فصل چهلم(داستان زندگی مهرآفرین)

من داستانهائی را که در رابطه با این دو سید دیدم و شنیدم هرکدام برایم گاه مثل یک کابوس است . و گاه تعجب آور. هرچند نویسنده نیستم اما سعی میکنم آنچه را که دیده ام به گونه ای تعریف کنم  تا به نظر خواننده زیبا و خواندنی جلوه کند.امیدوارم که در این مهم موفق شوم . ترسم از آنست که مبادا این نوشتار کسالتی برای خواننده داشته باشد بر این اساس به خود وظیفه میدانم آنچه را دیدم و شنیدم به درستی بیان کنم . هیچ فراز و نشیبی را برای اینکه خواننده را جلب کند به آن نمیدهم . در حقیقت امانتداری میکنم . و اما آخرین صفحه ی این نوشتار را با یک داستان حقیقی دیگر برایتان مینویسم امید است همانگونه که برای من عجیب بود برای شما هم جذاب باشد و هم جای تعجبی داشته باشد .ضمنا مکررا خواهشمندم اگر کاستی در نوشتارم هست مرا ببخشائید .

دربین همکارانم دراداره بادختری که درست همسن وسالم خودم با تفاوتی چند ماهه که ازمن بزرگتربوددوستی داشتم از خصوصیاتش بسیار خوشم می آمد . ضمن اینکه دردوستی با اوخیلی موفق نبودم . در اولین شناختهایم از او رفتار وحرکاتش به نظرم کمی خاص می آمد . بسیار منزوی و گوشه گیر بودو باصطلاح درون گرا . ولی از کسانیکه قبل از من درآنجا کار میکردند و خواه ناخواه او را بیشتر میشناختند و یا حتی کمی به او نزدیک بودند میشنیدم که دختری خونگرم است و مهربان . نوع کارمن با او متفاوت بود برای همین فرصت اینکه به او نزدیک شوم را پیدا نمیکردم ولی از آنجا که هرچیز دست نیافتی باشد بیشتر انسان را مشتاق میکند مسئله ی آشنائی با این همکار راستش برایم شده بود یک معما که خیلی مایل به حل آن بودم . شاید اغراق نباشد که در اوقات فراغت در منزل هم فکر نزدیک شدن و سر در آوردن از رفتار او برایم شده بود یک سرگرمی .بهمین جهت با پشتکار و شگردهای مختلف تقریبا بهر شکلی سعی میکردم به او نزدیک شوم اما گویا این سنگ هیچ منفذی برای رسوخ من نداشت و همیشه در این کار ناموفق بودم . کم کم به نظرم رسید که سعی من بیهوده است چون دریافتم که او زیاد مایل به ارتباط با اطرافیانش  نیست و گویا دوستانش را با متر و معیار خودش اندازه میکند و احتمالا من در چارچوب انتخاب او نبودم کم کم از دوستی و نزدیک شدن با او منصرف شدم تا اینکه بر حسب کاری اداری مجبور شدیم مدتی در کنار هم باشیم تا پروژه ای را به سامان برسانیم . روزهای اول به سردی و تقریبا همانگونه که فکر میکردم گذشت . این را هم بگویم که من در ارتباط ایجاد کردن با اطرافیانم بسیار ناتوان هستم برهمین اساس تقریبا تا کسی پا پیش نمیگذاشت دوستی من  رنگ نمیگرفت.بهمین جهت و بالطبع این حال من و او با هم خیلی همخوانی نداشت و سرعتی در دوستی و نزدیک شدن به چشم نمیخورد   . در این مدت تمام ارتباط ما در رابطه با کاری بود که میکردیم بالاخره حوصله ام سر آمد با خودم عهد کردم که توانائیم را در بوته آزمایش بگذارم و برای اولین بار از هر راهی که ممکن است این حصار  سخت و یخی را بشکنم . و اما تصمیم من به این جهت بود که از هر زاویه که نگاه میکردم او را دختری بسیارمعقول و باشعور و تقریبافرد با ارزشی میدیدم و به خودم قبولانده بودم که این دختر ارزش هر سعی و تلاشی را که برای نزدیک شدن به او باشد بکنم نباخته ام .بالاخره از آنجا که خواستن توانستن است .نمیدانم کدام شگردم کار ساز شد و توانستم این قله را فتح کنم . بله  خوشبختانه دیری نپائید که یخها آب شد و من با هرترفندی که بود خودم را به او نزدیک و نزدیکتر کردم . چون مدت زمان شناخت من از او زیاد بود بیراه نرفته بودم و در کوتاهترین مدت به این نتیجه رسیدم که دوستی با او بسیار برایم از هرجهت جالب و ارزشمند است .جالبتر اینکه با دقتی که به کار میبردم (زیرا از آنجا که هرچیز وقتی سخت به دست می آید گرانبهاست و او برای من بمثابه گنجی بود که میخواستم آن را بگشایم و ببینم آیا این همه علاقه من به دوستی با این فرد اساسا کار بجائی بوده یا نه) هر روز احساس میکردم هم او را بهتر میشناسم و هم یک نقطه مثبتی در رفتارش کشف میکردم. اسمش مهر آفرین بود ولی دوستان او را بنا به خواسته ی خودش آفرین صدا میزدند . و واقعا اسمش به رفتار و تمام منشهایش هم آهنگی داشت .

دوستی ما کم کم رنگ ولعاب خوبی به خودگرفت .آفرین خیلی کم در موردخانه و خانواده اش صحبت میکرد.و از این نظر کمی محتاط به نظر میرسید  .با اینهمه وقتی با کسی صمیمی میشد در دوستی سنگ تمام میگذاشت و کاملا دختری شوخ و بذله گو بود البته با آنها که خودش انتخاب کرده بود یکی از خصوصیات بارزش که باید بگویم مرا بیشتر شیفته ی او کرد این بود که فردی قابل اعتماد و امین بود .از آنجا که در زندگی پدر و مادرم همیشه برای من دوستانی نزدیک به حساب می آمدند و مرا طوری به خودشان وابسته کرده بودند که تمام گزارشات روزمره در محل کارم را بشکل یک وظیفه برایشان میگفتم . آنها همیشه حرفهای مرا با دقت و علاقه گوش میدادندوپرواضح است که راهنمایان بسیارخوبی برایم بودند برطبق همین اصول بسیارازآفرین برایشان گفته بودم زیراخصوصا بعداز نزدیک شدنم و با توضیحاتی که برایتان دادم   به حساب خودم این تلاش من  یک موفقیت در زندگی شخصی من به حساب می آمد . برای همین دلم میخواست با شناساندش به پدر و مادرم برای خودم هم وجه ای کسب کنم و هم ببینم سعی من در دوستی با آفرین واقعا ارزش اینهمه دردسررا داشت یا نه . بر این محاسبات من وقتی از خصوصیات او با پدر و مادرم صحبت کردم هردو آنها بسیار مشتاق به دیدن آفرین بودند تا اینکه حضوراین دوسید باعث شدکه بالاخره پدرومادرم هم که اشتیاق مرا حس کرده بودند چون گذشته من دیدار آفرین برایشان بسیار بااهمیت بود و خوشبختانه آنها هم موفق به دیدن آفرین شدند .

قبلا هم برایتان گفته بودم من دختر بسیار ساده و پر حرفی بودم البته در قیاس با رفتارم با آفرین شاید بسیار متفاوت بودم .در همان اوان آشنائی کم کم به این نتیجه رسیده بودم که اینهمه سعی من ارزش دوست شدن با افرین را داشت . شاید برایتان عجیب باشد که روز به روز به او بیشتر علاقه پیدا میکردم و بر اساس همین احساس  بیشتر اوقات زمان اداریم را با او میگذراندم . همانطور که گفتم چون بر این باور رسیده بودم که آفرین تافته ی جدا بافته ای هست و برای خانواده ام هم از او بسیار گفته بودم راستش خیلی دلم میخواست که هرچه زودتر او را به آنها معرفی کنم  . خوب یکی از آثار صمیمیت اینست که انسان راجع به کسیکه میخواهد با او تا نهایت دوستی پیش بروداینست که ازمسائل خانوادگیش مطلع شودو این امر بسیار مهم است . من از آنجا که میخواستم از این مسئله ی آفرین هم سردر بیاورم و ببینم از چه خانواده و چه نوع سیستمی برخوردار است (حتما شما هم مثل من معتقد هستید اگر کسی در دوستی از تبار و خانواده کسی مطلع نباشد مثل آنست که با چراغ خاموش رانندگی میکند دانستن این شرایط بسیار کمک به انسان میکند تا با درایت در دوستی استوار باشد و از هرجهت روشنگرانه قدم بردارد برای همین من مشتاق دانستن زندگی داخلی و خانودادگی آفرین بودم.لذا) سعی میکردم به لطایف الحیل از زیر زبانش این معضل را حل کنم برای همین جسته گریخته از زندگی داخلیم برایش میگفتم  تا آنجا که بالاخره در دراز مدت و صبر و بردباری ،از لابلای حرفهایش به این نتیجه رسیدم که اودو خواهر و چهار برادر غیر از خودش دارد آفرین خواهر بزرگ بود. او عاشق خواهرها و برادرهایش بود . همیشه از اینکه درخانواده ای پرجمعیت زندگی میکند لذت میبرد. پدراومدیرمدرسه بود.همیشه وقتی در رابطه با زندگیش با من حرف میزدمیگفت هرچند زندگی مرفه و پر زرق و برقی ندارند ولی با همان حقوق پدرش همگی آبرومندانه زندگی میکنند .دو برادر بزرگش ازدواج کرده بودند و خودش ودو برادر و دو خواهرش با پدر ومادرشان بودند . از آنجا که گاه مرغ آمین در راه است و درد دلها را به گوش خدا میرساند کم کم حضور دو سید و آمدن یکی دو نفر از همکاران به خانه ما و جسته گریخته حرفهائی که در رابطه با دو سید و تعاریفی که آنها از این دو برادر کردند وعنوان کردند که آنچنان راست میگویند که انسان باور نمیکند  آفرین را مشتاق کرد که در این رابطه از من سئوالاتی بکند . من با حرفهای او متوجه شدم که بدش نمی آید که من او را به دیدن دو سید ببرم . برای همین منهم مشتاقانه به او پیشنهاد کردم که میتواند این دو نفر را ملاقات کند و خودم هم به قول معروف با حرفهایم  روغن داغش را زیاد کردم چراکه خودم بسیار مایل بودم که هم با آفرین خصوصی تر شوم و هم درحقیقت خودی به او نشان داده باشم .از این جهت خودم پیشقدم شدم و به او گفتم اگر مایل باشد میتوانم او را به خانه مان برای دیدن آنها ببرم . .آفرین در جواب این پیشنهاد من گفت بگذار از مادرم کسب اجازه کنم اگر توانستم میایم .

دلم میخواهد یک جمله معترضه هم بگویم ( هرچقدر ما خیال کنیم پیشرفته و روشنفکر هستیم متاسفانه آنچنان به ریسمان افکار گذشتگان وصل شده ایم که گریزی از آن نیست . نمونه اش اشتیاق آفرین به دیدن این دو سید.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

هم ,آفرین ,کم ,دوستی ,زندگی ,همین ,به او ,او را ,آنجا که ,را به ,که در

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روستاي هريس گرجستان دانلود جزوات و پاورپوینت درسی cartoon-girl شرکت تلفیق مینا و خاتم هوشمند مطالب اینترنتی جستاری بر کتاب هایی که می خوانیم. اعترافات یک درخت رمان تک سایت دلشکسته ها