فصل سی و هفتم

سرت را درد نمی آورم اگربخواهم جزئیات زندگیم را بگویم خدامیداندچقدرباید بگویم و بگویم شاید شبها وروزها به طول می انجامد . خلاصه آنکه همانطور که آن زن نقشه کشیده بود کار بجائی رسید که عباس بیچاره  ماشینهایش را یکی پس از دیگری بی آنکه من و خانواده بوئی ببریم فروخت. من بچه ترازآن بودم که بتوانم درزندگی مشترکمان دخالتی داشته باشم.ضمنا بحضورعباس و نوازشهایش وبچه ای که در شکم داشتم وتوجه عمه و عمو ماشاالله برای اینکه من خیالم راحت باشد برایم کافی بود . نمیدانستم که چه آواری دارد به سرم می آید . دیرآمدنها وخماریها وگاه شنگول بودنهای عباس را به حساب اخلاق و رفتار همیشگیش میدیدم . متاسفانه نمیدانم چرا عمو پس از آن شب خیلی درکارهای عباس دقت نکرد و شاید هم کردو چون نمیخواست من در آن وضع و حال ناراحت شوم به گوش من نمیرساند.البته فروش اتوبوسهای عباس چیزی نبود که او در اثر اعتیاد نیاز به آن داشته باشد این ضربه موقعی به سر عباس فرود آمد که پای اورافریبابه کنار میزقماررساند برادرهای من که به تهران میامدند چون جزخانه من جائی رانداشتند بمنزل من آمد و رفت میکردند . خوب تهران برایشان جذابیت داشت . منهم از حضورشان بسیار خوشحال بودم .همین آرامش من باعث میشد که خانواده ی عباس هم به این اقامتها روی خوش نشان میدادند .تداوم آمدنهای برادرانم شدیک مصیبت بسیاربزرگ برای من . وقتی خداوند بخواهد بد برای کسی رقم بزند انگار تمام شرایطش را آماده میکند. این را از این جهت میگویم که  برادر بزرگ و برادری که ازمن کوچکتر بود و بیشتر از همه به خانه من می آمدند بسیار به عباس علاقمند بودند . در حقیقت او را الگوی خودشان میدانستند با پادر میانی عمه هر دوی آنها راعباس بعنوان راننده روی دوتا از اتوبوسهایش مشغول کارکرده بود.این کار او باعث شادمانی همه ی ما شده بود زیرا هم برادرهایم کنارم بودند و هم درتهران مشغول کار شده بودند ولی همانطورکه گفتم همین دریچه ی امید بدترین دری بود که به روی من و خانواده ام باز شد . چون متاسفانه آنها بعلت نزدیکی بیش از اندازه به عباس وارتباط بااو به بیراهه کشیده شده بودند . آنها بچه های شهرستانی بودند.ساده و بی آلایش وعباس راهمیشه مثل بتی میپرستیدند او برایشان یک سمبل بودعباس هم بیچاره خودش مقصر نبود بلکه برای داشتن همپاکه گویا یک روش برای آدمهای معتاد است واز طرفی رفت وآمد به آن بزمها خصوصا با نزدیکی به فریبا که میخواست هرچه سختر ضربه به زندگی من وعباس بزند ودوستان نابابی که درکنارشان بودندازهیچ دشمنی دریغ نکردصد البته که اینگونه نشستها برای جوانها آنهم کسانی ازنوع برادرهای شهرستانی من که درحقیقت ازهمه چیزمحروم بودندجذابیت وتازگی داشت آنها با حمایت عباس هرچه بیشتروبیشتر به این لجن زارها کشیده شده بودند وازآنجا که  اطرافیان شوهرم هم همه زالوصفت بودند از این طعمه ها هرگز چشم پوشی نمیکردند. آری به آرامی وبهمین سادگی زندگیم از هم پاشید.وقتی چشم باز کردم که دیگر جائی نمانده بود که از هم پاشیده نشده باشد . طولی نکشید که بزرگترین آوار هم به سرم آمدعمه و عمو مردند شاید به گفته ی دوستان و فامیل آنها دق مرگ شدند. این ماجرا یعنی اززمان ازدواج من تامرگ این دوعزیزخیلی طول نکشید.دلم میسوزدکه عمه و عمو ماشاالله با دردی بزرگ این دنیا راترک کردندزیرا آنها دیدندکه چگونه زندگی من وخانواده ام را این ازدواج به نابودی کشید . بارها از دهانشان شنیدم که میگفتند کاش قلم پایمان خرد میشد وآن روزبرای رفتن بمشهد به خانه شما نیامده بودیم . اول عمو بعلت سکته در یک شب بارانی چشم از دنیا فرو بست . عمه میگفت خوش به حالش رفت و بد از بدتر را ندید . طولی نکشید که عمه در اثر تصادف با یک ماشین مدتها در بستر بیماری ماند و ماند تا آخرین ضربه را که مرگ پسر کوچکش بود دید و مرد.چقدر دلم برایش میسوزد . این دو نفر تنها تکیه گاه من در زندگی مشترکم با عباس بودند . گریه هایم و ناله هایم را تحمل میکردند من غافل بودم که با درد دلهایم دارم نمک به زخمشان میپاشم . ولی بارفتنشان احساس کردم که تنها حامیانم را ازدست داده ام . بهر حال زندگیست باید سوخت و ساخت . مراسمشان به سرعت برگزار شد . خوشا به حالشان که رفتند و بقیه داستان زندگی مرا ندیدند.

خلاصه اینکه هرچه از ارث پدر و مادر که هردو بسیار وضع خوبی داشتند به عباس رسید همه آنها شد دود و رفت به هوا . فریبا زهرش را به عباس وزندگی من تا قطره ی آخرش ریخت ورفت  .یکدختر و یک پسردیگر هم به دنیا آورده بودم . شدیم چهار بدبخت و بینوا . وقتی خدا برای کسی قلمش را کج کند بد جور کج میکند نمیدانم چه کرده بودم که می باید چنین آخر و عاقبتی میداشتم . چه زمانها که با کار کردن البته دور از چشم خانواده ام که نمیخواستم آنها هم بوئی ببرند و هم در مقابل خواهر و برادرهایم آبرویم برود دور از چشم این  و آن کاردر منزل دیگران را کردم تا حد اقل خودم و بچه ها یک زندگی بی سر و صدا داشته باشیم . در این زمان کاربه جائی رسیده بود که دیگر عباس تقریبا از ما بریده بود اوایل رفت و آمدش به یک شب و دوشب بیرون از خانه بود ولی کم کم این نیامدنها بیشتر و بیشتر شد حالا دیگر مدت به مدت هم اثری از او پیدا نمیکردم . نمیدانستم روز و شبها را کجاست و چه میکند . زنهای آن زمان بسیار دست و پا بسته بودند . نمیتوانستم بروم و سر از کار او در بیاورم در مکانهائی که از او به من آدرس میدادند جای من نبود . کم کم نا امید شدم دستم را به زانویم گرفتم در حدی که توان داشتم زندگیم را جمع و جور کردم در این زمان عباس گاهی بعداز ماهها سرو کله اش پیدا میشد . بچه های بیچاره ام از دیدن پدرشان به آن روز و حال پیش دوستان و همسایگان شرمنده میشدند و علنا به من اعتراض میکردند که از آمدن عباس جلوگیری کنم ولی من . من بیچاره هنوز عاشقش بودم. چشم باز کرده بودم و اورادیده بودم . سلول سلولم را حاضر بودم به پایش بریزم نمیدانم چرا امیدوار بودم . حال مرا کسی درک میکند که مثل من گرفتار دلش شده باشد .من از اینکه با این آمدنها می فهمیدم عباس زنده است خوشحال میشدم . دلم به وجد می آمد احساس میکردم هنوز زنی هستم که شوهر دارد . هرچند عباس دیگر شوهر نبود فقط یک زائده بود که به من و زندگیم چسبیده بود حالا دیگر هرسه بچه هایم به مدرسه میرفتند عباس اگر می آمد فقط یک شب مهمان ما بود. بیشتراوقات صبح که بیدارمیشدیم متوجه میشدیم چیزی از خانه برداشته و رفته . چند بار که این کار را تکرار کرد دیگر مواظبش بودیم . بیشتر اوقات من یا بچه ها وقتی متوجه میشدیم جلویش را میگرفتیم . او داد و هوار میزد . دراین زمان من یک اتاق در جنوبی ترین قسمت شهر گرفته بودم آنجا حیاطی بود که دور تا دورش را چندین اتاق احاطه کرده بود که هراتاقش را به کسی اجاره داده بودند.از نوع همان خانه های قمر خانمی.بچه هایم با بچه های همسایه ارتباط داشتند بمدرسه میرفتند میگفتند ما آبرو داریم . هر چند از مال دنیا بی بهره بودم و چه روزها و شبها که فقط با نان خالی شکممان را سیر میکردیم ولی با تمام این اوصاف نمی گذاشتم بچه هایم پیش دوستانشان کم بیاورند . پدر و مادرم در این زمان نبودند . از آنها هم چیزی به من نرسید . البته اگر هم میرسیداین دوبرادر معتادی که ره آورد زندگی من با عباس بود نمیگذاشتند سهمی نصیب من شود . گذاشتم هرچه بود برای خواهرو برادرهایم . خلاصه وقتی عباس میخواست با چیزی که از خانه برای فروش و مصرف مواد برداشته بود برود بیشتراز همه پسر بزرگم جلویش را میگرفت واوکه ازحساسیت ما جلوی درو همسایه خبر داشت بافریاد هائی که از سینه ی ناتوان و معتادش در میامد همه را به هواخواهی خود وادارمیکرد.مردم که ازدل ما خبر نداشتند  از داد و هوار عباس آبرویمان بیشتر پیش این مستاجرین میرفت .زیرا آنها میخواستند پا درمیانی کنند.ولی پسرم ضجه میزد و میگفت مامان این کارهای پدراز امروز مرا در مدرسه سرزبانها می اندازد . کاملا درست میگفت . زیراصبح آن روز همه به من و بچه های من طور دیگری نگاه میکردند گویا میخواستند ازسیر تا پیاززندگی من سردربیاورند.چون ما همیشه به قول معروف آهسته میرفتیم و آهسته میامدیم با این بلوائی که عباس راه می انداخت.درحقیقت پای آنها رابه زندگی خصوصی ما باز میکرد .آدمهای بیکاری بودند که دنبال سوژه میگشتند .شاید این یک نمایش خانگی بود که باعث میشد مدتی سرشان گرم باشد .ما میدانستیم که دلشان برای ما نسوخته . و این خودش یک معضل بزرگی برای زندگی ما بودگاهی بابچه ها حرف ازاین میزدیم که جایمان راعوض کنیم اولا در اقتصادمان نبود که هرجائی برویم ولی بدبختی ما این بود که در اینجا عباس آدرسمان را میدانست نهایتا  باز عباس می آمد و همان آش بود و همان کاسه . دیگر خسته شده بودیم . اگر او نبود با همین سختیها میسوختیم و میساختیم و صورتمان را با سیلی سرخ نگهمیداشتیم . ولی عباس داشت همین امید را هم از ما میگرفت. بچه هایم بزرگ شده بودند بد و خوب را تشخیص میدادند . اینجا بود که دیگر من تنها نمیتوانستم تصمیم بگیرم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

عباس ,هم ,بودند ,یک ,بچه ,زندگی ,بود که ,را به ,به من ,که از ,به عباس

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

fakhtehprvazt عقلانیت، اسمی با معنای فراموش شده شیما چت|چت شیما|ادرس اصلی شیما چت طباخي گیلان املاک هيلارين خط هدف دانلود کتاب پزشکی mahroadkhazeh آشپزی ایرانی