فصل دوازدهم
جواد که از خوشحالی در پوست نمی گنجید از رئیس پلیس پرسید. چه شد؟ ممکنه برای خانم بنده هم کاملا توضیح دهید ؟ رئیس گفت من تعجب میکنم اگر خانم شما به شما شک کرده باشد . شما اینطور که به نظر میرسد چندین سال از زندگی مشترکتان میگذرد . جواد گفت بلی ما تقریبا سی و چند سال است که با هم زندگی میکنیم مشکلی هم خدا را شکر تا الان نداشته ایم .فریده که مات و مبهوت این گفتگو شده بود ونمیدانست درازچه پاشنه داردمیگردد و ضمنا ازآنجا که چوب رابردارید گربه ه خودش میداند چه خبر است ساکت مانده بود . به نظر میرسید حال وروز درستی ندارد .خدا میداند در آن لحظه به چه چیزفکر میکرد گویاحال و روز گربه ای را داشت که درون قفسی افتاده و میخواهد با چنگ و دندان خود را رها کند ولی خودش را به دست تقدیر سپرد وسعی میکردبا دقت به حرفهای جواد ورئیس گوش بدهد. دل توی دلش نبود . در همین چند ثانیه هزاران فکر به ذهنش رسید زمانی به خودش دلداری میداد ." از کجا معلوم است که بفهمند؟ " ولی ته دلش شوری برپا بود نمیدانست از در بگریزد یا از پنجره .ولی راهی جز تحمل نداشت .در این زمان حرفهای افسر پلیس مثل ناقوس مرگباری بر سرش خراب شد . رئیس گفت خوب در حالیکه شما اصلا قادر به بچه دار شدن نیستید و حتما الان هم بچه ای ندارید چطور خانمتان به شما شک کرده ؟ ضمن اینکه من مطمئن هستم شما بطور معمول احتمالا مدتها به دنبال علت بچه دارنشدنتان هم رفته اید واز سیر تا پیاز ماجرا را میدانید هم از شما و هم از خانمتان تعجب میکنم . شما میتوانستید در همان وحله ی اول این مسئله را چون میدانید مشکلی نداشته باشید . راستش من هم با دیدن این ورقه و شکایت شما کاملا گیج شدم .چشمان جواد داشت ازحدقه درمی آمد در حالیکه نمیدانست چیزی که شنیده درست شنیده یا نه گفت . یعنی چه؟ شما چه میگوئید ؟ رئیس پلیس گفت واله این نظر من نیست دراین ورقه نوشته شما شرایط بدنیتان طوریست که اصلا نطفه ای برای بچه دار شدن نداشته و ندارید . چطوربعد ازسی وچند سال نفهمیده اید؟جواد گفت من ؟ من چهارتا دختردارم . رئیس گفت نه. اشتباه میکنید . یا شما یا این آزمایش .و در این زمان رئیس نگاه مشکوکی به جواد انداخت و گفت نکند با آزمایشگاه در ارتباط بوده اید و برای رد گم کردن آنها را وادار به دادن این گواهی سراپا کذب کرده اید؟ وگرنه .بعد در حالیکه نگاه مشکوکی به فریده میکردگفت سرکار خانم شما چرا حرفی نمیزنید ؟ حداقل شما که میدانستید . من مانده ام که جریان از چه قرار است ؟
دنیا جلوی چشم جواد سیاه شده بود .روی صندلی مقابل فریده نشست دستانش را حایل سرش کرد و بعد از مدتی کوتاه گفت . آقای رئیس شما مطمئن هستید ؟ افسر گفت من به شما توصیه میکنم به یک آزمایشگاه معتبر دیگری هم مراجعه کنید ازنظر ما با این ورقه شما اصلا مقصر نیستید . ولی بقیه مسائل خصوصی است و مربوط به خودتان میشود. امیدوارم که این نتیجه کاملا اشتباه باشد.البته در کار ازمایشگاهها گاهی از این اتفاقات می افتد . حرفهای اخیر رئیس پلیس را جوا اصلا نمیشنید . دنیای او آنچنان خراب شده بود که دیگر جائی برای دلداری دادن نداشت . در جواب حرفهای رئیس تنها حرفی که جواد زد این بود اگر این ورقه درست باشد چه؟ من چه باید بکنم ؟ افسر گفت خوب شما خودتان وکیل بسیار مبرزی هستید بهتر ازمن میدانید ضمنا خانمتان باید پاسخگوی این معضل باشد بالاخره این بچه ها اگر از شما نباشد؟ وبعد برای اینکه اوضاع بدترنشود بقیه حرفش را خورد.جواد دراینوقت انگار دیگر وجود فریده را از یاد برده بود از رئیس پلیس خداحافظی کرد وازکلانتری بیرون آمد و فریده هم مثل بزهکاری که بعد از سالها دارد دستش بد جوری رو میشود سرافکنده بی آنکه حتی به جواد دلداری بدهد ویا حرفی بزند برای آنکه خودش را بیگناه جلوه دهد پشت سر جواد به راه افتاد .وقتی جواد ماشین را روشن کرد فریده بالاخره حس کردباید حرفی بزند . رو کرد به جواد و گفت . ول کن این ماجرا را بنظرم اشتباهی شده .حالا که خدا راشکرمسئله حل شد .وما هم ازیک دام که این زنک برایم تدارک دیده بودخلاص شدیم . و بعدزیر لب غرغر کنان گفت .عجب زمانه ایی هست ببین چطورزندگی انسانها رازیر ورومیکنند و از چه راههائی میخواهند نان بخورند خدا نابودشان کند.پاک زندگیمان رابهم ریختند .و بعد برای اینکه بحساب خودش ذهن جوادرامنحرف کند ادامه داداین حرفها صدتایش یک غاز نمی ارزد.تو که به خودمان وارتباطمان اطمینان داری چرا خودت را ناراحت میکنی . راستش منهم شوکه شدم . بهتره دنباله اش را نگیریم . جواد در حالیکه هنوز حال و روز درستی نداشت و ازدرد پتکی که به سرش خورده بود هنوز رها نشده بود گفت میشه کمی حرف نزنی بگذاری درست حواسم را جمع کنم ؟ از حرف زدن جواد کاملا میشد فهمید که ذهنش بهم ریخته اوازیکطرف برایش این مسئله قابل قبول نبود وازطرف دیگر وحشت اینکه اگر درست باشد؟ این اتفاق چه معنی میدهد؟هجوم این افکار داشت دیوانه اش میکرد. وقتی بخانه رسیدند فریده به دنبال کارهای روزانه رفت درحالیکه فقط خدا میدانست که چه حالی دارد .و دردرونش غوغائی بود . وجواد همانطور با لباس به اتاق خواب رفت وروی تخت دراز کشید. زندگیش را مرورکرد . رفت و رفت تا به زمان عروسیش و شروع زندگیش رسید . خوب ما بعد ازچهارسال با کلی چشم انتظاری اولین دخترمان سمیرا به دنیا آمد. خوب من هنوز کار درست و حسابی نداشتم خوشحالم هم بودیم که زود بچه دار نشدیم . پس از آن سارا و سیمین و سوسن پشت سر هم .خوب ذهنش را متمرکز کرداگر اینهاازمن نیستند ازکی هستند ؟ مگر میشود؟ من مثل چشمم به پاکی فریده ایمان دارم. ضمن اینکه من سعی کرده ام که همیشه برای اوشوهرایده الی باشم هیچ چیزدرزندگیش کم نگذاشته ام .خدایا دارم دیوانه میشوم.تا جائی هم که دارم به ذهنم فشار میاورم فریده همیشه اززندگی بامن ابراز رضایت میکرد وخودش را در کنار من زنی خوشبخت میدانست از هیچ محبتی در حق من دریغ نمیکرد . زندگیش مثل پرده سینما داشت ازمقابل چشمش میگذشت ونهایتا بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودش به این نتیجه رسید که دو راه وجود دارد یا دو باره یک ازمایش بدهد ویابا مقایسه خون خودش و بچه ها پی به قضیه ببرد . راه اول به نظرش منطقی تر آمد . بهتر است بچه هافعلاچیزی نفهمند .خدامیداند دراین زمان واین حال و روزی که داشت چه فکرهائی ازمخیله اش گذشت . وچه اگرها و اگرهائی داشت دیوانه اش میکرد .
لباسش را در آورد و به اتاق نشمین رفت . فریده هم روی یکی از مبلها داشت با یک مجله خودش را سرگرم میکرد او هم معلوم نبود درکدام دنیا دارد سیرمیکند . او تنها کسی بود که میتوانست این گره کور را باز کند و در همین راستا میدانست تنها و تنها راه رهائی اینست که ذهن جواد را از این مسئله پرت کند و از او بخواهد فکررفتن به آزمایشگاه را از سر بیرون کند . وبه او دلخوشی بدهد که دیگرمشکلی بوده وخدا راشکربه هرشکلی رفع شده . با این تفکر شروع کرد بجواد دلداری دادن ولی حرفهای فریده جواد تحصیکرده درفن وکالت را بیشترمعطوف به این کرد که باید کاسه ای زیر نیم کاسه فریده باشد که اینطور دارد سخنرانی میکند . او فریده را مثل کف دستش میشناخت .ضمن اینکه عمری را با بزهکاران در تماس بود دیگر سر این آدم کلاه گذاشتن خیلی آسان نبود . اودر جواب تمام دلداریهائی که فریده به او میداد فقط و فقط سکوت کرده بود . همین سکوت او به فریده این هوشدار را میداد که خبرهای خوبی در راه نیست و شوهرش ول کن این ماجرا نخواهد بود و همین افکار بود که داشت فریده را دیوانه میکرد.
آنشب تاصبح جواد یک لحظه خواب بچشمش نیامد.البته فریده هم همینطور ولی هرکدام در دنیای خودشان بودند. بالاخره تنها کسیکه میتوانست به راهی برای روشن شدن ماجرا فکر کندجواد بود.چون فریده تمام ماجرا را بخوبی میدانست .پس او تصمیمش را گرفت . فردا صبح برای ازمایشی دو باره حتما اقدام میکند. او بی آنکه در این مورد با فریده صحبت کند منتظر طلوع خورشید شد .
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)
فریده ,جواد ,هم ,؟ ,رئیس ,بچه ,رئیس پلیس ,در حالیکه ,که به ,این مسئله ,را از
درباره این سایت