فصل بیست وششم

.با کمک و راهنمائی حاج عسگری و مهری خانم ( که او را دیگر مهری خانم صدا میکردم ) که واقعا از هیچ کمکی به من دریغ نکردند امتحان دادم  و قبول شدم و این بزرگترین لطفی بود که خداوند این انسانهای والارا سرراه من قرار داد . زندگی مرا اینها از ورطه ی خطرناکی  که در کمین امثال من بود نجات دادند . من تا عمر دارم محبتشان را فراموش نخواهم کرد . خدا حاج عسگری را بیامرزد و غرق رحمتش کند خودش که نیست ولی با خانواده اش هنوز هم ارتباط بسیار نزدیک و صمیمی دارم زن حاج آقا مثل مادرم و مهری خانم مثل خواهر بزرگم است . در حقیقت آنهادر این تنهائیها  خانواده ی من هستند . درست مقارن با قبول شدنم امتحانات  آموزشگاه پرستاری هم شروع شده بود. هفته بعد از آن روزکه تصدیقم را گرفته بودم در مئیت حاجی به آموزشگاه رفتم از دم در که وارد شدیم اکثرا حاجی را میشناختند و همه با روئی باز با او مواجه میشدند اینها همه در آن زمان برای من یک دلگرمی بود من هرگز باور نمیکردم مردی ساده با آن صورت تقریبا روستائی که کارش هم خیلی چشمگیر نبود و پشت پیشخوان یک مسافر خانه ی نه چندان بزرگ نشسته بود و اغلب سرش توی کارخودش بود اینگونه در آن آموزشگاه با آن همه امکانات و بزرگ اینهمه سرشناس باشد . در کنار او که راه میرفتم مثل اینکه درکنار پدری قدرتمند قدم بر میداشتم. هیچگاه آن حس و آن لحظات را فراموش نخواهم کرد . اولین باری بود که در خودم هیچ احساس بدی را نمیدیدم . من با انواع دردها بزرگ شده بودم . انگار روی جای جای تنم هنوز جای ضرباتی را که خلیل زده بود حس میکردم . لگدها و چوب زدنهایش چکهائی که گاهی دو سه روز جای آنها روی صورتم خودنمائی میکرد را حس میکردم .ناله های بیصدای شبهایم  و تنهائی و بیکسی دردهائی نیست که به راحتی قابل فراموش کردن باشد . هرگز حسی را که وقت جدا شدن از خانواده ام و برای گم شدن در شهر را از ترس خلیل داشتم نمیتوانم نادیده انگارم من جاده ی پر نشیب و فرازی را پشت سر گذاشته بودم . این آرامش برایم باندازه نفس کشیدنم ارزش داشت . باید مثل من در کوران سختیها دست و پا زد تا قدر این زمان بخوبی لمس شود . هر لحظه که میگذشت از یکطرف شادمانی به دلم چنگ میزد و از طرف دیگر بخاطر اینکه نمیدانستم چه پیش خواهد آمد دلم در تاب و تب بود . صد البته با پشتیبانی خانواده ای که به تازگی پیدا کرده بودم دیگر مثل سابق در هول و ولا نبودم . ولی دلم میخواست کارها بی هیچ درد سری پیش برود میترسیدم در این مسیر مشکلاتی پیش آید که هم کار درست نشود و هم باعث زحمت این پدر خوانده مهربانم شود . زمان زیادی طول نکشید همراه حاجی به پشت در اتاقی رسیدیم ا و با مردی که جلوی اتاق روی یک چهار پایه نشسته بود خوش و بشی کرد و پرسید خانم مدیر تشریف دارند ؟ که مستخدم اتاق با خوشروئی گفت بله هستند . و در حالیکه یک خنده صورت مهربانش را پر کرده بود گفت باز حاجی یک دختر خوب برایمان آوردی و ادامه داد  همیشه همه میدانند که کسی را که شما معرفی کنی همیشه از بهترینها ست . بعد رو به من کرد و گویا از صورت من دلهره ام را حدس زده بودگفت دخترم نگران نباش کسی راکه حاجی معرفی کنه  خانم مدیربلافاصله قبول میکند. داخل اتاق شدیم خانم مدیر که زنی میانسال وبسیارخوشرو و خوش صورت بود با سلامی که حاجی کرد سرش را از روی کاغذ ها بلند کرد و در حالیکه جواب سلام او رامیداد به سلام منهم پاسخ داد. نمیدانم چه فضائی بود که درآن شوری که داشتم  دلم را گرم کرد . مدت زمانی نگذشت که حاجی به سئوالات خانم مدیر پاسخ گفت در تمام این مدت یک لحظه چشمان تیز بین خانم ارروی  صورتم برداشته نمیشد . آنچنان دقیق و خاص به من نگاه میکرد که خودم هم حس میکردم .و بهمین جهت  دست و پایم را حسابی گم کرده بودم . ولی کم کم متوجه شدم که تاثیرحرفهای حاج عسگری وظاهرساده وشهرستانی بودن من کار خودش را کرد . آخرین جواب خانم مدیر مثبت بود . حاجی در حالیکه بلند میشد تا برای رفتن آماده شود رو کرد به من گفت . این خانم از این لحظه به بعد معلم و مادر تو محسوب میشود . امیدوارم که مرا پیش ایشان شرمنده نکنی . و در حالیکه یک لبخند دلنشین چاشنی حرفهایش میکرد گفت .خانم شهرآئینی (اسم خانم مدیر شهرآئینی بود) برای همه ی دختران اینجا حکم مادر را دارند .و با جدا شدن از حاجی و پیوستن به خانم مدیر زندگی من شروع جدیدی را آغاز کرد و در واقع آن روز پایه و اساس زندگی جدیدم گذاشته شد .

  خلاصه دو سال کارآموزیم مثل برق و باد گذشت . ازخوشحالی روی پا بند نبودم . به خاطر اینکه جز درس خواندن سرگرمی دیگر نداشتم همیشه جزو بهترین شاگردان کلاس بودم.در پایان به عنوان تشویق مرا دربیمارستان دانشگاه تهران دعوت بکار کردند.یکی از بهترین دوران زندگیم همان موقع بود.هنوزدوسه ماهی نگذشته بودکه متوجه شدم یکی ازدانشجویان سال چهارم پزشکی امدو شدهایش به بیمارستان و به بهانه های مختلف نزد من خیلی عادی نیست .این را هم بگویم چون من در بیمارستان دانشگاه خدمت میکردم رفت وآمد دانشجویان بسیارعادی بودولی یک زن خیلی خوب متوجه تفاوتهای اطرافش میشود . کم کم توجه من نسبت به رفتار این دانشجو جلب شد.نمیدانم چرا نا خودآگاه به اوفکر میکردم .هر بار که می آمد دست و پایم را گم میکردم . بسیار مودبانه با من برخورد میکرد و سعی میکردزمانهای بیشتری را در کنارم باشد بعضی اوقات درست متوجه میشدم که مراجعه اش نه تنها ضروری نیست ولی کاملا مشهودبود که درپی بهانه ای میگردد.من سعی میکردم که رفتارم با اوبسیارعادی باشد.من دخترخیلی جوان و خامی نبودم در شرایطی هم که بودم بسیارمراقب رفتاروبرخوردهایم بودم .درآن محیط که اکثرمراجعین مادانشجویان بودندداشتن یک دیسیبلین بسیار ضروری به نظرمیرسید.بسیاری ازاین دختران وپسران شهرستانی بودند ورعایت نکردن بعضی رفتارها ممکن بود مشکلاتی به وجود بیاورد . به همین منظورمن بیشتراز آنکه به مسائل پزشکی پابندباشم به طرز رفتار و برخوردم حساسیت داشتم . رفت و آمدهای این دانشجوی سال چهارمی همچنان فکرمرا به خود مشغول کرده بود . حتی گاهی در خلوت به خود نهیب میزدم. و به این تفکر می افتادم که شاید بعلت تنهائی بی جهت برای خودم داستان بافی میکنم . ولی هرگاه او را میدیدم احساس میکردم که نمیتوانم این واقعیت را از نظر دور کنم که مراجعه ی او اصلا به مناسبت نیازش نیست . و گویا فقط و فقط برای جلب توجه من است .کم کم این فکر که در پشت این دیدارها احساسی هم هست مرا بر آن داشت که معتقد شوم اوواقعا نگاهش بمن یک حس عادی نیست .تا اینکه  زمان زیادی نگذشت . او ازقرار مدتها بودکه مرا زیرنظر داشت .خوب مرا شناخته بود . اصولا بچه های این رشته بسیار باهوش هستند و به خوبی میتوانند ازعهده ی هر کاری چه درسی وچه احساسی بر بیایند.اوهم که بعدها فهمیدم یکی از شاگران بسیار باهوش کلاس است در مدت زمان بسیار کمی تقریبا هیچ چیزی ا رفتار من برایش پوشیده نمانده بود . از این نظر بخوبی توانست خود را برای مقصدی که داشت به من نزدیک کند.زمان زیادی تقریبا گذشت گویاداشت کم کم مرا برای شنیدن تقاضایش آماده میکرد . او بسیار زرنگ و با فراست بود آرام آرام بهدفش نزدیک شد و زمانی که دیگرمطمئن شدمن آمادگی کامل برای تقاضایش رادارم پا پیش گذاشت وآنچنان استادانه و دلنشین عشقش را ابراز کرد.که نه برای من زبانی برای نه گفتن باقی گذاشته بود و نه توانی برای گذشتن از این احساس زیبا  و خلاصه من که هیچوقت در زندگیم از هیچکس این گونه محبتی را که نیاز هرزن ودختری هست را ندیده بودم پاک خام حرفهایش شدم . او آنقدر درابراز علاقه اش به من پا فشاری کرد تا کم کم به این موضوع که من کس وکاری در تهران ندارم و تنها زندگی میکنم و زن مطلقه ای هستم پی برد . این را هم بگویم که من وقتی خلیل با آن جرم سنگین به زندان افتاد غیابا با کمک برادرم از او طلاق گرفته بودم .

خلاصه پرویزازسیر تا پیاززندگی مرابا رندی وزرنگی اززیر زبانم کشید ضمنا به من گفت که اهل شیراز است و خانواده اش هم در شیرازهستند واوهم تنها درتهران زندگی میکند.تنهائی او ومن باعث شد که این نزدیکی به سرعت به یک دوستی و عشق تبدیل شود .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

خانم ,یک ,هم ,کم ,میکردم ,حاجی ,به من ,خانم مدیر ,کم کم ,کرد و ,و در

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

به روزترین وبلاگ جامع سئو آموزش موسيقي jelveyimahtab بهترین سایت اس اچ زد شاپ رازهای نگفته مای دیبا موویز پدیده کاشان onlinshop-tehran articles1