فصل بیستم
همانطورکه زندگی باید بگردد و بگردد . اسرافیل دارای فرزندان متعددی از پسر و دختر میشود و پدر ومادر منهم صاحب پنج فرزند میشوند . سه دختر و دو پسر که من دخترآخر آنها بودم یعنی ته تغاری وبسیار عزیزدردانه امروزم را نبینید . میگفتند حتی از مادرم زیباترهستم یعنی تمام خصوصیات برجسته ی پدرومادرم درمن جمع بود.دربین اطرافیان بسیار شاخص بودم . دو برادر ودو خواهرم ازدواج کرده بودند میدانید که درآن خطه وآن زمان هم پسرها وهم دخترها خیلی زود به خانه بخت میرفتند. تازه 12 یا 13 ساله بودم که بین دو برادرمن ودوتا از پسرهای اسرافیل همان خواستگار قدیم مادرم را میگویم درگیری ایجاد میشود نمیدانم علتش چه بوده ولی آنشب برادرهایم با زنهایشان وخواهرهایم با شوهرانشان در منزل ما مهمان بودند که ناگاه آتش به جان همه شان می افتد و ما تا آمدیم به خودمان بجنبیم ده پانزده نفرازخانواده اسرافیل و ده پانزده نفراز خانواده مابه جان هم می افتند.کار دعوا بالا میگیرد و طبق معمول آن زمانها کاربه چوب وچماق میکشدکه هرکدام درتاریکی شب باهرچیزکه داشتند به سروروی یکدیگر میزدند . چون در گیری بسیار خونین وطولانی میشود پای پلیس هم به میان می آید وهنوزغائله تمام نشده بودکه فریاد اسرافیل بلند میشود زیرا دراین میان درحالیکه خیلی ازآدمهای درگیرازهردو دسته مجروح شده بودند وهرکدام از یک ناحیه بدنشان خونی جاری شده بود و اما بدترین واقعه آنشب این بود که از بخت بد خانواده ی من پسر برادر اسرافیل که جوان حدود یال19 ساله ای بوده قربانی این ماجراشده بود .وفریاد اسرافیل برای این بلند بود.او در حالیکه پسر برادرش را به روی دست بلند کرده بود. با الفاظی بسیار رکیک که نثار خانواده ی ما میکرد و بیشتر هدفش برای داغ کردن این ماجرا این بود که توجه همه را همان اول ماجرا قبل از اینکه پلیس بتواند تحقیقی بکند در شلوغی و بگیروبه بند بی حساب و کتابی که در جریان بود با زرنگی همه ی گناهها را به گردن خانواده ی ما انداخت و در حقیقت به نفع خودش و خانواده اش آنچنان ورق را برگرداند و خودش را در موضع قربانی قرار داد که دیگر از دست هیچیک از افراد خانواده ی من که در حقیقت شوکه شده بودند کاری بر نمی آمد اینگونه شده بود که پای پدر و برادرهای من بد جوربه میان آمد که صد البته جار و جنجالی که اسرافیل به پا کرده بود باعث موفقیتش شد. او مردی بود که در تمام زندگیش در اینگونه درگیریها خبره شده بود و میدانست چه موقع چه باید بکند . بیچاره خانواده ی من که آدمهائی ساده و بی خبر از این بگیر و ببندها بودند . بسیار قابل درک است که اسرافیل برنده ماجرا شد . .بالاخره پس از پایان درگیری وقتی همه ی افراد را به کلانتری میبرند با این حساب که فردی از افراد اسرافیل کشته شده بود تمام حقها را به آنها میدهند و در پی روشن شدن ماجرامتاسفانه پای دو برادرمن بعنوان مقصر به میان کشیده میشود که آنهم با قسمی که پدرم (شاید هم به دروغ برای رهائی برادرهایم ) میخورد وخودش راعامل کشته شدن غلامعباس پسربرادر اسرافیل معرفی میکند . این ماجرا میشود پایه بدبختی من.
یکی دوماهی پدرم رابازداشت و زندانی کردند وباارتباطاتی که اسرافیل باهمه منجمله با کسانی که ریش وقیچی قانون دستشان بود و هرحکمی را حتی برگناهکاری بیگناهی با پول ووعده ووعید میدادند باعث شد پدر مرا محکوم به مرگ کردند حالا مانده بود رضایت اولیای دم . تنها پیشنهاد آنها برای رضایت این بود که من بخت برگشته را بکنند گوسفند قربانی . یکی ازشرورترین پسرهای اسرافیل یعنی خلیل که با آن سن کم به خلیل گرگه معروف بود وآنطور که می گفتند عاشق من شده بود و شرط رضایت خانواده اسرافیل برای رهائی پدرم از چوبه دار ازدواج من با خلیل گرگه بود .من بعدها فهمیدم که در این ماجرا که اتفاق افتاد قصد اول اسرافیل این بود که به هر نحوی شده زهرش را به پدرم و خانواده ی ما بریزد . اینکه غلامعباس در این بین کشته شد ما نفهمیدیم چه اتفاقی افتاد . زیرا شب بود و تاریک پدرم به ما گفته بود که هرگز هیچ سلاحی در دستش نبوده . برادهایم هم مطمئن بودند که به کسی آنگونه که باعث این اتفاق افتاده باشد حمله نکردند همه ی ما ایمان داشتیم که غلامعباس حالا یا به عمد و یا سهوا به دست یکی از افراد خود اسرافیل کشته شده . و اسرافیل هم از این برگ برنده توانسته بود به جا و به خوبی استفاده کند . وقتی او برای رهائی پدرم موضوع ازدواج مرا با پسرش به میان کشید ما تازه متوجه شدیم که اسرافیل چه خواب وحشتناکی برایمان دیده . او میخواست به قول معروف گوشت ما زیر دندانش باشد . و از این راه زهری را که سالها میخواست. با این وصلت به جان ما ریخت . در این زمان ما هیچ راهی جز تسلیم نداشتیم . یا رهائی پدرم و یا مرگ من در دستهای خلیل گرگه . که مسلم است راه دوم عاقلانه ترین راه بود . دهان همه ی ما به خاطر نجات پدرم ازمرگ بسته بود و من چه میخواستم و چه نمیخواستم با ید تن به این ازدواج آنهم در آن سن کم میدادم .
پدرم بعد ازرضایت اولیای دم که خانواده ی برادر اسرافیل بودند با قید وثیقه آنهم به قول اسرافیل با ریش گروگذاشتن او در اداره پلیس پدر بیچاره و بیگناه من آزاد شد . او آزاد شد و من گرفتار . دل تمام افراد خانواده ی من خصوصا پدرم خون بود . آنشب اگر خبر مرگ مرا برای خانواده ام میاوردند همانگونه ماتمزده میشدند که وقتی من پای سفره ی عقدی نشستم شدند . من وقتی به عقد خلیل در آمدم هرگز او را درست ندیده بودم و اصلا در آن سن کم حسی نسبت به ازدواج نداشتم .از برگزاری مراسم نه خیلی به یاد دارم و نه اتفاق خاصی افتاد .
به محض اینکه رسما زن خلیل شدم او مرا به اردبیل برد .گفتم که ما در جائی اطراف اردبیل که صد البته در آن زمان رفتن از محل ستمان به اردبیل بسیار دشوار بود زیرا نه وسیله به راحتی پیدا میشد و هم اینکه خانواده ی من آنقدر در گیر مشکلات بودند که رفت وآمد برایشان امکان پذیر نبود حتی یکی از افراد خانواده ی من اردبیل را ندیده بودند .و من و خلیل طبق دستور اسرافیل مجبور بودیم .و اما بر خلاف ما اسرافیل در تمام آذربایجان پایگاه داشت . نمیدانم بچه علت او تصمیم گرفت که زندگی من و خلیل در اردبیل باید باشد. اسرافیل از ان دسته آدمهائی بود که به قولی حتی نگاه کردن به چشمانش تن انسانها را میلرزند . و من که یک دختر سیزده ساله بود م هروقت مقابل او قرار میگرفتم درست حالت کبوتری را داشتم که در کنج قفسی هستم و دستهای بزرگی آنچنان مرا احاطه کرده که هر آن احساس این را داشتم که جان دارد از بدنم خارج میشود از بخت بد من خلیل از نظر شکل و شمایل درست مثل پدرش بود . رفتن من به اردبیل یکی از آن دردهائی بود که گفتنش و احساسش هرگز برای کسی قابل لمس نیست . پدر و مادر و برادران و خواهرانم اگر بگویم که روزخداحافظی درست مثل کسانی بودند که گوسفندشان را داشتندد برای سر بریدن به مسلخ میبردند . اما مگر چاره ای داشتند؟ جریمه یک عمر زندگی این خانواده را من بدبخت داشتم با آن جثه ی ناتوان و سن کم به دوش میکشیدم . پایم که به اردبیل رسید شروع زندگی مرگبارم بود. درآنجا نه کسی را میشناختم ونه مثل این روزهاکه حد اقل کنار خانواده ام بودم دسترسی به کسی داشتم از جائیکه در اردبیل خلیل مرا برده بود تا محل زندگی پدر و مادر و خانواده ام راهی بسیار ط ولانی بود که فکر رسیدن به آنها آنهم درآن زمان برای من امکان پذیر نبود.درحقیقت اسرافیل در سر هوائی داشت که نه من که حتی پدر و مادرم هم فکرش را نمیکردند . اگر آن روزها کسی میدانست که اسرافیل با این تصمیم به چه منظور مرا تا این فاصله از خانواده ام دور کرده میدانست مطمئن بودم که پشتش میلرزید . و شاید اگر پدرم بوئی از این تصمیم را حس کرده بود مطمئن بودم حاضربود تن به کشتن بدهد واز این ازدواج نامیمون جلوگیری کند ولی از آنجائیکه سرنوشت را به پیشانی انسانها مینویسند و هیچ کاری ازدست کسی برنمیاید بالطبع باید انسان خودش را به دست تقدیر بسپارد همان کاریکه من بالاجبار خواسته و ناخواسته تن به آن دادم . .
خلیل مرد بسیار نا آرام و شروری و بی مهابائی بود . هرچقدر من ظریف و شکننده بودم او قوی و درشت اندام بود . من سفید و او سیاه و خلاصه نقطه مقابل هم بودیم . تنها چیزی که باعث ادامه ی این زندگی بود نادانی و بچگی من بود و بس . زیرا باکوچکترین نوازشی که خلیل مرا میکرد با حساب اینکه هیچکس را در اطرافم نداشتم برایم کافی بود که مانند بچه ای گول بخورم و ارام شوم او گاهگاهی مرا با بازیچه هائی که برایم میخرید خوشحال وخشنود و راضی نگه میداشت . وخلاصه دنیای کوچک من با همین چیزهای پیش پا افتاده میگذشت .بی آنکه بدانم چه سرنوشت شومی در انتظارم است
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)
اسرافیل ,خانواده ,ی ,خلیل ,پدرم ,بودند ,بود که ,خانواده ی ,بود و ,را به ,ی من
درباره این سایت