شروع داستانها( فــــــصل هفتــــــــم)

در همین اول بگویم من از هرکس که نام میبرم یا در قید حیات نیستند و یا در این مملکت دیگر زندگی نمیکنند . و یا اگر هستند که انشاالله همه شان در قید حیات باشند من اسامی را انتخاب کردم که واقعی نیستند . چون داستانها عین واقعیت است انسانیت ایجاب میکرد که مراعات بعضی نکات را بکنم . پس                  به نام خدا

در اداره ای که کار میکردم همانطور که گفتم ده دوازده خانم کار میکردن همه باهم روابط بسیار صمیمانه داشتیم حد اکثر سن خانمها سی و حد اقلش که من و یکی دو تا از دوستانم بودند هفده بود . ولی این تفاوت سنی در ارتباطات ما اصلا جائی نداشت . روز را با همدلی آغازمیکردم ووقتی ساعات کار به اتمام میرسیدآنقدرمحیط برایمان آرام ودوستیهایمان آنقدرحقیقی بودکه اصلا احسا س خستگی نمیکردیم در این میان دوستی که فقط از نظر سنی بامن ده روز فاصله داشت از همه به من نزدیکتر بود .این دوستی و صمیمت بین من و او را همه میدیدند وبه زبان هم میاوردند . بیشتر اوقات روز را سعی میکردیم کنار هم باشین اسم دوستم مینو بود . مینو دختر زیباوبسیار ریز نقش تر از من بود ضمن اینکه منهم دختردرشتی نبودم . صورتی بسیار سفید و پوستی درخشان داشت موهایش تقریبا طلائی بود  چشمانی خرمائی و زیبا داشت . محجوب بود و ساده . اکثرا لبخند بر لبش بود . اما من حس میکردم انگار هیچگاه از ته دل نمی خندد . با هیچکس هرگز ندیدم درد دل کند گویا میترسید از اینکه به کسی یا کسانی نزدیکتر از حد یک همکارشود آنطور که از لابلای حرفهای عادیش فهمیده بودم یک خواهر بزرگتراز خودش داشت که خیلی خیلی هم او را دوست داشت و یک برادر که از خودش کوچکتر که کمتر از او صحبت میکرد . مینو را من بین تمام همکاران از همه بیشتر دوست داشتم به او احساس خوبی داشتم اغلب حرفهائی را که به هیچکس نمی گفتم به مینو میگفتم . و درد دل میکردم . او هم با من از همه بیشتر نزدیک بود . بعد از آمدن دوسید به خانه مان اولین نفری که با او در باره آنها صحبت کردم مینو بود صد البته بعد از مدتی حضور این دو سید را برای دوستان دیگرهم گفتم ولی اولین باردر یک فرصتی مناسب به مینوداستان دوسید راگفتم او خندید و کمی هم در این راستا با هم شوخی کردیم . مینو گفت راستی راستی تو اطمینان داری که آینده را میتوانند پیشگوئی کنند؟ گفتم والله گذشته راکه اینطورروشن و روان میگویند لابد آینده راهم میتوانند حدس بزنند.یکی دوروزجسته گریخته مینواز من در باره دو سید سئوالاتی میکرد و کم کم من به این فکر افتادم که نکندمینومشتاق دیدن اینها هست ولی بخودم اجازه پیشنهاد اینکه او را به نزد آنها ببرم نمیدادم اولا نمیدانستم او از حرف زدن درباره آنهاچه نیتی داردوثانیا ازپدرومادرم هم دراین راستاسئوالی نکرده بودم میترسیدم مبادااورادعوت کنم وبعللی که نمیدانم مادروخصوصا پدربه من خرده بگیرندکه چرامسائل خانوادگیمان راآنهم این موردخاص را با همکارانت در میان گذاشته ای من چون سن وسالم نسبت به دوستان همکارکم بودناخودآگاه دلم میخواست حرفهائی بزنم که موردتوجه آنها قرار بگیرم از این جهت بدون اینکه فکرهایم راکرده باشم بقول معروف ازدهانم پریدواین خبرراکه صد البته خبری بودکه برای همه آنها بسیارجالب بودبگوششان رساندم بی آنکه بعاقبتش فکرکرده باشم .من بعد از آمدن دو سید به خانه مان اولین نفری که با او در باره آنها صحبت کردم همانطورکه گفتم مینو بود.یکی دو روز از این گفتگوی بین و مینو گذشت . اودرهر فرصتی سئوالی راجع به دو سید ازمن میکرد. البته منهم از خدا میخواستم این دوسید را نشان مینو بدهم که اولا بفهمد که راست میگویم وبعد هم خودی به او نشان داده باشم . پس بهتر دیدم اول و پدرم این اشتیاق مینو را درمیان بگذارم وبعد اورا دعوت کنم . وقتی نظر پدر و مادر را مساعد دیدم یکروز به او پیشنهاد کردم اگر مایلی به دیدار این دوسید بیائی بهتر است  که از مادروپدرت اجازه بگیری به او گفتم من از این جهت اصرار دارم که ممکن است این دیدار طول بکشد چون معلوم نیست که باچه جوی درخانه ما مواجهه خواهیم شد.(چون مینوهمیشه می گفت حتی ده دقیقه اگر دیرکند آنها نگران میشوند و ازاومیخواهند که توضیح دهد کجا بوده وچه میکرده و این بگو مگوها خیلی به مینوبه قول خودش فشار میاورد ) روز بعد مینو خبر داد که آمادگی برای آمدن به خانه مارا دارد.منهم ساعتی که مینومیخواست به خانه ما بیایدرا به مادرم تلفن کردم وگفتم طوری برنامه رادرست کند که مینو خیلی معطل نشود چون خانه مینو به ما بسیار دور بود و من نمیخواستم اومجبور شوددراین مورد از طرف پدر ومادرش مواخذه شودخلاصه با حساب و کتاب و برنامه ریزی دقیق بعد از تعطیل شدن اداره مینو را باخودم به خانه بردم درطول راه هردومثل پرنده ها شده بودیم .کم پیش می آمدکه اینطوراحساس خوبی ازهمراهی با دوستی داشته باشم گفتم که من مینورا خیلی دوست داشتم وازآنجا که دل به دل راه دارداحتمالا اوهم بمن همین احساس را داشت .با مینو سرخوش وشاد به خانه آمدم .ساعت حدود چهار بعد ازظهر بودوآقایان تازه ازخواب عصر فارغ شده بودند . از مادرم اجازه خواستم که مینو را به نزد آنها ببرم که مادرم ضمن اینکه باخوشروئی واشتیاق ازمینو استقبال کرد این اجازه را داد.شاید اگر مینو میدانست که این دو برادر به این واضحی گذشته را پیشگوئی میکنندهرگزاجازه نمیدادمن شاهد آن صحنه باشم .بالاخره دست دردست هم به اتاق وارد شدیم.مینو سلام کرد وآنها نگاهی به سرتاپای مینو کردند مثل همیشه که به تازه واردین نگاه میکردند.نگاهشان آنچنان عمیق وشکافنده بودکه اگرانسان کمی دقت میکردمتوجه میشد که انگار آدمها کتابی هستند که آنها میخواهند آن را با دقت بخوانند وازکنه ضمیرآنها مطلع شوند. بعد از اینکه ما را دعوت به نشستن کردندوما نشستم لبخندی لبهای آقا سید کمال را ازهم گشود.نگاهی نافذ به او کرد وبا دست اشاره کرد که اشکالی ندارد دوستت ( یعنی من) آنجا باشم ؟ مینو که ازهمه جا بی خبربودگفت نه باشد مسئله ای نیست .حرفهای سید موبرتن من راست کرد. خیلی برخودم مسلط شدم که گریه نکنم ولی مینو مثل ابربهار گریه میکرد.آقا کمال انگارداشت تمام صحنه هائی را که میدید بیان میکرد . اوداستان زندگی مینورا مثل روزروشن برای اوگفت  آقا کمال وقتی میخواست صحنه ای را مجسم کند از فشاری که به پلکهایش می آورد من متوجه میشدم که گویا دارد درآن حال و هوا سیر میکند . آقا کمال گفت می بینم که یک ماشین به سرعت در جاده ای میرودهوا گرگ و میش است . زن و مردی سوارآن هستند .چقدر سرخوشند.خنده های مرد نشان میده که حرفهای زن به دلش خوش مینشیند.زن بچه کوچکی هم دربغل دارد.وگاهگاهی با اوبازی میکند.آهان همین الان زن بچه رابلند کرد ودر حالیکه اورا بالا می انداخت صدای جیغش مرد را متوحش کرد. بچه ازدست زن انگار به عقب ماشین پرواز کرد و از شیشه ی باز عقب ماشین به بیرون  افتاد وای مرد نمیتواندماشین راکنترل کند.خدایا چه وحشتناک ماشین به کناره جاده بریلها برخورد کرد.چه صدای وحشتناکی درهمین موقع سید گوشهایش را گرفت و بعد ازلحظه ای که به خود آمد گفت . بچه را که از در ماشین پرت شده بود کنار جاده پیدا کرده اند . وای زنده است ولی زن و مرد هردو در ته دره رفته اند . و کاملا مشهود است که امکان زنده بودن نمیرود .

بعد رو به مینوکه در حقیقت داشت زار میزد کرد و گفت . تو و خواهرت مدرسه میرفتید پدرت به دنبال کاری اداری بالاجبار میباید به این سفر میرفت و مادرت برای اینکه راه طولانی بود و نگران پدرت بود برای اینکه او تنها به این سفر نرود با برادر کوچکتان همراهش شده بود . الان برادرت مریض است . با چوب دستی به سختی راه میرود . و بعد سید کمال منتظر بود که مینو به او بگوید که حرفهایش درست است یا نه .این شگرد شان بود که بعداز کمی که از گذشته می گفتند منتظر میماندند که عکس العمل گفته هایشان در صورت و یا درگفته طرف ببینند . انگار میخواستند بدانند که مورد تائید طرف هست یا نه . و یا شاید با این سکوت به طرف حالی کنند که حرفهایشان صادق است وکلکی در کارنیست .من هنوز هم نمیدانم آنهاچگونه به این راحتی و اطمینان از گذشته انسانها حرف میزدند . شاید این یکی از گره های بسیار کوری در زندگی من است که هنوز نتوانسته ام آن را باز کنم . آقا کمال منتظر بود تا مینو حرفی یا حرکتی بکند و  گریه های بی امان مینو نشان میداد که حرفهای سید کاملا درست است . دیگر منهم به شدت به گریه افتاده بودم . سید ادامه داد .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

مینو ,سید ,هم ,اینکه ,گفتم ,خانه ,به خانه ,به او ,به این ,بعد از ,و یا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله اینترنتی جیم تناسب اندام s&r مرجع کنکور ایران boomrangy firoozehnegyn دخمه صد داستانک بلاگی برای فایل ها دنیایِِِِِ آبی من