فصل بیست و پنجم
حاجی عسگری دلواپسی مرا گویا از نگاهم درک کرد .گفت نترس .ببین من به تو گفتم که ترا مثل دختر خودم میدانم اگر بتو گزندی برسانم خدا پیش پای بچه هایم میگذارد .برای اینکه خیالت از هر جهت راحت شود. و هیچگونه خیال ناروائی ذهنت را پر نکند بگذار بی رودربایستی ازهمین الان که اول قدم است تورا آگاه کنم .من این راهنمائی راکه الان به تو میکنم راستش یکی دو سال دیگر دختر کوچک خودم راهم به این جامعرفی میکنم .روشنتر بگویم برایت درتهران مکانی هست که اگرسواد داشته باشی میتوانی مراجعه کنی در آنجا با یک امتحان خیلی ساده قبولت میکنند خوبیش اینست که شبانه روزیست . دو سالی درس میخوانی و بعد بعنوان پرستار در بیمارستانهائی که دولتی هم هستند مشغول بکار میشوی.من تا حالا دو سه نفر مثل ترا معرفی کردم . و خدا را شکر الان از حال همه آنها باخبرهستم مرا پدر خطاب میکنند پیش آنها و خدا روسفید هستم اگر بخواهی تراهم راهنمائی میکنم . از این سازمان به ما که بیشترین مسافرین راازشهرستانها داریم مرتبا نامه میدهند که اگر کسی رامیشناسیم که نیازبه کمک داردبه آنها معرفی کنیم . خدا طول عمر به کسی بدهد که این کار خیر را انجام میدهد سالیانه کلی دختر و پسر از این مسیر به یک زندگی آبرومند میرسند. و خصوصا دخترانی نظیرتوبه بیراهه نمی افتند.البته منهم این دلخوشی را دارم که اجرم رااز خداوند میگیرم و همانطور که برایت گفتم قصد دارم دخترخودم راهم باین سازمان بفرستم حس میکنم با گذراندن حدود دو سال سرو سمامان میگیرد و خیالم از آینده اش جمع میشود
گفتم من مدرک ندارم پنج سال درس خواند م ولی مدرک نگرفتم . او گفت آن را هم میشود حل کرد . این حرف مرا حلقه در گوشت کن که کارنشد ندارد کافیست تو بخواهی . دختربزرگم معلم است ازاو میخواهم بتوکمک کند . حرفهای حاجی مثل دری بود از درهای بهشت که آن روز به رویم گشوده شد .گفتم حاج آقا من ازخدا میخواهم
در تمام مدتی که داشتم با حاجی صحبت میکردم و او داشت از آینده ای که من در درپیش دارم صحبت میکرد تنها چیزی که ذهنم را به خودش مشغول کرده بود این بود که اگر بخواهد از من بپرسد که از کجا میائی و چرا تنها آمده ای و یا سئوالاتی از این قبیل که من نمیدانم چه خواهد بود چه جوابی باید بدهم؟ میترسیدم کوچکترین گافی که بکنم باعث شود او از این تصمیمی که در مورد من گرفته است منصرف شود و مرا لایق این شرایط نداند . راستش دل توی دلم نبود . ولی از آنجا که اگر خدا بخواهد هر درِ بسته ای به روی انسان گشوده میشود اوازمن در باره پیشینه ام هیچ سئوالی نکرد بعدها این مطلب را متوجه شدم که او بعلت تجربه ای که داشت میتوانست کنه ضمیرافراد را تقریبا حدس بزند به قول خودش سالهای سال بودکه در پشت این میزخاک خورده بود وآنقدر مورد وثوق بود که ازسازمانی به آن عظمت باو برای معرفی افراد اعتماد داشتند . گفتگوی من و حاجی عسگری حدود یکساعت به طول انجامید و قرار شد او با دخترش و خانواده اش صحبت کند . او حتی نظر خانواده ی مرا از من نپرسید همین که من با اشتیاق از پیشنهادش استقبال کرده بودم گویا برایش کافی بود . فردای آن روز دیگر به خارج از مسافرخانه نرفتم نزدیکیهای ساعت ده صبح خود را به جلوی میز حاج اقا رساندم و او مژده داد که تمام کارها درست شده . و با این حرف که حتما خداوند خودش پشت و پناه منست ادامه داد که هیچ موردی وجود ندارد با مهر انگیز دختر بزرگم صحبت کرده ام او با آنکه بسیار گرفتار است ولی گفت اگر تا کلاس پنجم را خوب درس خوانده باشد من میتوانم به سرعت به او کمک کنم که سریعا موفق به گرفتن کارنامه ششم دبستان بشود و صد البته با این کارنامه او میتواند به سازمان مراجعه کند .
روز معرفی من به خانواده و خصوصا مهرانگیز خانم برایم روزی استثنائی و فراموش نشدنی هست . عصر همانروز بود که حاجی با تلنگری که به در اتاق من زد مرا از حضور مهرانگیز در خانه و آمادگیش برای آشنائی با من باخبر کرد . به سرعت چادرم را به سر کردم ودنبال حاجی به پشت مسافرخانه یعنی حیاطی که خانه ی او درآنجا بودرفتم .حیاطی که دیدم آنقدر در آن زمان برایم دلپذیر بود که حد ندارد واقعا فکر کردم به بهشت وارد شده ام . خیلی بزرگ نبود ولی از یک حال خوبی برخوردار بود حوض وسط خانه که گلدانهای زیبائی به آن روح داده بودبه انسان آرامش خاصی میداد . در انتهای خانه ساختمانی بسیار قدیمی وجود داشت که کاملا مشخص بود که دارای شرایط خوبی هست . وارد خانه که شدیم منیر خانم همسر حاجی با روئی گشاده از من استقبال کرد کاملا میشد حدس زد که حاجی تمام شرایط مرا به آنها گفته است . دختربزرگ حاجی مهرانگیز خانم که دختری بسیار برازنده به نظر میرسد بعد از منیر خانم به من معرفی شد . همان وحله اول مهرانگیز را مثل فرشته نجات خود دیدم و هنوز هم که دارم یاد آن روزها را میکنم بر این باورهستم که او یکی ازکسانی بود که بعد از محبت پدرش توانست دست مرا بگیرد و از منجلابی که احتمال غرق شدن در آن راداشتم نجات داد. پذیرائی گرم وبسیارخودمانی آنها دلم راگرم کرد. مهرانگیز خانم بعد از کمی خوش و بش کردن تقریبا یک امتحان سرسری ازمن کرد او گفت که خودش معلم ششم است وبه راحتی میتواند راهنمای من باشد . با سئوالاتی که از من کرد احساس کردم که حسابی راضی شده است او در حالیکه یک لبخندصورتش رازیباتر کرده بود رو کرد به پدرش و گفت بابا من فردا هم برای ایشان تمام کتابهای مربوطه رامیاوردم ( و با لحنی صمیمانه از من پرسید اسمت چیست ؟ گفتم دنیا) دو باره اوپدرش را مخاطب قرار داد و گفت من تمام توانم را به کار میبرم که دنیا هرچه سریعتر تصدیق ششم را بگیرد فقط این را بگویم که برای درس خواندن ایشان زمان زیادی در اختیار ندارد دو ماه دیگر امتحانات متفرقه شروع میشود .من خودم از طریق مدرسه خودمان تمام کارهای اسم نویسی او را انجام میدهم شما هم که تااینجاهرکمکی که ازدستتان برمیاید باو کرده اید باز هم همانطور که همیشه در تمام مراحل زندگیمان برای ما یک ناجی بودید اورا راهنمائی کنید . از پرسشهائی که کردم او دختر بسیار خوب و حواس جمعی هست من این امید را دارم که موفق شود . بعد رو به من کرد و گفت دنیا جان من از هیچ کمکی به تو دریغ نمیکنم دیگر این گوی و این میدان . کسیکه باید موفق شود تو هستی خدا را شکرتمام شرایط جور است و توازفردا همین ساعت روزانه دو ساعت باید به اینجا بیائی تا هرچه زودتر کار را شروع کنیم بتوبگویم که منهم زمان زیادی ندارم .بعد از کلی حرف در این رابطه با دلی شاد و روحی که آرامشش را مدیون بزرگواری این خانواده بودم آنجا را ترک کردم و نمیدانم در حال پرواز بودم یا قدمهایم را بر روی زمین میگذاشتم تا به اتاقم رسیدم .
خلاصه آنکه با هوشی که خداوند داده بود و با کمک مهرانگیزخانم در مدت کمتر از دو ماه تصدیق ششم را گرفتم روزیکه تصدیقم را گرفتم انگار خداوند ورقه رهائیم را از برزخی که سالها با خلیل زیر یک سقف گذرانده بودم به دستم دادند . سر از پا نمیشناختم ضمنا با راهنمائیهای حاج آقا تقریبا خیلی از شهررا بلد شده بودم وخیلی مشکلی دراین راستا نداشتم بایک جعبه ی شیرینی و یک قواره پارچه پیراهنی برای مادرمهرانگیز خانم که دراین مدت مثل یک مادردور و بر من بود و از هیچ کمکی به من دریغ نکرده بود به مسافر خانه آمدم .حاجی داشت آماده میشد که برای ناهار به خانه برود شیرینی و بسته ی پارچه را روی میز گداشتم و به او گفتم شما در حق من پدری کردید من تا زنده ام فراموش نمیکنم و به او خبر قبولیم را دادم او آنچنان خوشحال شد که میشد تمام شادمانیش را در صورتش خواند . بسته و شیرینی را برداشت و مرا دعوت به ناهار کرد که من ردکردم و گفتم عصرخدمت میرسم تا حضوری از مهرانگیز خانم و منیر خانم تشکر کنم .
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)
حاجی ,مرا ,یک ,خانم ,تمام ,خانه ,بود که ,از من ,بعد از ,مهرانگیز خانم ,را به
درباره این سایت