فصل سی و نهم

حرفها وشرح زندگی مریم از زبان خودش برای من مثل یک داستان بود.شاید اگرآن را درکتابی خوانده بودم تمام وقایع را زائیده تخیل یک نویسنده ی زبر دست میانگاشتم  .قول دیدن سیدها به او امید تازه ای داد . اشک در چشمانش جمع شد . شاید در خیالش تصور میکرد با رفتنش پیش آنها دریچه های به رویش باز خواهد شد .

و بالاخره آن روز رسید .وقتی خبر را به او دادم خودم از او بیشتر مشتاق رسیدن به نزد سیدها بودم . چشمان مریم خانم درخشید . با متانتی که خاص خودش بود جلوی برادرها نشست . احساس کردم تمام جسم و روحش را به این لحظات سپرده است .

مثل همیشه قسمتی اززندگی گذشته اش رابرادر بزرگ برای مریم گفت.این روال فال بینی وآینده نگری آنها بدل کسانیکه به دیدنشان می آمدند می نشست . و باعث میشد که طرف اطمینان داشته باشد که حرفهایشان درست است

مریم بی طاقت ترازآن بودکه منتظربماند با نگاهی مضطرب رو به من کرد وگفت . از او بپرس کاری را که تصمیم دارم و مدتهاست بآن فکرمیکنم اگرانجام دهم اولابصلاحم هست یا نه وبه نتیجه میرسد؟ ازطرفی من موفق به این میشوم که بچه هایم رابه ثمربرسانم یا نه ؟ من با روالی که دراینمدت پیدا کرده بودم با آقا کمال سئوال مریم خانم رامطرح کردم . واو در حالیکه در چشمانش مهربانی موج میزدنگاهش راازمن به او برگرداند و با سربهردو سئوال او جواب مثبت داد .در آن جلسه برادرها به مریم خیلی آینده روشنی را نوید دادند . وازروالی که داشتند من متوجه شدم که حرفهایشان بر مبنای دلسوزی نیست بلکه با قاطعیت به او امید میدادند . آقا کمال گفت . تولیاقت آنچه راکه خواهی داشت داری . این روزها سیاهترین روزهای توست . فقط هوشدار میدهم که نا امید مشو . راهی که میروی به نتیجه ای که در خیال داری خواهد رسید .

حرفهای آقا کمال انگار زندگی مریم را خصوصا از نظرروحی دگرگون کرد  با خنده ای که به من کرد احساس کردم باری سنگین از روی دوشش برداشته شده . منهم به نوبه ی خود بسیار شادمان شدم . این خبر مادرم را نیز بی نهایت شاد کرد . و بقیه داستان زندگی مریم خانم که شاهد آن بودم .

اوزن تقریبا عامی بود من خیال میکردم با این شرایطی که دارد نباید از روند یک زندگی رو به پیشرفت در جامعه مطلع باشد ولی او درهمین مدت کوتاه به من فهماند که خیلی هم آدم ازمرحله پرتی نیست وخوب به اجتماع ومسائل آن آشناست.مریم بسیار روی تحصیل بچه هایش حساسیت داشت و از همین جا معلوم میشد که حواصش به اوضاع زندگیش هست . او بچه هایش را به درس خواندن بسیار ترغیب مینمود واز هیچ کوششی برایشان دریغ نمیکرد بی آنکه کسی خبر داشته باشد به خانه هائی هم برای کار میرفت تا بتواند چرخ زندگیش را بچرخاند . البته من این موضع را بعدها فهمیدم . نمیدانم چه کسی به او گفته بود که دولت دارد برای اقشار کم در آمد خانه هائی درقسمت جنوبی شهرمیسازد.او با کمک یکی ازکسانیکه بخانه شان برای کارمیرفت وگویا طرف کسی بودکه دست اندر کار این مسئله بودحال و روزش را شرح داده بود و از آنجا که خدا کس بی کسان است  صاحب خانه  هم خودش شخصا برای مریم دستی بالا زدومردی و مردانگی را در حق این زن تمام کرد زیاد طول نکشید که خانه کوچکی در نهم آبان آن روز برایش گرفت صد البته تمام اقساط آن را خود مریم با کار شبانه روزی به هر شکلی که بود بعهده گرفت خود اوهم از هیچ کمک جنبی به این زن دریغ نکرد اینها همه باعث شد که دیگر مریم از آن اوضاع بدی که داشت کمی فاصله بگیرد . بچه ها داشتند بزرگ میشدند . آن روز که پرسید ازمن که از سید بپرس کاری که کرده ام به نتیجه میرسد یا نه همین مسئله ی رو انداختن به آن مرد نیکوکاربرای صاحب خانه شدن بود . گویا مریم بسیار نگران این مسئله بود.ولی به قول قدیمیها هرسیه روزی پیش خداوند یک بقچه ی سبزوسرخ دارد . اینجا دیگر شانس آورد. خودش میگفت این بزرگترین شانس زندگیش بوده

وقتی این آرزوی مریم برآورده شدوحالا دیگر سرپناهی هم پیدا کرده بود ومریم خود را خوشبخترین زن دنیا میدانست . یکی دو سالی که از این ماجرا گذشت و تازه مریم داشت زندگیش روی روال می افتاد از آنجائیکه همیشه سنگ به در بسته میخورد . معلوم نشد از کجا و چه کسی رد پای او را پیدا کرده بود و یکی از معضلاتش از همین جا شروع شد .

 زمانی نگذشت که روزی کسی برای او خبر آورد که عباس در وضع بسیار بدی در یکی از شیره کشخانه ها در حال مرگ است . این خبر وقتی به مریم رسید او تصمیم گرفت تا سرحد توانش از خود گذشتگی کند و به دنبال عباس برود . هرچه بچه ها و خانواده اش و هرکس که از حال و روزش خبر داشت به او گفتند که صلاح نیست که به دنبال عباس برود و او باید قید این مرد را بزند چون دیگر در این وضع و حال جز بدبختی و هزاران مصیبتی که معلوم نیست چه هست به سرش خواهد آمد و نه تنها به درد تو نمیخورد که روحیه بچه ها را هم خراب میکند او حتی پدر هم نمیتواند برای بچه هایش باشد بچه امیدی میخواهی به دنبالش بروی؟ مریم یک گوشش دربود ویکی دروازه اومیگفت میدانم که باآمدن عباس هزار درد و بلا ممکن است به ارمغان برایم بیاورد . ولی من به دنبالش میروم .مریم عاشق عباس بود . او هنوز عباس را همان جوان زیبای همه چیز تمام میدید . حتی چند بار پدر و مادر و مادر شوهرش که عمه اش بود باوگفتند تو میتوانی با وضعی که عباس دارد طلاق بگیری ولی مریم گفته بودخدا برای من یکیست وعباس هم یکی. مریم  در شرایطی به سر میبرد که برای کمتر زنی قابل تحمل بود . اواز خانواده اش هیچکس را درکنارش نداشت. تک و تنها بود . حتی درزمانیکه آنها بودند بعلت اینکه عباس دو برادرش را معتاد کرده بود و آنهمه بلا به سر خانواده ی مریم از طرف عباس آمده بود مرتبا او را مورد سرزنش قرار میدادند . حضور عمه را بعد از سالها و سپس این وصلت را عامل بیچارگی خودشان میدیدند . خانواده عباس هم بعلت اینکه مریم و بچه هایش در شرایط بسیار بد اقتصادی به سر میبردند وقتی از حضور عباس در میان فامیل هم شرمنده بودند به کلی قید ارتباط با مریم را زدند . این وضع و حال مریم بود وحالا هم که خبری از عباس آمده ولی ایکاش خبرآورنده کمی مروت داشت و چنین زندگی این زن و بچه هایش را بهم نمیریخت

مریم دو باره کمر همت را بست و به نشانی خبر آورنده رفت  و تقریبا با جناره ی عباس رو برو شد . جنازه را تحویل گرفت . خدا میداند چه کرد تااورابصورت رایگان دربیمارستانی دولتی بستری کرد . حالا دیگر دو پسرش تقریبا بزرگ شده بودند و به دبیرستان میرفتند . پسر بزرگش را نزد مرد کفاشی که از دوستانشان بود گذاشته بود و از درس و مدرسه که بر میگشت نزد او میرفت و کمک معاشی بودهرچند ناقابل و بقول مریم خرج خودش رادر میاورد .بالاخره عباس حال و وضع ظاهرش تقریبا مناسب شد ولی دکتر گفته بود در این سن او نمیتواند تریاک را کاملا ترک کند منتها حد ومرزش را باید نگهدارد .

مریم میگفت با حضورعباس خدابه جسم من روح داده خودش میرفت تریاکش راتهیه میکردودرخانه تمام احتیاجات عباس را بر آورده میکرد. حالا کم کم داشت زندگیش روی خوش به اونشان میداد.خانواده ی عباس تازه وقتی خبر بهبودی و رو براه شدن حال عباس را شنیده بودند پایشان به خانه مریم بخت برگشته ی رانده شده ازفامیل بازشده بودولی متاسفانه چون برادربزرگ مریم بعلت اعتیاد زمین گیر شده بود وبرادر دومش با داشتن دو بچه به قاچاق روی آورده بود و در این راه جانش را از دست داده بود همه ی اینها باعث شده بودکه خانواده ی مریم کاملا قید مریم و بچه ها و شوهرش را زده بودند و به قولی سایه آنها را با تیر میزدند . البته این هم دردی بود که بر روی سینه مریم سنگینی میکرد ولی چاره ای جز قبولش را نداشت

دو پسرش با تمام مشکلاتی که سرراهشان بود هر دو دیپلمشان را گرفتند و هریک در یک اداره ی دولتی دست و بالشان بند شد حالا دیگر کاملا اوضاع بر وفق مراد خانواده ی مریم بود .او دیگر برای کار کردن به خانه ی این و آن نمیرفت پسرها آنچنان هوایش را داشتند که گاهی خودش برای من تعریف میکرد و میگفت دارد خستگی یک عمر از تنش در می آید . سه سالی عباس زنده بود و بعد بعلت ناتوانی و مصرفی که در گذشته کرده بود کاملا روی او تاثیر منفی گذاشته بود و با تمام تلاشی که مریم کرد و کرد متاسفانه این بار دیگر نتوانست او را از دست اجل بگیرد و عباس در کنار خانواده اش زندگی را به درود گفت .

حالا دیگربچه ها سروسامانی گرفته بودند .دخترش زن یک مهندس شد و اوضاع بسیار خوبی پیدا کرد مدت کمی بعد از مرگ عباس پدرش هم ازدنیا رفت وبارفتن او وعباس پای مریم به خانه ی پدری و دیدن برادر و خواهرش باز شد و شنیدم بعد از سالها در حالیکه مزد تمام زنجهایش را که کشیده بود از دنیا گرفت و رفت .

من هیچگاه خاطره زندگی مریم رااز یادنخواهم برد.همیشه وهمیشه او برایم یک اسطوره از مقاومت و پایمردی بود خدایش بیامرزد.

از حال پسرانش کاملا مطلع هستم زندگی فوق العاده ای دارند و تنها چیز جالبی که میتوانم اینجا بگویم اینست که این سه بچه خانه ای راکه مریم درهمان نقطه ی پائین شهر گرفته بودهرگز نفروختندونه اجاره دادند هرگاه میخواستند دورهم جمع شوند درهمان خانه جمع میشدند و یا د و خاطره ی مریم را هرگز نگذاشتند که از زندگیشان پاک شود .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

مریم ,عباس ,ی ,بچه ,هم ,خانه ,بود و ,به او ,که از ,بچه هایش ,ی مریم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

زمزمه های تنهایی طراحی وب سایت وب اور مطالب علوم تربیتی بلاگی برای فایل ها مینای مهتاب بلاگی برای فایل ها ستایش حق‌وردی بندرها وبلاگ تخصصی برنامه نویسی و سئو رسالت