فصل بیست و سوم

واین باربرای اینکه جواب مثبت راازمن گرفته باشد موهایم راگرفت و سرم را آنچنان به عقب برگرداند که احساس کردم سرم از بدنم جدا شده . راستش آنقدر وضعم وخیم بود که در آن حال درک نکردم چه میگوید و چه میخواهد . وقتی مدتی گذشت به خود آمدم گریه رحمان جان دوباره به تنم داد.نفس این بچه همه ی زندگی من بود .نمیدانم چقدر زمان گذشته بود . گویا از دنیای دیگری خداوند مرابه زمین انداخت.چشمانم که اکنون درست هم نمیدید وانگارخونابه ای جلوی دیدم را گرفته بود گرداندم خلیل رادرگوشه اتاق دیدم احساس کردم مدت طولانی گذشته چون اومشغول چرت زدن بودیک آن بخود آمدم وتازه گویا مغزم به کار افتاده بود و متوجه شدم چه برمن گذشته بیاد این افتادم که خلیل ازمن چه خواسته. دراینزمان انگارعقلم زایل شده بود چون  دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم درحقیقت گویادیگرازخودم وزنده بودنم هم گذشته بودم درحالیکه بطرف رحمان میرفتم باوگفتم هرکاری خواستی کردم ولی این یکی ازعهده ی من برنمی آید.این حرف من تنهاعکس العملی که داشت این بودکه اوخنده ای تلخ بروی لبهای سیاهش نقش بست من این خنده را خوب میشناختم.باین معنی که تو کی هستی که چه بخواهی .او درست میگفت . خوب مرا شناخته بود . من که بودم؟ یک زن که در قاموس این گرگها مثل گنجشکی بودم که در چنگالشان گرفتار است . خنده ی او قلبم را از جا کند . میدانستم خوابهای بدی برایم دیده.

یکی دوهفته ای در گیر بودم هروقت عنوا ن میکردمن زیربارنمیرفتم همیشه هم کارمان دراین تقاضای اوبه دعواوکتک کاری میرسید دراین میان من متوقع بودم حد اقل امد و رفت اسد راخلیل کم کند ولی اوبی شرمانه همیشه بااسد بودگویا به اووعده هائی داده بود وکم کم داشت به این نتیجه میرسیدکه نمیتواندمراواداربه این کار بکند پس حملاتش را به من هر روز بیشتر و بیشتر میکرد گاه مرا آنچنان میزد که تا روبه مرگ نمیشدم دست بردار نبود.اویکی دو بار میخواست با عوض کردن فضا و با نرمش حرفش را پیش ببرد و به من میگفت هرچه بخواهی در اختیارت میگذارم تو فقط با اسدباش . اینکه کاری ندارد مهربان باش وقتی او اینجاست بیا کنارش . خودت کم کم متوجه میشوی که اسد مرد بسیاردست ودل بازی هست وازهیچ چیز در مقابل تو کوتاهی نمیکند . و وقتی من کارد به استخوانم میرسید تنها حرفی که برای رهائی خودم میگفتم این بودکه اگرمادر نبودم حرفی نداشتم ولی حالا من مادرم این خیانت است به فرزندم مرابکش ولی تن باینکار نمیدهم . خلیل که همیشه با زور و جبر و کتک زدن ویا وعده و وعید مرا وادار به هر خواسته ای که داشت میکرد این حرف من تقریبانتوانست  کاری از پیش ببرد . آنچنان به حرفی که میزدم ایمان داشتم و آنچنان از عشق رحمان پر بودم که مرگ را به این بی ابروئی ترجیح میدادم . و خلیل هم میدانست که حرفی که میزنم از صمیم قلبم است .رفتار خلیل از آن روز به بعد با رحمان کاملا فرق کرد .این را یک مادر بخوبی متوجه میشود .

یک شب که کار دعوا ی ما بالا گرفت خلیل با عصبانیت در حالیکه خون به چشمانش آمده بودگفت تو فقط به خاطر رحمان است که داری مراازیک لقمه چرب و نرم که با هزارترفند گیر آوردم محروم میکنی؟ اگر نمیدانی بگذار به تو بگویم .خوب گوشت رو باز کن میدانم که نمیدانی  اینکه ترا از من خواست کیست ؟ گفتم هرکه میخواهد باشد حرام است حرام .گفت خودت خوب میدانی که من حرام و حلال  سرم نمیشود با این گذشت تومن اززمین به اسمان میرسم.اگر خیال کردی من ترا میگذارم هرکار میخواهی بکنی فکر بیهوده کردی .خوب حالا  فکر کن رحمان را نداشتی . گفتم آن زمان طور دیگر رفتار میکردم . خلیل گفت من هر طور شده باید این معضل را حل کنم .ولی به تو بگویم هربلائی که سرخانه وزندگیمان بیاید تو مسببش بودی. گفتم اگر بی آبروئی میخواهد بنیان زندگیم را بکند من حرفی ندارم . او گفت مبینیم . از حالا بگویم که پشیمان میشوی ولی آن زمان خون هم گریه کنی دیگر کار از کار گذشته است من تصمیمم را گرفته ام تو هم باعث و بانیش بودی .

 دراین زمان رحمان شش ماهه بودوزندگی من ودنیای من وجودهمین پسربود.این راهم بگویم که ازآن لحظه من مثل ماری که همیشه در کمین باشد مواظب رحمان بودم میدانستم که خلیل فکرهای بدی توی سرش هست . این مرد یک حیوان بود از انسانیت و احساسات هیچ چیز سرش نمیشد وقتی تصمیمی میگرفت پای خون هم درمیان بودترسی نداشت .درست است که رحمان بچه اش بود ولی سر لج ولجبازی خدا میداندچه فکرهای شومی ممکن بود در سرش باشد . من از او بشدت میترسیدم برای همین یک لحظه هم رحمان را تنها نمیگذاشتم. بارها به این فکر بودم که رحمان را بردارم وسربه نیست شوم ولی کجا و چطور؟منکه پناهی نداشتم ضمنا آنقدر از قدرت وتوانائی خلیل میترسیدم که میدانستم اگرکاری هم نخواسته باشد بکند با اینکار من گور خودم و رحمان را کنده ام . بیشتر فکر میکردم حواسم را باید جمع کنم .ولی کاردیگری ازدستم بر نمیامد.چهار پنج  روز بعد از این دعوای آخر بود . صبح زود بلند شدم به سرعت کارهای روزانه را کردم ومثل همیشه صبحانه ی رحما ن راآماده کردم ولی وقتی رفتم بچه ام را بیدارکنم با جسد سیاه شده رحمان رو بروشدم .باورم نمیشد. دستم را با ترس ولرز به روی صورت رحمان که همیشه مثل گل لطیف بودکشیدم حس کردم گردذغال به روی بچه ام پاشیده اند. دیوانه شده بودم . هرگز خودم را برای دیدن چنین لحظه ای اماده نکرده بودم دستم که به صورت رحمان خورد فقط با پوست خشکیده ی بچه ام روبرو شدم . چشمهای عزیزم بسته بود مرا نمیدید . نمیدید که چه دیوانه وار دارم به صورتم چنگ میزنم .در حالیکه نمیدانم چه زمانی گذشت مثل کسیکه تمام نیرویش را در گلویش جمع کرده فریاد میزدم در همان حال به کوچه با سرو پای رفتم . خلیل مثل ماری که نیش میزند ودرگوشه ای کمین میکند تا اثر زهرش را در قربانی ببیند  خودش را به خواب زده بودو مثلا بیدارشد .بالای سربچه آمد.من او را خوب میشناختم . در حالیکه او هم همراه من فریاد میکشید به دنبال من به کوچه آمد . مرگ رحمان چیزی نبود که کسی بتواند آن را پنهان کند بالطبع یک مرگ مشکوک بود . دخالت عوامل قانونی باعث شد که پای من و خلیل به دادگاه و دادسرا باز شود . آنزمان در جائی که ما بودیم نه دادگاهی و نه مقامی قضاوتی مثل شهر وجود نداشت . کار بالا گرفت و این بار او بود که باز هم با کسانیکه با هزار جور کلک و حقه هزاران کار از دستشان بر می آمد توانست زهرش را بریزد و مرا به یاد آن حرفش بیاندازد که گفت کاری میکنم که مثل سگ پشیمان شوی و حالا با شکایتش ازمن بعنوان قاتل رحمان  یعنی بچه ام با این عنوان که من حاضر به زندگی با او نبودم و این بچه مزاحمم بود مرا به زندان انداخت . من زنی بی دست و پا و بی یار و یاور بودم حدودا دراین موقع بیش از هجده سال نداشتم  و اومردی زرنگ وکلاش وهمه فن حریف بود که دوروبرش هم پر بوداز کساینکه مثل خودش بودند مگرنه اینکه پدربیچاره ام رابی گناه به قتلی که خودشان کرده بودند متهم کردند؟ مگر دست ما به جائی بند شد؟ حالا که دیگر صد درجه اوضاع برای خلیل از آن زمان هم بهتربوداوازقدرت کسانی برخوردار بود که برایتان شرح دادم .منکه محبوس بودم ودرآن حال نمیتوانستم با پدرومادرم حتی کوچکترین تماسی داشته باشم احتمالا خلیل هم به آنها هیچ خبری نداده بود .دریاس و ناامیدی وبا دردجانکاه مرگ عزیزم رحمان مرگ برایم عروسی بود.روزگارم گفتنی نیست  . فقط کارم گریه بود و استغاثه به درگاه خداوند . نه شبم را میفهمیدم نه روزم را.حدودا دوماه دربازداشت بودم ازآنجائیکه بالاخره بقول کسانیکه میگفتندمرغ آمین درراه است وناله ها ودرخواستها رابعالم بالامیرساند.نمیدانم چه کسی راخدا مامورکرده بودکه حال وروزمرابخانواده ام اطلاع بدهند.بعد از دو ماه سروکله پدرومادرم ویکی ازبرادرانم پیدا شدو اینجا بود که دیگر من آن زن بی پناه نبودم  برادرم هرکارتوانست برایم کرد.بعد از کلی دوندگی بالاخره توانست برای من کاری بکند.یکی ازدوستان برادرم که خوشبختانه دردم ودستگاهای دولتی کارش قضاوت بودبه اوراهنمائی کردوهمین راهنمائی اوباعث شد که گره ازکارما بازشودگفته بودمسلمابعدازمرگ رحمان چون علت مرگ مشکوک بود ه ازاو کالبد شکافی کرده اند اگربتوانی آن ورقه را پیدا کنی ممکن است راه امیدی باشداحتمالااگرخلیل در این مرگ مقصر بوده باشد با ترفندهائی که دوستانش به اوتعلیم داده اند میتوانسته کاری کند که این ورقه اصلا رونشود . تو اگر آن را پیدا کنی ممکن است در آن چیزی باشد که بتوانی بفهمی اصلارحمان به چه علتی چنین مرگ سریعی داشت به نظرمیرسد که اورا کشته باشند . وبه گردن دنیا گذاشته باشند . این راهنمائی دوست برادرم توانست مرانجات دهدزیرابا پیگیرهای وپیدا کردن ورقه کالبد شکافی معلوم شد که رحمان با داروی سمی که دربدنش پیدا شده بود مرده است همین سرنخی بود که برادرم دنبال کرد و با روشن شدن ماده سمی که سیانور بود او ازپا ننشست و باپولی که خرج کرد بالاخره متوجه شد که یک داروفروش باسفارش یکی ازهمان کسانیکه باخلیل اشنا بودآنهم به عنوان اینکه برای ازبین بردن موشهای خانه ازاوگرفته بود دست به این کار زده با شهادت مردانه ی همان دارو فروش ، برادرم توانست مرا آزاد کند و بعد ازاین دادگاه چون جرم خلیل ثابت شده بود اورا به جای من به زندان انداختند . روزی که آخرین دیدارم با خلیل بود یعنی زمانی که اورا برای زندانی کردن میبردند و من آزاد شده بود او برایم جلوی همه خط و نشان کشید که حتی اگر برای مرخصی یکساعته از زندان آزاد شود اولین کارش کشتن من است .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

رحمان ,خلیل ,هم ,ولی ,تو ,ام ,بود که ,رحمان را ,شد که ,بچه ام ,شده بود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دبیرستان هوشمند شهید سمیه خرم آباد bahare-music سيــرِ سفــر پرسش مهر 20 درس بخوان No-love or love-Z postad123 آیجیتالی؛ موفقیت، کسب و کار اینترنتی و دیجیتال مارکتینگ وبلاگ حجه الاسلام وألمسلمين بهنام عطايي نيا