فصل هشتم

چشمان خیس مینوهمچنان مشتاقانه به دهان سید کمال دوخته شده بود و من هم ار تعجب حال خودم را نمیدانستم .سید کمال که حال و روز مینو را به خوب درک میکرد ادامه داد.

عمویت سرپرستی تووخواهرت را ودائی شما سرپرستی برادرمعلولتان را بعهده گرفته اند. ما درحال حاضرخواهر تکه از تو بزرگتر است  الان در یک شبانه روزی دارد زندگی میکند . دوره اش که تمام شود پرستار میشود او.قول داده تو و برادرت را پیش خودش ببرد . تو هم که مشغول کار هستی .

دیگرتوان همه داشت ازفشاریکه به روحمان آمده بود تمام میشد.ولی سیدداشت همچنان بحرفهایش ادامه میداد.ولی حرفهای سید درآخر باعث شد کمی محیط عوض شوداوگفت. امابه تونویدمیدهم که چیزی بپایان دردهای شمانمانده.زمانی زیادنمیگذردکه خواهرت درسش را بنحواحسن تمام میکندوبتمام آرزوهایش که همان قولهائی هست که بشما داده عمل میکندولی دائی حاضرنمیشودبرادرتان رابه شما بسپارداوگفته تاجان دارم باید مسعودرانگهدارم.روح خواهرم آزرده میشود.خوشبختانه اوضاع دائی شما بسیارروبراه است بتونصیحت میکنم که ناراحت اونباشید میدانم که حاضری تا آخرعمرپرستاربرادرت باشی ولی درین راستا با دائیت مخالفت نکنید.بعد درحالیکه با چشمانش صورت مینورا نوازش میکردگفت اوضاع تو الان از همه بدتر است زن عموودختر عمو خیلی با تو مدارا نمیکنند و آزاری که دارند به تو میکنند را بخوبی دارم حس میکنم تو درخانه عمو نقش یک انسان اضافی راداری بارها و بارها از رفتار زن عمو به خواهرت شکوه کردی ولی او تراواداربتحمل کرده .خوب واضح است که باامدنت به نزدما میخواهی  بدانی آخر زندگیت چه میشود ؟  مینو که دیگر گویا اشکهایش تمام شده بوددرحالیکه اشکهایش راپاک میکردگفت بله . سید گفت تو زن یک مهندس نفت میشوی که در شرکت نفت کار میکند . ولی آخروعاقبت بسیار خوبی درانتظارت هست خواهرت زن یک دکتر که درهمان بیمارستانی که مشغول کار خواهد شد میشود به تو نوید میدهم که خداوند جبران تمام سختیهائی که کشیده ای میکند

نمیدانم بعد ازاین پیشگوئی مینو چه حالی داشت . ولی کاملا معلوم بود که آرام شده مخصوصا با دلجوئی مادرم که اواسط کار به جمع ما پیوسته بود و از کم و کیف ماجرا آگاه شده بود حال مینو در وقتی که از ما خدا حافظی میکرد کاملا خوب بود .من خوشحال بودم که اولا او با حالی خوش از خانه ما رفته و صد البته خوشحالتر بودم از اینکه همانطور که گذشته را سید کمال به روشنی برای مینو توضیح داده بود اورا به آینده ای که برایش گفته بود مطمئن کرده بود .فردای آن روز با مینو عالمی داشتیم او بیشتر از آنکه سید گفته بود برایم اززندگیش گفت.اودرد دل کردوگفت محبوبه ومن روزگار سختی راگذراندیم . پدرم مهندس راه بود زمانی که این اتفاق افتاد برادرم حدودیک سال داشت ومن شش ساله بودم خواهرم سال چهارم دبستان بوداوضاع زندگی بسیارخوبی داشتیم.اما دست سرنوشت بد جوربرای مارقم زد. بعد از فوت پدرومادرم مقرری ماهانه پدر به ما رسید دائیم سرپرستی مسعود را بعهده گرفت بی آنکه پشیزی سهم بگیرد ولی عمویم تمام مایملک ما را به غارت برد.وبخاطراینکه برای کارش مجوزی داشته باشدپاپیش گذاشت ومن ومحبوبه را برای نگهداری بخانه خودش برددر حالیکه برادرم که در تصادف معلول شده بود سرپرستیش را به دائی محول کرد. هنوز هم دائیم بی هیچ ادعائی مسعود را تروخشک میکند خودش وزنش .محبوبه که از بس درخانه عموازخودش وخانواده اش بدی دید عطای بودن در خانه آنها رابه لقایش بخشید وبه مدرسه شبانه روزی پرستاری رفت و من هم به وسیله ی دائی به این اداره آمدم . عمویم هرسختی وجفائی راکه میتوانست خودش وخانواده اش به ما کردند .من وخواهرم مثل خانه شاگرد آنها بودیم .راستش تحقیر را من در زیر سایه عمویم حس کردم .وهنوزهم که هنوزاست با اینکه تقریبا روی پای خودم هستم و سعی میکنم هیچ باراقتصادی هم روی دوش آنها نگذارم باز هم روحا در فشار هستم .در اینجا گریه به مینو امان نداد . گفتم مینو جان خدا جای حق نشسته هرکس در این دنیا هرچه کند خوب یا بد خدا جزایش را میدهد .

سالها ازآن روز گذشت.تمام گفته های سیدکمال عینا اتفاق افتاد محبوبه زن دکترمعروفی که درهمان بیمارستان بودشد ومینو زن یک مهندس شرکت نفت که از خانواده بسیار سطح بالائی بود و از سرنوشت برادرش هم دیگر اطلاعی نداشتم.

چند سالی بعد روزی برسبیل اتفاق محبوبه خواهر مینورا دیدم .شادمانه بسویش رفتم مرا شناخت و سخت همدیگررا در آغوش گرفتیم از حال و روز مینو وبرادرش و اتفاقاتی که در این چند سال برایشان افتاده بود جویا شدم . گفت مینو دوپسر دارد که در خارج هستند شوهر بسیار خوبی دارد. منهم یک پسرویک دختردارم زندگی بسیار خوبی دارم که شده خار چشم عمویم و خانواده اش آنها هم سزای عملشان را داده اندودارندبازهم پس میدهند.من ازرنج کسی خوشحال نمیشوم ولی خدا شاهد است که چه به سرما دوخواهر و خانواده ما و ارث و میراث ما آوردند . مینو با کمک دائی مسعود را به خارج برده و مثل اینکه امید کمی بهبودی میرود آنهم تا خدا بخواهد.

دیدن محبوبه و اطلاع از حال و روزشان مرا خیلی خیلی خوشحال کرد و به بزرگی خدا بیشتر ایمان آوردم

                                          **********************************

همانطور که برایتان گفتم این دو سید در هرجا که مهمان بودند فقط ده روز میماندند ولی مادرم آنچنان خالصا و مخلصا در خدمتشان بود که با رضا و رغبت این مدت به پانزده روز کشید. و این مدت کافی بود که ما از سرنوشت خیلی از دوستان خواسته یا ناخواسته مطلع شویم .داستانهائی که هرکدام برایمان مانند قصه بودکه اگراززبان خود آنها نشنیده بودیم هرگز باورمان نمیشد . و خیال میکردیم ساخته وپرداخته ذهن قصه گوو یا گوینده ای بسیار تواناست .ولی من تمام این زندگیهارااززبان کسانی شنیدم که خودشان نقش اصلی را داشتند و اکثرا هم غم انگیر و درد آور بود و شاید همین سرگذشتها بود که من بعد از سالهای سال هنوز زندگی را یک درد بزرگ می بینم .هیچوقت نگاهم به زندگی خوشبینانه نشد که نشد . در این داستانها که برایتان میگویم اکثرااززبان ن است و معمولا کسانی بودند که بامن در اداره همکار بودند و یا دوستان و آشنایانی که مستقیما با من نشست و برخاستی داشتند من از آن دسته که با مادرم ارتباط داشتند تقریبا بی اطلاع ماندم و حالا داستان دوستی دیگر

                                      ***********************************

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

مینو ,ولی ,تو ,هم ,تمام ,سید ,را به ,بود که ,که در ,بود و ,شده بود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عاشقانه همیشه با تو niloocomputeris I♥U نازنین ترین دختر و پسر دنیا I♥U بازاریابی اینترنتی پرسش مهر98-99 مهر شادمانی انجام تمام پروژه های دانشجویی و چاپ کتاب و ترجمه و تایپ دانلود برای شما حرفهای ستاره دار* مهندسی و مدیریت ساخت پروژه