فصل شانزدهم

 برای مادرم عادی بود که دوستی ویا آشنائی ناخوانده به خانه ما برای رفتن به نزدسیدها بیاید و منهم به این مسئله کاملا واقف بودم برای همین آمدن خانم امیدی بامن برای مادرم عجیب نبودمادرم یکی از اهدافش این بود که آوردن این سیدها و پذیرائی از آنها با آنکه باری بسیارسنگین برای اوکه هم بچه زیاد داشت وهم راه انداختن پدرم وزندگی بودامامیگفت ثواب دارد هم برای اینکه اینها سیدهستند وپیش خدا ورسول خدا ارج و قرب دارند وهم راه انداختن کار خلق اله هم خودش کارخیر است . برای همین هرگز از آمدن افراد بهر صورت ناراحت نمیشد . خانم امیدی را من بعدازاینکه اورا به مادرم معرفی کردم به نزد دوبرادربردم .آنها تازه از خواب عصربیدار شده بودندوخوشبختانه کسی دراتاق نبود.واین باعث میشدکه خانم امیدی راحت ترباشد.من بااطلاعاتی که درمورد رفتار وخصوصیات خانم امیدی داشتم نمیخواستم شاهدوناظرحرفهای دوسید بااوباشم ولی مجبوربودم واین راباوهم گفتم که خیالش جمع باشدکه حضورمن فقط به خاطراین است که اوازایما واشاره های دوسید خیلی مطلع نیست .مه لقا خانم هم با روی باز از این حضور استقبال کرد .

خانم امیدی مقابل دو سید نشست و من شاهد همان نگاههای کنجکاوانه آنها بودم مدتی کوتاه طول کشید با نوع نگاهی که سیدها داشتند معلوم بود خانم امیدی دست و پایش را هم کمی گم کرده باشد.

آقا کریم روبه اقا کمال کردواشاره ای که کرد دال براین بودکه شمابگو.البته این کارشان هم به نظرمن بسیارعادی وتکراری بودولی همیشه وقتی اینگونه به هم پاس میدادند که متوجه میشدند طرف مشکلی اساسی دارد.منهم این موضوع را بخوبی درک میکردم .

کمال شروع به صحبت کرد . تو سه تا دختر و یک پسر داری. زندگی سختی داری . سوختی و ساختی . میدانم برای چه آمدی . حق داری چون زندگیت بسیاردرد آور است . اول بگویم که  بعد ازحرفهای من تحمل زندگیت سخت تر میشود . آیا دوست داری همه چیز را بدانی؟ ولی به نظر ما اگر ندانی بهتر است .

مه لقا که ازاولین لحظات حرف زدن سید کمال بغض گویا راه گلویش راگرفته بودگریه امانش نداد ودرحالیکه  اشکش را با دستش از روی صورتش پاک میکرد گفت.من برای همین آمدم میخواهم بدانم حتی بقیمت خرابترشدن زندگیم .بعد زمزمه کنان گفت مگر دیگر جائی برای خرابی مانده ؟  کمال ادامه داد . باشدتودختران بسیارزیبائی داری . دلم برایشان میسوزد . پسرت که بزرگترین فرزندت هست ازخانه فرارکرده ونمیدانید کجاست ماهم نمیدانیم اوازشما بسیاردوراست.شاید بکشوردیگری رفته ولی دخترها با خودت زندگی میکنند.خوب آمدی تا بپرسی که شوهرت با آنکه کاری درحقیقت نداردازکجا اینهمه پول به دست میاورد . چه میکند . در حالیکه خیلی کنجکاوی کردی ولی هنوزکه هنوزاست بعداز چندین و چند سال زندگی هنوز به این راز پی نبرده ای . دست و پایت بسته است مدتی هست که تورا سر کاری گذاشته خودت میدانی این رابرای این کرده تاهم پوششی برای کارهایش پیدا کند وهم ترا مشغول کرده باشد . ضمنا این را هم بدان غرض اصلی او از این لطفی که به تو کرده اینست که  مبادا مرغی ساده دل مثل ترا که در قفس کرده از زیر چنگالش به در بروی او با کلی زحمت این کار را برایت پیدا کرده .پولت را هم تا یکشاهی آخرش از تو میگیرد نه فکر کنی که به این چندرغاز تو نیاز دارد؟ نه . میخواهد تو پروازی نشوی میداند که به او هیچ دلبستگی نداری و به خاطر فرزندانت نشسته ای و او را تحمل میکنی خوب حالا میخواهم چیزهائی بگویم که موبربدنت راست خواهد شد. آماده ای یا نه ؟ هنوز دیر نشده . تا اینجا که گفتم برای این بودکه بدانی هرچه میگویم درست است.خانم امیدی گفت بله برای شنیدن هراتفاقی که درزندگیم میخواهد بیفتد حاضر هستم . سید کمال گفت شوهرت دو تا زن دیگر هم دارد . یکی از آنها زن سن و سال داری هست البته کمی ازتوکوچکتراست ازاودوبچه دارد و زن دومش از اقوامش است که پنهانی اوراعقد کرده .همه فامیل و اطرافیان خیال میکننداین دختر به خارج رفته برای تحصیل  ولی او درهمین شهر است از شوهرتویک دختر دوساله هم دارد .تا اینجا هنوز چیزی نگفتم . من برای این زنها نبود که گفتم تعجب میکنی وزندگیت زیر ورو میشود حال تازه وارد مرحله ای خواهی شد که باید کاملا خودت را کنترل کنی. مه لقا هنوزاشکهایش خشک نشده بود . گویا مسخ حرفهای سید کمال شده بود چشم ازاوبرنمیداشت گاهی به نظرمیرسید که پلک هم نمیزنددراین لحظه به این فکر افتادم زنی که باهیچکس در محل کار نزدیک نمیشد شاید ازترس اینکه به زندگی آشفته و در هم برهمش پی ببرند آن زمان وجود مرا کاملا فراموش کرده بود . و مرتبا از سید میخواست که هرچه هست را برملا کند .

کمال گفت خوب حالامیخواهم بگویم که ازکجا اینهمه درآمدداردآنوقت است که دهانت ازبی شرمی این مردبازخواهد ماند.کار این مرد آنستکه آن دوزن که بروروئی هم دارندرادراختیارمردان میگذارد.زن اولی راکه الان دو بچه از او دارد قبلا تقریبا این کاره بوده ولی زن دومش که ازفامیل گرفته بسیارزیباوطناز است.اوبعلت عشقی که بشوهرت داد وضمنا در این انتخابی که کرده نه راه پس دارد و نه راه پیش به خانواده اش هم که نمیتواند برگردد طعمه ی دندان گیری برای شوهرت هست . بیشترین در آمد او از همین راه است .

ضمنا با تمام تلاشی که کرده ای وهنوز هم با گذشت وفداکاری وچشم برهم گذاشتن وندیدن تمام نامردمیهای اوبه زندگیت ادامه میدهی ولی باید بگویم که دیریازوداین رشته پاره خواهد شد.شوهرت با تمام تلاشی که در این مدت کرده که تو را مثل گوشت دَم توپ برای خودش ورو پوشی کارهایش نگه دارد ولی زندگی تو چرخشی دارد که او مجبور میشود که ترا از زندگیش بیرون کند و تو هم به این امرهم مشتاق هستی و هم راضی ولی شرایط توبسیارسخت است این راهم بگویم که راه بدی اوجلوی پایت میگذارد بینم.نمیدانم ازکجا وچطورولی ازاوضربه ای بشدت کاری میخوری.میدانم که تونه پدرداری نه مادرکه پشتیبانت باشند چاره ای هم نداری ولی این بود آنچه که من درطالع تو دیدم . دلم نمیخواست که بگویم ولی ازجهت اینکه آمادگی داشته باشی وحساب در دستت باشد گفتم .

خانم امیدی گفت . شما چه راهی پیش پای من میگذارید فکر طلاق رانمیتونم بکنم.سه تادختردارم پسرم که رفته این سه تارا که هرسه آینده شان به حضورمن کاملا بستگی دارد چه کنم ؟پدرشان را که خودتان میدانید من هم اگر این زندگی را به دست قضا و قدر بسپرم مطمئن هستم این مرد ناجوانمرد شایدازدخترانش هم نگذرد.سید گفت تو کاری نکن چون با سرنوشت نمی شود جنگیدفقط سعی کن در مورد شخص خودت  به خواسته ای غیرشرعی اوتن ندهی.البته من سربسته گفتم میدانم که اگرحالا هم متوجه نشوی به همان زمان که برسی به یاد حرفم خواهی افتاد .

در تمام مدت این گفت و شنود مه لقا را اشک لحظه ای راحت نمیگذاشت پس از اینکه تمام حرفهای سید به پایان رسید امیدی با همان چشمان اشکبارازآنها خداحافظی کرد .کاملا میشد به درد و رنجی که میبرد پی برد . من احساس میکردم بار سنگینی را دارد به دوش میکشد حتی باین فکربودم که ممکن است مسائلی درمیان باشد که هم اووشایدهم سیدهامیدانندولی یابخاطرمن ویا گفتنش را صلاح نمی دانستندپنهان کردند.مه لقا درحالیکه مثل انسانهای برق گرفته هنوزازشک حرفهای سیددرموردآینده اش بیرون نیامده بودازمن ومادرم بسیارتشکر کردوقتی مرامی بویسید حس کردم که چقدر این حرفهابرایش مهم بودند.وتنها خواهشش ازمن این بودکه هیچ کس ازرازی که برای من برملا شده درمحیط کاروبین دوستان من خبر نشود. ومن هم به اوقول دادم ضمن اینکه میدانستم با برملا شدن این رازجز اینکه ضربه ای ناجوانمردانه بخانم امیدی زده باشم کاردیگری نکرده ام اوزن آبروداری بودواگر روزی کسی ازآنچه که من دیدم و شنیدم مطلع میشدهم آبرویش میرفت وهم ممکن بود کارش راازدست بدهد ضمنا وقتی این اخباربه شیاع میرسید دخترهایش هم مطلع میشدند وخلاصه می به پا میشد که من از خیال چنین اتفاقاتی راستش تنم میلرزید.خصوصا اگر پای من در میان میبود .

وقتی اورفت من به نزد دوسید برگشتم درحالیکه برایشان چای میبردم مثل همیشه کنارشان نشستم وازاقا کمال پرسیدم هرچه میدانستید گفتیداوگفت نه آخرکاراین زن بدتر از آن بود که من بتوانم برایش شرح دهم چون آنچه که من دیدم آخر کارش به آبرو ریزی و تنهائی ختم خواهد شد.خدا نجاتش بدهد.راستش دیدم اگر بگویم که چه میشود ممکن است دست به خودکشی هم بزند تو هم این را پیش خودت نگاهدار. یک چیزدیگررا هم میخواهم به توبگویم تمام این پیشگوئیهائی که من و برادرم میکنیم آن چیزی هست که می بینیم و احساس میکنیم خدا را کسی ندیده چه بسااین پیش بینی ها بحقیقت نپیوندد حالا چه خوب وچه بد . انشاالله در مورد این زن بیچاره دست خداوند از آستین به در آید و او را نجات دهد .

یکسال یا بیشتر یا کمتر از این زمان گذشته بود که من به حرف آقا کمال رسیدم .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

هم ,ای ,کرده ,تو ,امیدی ,ولی ,خانم امیدی ,که من ,به این ,مه لقا ,بگویم که

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جالبترین مطالب گنجینه ها یک برنامه نویس وب - قالب بلاگ بیان anticovid-19school ... بورس و بازارهای مالی به روز فایل saradarab موسيقي 33336