فصل پنجم

گفتم نگو مامان . مگر میشود؟ حتما شما به کوکب خانم حرفی زدیدو عنوان کردید که شوهرم راضی نیست ولی من بالاخره او را راضی میکنم . و او هم به گوش این دو نفررسانده مادرم گفت مگرمن خرم که بکوکب خانم بگویم شوهرم راضی نیست غلط میکنم . نمیدانم از کجا فهمیدند . من اصلا در این رابطه با کسی حرفی نزده بودم خودم هم وقتی عکس العمل آنهارادیدم خشکم زد.آنها خیلی واضح بمن فهماندندکه چون شوهرت راضی نیست نمی آئیم .دوسداعتی که پدرقول داده بودسپری شدووقتی کلیددرقفل چرخید همه منتظرانفجار بودیم که صد البته رخ داد.پدر که منتظر حضوردو سید در خانه بود اوضاع را جور دیگر دید نگاه پرسگرانه اش را در اطراف خانه چرخاند تا به مادر که مثل برج زهر مار گوشه اتاق کزکرده بودومانند کسیکه درعزای پدرومادرش نشسته ویا بقولی کشتی بانی که کشتیهای غرق شده  افتاد .بعد از سکوتی بالاخره حنجره پدر تکانی خورد و پرسید. چیه؟ چه خبره؟ مثل اینکه اوضاع بر وفق مراد نیست ؟ و در حالیکه خنده ای نامحسوس که نشانه ی خوشحالی درونیش بود روی لبانش نقش بست گفت . خانم مهمانهایت کجایند ؟

مادر که همیشه ژستش در این مواقع کاملا برای ماروشن بود سرش رابه طرف دیوار کرد و گفت . تو زهرت راریختی . حالا چیه ؟ باید بلند شوم برای این شیرینکاریت برقصم؟ . پدراین بار خنده ای بلند کرد و گفت . کی ما گفتیم شما برای ما برقص؟ گفتم مهمانهای عزیزت کجایند؟ مادر گفت هیچی رفتم با هزار امید رو انداختم و گفتم همانطور که وعده داده بودید باید چند روزی مهمان ما باشید . میدانی چه گفتند؟ پدر گفت نه از کجا بدانم ؟ مادر که در این زمان حسابی میخواست پدر را سرجایش بنشاند گفت . بله تو نمیدانی تو که علم غیب نداری . پیشگوهم که نیستی .ولی آنها که نه تورا دیده بودند ونه حرفهای بین مارا شنیده بودند فهمیدند دنیاچه خبر است . و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد. آنها گفتند شوهرت راضی نیست ما نمی آئیم . پدرم گفت خوب تقصیر خودت هست حتما پیش کسی بند رو آب دادی و به کسی درد دل کردی و گفتی که شوهرم راضی نیست ولی من راضی اش میکنم بادصبا هم به گوش آنها رسانده . مادرم که منتظرهمین حرف پدرم بود مثل کوره از جا در رفت و همچنانکه تنش میلرزید و رنگش به سیاهی کشیده شده بود بلند شد و در حالیکه مثل یک مبارز کاملا آماده جلوی پدرم ایستاده بود چشم در چشم او انداخت و گفت . نه خیر آقا من به هیچکس هیچی نگفته بودم اگر گفته بودم که تعجب نداشت . احمق که نیستم . آنها پیشگو هستند خودشان فهمیده بودند .

پدرم خندید وگفت دلت راخوش کن. بد نیست. وقتی مادرچندین بارقسم خورد که به کسی حتی یک کلمه در این مورد حرفی نزده است انوقت پدربرای اینکه مادررا ازآن حال بیرون بیاورد گفت عیبی نداردتوخودت رااذیت نکن.حالامن راضی هستم از صمیم قلبم میگویم که راضی هستم . حالا اگربروی آنها که همه چیز رامیدانند حتما این حرف مرا که دارم ازته دلم میگویم متوجه میشوند.وبعد مدتی هم ناز مادر را کشید تا حال و هوای او و خانه را حسابی روبراه کرد .و ما هم منتظر عکس العمل مادر بودیم و فکر میکردیم چه کاری میخواهد بکند چون میدانستیم از همه چیز گذشته مادر میخواست این آبروئی را که از او پیش کوکب خانم و احتمالا دیگر همسایگان رفته به جوی باز گرداند . این بار دیگر مسئله سیدها نبود بلکه مهمتر این بود که مادر میخواست از حریم اقتدارش در خانه دفاع کند

دیگرهوا تاریک شده بود.مادرم که منتظراین دعوت پدرم بود باشتاب دو باره چادرش را به سرکردوبه قصد خانه کوکب خانم از خانه خارج شد. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که دست از پا درازتر به خانه آمد . این بار دیگرصد درجه حالش بدتر بود . وقتی پدر دلجویانه از او پرسید چه شده؟ گفت. هیچی امشب دوسه نفرازدوستانشان آمده بودندخانه کوکب خانم  وآنها را به خانه شان بردند .پدر گفت چرا خودت را اذیت میکنی میخواستی آدرس بگیری یا میرفتیم الان دنبالشان و یا با آنها قرار بعدی را میگذاشتیم . مادر گفت پرسیدم . آنها ازشمیران آمده بودند میدانی ازاینجا تا شمیران چقدر راهست ؟ حال ما هم که به انجاها خیلی نه دسترسی داریم و نه الان وقتش است . و دراین لحظه اشک چشم مادرم حال پدر را دگرگون کرد. پدرم عاشق مادرم بود .این را همه میدانستند. هنوزهمه در این حال و هوا بودیم که درخانه مان را زدند.کسی که آمده بود برادربزرگم ایرج بود . ایرج تازه دو سه ماهی بود که زن گرفته بود و گاهی شبها قبل ازرفتن بخانه خودش بخانه ما می آمد تا با پدرو مادر حال و احوالی کند . انشب هم به همین نیت از شانس خوب مادرم آمد .ایرج یک ماشین اپل تازه خریده بود . کارگشای آنشب ماهمین ماشین اپل ایرج شد . با آمدن ایرج انگار درد دل مادرمان دو باره عود کرد و در حالیکه زانوی غم بغل گرفته بودبا بغضی که داشت جواب سلام ایرج را زیرلب داد. برای ایرج این طوراستقبال مادرعجیب بود زیرا مادرهمیشه بادیدن ایرج گل ازگلش میشکفت وآنچنان اورادربغل میگرفت که گویا عزیزترین مسافرش ازسفرحج رسیده است و امشب بااینگونه جواب دادن بسلام ایرج اورا متوجه حال واوضاع درهم ریخته خانه کرد.وقتی باپرس وجوئی که ایرج کردفهمید اوضاع از چه قراراست کنارمادرنشست کلی نازش راکشید وگفت مگرمن مرده ام پاشوهمین الان بروازکوکب خانم آدرس جائی که آنها رفته اند را بگیرمیرویم دنبالشان قول میدهم تاپیدایشان نکرده ام و راضیشان نکنم و نیاورم ازپا نمی نشینم . باحرفهای ایرج مادرم تلخ خنده ای کرد و گفت.آره بهمین راحتی میشود رفت و آنها را آورد . برادرم گفت خوب اگر کوکب خانم نمیدانست تا فردا راهی پیدا میکنیم حالا که پدرهم راضی شده.خلاصه باپادرمیانی همه مابچه هاخصوصاپدروایرج مادر باز چارد به سر با ایرج به خانه کوکب خانم رفتند.از آنجا که خدا نمیخواست آنشب به کام ما که آنهمه زحمت کشیده بودیم تلخ شود. کوکب خانم آدرس شمیران را میدانست ومادرو ایرج شبانه به دنبال دو برادر رفتند و ساعتی چند ما را در انتظار گذاشتند.

واما ما در خانه بودیم ودل توی دلمان نبود.نه از مادر و برادرمان خبری بود و نه از  شام از طرفی نمیدانستیم  که سرانجام این بساط  به کجا میرسد. تاحال چنین اوضاعی راتجربه نکرده بودیم ازمابیشترانگارپدرنگران بودچون بعد ازرفتن مادروایرج یک لحظه آرام و قرار نداشت .یا چای میخورد و سیگار میکشید. بعد ازمدتی انگارخسته شدآخر آمدن مادر خیلی طول کشیده بود .پدر گوشه ای نشست وشروع کردمثل معمول به خواندن مجله .اومجله ترقی میخرید مرید این مجله بود ولی آنشب مجله نمیخواند . فقط تند  تند ورق میزد . کل مجله چند برگ بود . تمام که میشد دوباره از اول . شاید بیست باربیشتر یا کمتر نشمردم  مجله را زیر و رو کرد .مجله را بعد از مدتی به کناری گذاشت وبه حیاط رفت اومواقعی که عصبانی بود راه میرفت . آنشب بعداز تکرارورق زدن مجله به دورزدن حوض خانه پناه برد.تا اینکه بالاخره صدای بازشدن درحواس ما را به آن سو کشاند . هرکدام منتظر صحنه هائی بودیم که هرگز نمیتوانستیم پیش بینی کنیم . همه تمام هوش و حواسمان تبدیل شده بود به چشمانمان و در همین لحظه نور صورت دو برادر سید خانه ی دلمان را روشن کرد. حد اقلش این بود که مطمئن شدیم امشب از مشاجره و بگو ومگوی پدر و علم شنگه ی مادر راحت خواهیم بود .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

مادر ,ایرج ,خانه ,خانم ,راضی ,پدر ,کوکب خانم ,راضی نیست ,در این ,کرد و ,و در

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله خبری تخصصی شهر دزفول مرجع کنکور ایران دنیای ابتدایی دانلود فایل شیعه عاشورایی پرسش مهر 20 عریضه خورشيد تابنده عشق کتابخانه روستای قایش سایت سرگرمی تفریحی ifunsite.ir