فصل سی و سوم

یکی دو سالی ازاین ماجراگذشت کم کم داشتم ازخیال عباس فارغ میشدم دیگرازاین افکارکه میدانستم به نتیجه ای نمیرسد خسته شدم . حالا مرز پانزده سالگی را میگذراندم و تقریبا چند نفری هم درخانه مان رازده بودند و یواش یواش پدر و مادرم هم داشتند تدارک این را میدیدند که بالاخره بایدیکی ازاین خواستگارهارا قبول کنند  چون به نظرآنها دیگه وقتش رسیده بود و اگر این دست و آن دست می کردند چه بسا که شانس های خوبی راکه دراین زمان بدست آورده بودم ازدست میدادم.این راهم بگویم اززمانیکه اولین خواستگار به خانه مان آمد دلم لرزید من میدانستم درچه شرایطی زندگی میکنیم .بیشتر حواس پدرومادردرآن شرایط این بود که هرچه زودتر دختر را به خانه بخت بفرستند .منهم اولین دختر دم بخت این خانواده بودم با داشتن هفت برادرهرچه زودتربه سرزندگیم میرفتم خیال پدر و مادرم راحترمیشد.زیراهرکدام ازبرادرهامیتوانستند نقش مهمی درزندگی وآینده من بازی کنند. نمیدانم چرا با تمام این اوصاف باآنکه یکی ازخواستگاران  اولیه ام از خانواده ای بسیار خوب و سطح بالا بود ولی دلم راضی نمیشد انگار ته دلم هوای عباس را داشتم . و شاید آرزویم این بود که او بعنوان خواستگار درخانه مان را بزند . خوب جوانی و بی تجربگی من بود آخر من کجا و عباس کجا؟ این آمد و شدها کم و بیش ادامه داشت . هرخواستگارکه برایم پیدا میشد انگار اوضاع زندگیمان عوض میشد پدرم صمیمانه تر میشد اغلب با او تقریبا دور از چشم ما حرف میزد (آخر بطور معمول همانطور که قبلا گفتم پدر خیلی قاطی نبود و او حکم رئیس خانواده ومادرهم مثل تمام زنهای آن روزگان نقش مادربچه هارا داشت ولی با آمدن خواستگارکمی در اوضاع تغییر داده میشد) من میفهمیدم که تمام حرفهایشان درباره من وخواستگارها وتصمیم گیریهای پدراست که چون خودش بامن نمیخواست رودر رو حرف بزند مادر را آموزش میداد چون معمولا یکی دو ساعت بعد مادربسراغ من میامد وآموخته هایش ازپدررا تحویلم میدادونصیحت دراین موردکه هرچه زودترتصمیم بگیرپدردلش میخواهدکه هرکس راکه برای توانتخاب میکند بدل خودت هم بنشیند . جواب مادربعد ازکلی حرف خواندن بگوش من فقط سکوت بود.سکوتی که خودم میدانستم دستوردلم بودعاشقی بدجوری داشت زندگیم راتباه میکرد.ولی از آنجا که میگویند گاهی مرغ آمین درراه است گویا خواسته های دل من به گوش مرغ آمین رسیده بود .تا اینکه روزی پدروقتی بخانه آمد خبرهای تازه ای هم آورد. درآن زمان دیگرچند سالی از رفتن عمه گذشته بود و من حالا حدودا هفده سالم شده بود درآن زمان من اوج زیبائیم راداشتم بقول دوستان وآشنایان دختری بسیارزیبا بودم وبی جهت نبودکه ازدرودیوار برایم خواستگارمی آمد بطوریکه همه بمادرم حسودیشان میشد. میشنیدم که میگفتند تا وقتی مریم شوهرنکند کسی سراغ دخترهای مارانمیگیرد.ومنهم بااین حرفها که میشنیدم  آنقدر به خودم مغرورشده بودم که  ظاهراهیچ کس را قبول نداشتم . خلاصه خبرآن روز پدردلم را  لرزاند.اوانگار خودش هم مثل من هوای وصلت با خانواده خواهرش را داشت . چون برعکس همیشه که آدمی خود داروخشک بود آنروزبمحض ورودش بی آنکه کمی تامل کند مادررا صدا زد و با پچ و پچی که کرد بیشتر از همه مرا متوجه کردکه بایداتفاقی فوق العاده افتاده باشد که پدراینگونه رفتار کرده.مادرم بعد از شنیدن خبر انگار قند توی دلش آب کرده باشند خنده ای کرد وبه پدرگفت بخدا به دلم آگاه شده بود .عصر آن روز مادر خبر را به گوش من رساند او گفت عمه گلی پیغام داده اگر ما را قابل بدانید بیائیم مریم را برای عباس خواستگاری کنیم .

راستش بعد ازرفتن عمه و گذشت یکی دوسال من دیگر به فکرعباس نبودم یعنی بچه تراز آن بودم که این چیزها را خیلی جدی بگیرم ولی آن روزبا خبری که پدرآوردیاد نگاههای عباس وگرمی تنم وقتی نگاهش به من می افتاد حالم را دگرگون کرد .یکی دو ساعتی از خبرخوشی که مادر بمن داد نگذشته بود که پدر مثل همیشه برای خوردن چای به جمع ما بچه ها پیوست گویا میخواست در یک زمان مناسب این خبررا خودش هم به ما بدهد . دلم به شور افتاده بود احساس میکردم توان نگاه کردن به صورت پدرم را ندارم من پدر را آدم بسیار باهوش و با جذبه ای میدیدم نسبت به او احساس احترام خاصی داشتم . کمی هم ته دلم از او وحشت داشتم مثل تمام دختران آن روزگاران . شاید اینهم ارثی بود که از مادران به دختران میرسید . از شروع حرف زدن پدر احساس خوبی ته دلم به وجود آمده بود مثل همیشه جدی نبود انگار یک شادمانی را داشت به ما تزریق میکرد . این حس او به من بیشتر از همه منتقل شد . میدانستم میخواهد درچه مورد صحبت کنم وبی آنکه بگذارم کسی به حالی که شده بودم پی ببرد گوشم را تیز کردم که ببینم حرفهایش و نظرش چیست . وقتی حرف پدرم تمام شد انگار فقط داشت برای مادر حرف میزد او را مخاطب قرار داد و پرسید حالا تو چه میگوئی؟  مادرم که داشت سرش رابه خیاطی گرم میکرد گفت من چه بگویم تو پدرمریم هستی اختیارش با توست منکه نه خواهرت را درست میشناسم ونه خانواده اش را هرچه بگویم بادهواست ." ضمن اینکه مادر میدانست که هرچه بگوید حرف آخر را پدر طبق خواسته ی خودش و بی توجه به نظر اطرافیان خواهد زد پس مادر ادامه داد"اینهمه مریم خواستگار دارد که همه دیده و شناخته شده هستند خیلی هم از خواهرت وضع زندگیشان پائینتر نیست که بعضی هاشان خیلی هم بهتر است حالا من نمیدانم دختر دسته گلم را بدهم لابد باید به تهران برود وزندگی کند.فکرش دلم رامیلرزاند .چطوردوریش را تحمل کنم . دختر اول زندگی دلش به خانواده اش خصوصا مادرش خوش است . حالا من باید وقتی موقع لذت بردن از زندگی عزیزم هست او را بدهم به غربت .

پدرم که همیشه درزندگی ما تنها تصمیم گیربودو شاید این بار هم روی حساب و کتاب به مادرم میخواست آوانس بدهد گفت . بهر حال خواهرمن مریم را گوشت تن خودش میداندفرق دارد با دیگران.ضمنا من چطوررویم میشودبگویم بتودخترنمیدهم و صد پشت غریبه را به توترجیح میدهم ؟ مادرم درحالیکه لب و لوچه اش آویزان بود و معلوم بود که اصلا رضایت ندارد گفت اول که من خودم گفتم خودت تصمیم گیرهستی اون توواونهم دخترت.هرکارمیخواهی بکن .من چوپون بی مزد بودم حالا هم از حقم گذشتم . پدرم در حالیکه بمن دستورمیدادچایش رابریزم گفت خوب حرف آخرت رازدی.بگلی میگویم بیایدحرفهایش رابزندعباس راهم بیاورد.این باراحتمالاکه نه صددرصدماشاالله خان هم حتمامیاید.(ماشاالله خان پدرعباس وشوهرعمه گلی بود.ازپدرو مادر در باره ماشاالله خان خیلی شنیده بودم اینطوربه نظرمیرسید که روابط پدربا اوخیلی خوب نبوده گویاهر دو یک من بودند و همیشه کلاهشان توی هم میرفته حالابرای پدرم موقعیتی پیش آمده که ماشاالله خان مجبوراست بخدمت پدرم برسد وبرای همین هم آمدن اوبرای پدرم یک پیروزی حساب میشد.حالا فکرمیکنم که پدران مابا استبدادی که داشتند بخاطرچه مسائل خودخواهانه ای سرنوشت بچه هاخصوصا دخترهاراتعیین میکردند)سپس پدرادامه داد بالاخره باید باپدراین بچه هم ما آشنا بشویم.اورا ببنیم البته من اورادیده ام ولی این مال سالهای سال پیش است تا الان همه مان هزارباراین رو آن رو شده ایم . من در حال حاضر هیچ نظری نسبت به پدر عباس که خیلی هم برایم مهم است ندارم . بهتر است الان بانها جواب مثبت ندهیم بگوئیم بایدبیایند تاحرف بزنیم وقتی آمدندهم من وتووحتی مریم آنهارا بایدببینیم.حرف یک عمرزندگیست نمیشودروی خاله بازیها من زندگی دخترم راخراب کنم .بیایند حرفهایشان رابزنند ماهم حرفهایمان را به آنها بزنیم ضمنا رفتارشان را باخودمان بالاوپائین کنیم آنوقت سرفرصت از آنها وقت میگیریم و در صورتیکه هر سه راضی بودیم به آنها جواب مثبت میدهیم واگر راضی نبودیم خوب با دلیل و برهان جواب منفی میدهیم . مطمئن هستم این راه عاقلانه ای هست . ضمنا آنها هم که به زورنمیخواهند ازما دختربگیرند . به نظرتو این راه خوبی هست یا نه ؟"

مادرم بعلامت تصدیق سرش را تکان داد وگفت آره اینطورخیلی خوبه بالاخره مریم بایدبدونه سرش روبه بالین کی میخواد بذاره .

هرچند این حرفهای پدرکه برای اولین بار اینهمه نرمش در آن دیده میشد برایم عجیب بود ولی متوجه شدم که او برای اینکه دل مادرم رابه دست بیاورد اینهمه صغرا کبرامی چیند.میخواست خیلی پا فشاری نکند.خنده ای که گوشه لب مادرظاهر شدکه نشان از رضایت تصمیم پدر بود جواب این تصمیم عاقلانه پدرم بود

آنها نمیدانستند که من آرزوی همسری باعباس را داشتم . خدا توی دلم دانه ای کاشته شده بود که خودم خبر نداشتم با این حرفها در عرض همین چند ساعت دانه عشق عباس در دلم به درختی زیبا بدل شده بود .درختی که گلستانی زیبا را برایم به ارمغان آورده بود . و از همان لحظه بود که ثانیه شماریهایم برای آمدن عباس و عمه گلی شروع شد.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

هم ,دلم ,ای ,مادر ,پدرم ,پدر ,بود که ,را به ,شده بود ,بود و ,خیلی هم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وب لژیون دوم نمایندگی سمنان آشپزی آسان با سحرناز علم آی تی art41 sherlockholmes0588 زندگی زیبا است :) مگر غیر از این است ؟ بچه هاي اوتيسم خوزستان/ khozestan Autism childern pndironware پاسخ سوالات مسابقه درسهایی از قران