فصل بیست و هفتم

 پرویز در تهران در یک اتاق که اجاره کرده بود زندگی میکرد بعد از آشنائی با من محل زندگیش را هم به نزدیک جائی که من اقامت داشتم منتقل کرد . من در یک خانه که صاحبخانه اش دو اتاقش را اجاره داده بود زندگی میکردم . یکی از اتاقها مال من بودو اتاق دیگرهم یک زن و شوهرمسن زندگی میکردند . صاحبخانه هم خودش در دو اتاق با زنش و یک بچه که داشتند زندگی میکردند . با این تغییر در زندگی پرویز بالطبع من و او بهم نزدیکتر شدیم . اغلب اوقات با هم بودیم . البته اوایل سعی میکردیم که این رابطه برملا نشود زیرا هم برای او و هم برای من ایجاد دردسر میکرد . در بیمارستانی که من کار میکردم چندین خواستگار برای من پیدا شده بود که بعلت شرایطی که داشتم "با آنکه درباطن با بعضی ازآنها  بسیاررضایت داشتم و واقعا برایم اوکازیون بود  "ولی میدانستم که اینکار شدنی نیست و هم به صلاح من نیست زیرااولین اشکالی که داشت این بود که  همه مرا به چشم یک دختر نگاه میکردند . و اگر راضی به ازدواج با یکی از این همکاران میشدم خیلی زود تمام زندگی گذشته ام خواه ناخواه از پرده ای که من سعی کرده بودم سالها روی گذشته ام بکشم بیرون می افتاد وترس من از همین موضوع باعث شده بود که به تمام کسانیکه به من پیشنهاد میدادند جواب منفی بدهم . خیلی اوقات شنیده بودم که پشت سرم گفته میشد لابد کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست که این کیسهای خوب را رد میکند ولی من به تمام حرفهائی که می شنیدم بی اعتنا بودم . گذشته ی من آنقدر تلخ بود که حتی اگر این افکار من فکرهای درستی نبود ولی در حدیک تصور هم نمیخواستم شرایطی به وجود بیاید که دامنگیرم بشود و حتی باعث شود که آنها را به خاطر بیاورم . شاید اینها همه تصورات من و وحشت من بود . ولی بهر حال احتمال بسیار ضعیفی هم اگر بود من راضی به برملا شدن گذشته ام نبودم . با آشنا شدن با پرویز به این علت که در محیط کاری من نبود برایم یک اوکازیون به حساب میامد از فکر اینکه اووقتی درسش تمام شود دارای یک شخصیت در جامعه میشودو من میتوانم یک زندگی آبرو مند و در سطح بالا را داشته باشم  برایم آرزو بود .کم کم همانطور که بالاخره خورشید زیر ابر پنهان نمیماند دوستی من و پرویزرا اول دوستان او و بعد همکاران من بو بردند . این آشکار شدن برای من خیلی هم بد نبود اولا از آن جهت که دیگر کسی به سراغم نمی آمد و هم باعث میشد که کمتر فضولها در کار و زندگی من دخالت کنند و چراهای جواب رد دادن مرا دنبال کنند و از طرفی آینده ای که پرویز داشت موجبی بود برای اینکه حتی دوستان نزدیک من این ازدواج را کاملا منطقی و به صلاح من میدانستند . ولی از آنجا که هرکاری باید روی حساب و کتاب باشد خصوصا در جامعه ای که ما زندگی میکردیم نزدیک  شدن خانه پرویز به خانه من و ارتباطمان باعث شد که پشت سرمان حرفهائی زده شود .و وقتی من این مطلب را با پرویز در میان گذاشتم و گله مند بودم از اینکه بهتر است این رابطه را فعلا قطع کنیم او در جوابم گفت که من بهیج وجه راضی به قطع نیستم . زیرا تصمیمم را گرفته ام و خودت میدانی که من اولا هنوز درسم تمام نشده و استطاعت مالی در حد تشکیل یک خانواده را ندارم . بعد هم خانواده ام در شهرستان هستند باید تمام شرایط طبق سنن و آداب جور شود . من گفتم خوب جواب اطرافیان را چه بدهیم ؟ که پرویزبا زرنگی  این مشکل را با خرید دو تا حلقه که یکی به دست خودش کرد و یک را هم به دست من و اینطور شایع کرد که روابط ما زیر نظر خانواده و رسمی است و بقیه مراسم  به این علت که او دانشجو بود به تمام شدن درس او موکول شد  .

این ترفندی که پرویز به کار برد خیال مرا هم خیلی راحت کرده بود . او روزها به دانشگاه میرفت و من برای اینکه در آمد خوبی داشته باشم و راحت زندگی کنم و برای آینده ام هم پس اندازی داشته باشم تمام شبها کار میکردم این نوع اشتغال من و پرویز باعث شده بود که فقط بعضی عصرها که من کارنداشتم و او هم درس نداشت ساعاتی را با هم باشیم . او می آمد به خانه اش استراحت میکرد و بعد میامد مرا با خود به گردش و تفریح میبرد . و هروقت میتوانست برای اینکه بنا به گفته اش همه بدانند که روابط ما یک رابطه ی بسیار معمولی نامزد ها هست مرا به بیمارستان میرساند و خودش میرفت . کار من این شده بود که صبحها که پرویز در خانه اش نبود و من از شیفت شبانه برمیگشتم مشتاقانه میرفتم و با خستگی و شب نخوابیهائی که کشیده بودم با زهم با تمام عشق و علاقه ای که به زندگی آینده با پرویز داشتم به اتاقش میرفتم تمام خانه اش را مثل گل روبراه میکردم برایش غذا میپختم و ازهر کاری که باعث راحتی و استراحتش بود دریغ نمیکردم و درست شده بودم کلفت بی جیره مواجبش . بیشتر اوقات پول کتاب و و سایل شخصی اش را هم من میدادم هروقت به شیراز میرفت کلی برای خانواده اش سوغاتی میخریدم بی آنکه حتی این تقاضا را داشته باشم که او نامی از من پیش خانواده اش ببرد . و راهیش میکردم گاهی که فکرهای ناجور به سرم میزد و احساس بدی به من دست میداد میگفتم  پرویز بهتر نیست مرا ببری و به خانواده ات معرفی کنی؟و او درجوابم  میگفت خانواده من سنتی هستند برایشان اینگونه ارتباطها قابل قبول نیست بگذار درسم که تمام شد خودم آنطور که تو را راضی کند کارها را رو براه خواهم کرد. پرویز آنچنان با چرب زبانی مرا قانع میکرد که حتی من در مخیله ام نمی گنجید که ممکن است این حرفها فقط  و فقط یک ترفند باشد تا او بتواند در سایه گذشتها و فداکاریهای من به راحتی این دوران را بگذراند . پرویز رفتاری داشت که بیشتر اوقات من رنجیده خاطر میشدم . اودقیقا از من میخواست که مایحتاج او رااز جیبم  فراهم کنم . البته  من  احمق در باطن راضی بودم زیرا احساس میکردم که اولا او به من وابسته میشود و بعد اینکه این خواسته ی او مرا به این تفکر می انداخت که او چون مرا به خود نزدیک می بیند اینگونه از من درخواست میکند .روی این حساب با رضا و رغبت اکثرا حتی بیشتر از آنکه او بخواهد من برایش مایه میگذاشتم غافل از اینکه  من ناپخته و خام به دام او افتاده بودم .او تقریبا از تمام زندگی گذشته ی من آگاه شده بود . با این آگاهیها بود که میتوانست آنطور که دلش میخواست با من و احساساتم بازی کند . در حالیکه در کلیت او از خانواده اش چیزی برای من بطور روشن نگفته بود . منهم در شرایطی نبودم که باصطلاح مته به خشخاش بگذارم شاید در باطن میترسیدم که او را از دست بدهم . ویااز خودم برنجانم و دورش کنم . در این مدت من بعلت تنهائی هم از نظر روحی و هم از نظر اجتماعی واقعا نیاز به حضور کسی مثل پرویز را داشتم . به او وابسته بودم و نه تنها وابسته که عاشقش شده بودم . من دختری بودم که از اول زندگیم طعم عشق را نچشیده بودم . با حضور خلیل نه تنها عشق که نفرت را تجربه کرده بودم مثل هر انسانی نیاز به مهر و همبستگی داشتم نه خانواده ام بودند و نه هیچ کس و حالا فکر میکنم که پرویز تمام این حالات و روحیات مرا به خوبی درک کرده بود . و حسابی داشت بهره برداری میکرد . ولی اگر من کمی دقت نظر داشتم به حرفهای  حاج عسکری که مثل پدر به من نصیحت کرده بود فکر میکردم  .و هرگز در چاهی که این بار شاید عمیقتر و سیاهتر از زندگی قبلی ام بود نمی افتادم ولی هیهات که دیر فهمیدم .

پرویز در رابطه با من با چراغ بود . قیاس او با خلیل بسیار احمقانه هست ولی در نهایت ضربه ای که او به من زد بیشتر از دردهاو کتکها وبلاهائی بود که درخانه خلیل تجربه کرده بودم . زیرا من از خلیل توقع نداشتم که رفتاری غیر از آن داشته باشد او ظاهر و باطنش همان بود که مینمود . منهم جوان بودم و ناپخته و خام . اوایل که اصلا نمیدانستم که در چه جهنمی افتاده ام و بعد هم از او انتظاری جز این نداشتم . همه اطرافیان هم او را میشناختند و با این اوصاف، من به چشم آنها بره ی معصومی بودم که به دست گرگ افتاده ام . و همین دل سوزاندن آنها به هر حال آبی بود بر آتش درونم . ولی پرویز اینطور نبود . همه خیال میکردند من اورا صید کرده ام . او تمام شرایط خوب را داشت . و گذشت و فداکاری مرا به حساب این میگذاشتند که دارم دانه میپاشم . ضمنا در ظاهر او فردی با خانواده و تحصیلکرده بود .  و چه بسا که دخترانی بودند که حسرت مرا میخوردند . حال از چنین آدمی با اینهمه نقاط مثبت چگونه میشود انتفاد کرد؟ نهایتا این طالع منِ نگون بخت بود که باید این بار با این مار خوش خط و خال به دام بیفتم . و حالا بقیه ماجرا که نشان میدهد پرویز از روز اول قصدش از این ارتباط فقط یک دام برای سوء استفاده از دختری بود که نیازمند عشق و محبت و توجه  بود .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

هم ,پرویز ,تمام ,زندگی ,یک ,مرا ,بود که ,من و ,که من ,مرا به ,ای که ,تمام زندگی گذشته

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گروه درسی ریاضی دوره ی اول متوسطه استان کردستان تهران-من-خدا وبلاگی که شبیه آن بهشت گم شده است نیو فایل | مرجع محصولات دانلودی awareness برای تو درس فناوری نوین دالنود فایل بهزاد خاکی نژاد رُزا جمالی (شاعر، نویسنده و مترجم)