست زندگی آینده اش را به دست کسانی بسپارد که از روی حساب و کتاب به اوو منیر تحمیل میشود . بقیه چیزها و خواسته های خودش و منیردر پس این احساس نهفته شده بود .و اما عشق منیر هم چیزی نبود که برای او گذشتن از آن سهل باشد . او منیر را باتمام وجودش دوست داشت . گاهی ترس برش میداشت که نکند در زیر این احساس عاشقانه تمام آن واقعیتهائی را که به آنها اعتقاد داشت زیر پا بگذارد . پس باید در این ملاقات بسیار حواسش جمع باشد تا تحت تاثیر این عشق آینده خودش و منیر را خراب نکند . او عادت کرده بود از آنچه با تمام وجود میخواهد بنا به شرایطی که داشت صرفنظر بکند .ساعت ملاقات بودرضا درحالیکه تاحد امکان به خودش طبق خواسته ی زهرا خانم رسیده بود وارد خانه آقا رجب شد. پدر منیر مثل همیشه با روئی گشاده از او استقبال کرد. هیچکس جز رجب و زهرا و منیر در خانه نبود .

خانه آقا رجب در آن حوالی یکی از بهترین خانه ها بود . بزرگ و خوش ساخت دو طبقه که در آن زمان داشتن خانه دو طبقه خودش نشانی از اوضاع اقتصادی بسیارخوب صاحبخانه بود . واکثرا آقا رجب مهماندار دوستان و یارانش به عنوانهای مختلف در خانه میشد ولی آنروز همه چیز حساب شده بود و هیچکس در خانه نبود .

خوش و بش رجب و رضا طولی نکشید زهرا خانم حسابی از رضا پذیرائی کرد رضا احساس کرد این بار رفتار رجب و زهرا با او کلی با دفعات قبل فرق کرده . حساب این جا را نکرده بود . داشت کمی دستپاچه و نگران میشد . او همیشه وقتی به این خانه می آمد اوائل که مثل خانه شاگرد بود و بعدها هم مثل کسی بود که مغازه آقا رجب را میگرداند هرگزدر نقش مهمان  به آین خانه آمد و شد نکرده بود . چند دقیقه که به نظر رضا ساعتها رسیده بود گذشت . منیر وارد اتاق شد . قلب رضا از جا کنده شد. پیراهن گلدار و زیبای منیر تازه رضا ر ا متوجه  کرد که چقدر منیر بزرگ و زیبا شده . تا حال او را در این هیات ندیده بود به او به چشم دخترکی نگاه میکرد که دل از او برده فقط همین . ولی امشب تازه چشمش به جمال منیر که افتاد بیش از بیش دل از کف داد برعکس همیشه که با منیر حسابی خوش وبش میکرد. و سر به سرش هم میگذاشت  اینبار سلامی به آهستگی داد و به سرعت چشمانش را از روی منیر به کف اتاق دوخت . این حال رضا از چشم پدر و مادر منیر دور نماند. خنده ای از سر رضایت بر لبهایشان  نقش بست . ولی تنها کسی که هیچ احساسی نداشت منیر بود . منیر احساس میکرد دارد کاری را میکند که آنها میخواهند . او خود را یک عروسکی میدید که دارد به ساز سازندگانش می رقصد ولی مگر چاره ای دیگر هم داشت؟ و صد البته این حال منیر هم از چشمان مشتاق و عاشق رضا دور نماند. و این تنها رنجی بود که آنشب را به کام رضا تلخ کرد .اواین دو روزه گذشته کارش فکر کردن بود . ساعتها این دیدار را به اشکال گوناگون پیش خودش مجسم کرده بود . گاه مثل دیوانگان باخودش میخندید و در کنارش عروسی خوشبخت و دلربامثل منیر را میدید  و گاهی اشک چشمان منیر با آن نگاه معصوم که دیده ی رضا دوخته میشد .رضا در رویاهایش میدید که این وصلت جز یک اجبار نیست   به او می گفت این ازدواج خواسته ی او نیست و آنگاه رضا خشمگینانه به او نگاه میکند و میگوید . راهی جز قبول نیست .لحظه ای دیگر صورت مهربان رضا را بود که با او همدردی میکند و میگوید که او هم مثل منیر قربانی خواسته آقا رجب و زهرا  شده است . خلاصه هزاران رنگ و نقش در این دو روز در رویایش جان گرفته و محو شده بود . او واقعا سر درگم بود سن و سالی نداشت که بتواند فکر اساسی و با حساب و کتابی بکند تمام افکارش رویائی بود و حالا میباید ببیند واقعیت چقدر با رویاهای او مطابقت خواهد داشت .

رجب خنده ای از ته دل کرد و منیررا به کنار خودش نشاند دستی به موهای زیبا و پرچین وشکن منیر کشید و بابوسه ای از پیشانیش  میخواست هم مهرش را به منیر نشان دهد و هم باصطلاح گربه را دم حجله بکشد و به رضا این پیام را با این حرکات برساند که این دختر چقدر برایش عزیز است .  مدتی به سکوت  گذشت . یخ این نشست را آقا رجب شکاند رو به رضا کرد و گفت . رضا جان میدانی که تو مثل پسرم هستی این را امروز و امشب نمیگویم همیشه گفته ام همه هم از درو همسایه قوم و خویش میدانند . امشب برایم آرزو بود که تو با این عنوان به این خانه بیائی . اینجا خانه منیر نیست خانه تو هم هست . ما چهار نفر از هم جدا نیستیم از وقتی منیر چشم باز کرده ترا دیده و میشناسد من همیشه از اینکه تو درکنار ما هستی و میتوانی پشت و پناهی برای منیر و من و زهرا باشی به خود بالیده ام . دلم میخواهد امشب از گفتن هر آنچه که به نظرت میرسد دریغ نکنی . راستش حرف من و مادر منیر فقط این نیست که دخترمان در این میان خوشبخت شود تو هم برای ما بسیار اهمیت داری . ولی با همه ی این اوصاف دلمان میخواهد که تمام کارها اصلش به خواسته ی تو و منیر باشد هیچ اجباری نداریم فقط خیر و صلاح شما باعث شده که اینطور فکر کنیم . حرفهای آقا رجب با آنکه در کمال صمیمت و اخلاص گفته شد ولی هیچ مشکلی از رضا را در ذهنش حل نکرد او میخواست بداند اصلا منیر حاضر به این وصلت هست یا نه . این برایش از تمام حرفهای آقا رجب با ارزشتر بود .در تمام مدتی که پدر منیر حرف میزد که خیلی هم طول کشید رضا فقط نگاه میکرد و لبخندی تلخ گوشه لبانش بود. او منیر را میشناخت و احساس میکرد تمام حرفهای اقا رجب انگار برای منیر هیچ اهمیتی ندارد . او بچه نبود که خودش را به حرفهای شیرین گول بزند . وقتی تقریبا آقا رجب به انتهای حرفش رسید مدتی سکوتی نا خوشایند فضا را پر کرد.نه منیر و نه رضا هیچکدام حرفی در رد و یا تائید حرفهای او نزدند .پس از مدتی که به دقیقه نکشید زهرا خانم این سکوت سنگین را شکست . رو به رضا کرد و گفت . بگذار حرف رجب را من کامل کنم تو باید خودت با منیر حرف بزنی ما هم نمیخواهیم اگر این داستان سرانجامی پیدا نمیکند خیلی طول بکشد در حقیقت نمیخواهیم استخوان لای زخم بگذاریم پس بهتر دیدیم که تو و منیر خودتان که دیگر بزرگ هم شده اید و خوب را از بد تشخیص میدهید با هم صحبت کنید به این منظور من  یکی از اتاقهای بالا را جمع و جور کرده ام بروید با منیر حرفهایتان را بزنید هرچقدر هم طول بکشد عیبی ندارد ولی برای شام بایداینجا باشی برایت تدارک دیده ام همان غذائی را که میدانم خیلی دوست داری برایت پخته ام .


                                                    فصل دهم

چشم گفتن رضا به زهراخانم منیررا هم واداربه بلند شدن ازکنار پدرش کرد.دو تائی با فاصله ای بیش ازهمیشه از پله ها به اتاق بالا رفتند. منیردررا باز کردورضا خودش راکنار کشید تا بعداز منیر وارد اتاق شود .

رضابه محض وارد شدن به اتاق رفت وکناری نشست . دیگر رضا آن پسر خوشحال که خیال میکرد درهای بهشت برویش باز شده نبود از وجناتش کاملا میشد فهمید که رفتار منیر آنگونه که او انتظار داشت نبود . او با منیر بزرگ شده بود .و فهمیدن افکار منیر برای رضا خیلی مشکل نبود .به قول قدیمیها رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر.

رضا نمیدانست از کجا باید شروع کند احساس میکرد که بوی تن منیر اتاق را پرکرده و او مست از این عطر شده بود . در ظاهر چشمان رضا به منیر نگاه نمیکرد ولی تمام سلولیهای بدنش عاشقانه به منیر نگاه میکردند. او منیر را دوست داشت خصوصا از وقتی این امید را پدرومادر منیر در دلش کاشتند . قبل از آن هرگز به خودش این امید واهی را نمیداد و سعی میکرد به این احساس عاشقانه بی اعتنا باشد. وحالا بامنیر تنها دریک شرایط بسیارمناسب برای اظهار اینهمه شیفتگی دراختیارش بود ولی ناتوان بود چون میدانست که تمام افکارش یک عشق یک طرفه بود . او حس میکرد که منیر درحال خفقان است . و نمیدانست چه باید بکند . دستپاچه شده بود و دلش تپشی نا هم آهنگ داشت .زمان به کندی میگذشت .بزمی که زهراخانم چیده بودهیچ دست آوردمثبتی نه برای رضا داشت ونه برای خانواده منیرنداشت.منیرسرش رابلند نمیکرداوکه همیشه درکناررضا با قهقهه وشیطنت رفتارمیکرد و سربسررضامیگذاشت حالاادای خانمهای بزرگتر از خودش رادراورده بود.رضا نمیدانست فکرکردشاید این توصیه های زهراخانم به دخترش بوده که داردرعایت میکند ویا شاید این رسم تمام دخترهاست . مدتی سکوت کردند.داشت محیط سردترویخزده ترازآن میشدکه بشود یک جوری فضا راجمع و جور کرد . برای همین رضا کمی برخودش مسلط شدوبا کمی تکان دادن خودش درجائی که نشسته بودبه خودش قوت قلب داد وشروع به صحبت کرد

خوب منیر خانم حالت چطوراست ؟ چه کار میکنی؟ راستی امروز خیلی از همیشه خوشگلتر شده ای . با من قهری که حرف نمیزنی؟ مگر من همان رضای قبلی نیستم. به نظر من چیزی عوض نشده . تو هم کمی سعی کن مثل سابق باشی تازه که بهم نرسیده ایم . اصلا فکر کن این حرفها و تصمیمات که برایمان گرفته اند در بین نیست . مثل همیشه باش . دوست ندارم ترا اینطور ببینم . خیلی به نظرم نا آشنا هستی . راستش منیر دلم گرفت . منتظرم که حرف بزنی. گوشم با توست .

بازمنیرساکت بود.انگاریک مجسمه زیباروبروی رضا نشسته بودحوصله رضا حسابی سر رفت.گفت خوب پس من شروع میکنم شاید توهمه چیز را ندانی ولی من میخواهم اولا اتمام حجت کنم که چه این خوابی که آقا رجب و زهرا خانم برای ما دوتا دیدندبه سر انجام برسد یا نرسد با تو صادقانه رفتار کنم و برای همین از اول شروع میکنم . اولا بگو گوشت با من هست یا دارم بیخودی خودم را خسته میکنم . این حرف را رضا بیشتر از این جهت زد که یخ فضا را آب کند و منیر را وادار کند لب از لب باز کند. و با آشنائی که به اخلاق منیر داشت اینکارش جواب داد زیرا منیر در حالیکه لحظه ای چشم از دامن گدارش برداشت بی آنکه نگاهی به رضا بکند گفت بله گوشم با شماست . این حرف منیر آنچنان قلب رضا را فشرد که حد نداشت چون در همین یک جمله کمال غریبگی را حس کرد. ولی صلاح ندید از این رفتار منیر مسئله سازی کند . او مسائلی را در این رابطه مد نظر داشت که میباید تا ته خط برود.پس بی آنکه یخ بودن فضا تغییری در گفتار و رفتار رضا ایجاد کند بی آنکه نگاه مستقیمی به منیر بکند اینگونه شروع به صحبت کرد.

مادرت  چند روز قبل به در مغازه پیش من آمدو من میخواهم از اول ماجرارا برایت شرح دهم و هیچ نکته ای را ناگفته نگذارم . حالا خوب گوش کن ." و سپس رضا با صبر و شکیبائی تا جائی که سعی میکرد هیچ چیز از قلم نیفتد از سیر تا پیاز گفته های زهرا خانم را که با او در میان گذاشته بود برای منیر به تفصیل گفت و آخرش هم اضافه کرد . ببین منیر من تابع نظرات تو هستم . هرچه تو بگوئی . آیا در این تصمیم که برایت گرفته شده خودت راضی هستی ؟ البته میدانم که اول که به تو این پیشنهاد شد خیلی موافق نبودی ولی مادرت گفت که بالاخره راضی شدی .من میخواهم ازدهان خودت همه چیز را بشنوم همانطور که من صادقانه همه چیزرا برای تو گفتم . خودت بگو در حال حاضر راضی هستی یانه ؟

رضا آنچنان غرق در سخنرانی بود که متوجه اشکهائی که از چشم منیر سرازیر میگشت نشده بود . وقتی حرفش تمام شد تازه ملتفت شد که منیر درتمام مدت که او حرف میزده فقط اشک میریخته . رضا دست و پایش را گم کرد . نمیدانست افکارش را چطور در این لحظه جمع و جور کند همه فکرش این بود که چگونه و از چه راهی و چه کلامی برای آرام کردن منیر استفاده بکند .شاید تا این زمان رضا نمیدانست چقدر منیر را دوست دارد . وقتی اشکهای منیر را دید احساس کرد قلبش به یکباره دارد از جا کنده میشود . دلش میخواست میتوانست کنارش بنشیند وبا دستهایش صورت منیر را لمس کند . اشکهای او را پاک کند و در گوشش زمزمه کند که چقدر دوستش دارد . بخاطر او زنده است . ولی رضا عادت کرده بود که خوب خودش را در تمام مراحل سخت زندگی جمع و جور کند لذا بهتر دید  ساکت باشد  . گذاشت اشکهای منیر خشک شود و حال حرف زدن پیدا کند . زمانی طول کشید سکوت رضا به منیر قوت قلب داد رو کرد به رضا و گفت . تو خودت چه فکر میکنی؟ آیا خودت میخواهی با صلاحدید پدرو مادر من این کار را بکنی؟ رضا گفت ببین امیدوارم هرحرفی اینجا بین من و تو میشود همین جا بماند . نمیخواهم هیچکس از کم کیف حرفهای ما آگاه شود . چون آنوقت ممکن است هرکسی به سلیقه خودش این حرفها را عوض کند و بهره برداری نماید . لذا من بهتر میدانم که اول تمام فکرهایمان را بکنیم و تصمیممان را بگیریم و بعد از این مها و حساب و کتابها وقتی به یک نتیجه کلی رسیدم و هرد و موافق بودیم حرف آخرمان را به اطلاع خانواده ات برسانیم .این زندگی من و تو است هیچکدام از ما نباید در این زمان اختیارمان را بدست کسی و یا احساساتمان را وابسته به چیزی بکنیم . غریبه که نیستیم عمری کنار هم زندگی کرده ایم . رو دربایستی هم نداریم زندگی آینده مال من و یا تو تنها نیست این یک اشتراک است که هر دو نفر سهم مساوی دارند تو هم باید دلت با من باشد وگرنه این وصلت جز درد و رنج چیزی برایمان ندارد . پدر و مادرت هم الان خیال میکنند برای ما دارند دلسوزی میکنند ولی در آینده اگر ما مشکلی داشته باشیم زهرش بیشتر ازما به کام آنهاست من آنها را دوست دارم مثل پدر و مادرم هستند نمیخواهم الان قدمی بردارم که فقط نفع خودم را بسنجم من بچه نیستم میدانم ازدواج با تو برای من از هر لحاظ صلاح است ولی من به خودم تنها فکر نمیکنم اول تو و بعد خانواده ات . بالاخره انسان عمرش میگذرد چه بسا اگر این کار به نتیجه نرسد هم برای من و هم برای تو آینده ی بهتری رقم بخورد ضمنا تو در قبال من هیچ تعهدی نداری من دلم میخواهد با کسی زندگی کنم که از جان و دل مال من باشد . نه اینکه نقش بازی کند و مجبور به این کار شده باشد . بگو تو نظرت چیست و در باره حرفهای من چه فکر میکنی؟بگذار تمام حرفهایمان را اینجا بزنیم . من ازتو هم سنم بیشتر است وهم دنیا دیده تر هستم میخواهم حرف آخر را اول بزنم .تو به من و افکار من کاری نداشته باش من در مقابل نظر تو خودم را مسئول میبینم . میدانی چرا ؟ برای اینکه من مثل تو زیر فشار خانواده نیستم آنها میتوانند ترا مجبور بکنند ولی با من نه . پس من حرفهای ترا که شنیدم و متوجه شدم نظرت چیست مطمئن باش  که سعی میکنم نظر ترا رعایت کنم . تو برای من خیلی عزیز هستی . ترا اندازه جانم دوست دارم ولی نمیخواهم ان حسی را که به تو دارم درزیر فشاری که تومجبوربه تحملش باشی خراب کنم . خاطرات ترا میخواهم همیشه برایم عزیز باشد . پس از تو خواهش میکنم هرآنچه را که در دل داری امروز به من بزن . دوست ندارم به خاطرراضی کردن من خودت رادربرزخی دچار کنی که تا ابددرکنارمن باشی ولی انگار که در دوزخ زندگی میکنی.ازدواج کردن با تو زمانی برای من ارزش دارد که نه تنها جسم تو که روح ترا هم در کنار خودم خوشبخت ببینم حالا بگو هرآنچه را که دلت میخواهد من آماده شنیدن و اجرایش هستم .




 

                                                    فصل یازدهم

منیر با گوشه ی چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت رضا تو مثل برادر من هستی من هم ترا خیلی دوست دارم تو بعداز پدر و مادرم تنها کسی هستی که مونس و نگهبان منی . اینها را گفتم که بدانی بچه چشمی من به تو نگاه میکنم . بدان که ازهر حرفی که میزنم میخواهم ارزش خودت را نزد من ارزیابی کنی . من هرگز نمیتوانم تصور کنم که تو را به چشم شوهر نگاه کنم راستش تو مرد هستی و من زن شاید حرفهای من برای تو قابل قبول نباشد ولی من صادقانه میخواهم هرچه در دل دارم برای تو بگویم گفتم که تو مثل برادر و یاور من هستی . دلم میخواهد هرچه را که حس میکنم برای تو بی رودربایستی بزنم . هرچه باشد تو بهتر از آنها مرا درک میکنی . راستش یکی دو ماه است که پدر و مادرم روز و روزگارم را سیاه کرده اند . و هر ثانیه هزاران دلیل و برهان میاورند . آخر زندگی که با دلیل و برهان نمیشود . خودت بگو رضا میشود؟ رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت کاملا درست است . ادامه بده . منیر گفت خوب خودت هم که میگوئی نمیشود .

با حرفهای منیر حال رضا ثانیه به ثانیه بد و بدتر میشد انگار در یک سراشیبی افتاده بود و نمیدانست چگونه از سقوطی که هرگز تصورش را نمیکرد خلاص شود او نمیخواست بهیچ شکلی حرفی بزند و یا کاری بکند که خاطر منیر آزرده شود او را واقعا و از صمیم قلبش دوست داشت گاهی حس میکرد که اگر منیر نبود شاید بعد از سربازی از کار کردن در مغازه آقا رجب سرباز میزد مدتها بود که حس کرده بود توانائی هائی دارد که به خاطر حضور منیر و عشقی که تمام وجودش را اشغال کرده بودو قدرت دوریش را نداشت  چشم پوشی کرده بود گو اینکه او هرگز به اینکه داماد آقا رجب شود را در سر نمی پروراند ولی وقتی دل کسی جائی بند است دلیل و منطق جائی ندارد او ناخود آگاه به دیدار منیر نیاز داشت .بعضی اوقات فکر میکرد منیر مثل او برای نفس است اگر از او دور باشد حتما میمیرد . این احساسات برای رضا عجیب نبود او مثل درختی بود که تمام تکیه اش به پدر و مادر منیر بود نادانسته و ناخواسته در کنار آنها احساس ارامش میکرد  و حالا رضا بزرگترین ضربه را داشت از کسی میخورد که هرگز چنین تصوری را نمیکرد. شاید با خودش فکر میکرد کاش هرگز زهرا به او چنین پیش نهادی نکرده بود.زندگی او یک حالت س و آرامش داشت  . زهرا خانم با این پیشنهادش این آرامش را به یک هیجان باور نکردی تبدیل کرده بود اصلا رویاها و تصوراتش را به دنیائی دیگر برده بود در حقیقت مثل این بودکه در این مدت کوتاه در بهشتی به روی او باز کرده بود  که اکنون با حرفهای منیر داشت به جهنم تبدیل میشد لااقل پیش از این نمیدانست که منیر هیچ احساسی به او ندارد .آخر آدم عاشق در خواب خیال همیشه آنچه را که دلش میخواهد تجسم میکند و حالا تمام آن خواب و خیالها مثل یخ در مقابل گرمای خورشید داشت آب میشد و نهایتا در همین لحظه به این نتیجه رسید که نه تنهاباید از این وصلت چشم بپوشد. بلکه با تمام افکاری که سالهای به آن دلخوش کرده بود باید خدا حافظی کند و این درد بود که اکنون داشت مثل خوره به جانش افتاده بود  .یک آن به خود آمد و گویا قسمت زیادی از حرفهای منیر را نشنیده بود . دو باره چشمش به دهان منیر دوخته شد . کلماتی که از دهان منیر بیرون می آمد برای او بسیار جان گداز بود ولی او یاد گرفته بود که با هر دردی کنار بیاید . گویا سرنوشتی داشت که جنگیدن با آن هیچ ثمری نداشت کاملا تسلیم شده بود . ثانیه ها پشت سر هم گذشت . ولی نهایتا  با طرز حرف زدن منیر و حال و روزی که به او میدید ندائی درونی به او میگفت که زیر کاسه حرفهای منیر یک نیم کاسه ای هم هست  . حالا دیگر دلش بیشتر از آنکه بخواهد با منیر ازدواج کند این حس آزارش میداد که چه راز و رمزی درمیان است. او با منیر بزرگ شده بود منیر را بقولی مثل کف دستش میشناخت . اگر مسئله ای در میان نبود هرگز منیر نمیتوانست با این صراحت در مقابل تقاضای پدر و مادرش مقاومت کند . منیر شاید میتوانست احساساتش را از پدر و مادرش پنهان کند ولی سر رضا این کلاه نمیرفت . و رضا چه خوب از سخنان منیر پی به احساسش برده بود . . پس بهتر دید که با هر ترفندی زیر زبان منیر را بکشد . یک لحظه بخودش گفت اگر اینکار را نکنم یک عمر پشیمان خواهم بود این سری هست که باید برای من فاش شود . مکر میشود چشم برهم بگذارم ؟ منیر ممکن است بتواند همه را بپیچاند ولی من از این قضیه آسان نمیگذرم نه فقط برای رضای دل خودم بلکه این وظیفه ی منست که در قبال محبت این زن و شوهر از پشت این ماجرا باخبر بشوم نکند سهل انگاری این زمان من باعث پشیمانی و حتی مسائلی شود که برای این خانواده گران تمام شود . پس تمام هم و غم خود را در این زمان صرف این کرد که از این راز پرده بردارد . منیر نسبت به رضا سنش خیلی کم بود و رضا به راحتی توانست زیر زبانش بکشد . او به منیر گفت . باشد هرچه تو بخواهی . اول به تو بگویم که من ترا بیشتراز جانم دوست دارم ولی حاضرنیستم ترا به زور به خانه ام ببرم نه تو و نه کسی دیگر را . هرکسی را که انتخاب کنم در زندگیم باید مطمئن باشم که با دل و جان و رغبت پا به خانه خودم و دلم میگذارد . حرف یک عمر زندگیست . بازیچه که نیست . من این را خوب درک میکنم . گمانم تو هم مرا خوب شناخته ای. این برای من جای خوشبختی دارد که تو با من به این راحتی حرفهایت را میزنی با این گفته های من متوجه شدی که منهم با این احساسی که تو داری هرگز راضی نیستم ثانیه ای به این ازدواج فکر کنم . ببین نه تو باید به زور ازدواج کنی و نه من باید گول حرفهای حتی پدر و مادر ترا بخورم . درست است ما از آنها کمتر تجربه داریم ولی آخرش من و تو هستیم که باید برای آینده خودمان تصمیم بگیریم . ولی حالا که میگوئی مرا مثل برادرت دوست داری پس به من بگو علت اینکه با این ازدواج مخالفی چیست . همین اینجا به تو قول میدهم که درست مثل یک برادر خوب که بسیار هم به خواهرش علاقه دارد و آرزویش خوشبختی اوست راز ترا تاآخر عمر پیش خودم نگهدارم . هر کاری هم از دستم بر بیاید برای اینکه به آرزویت برسی میکنم . به شرطی که مطمئن شوم تو همه چیز را به من میگوئی. حرفهای رضا آنچنان از سر صدق ودوستی و محبت آمیز بود که منیر یک لحظه هم نتوانست در مقابلش مقاومت کند . شاید منیر هم دلش پر میکشید که کسی پیدا شود تا او حرفهای دلش را بزند . منیر در حقیقت دختر تنهائی بود پدر و مادرش تمام زندگیشان را گذاشته بودند تا او لحظه ای احساس تنهائی نکند ولی این برای دختری به سن و سال و با حال یک دختر تازه بالغ شده همخوانی نداشت او به دنبال یک هم صحبت میگشت دلش میخواست جوانی کند و این حال او را نه آقا رجب درک میکرد و نه زهرا خانم . برای آنها این احساسات اگر گناه نبودحتما اشکالاتی داشت که هرگز این پدرومادرر اضی به قبولش نبودند وحالا کسی مثل رضابا این صداقت و پاکی و صمیمیت کنار اوست و به او پیشنهاد میکند که میتواند سنگ صبورش باشد خواسته یا ناخواسته به آرزوئی که داشت رسید پس با کمی من و من کردن در حالیکه معلوم بود هرگز  نمیخواسته در این مورد با هیچکس صحبت کند لب به سخن باز کرد و گفت .رضا تو به من قول دادی امیدوارم بدانی که چقدر برایم عزیز هستی که میخواهم حرف دلم را به تو بزنم . من ترا میشناسم و اطمینان دارم که هرچه میگویم در هیچ شرایطی رازم را برملا نمیکنی. اگر پدر و مادرم این حرفهای من به گوششان برسد با شناختی که تو داری خودت میدانی که چه بر سرم خواهند آورد .با حرفهای تو احساس میکنم که خدا ترا برای من فرستاده تا هم حرفهایم را بشنوی و هم بفهمی که چه میگویم و در نهایت شاید این امید را هم دارم که مرا راهنمائی کنی و اگر کاری از دستت بر می آید کمکم کنی من از این پس واقعا روی کمک تو حساب میکنم . رضا در حالیکه هر ثانیه داشت برایش به سالی میگذشت و بی تاب بود ببیند پشت اینهمه آسمان و ریسمان چیدن منیر چه رازی را میخواهد برایش فاش کند با کمال صبوری حرفهای او را گوش کرد و باز هم به او قول داد که به او اطمینان کند و منیر وقتی حرفهای رضا را شنید کاملا آرام شد و در حالیکه لبخندی گوشه لبش ظاهر شده بود گفت.


   فصل دوازدهم

رضا تو میدانی که من یک عمو بیشتر ندارم از همه ی فامیل پدرم همین یک عمو هست یا اگر هم کس دیگری هست من و مادرم هرگز نمیدانیم تازه همین یک نفر هم بعلت اینکه سر پدرم کلاه بزرگی گذاشته البته من از ذره ذره اتفاقاتی که افتاده خبر ندارم چون آنقدر روابط این عمو با پدرم تیره است که تقریبا سعی میکند هرگز در باره اش نه حرفی بزند و نه حرفی بشنود . ولی بالاخره در یک خانواده گاه گاهی رازها خصوصا وقتی دیگر آبها از آسیاب افتاده بر ملا میشود . این حرفها را که من الان دارم به تو میزنم نمیدانم از کی و از کی به گوشم خورده ولی این را فهمیده ام که . برای همین نمیدانم چه شده از زبان پدرم شنیدم که پدرو مادرش درزمانی که پدرم خیلی کوچک بوده فوت کرده بودند واین عمو هرچه ارث و میراث بوده برداشته و پدرم را درحالیکه سنی هم نداشته و بسیار از او کوچکتر بوده در کمال نامردی او رابی سرپرست رهایش  کرده . خدا میداند پدرم چه بدبختیها کشیده قبلا در بعضی مواقع که دلش خیلی میگرفت برای مادرم تعریف میکرد و منهم متوجه میشدم که پدرم دل پری از عمویم دارد. که صد البته وقتی درد دلهای پدرم را میشنیدم به او حق میدادم پدرم هرگز عمویم را نبخشید الان هم که پدر من تقریبا با سختی و هزار درد و رنج در حقیقت بی نیاز شده وبه قول خودش پشتش زیر بار هائی خم شده که تصورش هم برای ما غیر ممکن است اما در همین موقع هم این عمو دارای چندین زمین و ملک و کلی کیا و بیا هست . میدانم تو عموی مرا ندیده ای یعنی پدرم هرگز راضی نشد و نمیشود که بااو مراوده داشته باشیم . البته از آنجائی که آدم پاک و درستی هست میگوید به خدا واگذارش کرده ام ولی اگر کس دیگری بود بخون چنین برادر تشنه بود. زمانی که تو درسربازی بودی یکی دو بار زن عمو به خانه ما آمد میخواست پادر میانی کند و به قول شوهرش آخرعمری امده بودبرای عمو حلالیت بطلبد . پدرم راضی نبود ولی با وساطت مادرم و اینکه آدم خون را با خون پاک نمیکند بالاخره همین یک برادر را تو داری با همین حرفها راضیش کرد که حد اقل  به دیدارش رضایت دهد . خلاصه کنم یک هفته طول نکشید که عموبا زنش به دیدن ما آمدند .عمو مجید خیلی ازپدرم پیرتر بود ولی به نظر من قیافه مهربانی داشت . مرا به سینه اش فشرد و گفت تو تنها یادگاربرادرم هستی واشک ریخت .درهمین لحظات من میدیدم که پدرم با نفرت به این کارهای عمو نگاه میکند احساس میکرد حالا که دیگر نیازی به اوندارد دارد خودش رااینطوری راضی میکندچگونه پدر من میتوانست این فرد را حلال کند ؟ وقتی به خانه ما آمد و به مقابل پدرم رسید من با آشنائی که از پدرم داشتم شعله های نفرت را در چشم پدرم میخواندم راستش هرگز حاضر نبودم شاهد این صحنه باشم .رنج پدرم دل مراخون میکرد.درنشستی که داشتیم هرچند به تنها کسی که خوش نگذشت پدر بود ولی در نهایت من ومادرخوشمان آمد از اینکه بالاخره یک عموئی و کس و کاری پیدا کردیم .آنهم عموئی که خیلی سرش به تنش می ارزد . من این رامیدانستم که عمویم سه پسرداشت ویک دختراین راهم دانستم که دخترش حدودا همسن وسال من است. پسرانش هم بزرگ بودند. بزرگترینشان زن و بچه داشت.پسر دومش دختری را عقد کرده بود و پسر سومش کمال بود که حدودا به نظر میرسید همسن و سال تو یا کمی کمتر باشد همه ی این اطلاعات را در همان روز زن عمو به ما داد . مادرم به بهترین وجه با آنها برخورد کرد و از زن عمو خواست که باز هم به دیدن ما بیایند . معلوم بود که خیلی مشتاق هستند . در تمام این مدت عمو که به نظر من بسیار مهربان می آمد آنچنان ازمن تعریف میکرد که به قول پدرم انگار میخواست این را وسیله ای کند برای گذشته ی نابخشودنی خودش . بهر حال آن شب گذشت ولی با اصرار مادرم آنها رضایت دادند که هفته ی بعد همگی شام خانه ما باشند . گو اینکه بعد از رفتن آنها پدرم حسابی از خجالت مادرم بیرون آمد . حرف حساب پدرم به مادرم این بود که تو میدانی من از دیدن این برادر حالم دگرگون میشود چرا میخواهی ما را کوچک کنی او هم سطح و سطوح ما نیست دارد از بالا به ما نگاه میکند و تو این را نمی فهمی. ولی با اینهمه هم پدرم و هم من میدانستیم که مادر تنها و تنها هدفش اینست که بین پدر و عمویم کدورتها زدوده شود . برای همین درجواب پدرم تنها و تنها سکوت کرد . دیگر در مورد کارهای کوچک حرف نمیزنم فقط این را بگویم که مثل برق و باد گذشت و خانواده پر جمعیت عمو همگی به خانه ما آمدند . به نظر ما که خانواده ی کوچکی هستیم آنها خیلی پر جمعیت بودند ولی مادرم تهیه همه چیز را دیده بود عمو و زن عمو با سه پسرشان و دختر و عروسشان و نوه کوچکشان آمده بودند .مراسم استقبال مثل همیشه به خوبی برگزار شد در تمام این مدت من از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم دختر عمو خیلی زیبا بود با لباسهای بسیار گران و رفتارش گرچه کمی حس غرور داشت ولی با من بسیار مهربان بود زن عمو همچنان در تمام مراحل زبان بازی میکرد و با این کار میخواست گذشته را خصوصا ازذهن پدرم پاک کند.عمو بعلت پیری خیلی حرف نمیزد.عروسشان هم دخترخوبی بودولی تنها چیزی که در تمام مدت توجه مرا جلب کرده بود این بود که . من ازنگاههای کمال متوجه شدم که اوطور دیگری به من نگاه میکندهرلحظه که سر بر میگرداندم میدیدم که تمام توجه او به منست ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم این را هم بگویم که بین سه پسر عمو کمال از همه برازنده تر بود قدی بلند و چشمانی گیرا داشت صورتش انگار همیشه در حال خندیدن بود و با لباس بسیار متناسبی که پوشیده بود جای هیچ حرف و حدیثی را باقی نمیگذاشت راستش من تا حال پسری به این برازندگی ندیده بودم . به قول معروف در همان نگاه اول توجه مرا به خودش جلب کرد .خلاصه سرت رادرد نمیاورم  آنشب تمام شد. ولی خاطره نگاههای پسرعمویم را هرگز نمیتوانستم فراموش کنم . در موقع خدا حافظی هم زن عمو در حالیکه دستش را به سر من میکشید رو به مادرم کرد و گفت خدا با دادن این دختر زیبا تمام لطفش را به شما کرده . در همین مدت کم خودش را توی دل همه ی ما جا کرد. لبخند زیر لبی کمال از نظر من مخفی نماند  .و اما این حرف زن عمو هرچقدر مادرم را خوشحال کرد پدرم را عصبانی نمود  . وقتی عمو مجید و خانواده اش  رفتند  پدرم به مادرم گفت.زهرا این دفعه ی اول وآخر بود که به اینها اجازه دادم به خانه ام بیایند. اینهم برای رضای خدا بود که نگویند رجب کینه ایست دیدی که هیچ کار خلافی هم نکردم . مهمان بودند و مهمان هم که حبیب خداست . ولی به تو گوشزد میکنم دیگر پشت گوشت را دیده اینها را خواهی دید .ضمنا نکند با هزار ترفند ترا مجبور بکنند که باید بازدیدشان را پس بدهی ؟ از حالا بگویم نه خودم نه بچه ام را اجازه نمیدهم قدم از قدم برای رفتن به خانه مجید بردارند . این دیگر شوخی نیست . از حالا حساب و کتابت را بدان . پدر خیلی خط و نشان کشیده و حسابی چشم مادرم را ترساند . مادرم وقتی پدرم نبود چند بار با من درد دل کرد و گفت نباید پدر اینگونه رفتار کند بالاخره اینها از خون هم هستند ما هم که کسی را نداریم حالا که دیگر ما به آنها نیازی نداریم باید حس کند که برای خاطر آینده تو هم شده باید بالاخره چند تائی کس و کارداشته باشیم آدم خجالت میکشد.میگویند اینها از پای بته عمل آمده اند ؟ خلاصه مادرم با حرفهایش به من اینطور فهماند که بسیار مایل است این ارتباط برقرار بماند .


                                         فصل سیزدهم

به تو بگویم رضا من دارم هرچه در دل دارم بی هیچ کم و زیاد برایت میگویم مرا ببخش خیلی دلم میخواست یکی پیدا شود دل به دلم بدهد . انگاراین حرفها توی دلم تلنبار شده بود . خدا ترا برای من فرستاد . خوشحالم که اینقدر گذشت داری . حالا میخواهم بقیه ماجرا که در اصل همان چیزیست که تو دنبالش میگردی را برایت بگویم.

دل تو دل رضا نبود . انگار دستی نامرئی داشت خفه اش میکرد . شاید دلش میخواست در آنوقت منیراز جلوی چشمش میرفت او با هرجمله که از دهان منیر در میامد مثل این بود که خنجری به سینه اش فرو میکنند . و اما یاد گرفته بود که صبور باشد سختیها و بی کسیها به او یاد داده بودند که باید همیشه بازنده باشد . در همین لحظه انگار یکی به او میگفت این لقمه برای دهانت بزرگ بوده . به خودش دلداری میداد که شاید صلاح خدا باشد . شاید این وصلت به خوشبختی نیانجامد . پس بهتر است همین جا پاره شود منیر حرف میزد و رضا به خودش توان مقابله با این عشق را میداد . در حقیقت داشت مانند یخ این عشق در درونش ذوب میشد . یک لحظه به خود آمد و متوجه شده که منیردارد ادامه میدهد به درد دلهایش . او درد دلهای منیر را از این لحظه شنید . که میگفت  

چند روز بود وقتی از خانه بیرون میرفتم میدیدم که کمال گویا کشیک آمدن مرا میکشید .یکی دو بار اول فکر کردم اشتباه میکنم شاید او کاری دارد و یا گذری و اتفاقی هست منهم  از تو چه پنهان که خودم را به ندیدن میزدم اولا که موردی نداشت .چون که روابط ما با آنها طوری نبود که من  با او همصحبت شوم . چون از همین اظهار آشنائی و همصحبت شدن با او ممکن بود هزار جور برداشت کند از آن گذشته من دیده بودم نظر پدرم نسبت به عمو و تک تک خانواده اش چیست حتی یک بار به مادرم گفت مجید با ارثی که سهم من هم از پدرمان  بوده این زندگی را بهم زده وزهرا باید  به تو بگویم چون من راضی نبوده و نیستم تمام بچه هایش با نان حرام بزرگ شده اندخدا میداند چه آینده ای دارند. شاید باورش برایت سخت باشد که دلم نمیخواست دستشان به سفره من دراز شود . اصلا همین یک بار هم به خاطر این بود که جلوی خدا روسیاه نباشم وگرنه دلم نمیخواهد اگر مردم او و خانواده اش زیر تابوتم را بگیرند  و سپس میگفت خدا را شکر من یک دختر بیشتر ندارم ولی یک لقمه ی حرام از گلوی او پائین نرفته .این حرفهای پدر تازه نبود هروقت سر درد دلش باز میشد این حرفها را میزد و همیشه اعتقاد داشت نان حرام دادن به بچه آخرش وا مصیبتاست . خلاصه یک روز بعد ازمدتی که میامد و میرفت و من محل به او نمیگذاشتم خودش وقتی مرا دید جلو آمد.پسری بسیار زیبا و شیک و پیک است . درست مثل ادمهای پولدار شهری .این راهم بگویم که تمام خانواده عمو که به دیدن ما آمده بودند همه شان مثل شهریهای خیلی خیلی پولدار لباس پوشیده بودند. ازتو چه پنهان که همان شب هم من توی دلم گفتم .کاش من شوهری مثل خانواده ی عمو برایم پیدا شود .از دختر و پسر و زن عمو همه و همه خیلی با ما فرق داشتند .

خلاصه آن روز خیلی سر سنگین با او رفتار کردم . او که نمیدانست نظر پدرم نسبت به پدرش و خانواده اش چیست ولی من همه چیز را میدانستم . و از ترس اینکه مبادا این دیدن او از من به گوش خانواده ام برسد وباعث ناراحتی مادر و خصوصا پدرم بشود. اصلا به کمال رو ندادم . اما توی دلم یک آشوبی که نمیدانم از کجا سرچشمه گرفته بود به پا شد انگار دست و پایم داشت میلرزید من خودت میدانی تا به حال با هیچ پسری به این شکل ارتباط و گفتگو نکرده بودم برای بار اول بود . گویا این حال و روزم از ظاهرم کاملا پیدابودویا کمال خیلی زرنگ بودچون خوب متوجه شد و برای همین سعی میکرد از این ضعف من استفاده بکند که متوانم بگویم که کاملاموفق هم شده بود . آن روز با همین دیدار کوتاه تمام شد ولی نمیدانی من آنشب چه حالی داشتم یکی اینکه اصلا میترسیدم به صورت پدرومادرم نگاه کنم احساس گناه میکردم ومیترسیدم همانطور ه کمال ازچهره ام همه چیزراخواند پدر و یا مادرم هم به حالی که داشتم وصدالبته حال عادی نبود ی ببرندومانده بودم چه بگویم من هرگزبانها دروغ نگفته بودم وفکراینکه بتوانم حرفی بزنم غیر ازآنچه اتفاق افتاده به ذهنم نمیرسید. برای همین تمام کوششم این بود که دوروبرآنها نگردم .که خوشبختانه در این کار موفق شده بودم

این دیدارها چندین و چند بار با فاصله هائی که دراول بلند و بعد کوتاه و کوتاهتر بود تکرارشد بدون آنکه پدرومادرم چیزی بفهمند . حرفهای کمال همه و همه برایم تازگی داشت .او طوری حرف میزد که انگار از آسمان آمده بود حرفهایش آنقدر برایم جالب بود که بعد از جدا شدن از او ساعتها از به خاطر آوردنش لذت میبردم . دلم میخواست ساعتها و ساعتها بنشینم او حرف بزند و من فقط و فقط نگاهش کنم . راستش تاآنموقع هرگز چنین احساسی به کسی نداشتم ولی وقتی درست فکر میکردم میدیدم هیچ کار خلافی نه او ونه من نمیکنیم من و او چه گناهی داشتیم که پدرانمان در گذشته اینگونه با هم مشکل داشتند خلاصه سعی میکردم به خودم بقبولانم که هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند مانع خوشبختی من بشود ولی از آنجا که داشت این دیدنها هر روز مرا بیشتر و بیشتر دلواپس میکرد یکروز دل به دریا زدن و به کمال گفتم اینطور نمیشودمیترسم به گوش خانوده ام برسد ضمن اینکه درمدتی که با اوارتباط داشتم به او گفتم که پدرم دلخوشی ازعمو مجید ندارد. ولی کمال  میگفت اگر شده آسمان را به زمین بیاورم من از تو چشم نمی پوشم . تو دلواپس نباش من بالاخره عمورجب رارام میکنم نهایت اینکه اگرعموراضی نشد من به او قول میدهم که بخاطرشما ازپدرومادر و خانواده ام حاضرم چشم بپوشم . خلاصه بگویم ، رضا آنقدر کمال پافشاری کرد که من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ضمن اینکه دلم نمیخواست کاری بکنم که کمال را پر بدهم و از طرفی هم نمیخواستم این اوضاع به این شکل ادامه پیدا کند گو اینکه مرتبا کمال به من میگفت همین روز ها کار را یکسره میکنم . ولی گاهی که به خودم می آمدم خصوصا وقتی یکی دو روز او را نمیدیدم احساس میکردم اینها همه اش حرف بود که کمال تحویل من میداد . مرتبا دلشوره داشتم .کم کم داشتم به او و حرفها یش بد بین میشدم و ترس هم بر این بد بینی من دامن میزد . سعی کردم کمتر از خانه بیرون بروم و ادامه اش این شد که دیدار من و کمال تقریبا قطع شد . هرچند من آنقدر در این مدت به او وابسته شده بودم که اینکار برایم مثل جان دادن بود ولی فکر اینکه اگر پدرم بفهمد چه به روز ما خواهد امد و روابط پدر و عمو مطمعنا بیشتر از اینکه هست خراب خواهد شد همین فکرها باعث میشد که سنگ روی دلم بگذارم . همین نرفتن من و تکرار نشدن دیدارها و اینکه خبری از کمال نداشتم کم کم داشت اثر میکرد و حس میکردم او مرا طعمه کرده بود . پس زمینه ی این احساسم هم این بود که از بس پدرم از عمو بد گفته بود خیال میکردم اینها همه دسیسه است که عمو مجید بوسیله ی کمال میخواهد ضربه دیگری به پدرم بزند .شاید روزها هرچند خیلی کند ولی میگذشت و من هم به نبودنش عادت کردم گو اینکه فرار از خیالش هرگز مرا راحت نمیگذاشت ولی عقل به من حکم میکرد که بیشتر از این ادامه ندهم . بقول معروف سنگ روی دلم گذاشتم خلاصه روز و شب های بدی را پشت سر گذاشتم .تا اینکه


فصل چهاردهم

در این مدت سعی من این بود که حتی از خانه بیرون نروم میدانستم به محض اینکه چشمم به کمال بیفتد اختیاری دیگر برایم نخواهد ماند او هم آدمی نبود که من بتوانم به راحتی از دست عشقش فرار کنم راستش من مثل تشنه ای بودم که نیاز به این آب گوارا داشت و گویا کمال هم این حال وروزمراخوب درک کرده بود با خودم وقتی خوب فکر میکنم میبینم کمال واقعا در همه ی کارهایش آدم موفقی بوده هرچه را خواسته به دست آورده بین بچه های عمو اوازهمه یک سروگردن بالاتر است مادر و پدرش او را بیشتر از همه دوست دارند هیچ خواسته ای نیست که داشته باشد و والدینش بتوانند در مقابلش مقاومت بکنند . خلاصه آنکه این یک هفته مانند سالی گذشت هرچند داشتم زیربار سنگینی خرد میشدم ولی از خودم راضی بودم که توانسته ام در مقابل این خواسته که ممکن بود بخاطرش آبروی خودم وخانواده و حتی بالاتر از آن حیثیت پدرم را از دست بدهم همچنان استوار هستم . و اما  یکروز با کمال نا باوری و بدون اینکه خبری بما داده شده باشدسروکله مادرکمال درخانه مان پیدا شد خوب واضح بود که برای چی آمده . مادرم و پدرم هرگز به مخیله شان هم خطور نمیکرد که چرا منظر خانم اینگونه بی هیچ اطلاعی به خانه ما آمده ولی انگار یکی به من از غیب الهام کرد که منظر خانم راکمال پسرش راهی خانه ماکرده .مادرمن که همیشه درتمام مواردزنی متحمل وخود داراست و تقریبا با هیچکس در تمام مدت عمرم ندیده ام برخوردبدی داشته باشدباخوشروئی منظرخانم راپذیرفت منهم که خدامیداندچه حال وروزی داشتم نمیدانستم باید خوشحال باشم ویامنتظر عواقب کارهای خلافی که دور از چشم خانواده کرده ام .ترس از اینکه منظر خانم به مادر و پدرم بگوید که بین من و کمال ملاقاتهائی دورازچشم آنها بوده ومن با زرنگی این راازخانواده ام پنهان کرده ام و پس از آن چطور میتوانم با پدرم روبرو شوم داشت دیوانه ام میکرد.دلم میخواست زمین دهان باز کند تا من شاهد این اتفاقی که خدا میداند پشتش چه خواهد بود را نبینم .در اینوقت مادرم مرا برا بردن چای صدا زد . و من مثل کسیکه میخواهد به مسلخ برود داشتم قبض روح میشدم نه راه پس داشتم و نه راه پیش . حال و روزم گفتنی نیست رضا. منظر خانم وقتی من را دید آنچنان مهربانانه مرا بغل کرد و بوسید که هرگز آن حال را فراموش نمیکنم . من بسرعت از اتاق بیرون آمدم راستش از آنجائیکه میگویند وقتی چوب را برداری گربه ه خودش متوجه میشود میترسیدم کاری و یا حرفی بزنم و خودم را رسوا کنم .در واقع در آن حال خودم را و اتفاقهائی را که در حال وقوع بود به دست خدا سپردم . مادرم و منظر خانم مدتی با هم تنها بودند پدرم حتی برای دیدن مادرکمال از اتاقش بیرون نیامد. منهم گوشه اتاقی که پدرم در آنجا بود نشستم . زمان به کندی میگذشت و من ناخود آگاه انگار کسی میگفت باید منتظر وقایعی باشم . دراینوقت مادرم را دیدم که به اقاقمان آمدو با لحنی شکوه آمیزرو به پدرم کرد و گفت بهر حال زن برادرت مهمان ماست به ما رسیده اینقدر کینه ای نباش . پدرم در حالیکه نشسته بود و با حالی عصبی تسبیحش را میگرداند بی آنکه نگاه مستقیمی به مادرم بیندازد گفت خوب حالا که تو هرکاری خواستی کردی . و بعد با لحنی بسیار تند گفت نکند تو او را دعوت کردی ؟ مادرم با لحنی شکوه آمیز گفت . آقا رجب دستت درد نکند بعد اینهمه سال که در کنارت بودم مرا نشناختی مگرمیشود من بدون اجازه تو چنین کاری بکنم خوب خودش آمده تازه بی مقصد و منظور هم نیست . پدر گفت معلوم است او زیر دست مجید بزرگ شده همه ی کارهایشان حساب وکتاب دارد اگر نداشت که حالا چنین دبدبه و کبکبه ای نداشتند .آنها تمام سعیشان اینست که بهر وسیله ای که شده گوشت تن مردم را بکنند و نوش جان کنند منهم این را بارها و بارها به تو گفته ام اصلا چرا دررا به رویش باز کردی تو که میدانی من چشم دیدن اینها را ندارم . هروقت هرکدامشان را میبینم تنم میلرزد . مادردرحالیکه سعی میکرد شکیبائی کند گفت کمی تامل داشته باش اوآمده وبعد سرش رابرد کنار گوش پدرم چیزی را زمزمه کرد.در تمام این مدت من تنها کسی بودم که میدانستم توسط چه کسی و با چه اطلاعاتی منظرخانم به خانه ما آمده بود . حرف مادرم هنوز در گوش پدرم تمام نشده بود که خدا روز بد به کسی ندهد پدرم مثل کوه آتش گرفته بلند شد درست در همین وقت منظر خانم به در اتاق ما رسیده بود گویا منتظر بود ببیند عکس العمل پدرم چیست . رضا ندیدی این حال و روزی را که من به پدرم دیدم . نمیدانی چه علم شنگه ای به راه انداخت.در جواب مادرکمال که گویامرا برای پسرش آمده بود خواستگاری کند و بیچاره آمادگی برای این رفتار پدرم را نداشت رامیدیدم که رنگ به رویش نمانده وانگار داشت پی فرصت میگشت که از این جهنم فرار کند پدرم گفت . یکی را به ده راه نمیدهند سراغ خانه کدخدا را میگیرد .من مرده ی منیر راروی دوش پسرمجید نمیگذارم . خیال کرده من همه چیز را فراموش کردم . آمدند پا درمیانی کردند وگفتند شما دوتا برادرپایتان لب گور است خون که اتفاق نیفتاده خدا از آدمهای کینه ورز خوشش نمیاید خلاصه آنقدر به گوشم خواندند وخواندند تا در خانه ام را به رویشان باز کردم ولی این دلیل نمیشود که رنجها و دردهائی را که عاملش تنها و تنها همین برادر بزرگ که میباید حامی من باشد بود از یاد ببرم .مجید مرا مثل تفاله به دور انداخت تنها برادرش را. او حکم پدر مرا داشت به اوتکیه کرده بودم و آنوقت او مرا بی پشت و پناه که ول کرد. هرگز به این فکر نکرد که من بچه ی ده دوازده ساله ای بیش نبودم دست خالی بی پشت و پناه چگونه شب را روزمیکنم ودرچه شرایطی دارم جان میکنم .بله اوبرادریش راآنوقت که من نیازمندش بودم درحق من تمام کرد. یکبار نیامد ببیندچه به سرم آمده .ازهیچکس حتی سراغ مرانگرفت نمیدانست کجاهستم وباتنهائی و بی کسی چه میکنم .آنموقع من برادرش نبودم ؟ اینها همه هیچ  او یک به تمام معنی هستی ی که به همخونش رحم نکرد مگر از خاطر میبرم  آنچه را که از پدرمان به ما رسیده بود یکجا بالا کشید . او الان دارد پادشاهی میکند ولی من یک عمر زجر کشیدم تا توانستم حد اقل دوروبر خودم زندگیم را جمع کنم . حال چشم به تنها امید زندگی من دوخته . کم از من ید حالا امده بقیه اش را میخواهد ؟ او میداند با گرفتن منیر از من جان من را گرفته دراینصورت آمده جانم را هم بگیرد . .خلاصه پدر دق دلی سالهای سال را که روی سینه اش تلنبار شده بود سر زن عمو مجید یکجا خالی کرد.فکر میکنم این حرفهائی بود که میخواست همان شب اول بزند ولی خودش را کنترل کرده بود شاید از اینکه عمو مجید را پیش تمام خانواده اش رسوا کند باز هم بخاطر همخونی گذشته بود و حالا زمان را برای خالی کردن دق دلیهایش مناسب دیده بود و با این تقاضای زن عمو موجبش را هم یافته بود در حقیقت این آخرین تیری بود که پدرم را منفجر کرد .شاید منظر خانم فکرش را هم نمیکرد که اینگونه برخوردی را از پدرم ببیند  . در آخرهم پدرم آنقدر به خودش فشار آورد که همه ما دستپاچه شدیم فکر کردیم الان است که سکته کند .در تمام این مدت من مثل کسیکه به دست خودش دارد پدرش را به کشتن میدهد در گوشه ای کز کرده بودم نمیدانستم اگر پدر بفهمد که پشت این آمدن منظر خانم بین من و کمال چه اتفاقهائی افتاده آنوقت چه خواهد کرد حتما مرا میکشد . او تحمل این بی آبروئی آنهم در مقابل خانواده ی عمو را نداشت . این تنها عملی بود که حتی مادرم هم نمیتوانست جلودارش شود . پدرم مثل بید میلرزید لبهاش داشت کبود میشد . تو رضا میدانی که پدر جثه ی کوچکی دارد سن و سالش هم که زیاد است این فشارها میتوانست او را تا مرز مرگ ببرد . خلاصه عمل شنگه ای که پدر به راه انداخته بود باعث شد که بیچاره زن عموهم دست و پای خودش را گم کرده بود شاید هرگز فکر نمیکرد این تقاضای او این عواقب را داشته باشد . شاید پیش خودش فکر کرده بود چون اوضاع مالیشان فوق العاده است پدر و مادر من بی هیچ مقاومتی تسلیم خواهند شد احتمالا او خبر از رابطه گذشته پدر با عمو را نداشت بهر حال  وقتی دید اوضاع خیلی خراب است بی سرو صدابی آنکه حرفی بزند دمش را گذاشت روی کولش  دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد ورفت .


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

talatales وبلاگ آموزشی و پرورشی دبیرستان کاشانی لالجین گنجینه ها جریان شناسی اسباط مجله آپدیت | Update.mag بوئینگ مدرسه شاد و با نشاط علی مع الحق و الحق مع علی دانلود طرح توجیهی