فصل چهل و دوم

فردای آن روز وقتی آفرین را دیدم بی آنکه از اتفاقات روز گذشته حرفی بزنم منتظر بودم خودش سر حرف را باز کند . چون بنا به گفته ی آقا کمال این احتمال وجود داشت که آفرین نسبت به موضوع به این مهمی بی تفاوت نباشد . ولی هرچه انتظار کشیدم نه آفرین حرفی زد ونه من خودم را آشنا کردم نهایتا به این فکرافتادم که حتما او زیر و ته ماجرا را در آورده و صلاح نمیداند با من که غریبه هستم در این مورد حرفی بزند.دو سه روزی از این ماجرا گذشت من راستش مثل اسفند روی آتش بودم که از کم و کیف این موضوع سردر بیاورم ولی دهان آفرین را انگاربا سیمان بسته بودند. روزدوم یا سوم بود که بالاخره خود آفرین مرابه گوشه ای کشید و گفت . راستی میخواهم ازتوسئوال کنم اگرهمین الان متوجه بشی که پدرت کسیکه یک عمربه بود ونبودش فکر کرده ای واحساس حضورش همیشه در قلبت جای خاصی داشت پدرت نبوده چه حالی میشوی ؟این سئوال را آفرین آنچنان فی البداهه از من کرد که راستش مانده بودم که به او چه جوابی بدهم . یک آن خودم را جای او گذاشتم . انگار ذهنم هنگ کرده بود ولی در وضعی بودم که میبایست جوابی به این سئوال آفرین میدادم . کمی فکر کردم ضمن اینکه میباید فکر همه ی حرفهائی را که میزدم میسنجیدم مبادا حرفی بزنم که آفرین را دگرگون کنم . پس درحالیکه دستم راروی شانه آفرین میگذاشتم  گفتم من به توکاملا حق میدهم  . واالله نمیدانم . به نظر من سئوالت بسیاربزرگ وجوابش بسیارسخت است .ولی از آنجا که هر اتفاقی پیشینه ای  می باید  داشته باشد .باید دید که این اتفاق از کجا شروع شده .درست است که انسان با دانستن این راز کاملا بهم میریزد و خودش را گم میکند  ولی بایدسعی کردبه این مسئله به این مهمی و ظریفی بادقت حکم صادر کردمن اول سعی میکردم سر از این موضوع در بیاورم و فقط این را بگویم که ساکت بودن در این موردبه نظرم غیر قابل تحمل است . یا آقا کمال راست گفته یا نه بالاخره او که خدا نیست شاید هم من درست حرفش را نفهمیدم .آفرین پرسید آیا بعد از رفتن من تو با آنها صحبت کردی؟ گفتم بله . صحبت که نه ولی از آنجا که میخواستم مطمئن شوم که حرفهایشان را درست برایت بازگو کرده ام پرسیدم چون منهم کمترازتوتعجب نکرده بودم وشب تا صبح آنروزدلم توی دهانم بود بعد هم که تو چیزی نگفتی بیشتردلم شورزد به آقا کمال گفتم شمامطمئن هستی که این دخترپدرش زنده است ؟ او گفت من تردید ندارم . شما هم درست فهمیده اید وقتی از او خواستم کمی توضیح بدهد گفت این مطلب سّرِ زندگی آدمهاست من بخودم اجازه نمیدهم اگر چیزی باشد که گفتنش به شما ایرادی نداشته باشد مطمئن هستم خود او برایت خواهد گفت .

 و بعد ادامه دادم  راستی آفرین تو پیگیر ماجرا شدی؟ از نظر تو و تحقیقاتت حرفهای سید درست بود؟ گفت من آنقدر به خانواده ام علاقمندم که آنها را از خودم جدا نمیدانم و از اینکه پدرم فوت شده هم خیلی در زندگیم احساس کمبود نمیکنم ولی تنها چیزی که مرا بهم ریخت این بود که گفت تو پدرت نمرده . آخر مگر میشود؟ من مطمئن هستم که پدرم مرده و بعداز مرگ او مادرم با این پدرم که او هم از ازدواج قبلی اش دو پسر داشت ازدواج کرده .که همان دو برادر بزرگ من هستند .آخرچطور میشود که پدر من زنده باشد و نه من از او خبر داشته باشم و نه او ازمن و چطور مادرم و پدرم و حتی اطرافیان هیچکدام به گوش من نرسانند که من پدر دارم .من حتی چندین بار م به مزار پدرم رفتم بچه که نیستم نام او در شناسنامه من هست روی سنگش را چندین بار خوانده ام از تو که پنهان نیست بوسه ها برسنگ مزارش زدم وحال وروزمادرم راهم  دیده ام راستش من خیلی در این باره فکر کرده ام . و به این نتیجه رسیده ام که شاید اشتباهی شده حالا چطورنمیدانم . بهر حال چون آقا کمال زبان ندارد شایدما درست منظورش را نفهمیده ایم . و حالا توبرایم میگوئی که هیچ اشتباهی درکارنبوده ولی بازهم میخواهم بگویم خیلی هم برایم مهم نیست.چرا بایدبا پیگیری این مطلب زندگی کنونیم را بهم بریزم ؟ البته باحقایقی که تو الان روشن کردی .احساسم به من میگوید که ممکن است اتفاقاتی بیفتد که پشیمان شوم .بعد ازحرفهای آفرین من احساس کردم این کلمات آخراوحرف دل اونیست شایدمیخواهد نقش مرادر این ماجرا خط بزند و طوری وانمود کند که من دیگر دنباله اش را ادامه ندهم. بهر حال یا واقعا اکنون هم میدانست و به من بروز نمیداد و یا آینده نگری کرده بود . حرفهای ما بهمین جا خاتمه پیدا کرد .

دو سه روزی که گذشت این مسئله داشت تمام ذهن مرا مثل خوره میخورد . تاب و تحملم تمام شد.پیش خودم فکر کردم تنها راهی که مرا از این سردرگمی در میاورد پرسیدن ماجرا از آقا کمال است . البته اینهم به نظرم کار ساده ای نبود.چون یکبار سعی کرده بودم و آقا کمال صلاح ندانسته بود راز این معما را فاش کند . از خودم خجالت میکشیدم که دو باره سئوال کنم پس بهتر دیدم که  مسئله را م درمیان بگذارم .دریک فرصت مناسب تمام درددلم وخلاصه ی تمام ماجرارا با وگفتم وبعد پرسیدم به نظر شما چطور میشود که آفرین پدر داشته باشد و نه خودش بداند و نه تا حال به گوشش هم نرسیده باشد . برای مادرم هم بسیاراین مسئله لاینحل بود اوگفت  اولا که مهم نیست به ما چه ارتباطی دارد .دنیا پر از وقایعی هست که اگر روزی بفهمین دوتا شاخ بالای سرمان در میاید ضمن اینکه زندگی این دختر به خودش مربوط است حالاچه فرقی برای مامیکند بفهمیم و یا نه .ولی مادرم متوجه شد که حرفهایش مرا اصلا قانع نکرده ومن مشتاقترازآن هستم که بی تفاوت ازکنارماجرا بگذرم . شاید محبتی که از آفرین در دل من بود آنقدر به او خودم را نزدیک میدیدم و زندگیش برایم مهم بود که نمیتوانستم جلوی این احساس احمقانه ای را که داشتم بگیرم . و اما وقتی مادرم دید من خیلی پیگیر ماجرا هستم برای اینکه بهر حال مرا راحت کند گفت ممکن است آقا کمال بتواند در این باره کمکی بکند خوب برو و از او سئوال کن . تاکید مادرم باعث شدکه   در یک فرصت مناسب پیش آقا کمال رفتم .  تا مسئله را از او بپرسم . پهلویش نشستم و از او خواستم که راجع به زندگی آفرین هرچه میداند برایم بگوید.به او گفتم که خیلی برایش نگران هستم نکند دردش را در خودش پنهان میکند و آنقدر بزرگ ومهم است که میداند و نمیخواهد به من بگوید. در تمام مدت آقا کمال با دقت به حرفهایم گوش کرد . و در آخروقتی  حرفم تمام شد اوچیزی گفت که مرا بیشتر مشتاق بدانستن این معما کرد.آقا کمال گفت  دختر خودت را آزار نده به زودی خود آفرین دنباله حرف مرا میگیرد و به آن میرسد .البته من دلم میخواهد که نسبت به این ماجرا بی تفاوت باشد زیرا او هم از زندگیش راضی هست و هم به من وحرفم خیلی اعتماد ندارد وپیش خودش فکر میکند شاید اصلا مسئله این نباشد که از حرفهای من استنباط کرده . و کاش همینطور باشد که مطمئن هستم اگراین طور باشد خیلی بهتراست ولی من همانطور که قبلا هم برایت گفته ام از این رازی که فاش شد(زیرا من فکرش راهم نمیکردم که این دختر از این مسئله به این مهمی بی خبر باشد . احتمال میدادم تظاهر میکند ) بسیار مطمئن هستم . به آقا کمال گفتم میشود شمابرایم روشن کنید که چطور چنین چیزی ممکن است ؟ گفت این سر زندگی اوست میترسم تو هم بچگی کنی و به او بگوئی . وقتی آقا کمال اصرار مرا دید با قولی که ازمن گرفت گفت.هرگز و هرگز این مسئله را بهیچ عنوان به روی آفرین نیاور. منکه داشتم از این پافشاریم به قصد نهائیم میرسیدم از دل و جان به او اطمینان دادم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

آفرین ,هم ,آقا ,کمال ,ولی ,تو ,آقا کمال ,به این ,از این ,از او ,به او

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

avazakchat5 مطالب اینترنتی niloofarjalali إِنِّي ذَاهِبٌ إِلَى رَبِّي سَيَهْدِينِ 96126974 وقت سفارت درخواستی ها | دانلود فیلم و اهنگ ریمیکس با لینک مستقیم دانلودستان برای زندگی مدرسه علمیه شهید صدوقى واحد 4 قم