فصل چهارم

مادرمن ذاتا از ارتباط نزدیک باهمسایگان خوشش نمی آمد واز طرفی با داشتن بچه های قدو نیم قد و متعدد وقت و زمانی برای دیدن وبازدید با همسایگان وگذراندن وقت را به این صورت نداشت ولی گویا این ماجرای جدید آنقدر برایش جذاب بود که من دگرگونی را دررفتاراو به وضوح حس میکردم  . او دو سه روز بعد از آنشب رفتارش بسیار متفاوت بود .من متوجه شده بودم به این صورت  که او با چه سرعتی کارهای روزانه اش رامیکردواگر شده ساعتی به خانه کوکب خانم میرفت .حتی این طور به نظر میرسید که در تمام ساعاتی که کارهای روزمره را انجام میداد همه ی هوش و حواسش دور و برخانه ی کوکب خانم بود.وجود این دو سید باعث شده بود که درِخانه کوکب خانم ازهفت صبح تا دوازده شب بازباشد.حالا لازم میدانم  کمی هم از حال وهوای زندگی کوکب خانم که در حقیقت یک زن تنها ئی بود برایتان بگویم.این کوکب خانم زن دوم مردی بودکه این مرد با داشتن زن وبچه وبی اطلاع زن اولش کوکب خانم را که زنی بیوه بودراگرفته بودآنوقتهاصیغه نمیکردند یعنی متداول نبود بیشتر در شهرهای مذهبی مثل قم شنیده بودیم که صیغه میکنند ولی درتهران مرسوم نبود او کوکب خانم را عقد کرده بود و از او دارای دو دختر شده بود که کوکب با این دو دختر در همسایگی ما بودند. شوهراو وضع مالی بسیارخوبی داشت وبه قولی به اطرافیان که شاهد زندگی داخلیش بودند وزن اولش را زنی به کمال میدیدند درعلت گرفتن کوکب خانم گفته بوددیدم زنی تنهاست ممکن است به راههای بدکشیده شود درراه رضای خدااورا گرفتم.خلاصه هرچه که بود کوکب خانم درحقیقت  آقا بالا سر نداشت چون از طرفی شوهرش خیلی دیر به دیر میامد و به او سر میزد آنهم گویا آنطور که دهان به دهان به گوش ما رسیده بود همین دیدارها راهم با ترس ولرزاززن اولش . این کار کوکب خانم یعنی پذیرائی کردن از این دو برادربرای مادرمن که مردی مثل پدرم را داشت و بچه هایش ازپسرودختر بزرگ وکوچک همه دورو برش راگرفته بودند خیلی فرق داشت وتقریبا امکان پذیرنبودولی گویااین سیدها تخمی در ذهن مادرمن کاشته بودندکه داشت درخت تنومندی میشد ظرف این مدت دو سه روز آنقدرزیر گوش پدرم زمزمه کرد وبالا و پائین رفت واخموتَخم وغرغرکرد وخلاصه هرکاری که از دستش بر می آمد کرد و کرد که پدرم راناعلاج به قبول واداشت وناخواسته مجبوربودرضایت دهد که داد . ولی با او اتمام و حجت کرد که باشد خودت میدانی هرکار دوست داری بکن ولی مراوادار به روبروئی با اینها نکن .مادرگفت تو فقط رضایت بده به خانه خواهرت هم نروی همین جا بمان من مطمئن هستم خودت هم این دو سید را که ببینی و حرفهایشان را بشنوی باورشان میکنی فقط یکبار آنها را ببین بعد اگر دلت خواست هرکاری خواستی بکن .

سعی وکوشش مادردراین راستا موثرواقع شده ومثل همیشه پدردرحالیکه اصلاراضی نبودبه خاطرمادر و ما بچه ها با مسئله کنار آمد  ولی آخرین حرفش به مادرم این بود که "من راضی نیستم"  بروهرکار دلت میخواهد بکند.مادرهم که گویا بی اطلاع از پافشاری پدرم به کوکب خانم گفته بودبعداز شما سیدها به خانه ی ما بیایند و به گفته ی خودش قولش را هم از او گرفته بوددل توی دلش نبود که اگر پدررا نتواندراضی کند چه جواب کوکب خانم وسیدها را بدهد.آبرویش در خطر بود برای همین آنقدر سیخ لای ناخن پدر کرد تا او را درهمین حدراضی کرد.حالا دل مادرکمی آرام گرفته بود.میدانست درمقابل همسایه هاحرمتش شکسته نشده .یکعمر با پدر زندگی کرده بودپهلوی خودش حساب میکردکه بعدازاینهمه گذشت وفداکاری این حد اقل درخواستی هست که پدرباید به اواجازه اینکار را بدهد روزموعود فرارسید. حالا قرار بود عصرهمین روزسیدها جُل وپلاسشان راازخانه ی کوکب خانم به خانه ی م سه اتاقه ما منتقل کنند. مادرم ازصبح اتاق مخصوص مهمانها راسرو سامان داد.غذا و وسایل پذیرائی راآماده کردخانه رامثل دسته گل تمیز کرد. البته در این راستا ما بچه ها نقش اصلی را داشتیم مثل کلفتنها ونوکرهای دوره دیده دست به سینه مادربودیم او فرمان میداد و ماهم به سرعت برق وباداجرامیکردیم .منکه خواهربزرگ بودم وتازه دریک اداره مشغول کارشده بودم ازاداره به فرمان مادر مرخصی گرفتم که در کنار خواهروبرادرهایم دراین کارخطیرسهیم باشم.پس کمرهمت بستم ودررتق و فتق امور مثل یک کارگر طبق دستور مادر به کار گمارده شدم . پدر که آمددر حالیکه او را بایک من عسل هم نمیشد خورد به مادر گفت من میروم بیرون ( او نمیخواست وقتی سیدها آمدند در منزل بماند) مادرهم که دست اورا خوانده بودتاهمین جا هم خودرا موفق میدید پس بی آنکه فضا را مثل همیشه با حرفهایش متشنج کند گفت برودوسه  ساعت دیگرهم من میروم وسیدها را میاورم. بیرون رفتن پدر در آن ساعت برای ما بسیارغیرعادی بود پدرمعمولا از اداره که به خانه میامد بعدازخوردن ناهاروکمی مطالعه بقول خودش خستگی روزانه را با خواب بعد از ظهر جبران میکرد و سرحال میشد.ولی آنروز بعد از خوردن ناهاردرنگی نکرد و به قول خودمان شال و کلاه کرد تا از این مهلکه که اصلا با روحیاتش سازگاری نداشت درحقیقت فرار کند.مامیدانستیم که این به مذاق مادر خوش نمی آید ولی در احوالی که داشت این برایش یک مفر بود تا راحتتر بخواسته اش برسد چون بانبود پدراوضاع بدلخواهش بودوبی شروگَرمیتوانست به کارها سروسامان بدهد ودرمقابل حرفهای همسایگان کم نیاورد .

در حالیکه پدر در منزل نبود مادرم به خانه کوکب خانم برای آوردن برادران پیشگو رفت.ساعتی از رفتن مادر نگذشته بود که دیدم با صورتی درهم و حالی نه چندان خوب به منزل آمد . چادرش را با عصبانیت به کناری انداخت و روی پله های حیاط نشست . تابستان بود وهوا گرم .ماهم حیاط را آب وجاروکرده بودیم آب حوضمان راهم با همت خودمان عوض کرده بودیم .آنقدر آب حوض تمیز شده بود که ماهیهای قرمزش را انگار واکس زده بودیم . خوب البته بیشتر اوقات ما بچه ها آب حوض را خودمان خالی میکردیم و دوباره آب درحوض میریخیتم ولی آن روز تمام دورتا دورحوض را طبق دستور مادر سائیده بودیم و برای همین از تمام دفعات قبل زیباتر و تمیزترشده بود . الان که یادم می آیدمیآیدمی بینم دلم برای آن روزهاچقدرتنگ شده .چهار تا ماهی داشتیم سه تایشان قرمزبودند و یکی تقریباسیاه. آن ماهی سیاه بزرگتر بود. آن روزماهیها هم دلی ازعزا درآوردند وتوی ابی پاک که مثل شیشه زیرنورخورشید میدرخشید شنا میکردند گویا آنها هم ازجشن آن رو باخبر بودند. وشاید تنها آنهابودند که بی خبر از حوادثی که در کنار این زیبائیها احتمال بروز داشت درخوشحالی مادرازصمیم قلب همراه بودند.راستی بیادم آمدچقدرما بچه ها درهمین حوض کوچک بچگیمان را جشن میگرفتیم . همین حوض برایمان مثل دریائی بود. وچقدراین ماهیها برایمان عزیزبودند گویا دوستانی بودند که داشتند باما بزرگ میشدند . ولی؟ دراین زمان ابی که درحیاط ریخته بودیم برای شستن حالاازبوی نم آن حال خوشی به خودمان هم دست داده بود بوی خاک و باران

خلاصه از مرحله پرت نشوم مادربا عصبانیت درحالیکه نَمی هم به چشمش آمده بودروی پله ها نشست و چشم به آب و ماهیها دوخت ولی کاملا معلوم بود که دردنیائی دیگرسیر میکند .ما یاد گرفته بودیم که دراین مواقع که مادرعصبی ودلخور است زیاد به او نزدیک نشویم بگذاریم خودش آرام آرام حالش جا بیاید.ولی آنروزما منتظردو مهمان عزیزو عجیب بودیم .در آن حال مشتاقانه میخواستیم مزد زحماتی را که ازصبح کشیده بودیم با دیدن این دوبزرگوار بگیریم لذا نمیشدخیلی صبورباشیم منکه بیشتراز همه کار کرده و ضمنا کم و کیف اوضاع را حسابی درک میکردم وبه مادرهم بیشتر نزدیک بودم دل وجراتی بخودم دادم پهلویش نشستم وگفتم . مامان چی شد؟ کی میان؟مادرم درحالیکه از عصبانیت داشت منفجر میشد و گویا منتظر این بود که کسی چیزی بپرسد تا دق دلش را سر او خالی کند ومثل همیشه با فریاد زدنش کمی خودش رامثلا خالی کند گفت .چه میخواهید بشود ؟ .شد من کاری بخواهم بکنم و پدرتان خون به دلم نکند؟ گفتم بابا که رضایت داد.الان هم که بیچاره رفته بیرون تا مشکلی برای شما پیش نیاید .مادرم گفت بله رفته بیرون که مثلا برای من مشکلی پیش نیاید. زحمت کشیده.ولی مشکل پیش آمد.مگر من به اونگفتم اینها پیشگوهستند و همه چیز را میدانند ؟ گفتم خوب چرا . ولی چه را میدانند؟ اینجا پیشگوئی آنها چه مشکلی برای شما پیش آورده؟

گفت هیچی رفتم به آنها گفتم شما قرار بود چند روزی مهمان ما باشید . میدانی چه جوابم را دادند؟ گفتم خوب چه گفتند؟ مادر گفت هیچ . آنها خیلی راحت مرا جواب کردند . گفتم یعنی چه ؟ نیامدند؟ گفت نه که نیامدند . گفتم شما پرسیدید چرا مگر قبلا قولش را نگرفته بودید ؟. گفت چرا ولی امروز به من گفتند تو شوهرت راضی نیست ما هم مزاحم نمیشویم .

دود از کله من بلند شد

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

کوکب ,خانم ,ولی ,هم ,بودیم ,مثل ,کوکب خانم ,بود که ,به خانه ,این دو ,که در

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نما فیلم (( بابصیران )) ره توشه ای از معارف و مبانی اصول و فروع دین " برای سطوح مختلف اخبار مدرسه lawyerjafariharandi اللغة العربیة ( امیری ) انجمن زمين سبز من مقالات انگلیسی با ترجمه رایگان یه کنکوری 99 کمی قبل از خوشبختی zendegeirani