فصل بیست و دوم
نمیدانید چقدر رحمان زیبا بود هنوز که هنوز است و بیست و اندی سال گذشته یک لحظه قیافه زیبا و معصومش از جلوی چشمم محو نمیشود هرکس رحمان را میدید میگفت که کپیه خودم است . یک مو از خلیل گویا به تن رحمان نبود واین بیشترمهر رحمان را در دل من می انداخت . من به شدت ازخلیل نفرت داشتم و یکدنیا ازاو می ترسیدم درمقابل اومثل موشی بودم که شیری همیشه قصد حمله به او را دارد . صدایش که درمی آمد تنم میلرزید.بعد از به دنیا آمدن رحمان به اصطلاح قدیمیها منهم استخوان ترکاندم و قد و بالا و سر و سینه ای بهم زدم بعدها فهمیدم که همین مسئله باعث شد که خلیل زودتر ازآنچه که شایدخودش برایم پیش بینی کرده بود تصمیش را بگیرد .خلیل اصلا آدمی نبود که ذره ای احساس در تمام وجودش داشته باشد.کم کم به این نتیجه رسیده بودم که اصلا نام انسان دادن باین فردباهیچ معیاری درست نیست.سراپاشربودحالاوقتی فکرمیکنم از خودم میپرسم چطورتوانستم آنهمه سال کنارش باشم وتحملش کنم.ولی ازطرفی هم هرکس جای من بود چاره ای جز این نداشت یا این زندگی را میبایست ادامه میدادم ویا چاره ای جزمردن نداشتم اززمانی که رحمان به دنیا آمدورق زندگی منهم برگشت .رفتار خلیل دگرگون شد.این باربا چهره ی دیگراو آشنا شدم او میدانست من روح وروانم بسته به رحمان است این را کرده بود دستاویزوبه این وسیله هرچه می خواست بسرمن می آورد.تامن زبان بازمی کردم میگفت زیادحرف بزنی دخل رحمان رااول وبعددخل خودت رامیاورم.بزرگ شدن سریع رحمان بواسطه توجهی که من میکردم باعث شده بود که بیشتربه این کودک وابسته شوم و بهمین دلیل دیگر بهرخفتی خلیل میگفت تن میدادم گاهی احساس میکردم با بزرگ شدن رحمان زمان برای رها شدن ازشراونزدیک است .غافل ازاینکه سرنوشت برایم خوش قلم نزده بود.این خلیل بودکه همیشه چرخ دنیا بروفق مرادش میچرخید.تمام روزمشغول مواظبت ازرحمان بودم ولی بمحض اینکه خلیل میآمد دیگر تمام وقتم باید صرف اوو خوش گذرانیهایش میشد. از اول زندگی مرا به این پذیرائیها عادت داده بود. واین روزها علاوه بر اینکه ساقی مجالسش بودم تازگیها بساط تریاک ودیگرکارهای نامشروعش راهم راست وریس میکردم.با تمام این کارهاهرگزخم به ابرونمیاوردم یعنی جراتش راهم نداشتم. اوبمن گفته بودکه اگردست ازپاخطا کنم یا تن بخواسته هایش ندهم چه عاقبتی درانتظارم است.واما مدتی بوداحساس میکردم رفتارخلیل کمی بامن بهترشده فکرکردم شاید بزرگ شدن رحمان دارداوراتحت تاثیرقرارمیدهد . بالاخره هرچه نباشد رحمان بچه اش بود.تااینکه بالاخره دستش برایم روشد و فهمیدم این تغییررفتارنه برای وجودمن ورحمان است که اودرسرخیالاتی دارد درست بخاطردارم آنروز وقتی که بخانه آمدرفتارش کاملامتفاوت بود. داشتم به رحمان شیر میدادم کنارم نشست دستی به سروگوش رحمان کشید. خدا میداند چه حالی شدم تا آنروزحس میکردم که رحمان پدرندارد دلم میخواست نقش پدرومادررابرایش بازی کنم درآن سن کم دلم برای بی پدری رحمان میسوخت بااین کارخلیل انگارگرمی احساس پدری اوبه دلم رنگ داد.میخواستم برای اولین باربلند شوم واوراببوسم که برحمان مهر پدری دارد ولی این شادمانی دقایقی بیشتر به طول نیانجامید و به کابوسی دهشتناک بدل شد . زیرااو بی انکه هیچ شرم وحیائی جلودارش باشد باکمال وقاحت تقاضائی کردکه باهمه ی خط و نشانهائی که گاه و بیگاه برایم کشیده بود که اگرهرکاری بخواهم و انجام ندهی چنین وچنان میکنم انگاردیگر کاسه صبرم لبریز شده بود . بی آنکه به آخر و عاقبت جوابی که میدهم فکر کنم آب پاکی را روی دستش ریختم یعنی نتوانستم جواب مثبت به او بدهم . قضیه از این قرار بود که .
در بین کسانی که خلیل به خانه می آورد تازگیها پسری راهمراهش بودکه بسیارهیزوبی شرم بود.باکارهایش و نگاههایش متوجه شده بودم که قصد آزارمرادارد اوایل به روی خودم نمی آوردم.راستش احساس میکردم اوهام وخیالات است وسرچشمه اش هم این بودکه ناخود آگاه چون به خلیل بدبین بودم وازرفتارناجوانمردانه اش باخودم همیشه درعذاب بودم هرکار خلافی در اطرافم میدیدم همه را از چشم اومیدیدم .من اوراانسان بی شرف وبی آبروئی میدانستم که ازانجام هیچ گونه کارخلاف اخلاقی برای پیشبردهدفهایش رویگردان نیست وتنها عکس العملی که در قبال حرکات زشت و خارج از عرف این پسرک انجام میدادم این بود که کم کم سعی میکردم زمانی که او همراه خلیل است ( که اغلب کنار هم بودند) دوروبر آنها نباشم . مدت زمانی طول نکشید که فهمیدم خیلی هم بیراه فکر نمیکردم و با آن سن کم توانسته بودم به مقاصد شوم خلیل پی ببرم . چند روزی ازحضوراین جوان به خانه مان نگذشته بودکه خلیل درلفافه از من خواست که با اسد مهربانتر باشم.حدس میزنم که اسد از اکراه من نسبت به خودش حرفی به خلیل زده بود.آنروز من به خیال اینکه خلیل چیزی گفته واین حرفش پایه ومبنائی نداردوحتی این فکر که ممکن است این خواسته ادامه دار نباشد بهتر دیدم که اولا ماجرا را بازنکنم وبعدهم جدی نگیرم ضمنا ازجهتی میترسیدم ا فکری که در این لحظه بسرم زده شایدخیلی درست نباشد . وگرنه اگر اینطور بود احتمالا با خلیل درگیری لفظی پیدا میکردم وممکن بودبا شناختی که ازاو داشتم کار به جاهای باریک بکشد . در چند ثانیه به ذهنم رسید مسئله را پیگیری نکنم و به خودم این فرصت را بدهم که راجع به این موضوع فکرکنم .اما از همان لحظه انگار ورق تازه ای در زندگی من باز شد.تمام حواسم این بود که بدانم پشت حرفی که خلیل به من زده چه خواسته ای هست. با تمام این دلواپسیهای هرگز جرات نمیکردم که در اطراف این موضوع از او سئوالی بکنم در حقیقت آنقدر او را خوب میشناختم که حرفهایش را حتی از نگاهش میخواندم . وحشت اینکه او دهان باز کند داشت دیوانه ام میکرد . سکوت من مدت زیادی طول نکشید . ضمن اینکه در این مدت خلیل کمی با من راه می آمد که حتی این کارش هم به نظر من خدعه ای بیش نبود. .بالاخره یک شب این دُمَل سر باز کرد و خلیل بی رو دربایستی از من خواست که وقتی اسد را میاورد به خانه من سعی کنم بیشتر کنارشان باشم وازدادن هیچ سرویسی کوتاهی نکنم من از این خواسته ی خلیل پی به رذالت و بی شرفی اوکه همیشه برآن اذعان داشتم بیشترایمان آوردم . در این موقع دیگر کاسه صبرم لبریز شد. گویا درآن لحظه دنیاجلوی چشمم سیاه شد ثانیه ای نگاه حریص اسد را به خاطر آوردم . من حالا دیگر آن دخترک ساده روستائی نبودم کناراین گرگها خیلی چیزهارا یادگرفته بودم و از هرنگاهی میتوانستم بفهمم که چه خواسته ای در آن نهفته است . آن روز برای اولین باردرحالیکه احساس میکردم دیگرمرگ هم درمقابل این خواسته ی خلیل رنگ باخته است با تشدد به او گفتم که من مادر هستم نمیتوانم رحمان را به امان خدا بگذارم وخدمت این اراذل واوباش رابکنم.تواصلا میفهمی که ازمن بعنوان زنت چه خواسته ای داری؟ چطورغیرتت قبول میکند نگاه به چشمان بیگناه فرزندت بکن.ولی هنوز حرفم تمام نشده بودبا سرگیجه ای که احساس کردم و پرخون شدن دامنم از خونیکه مثل فواره از دماغم بیرون ریخت مواجه شدم نمیدانم چه زمان گذشت که متوجه خلیل آنچنان سیلی محکمی به صورتم زده درآن لحظه نفهمیدم از کجا خورده ام.احساس کردم دارم ازهوش میروم . اورا دیدم که پس از زدن این سیلی در حالیکه مثل گرازی وحشی به سمت من هجوم آورده بودومیخواست با لگد به سینه ام بکوبد. در این زمان خودم را آماده مرگ کرده بودم ولی از بد شانسی نمیدانم چرا منصرف شد. کاش زده بود و طومار زندگی نکبت بارم را که بعد ازاین اتفاقات صدها مرتبه از آن بدتر و بدتر شد را از روی زمین بر میچید . انسان بد بخت حتی از بدترین اتفاقات هم بعضی اوقات شانس نمیاورد . کاش آن لحظه لگدش به سینه ام خورده بود تا این اقبال را داشتم که دیگر شاهد بقیه این داستان غم انگیر نباشم . اوبی آنکه هیچ احساس بعد ازاین لطمه ای که به من زده بود و حرفهائی که به او زده بودم داشته باشد این بار صورتش را نزدیک صورتم کرد و در حالیکه دهانش را به گوشم چسبانده بود خیلی روشن و واضح بی آنکه هیچ شرمی از گفته اش داشته باشد از من خواست که به خواسته بی شرمانه اوکه گذشتن از حیثیت و آبرویم بود در مقابل خواسته اسد است پاسخ مثبت بدهم .
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)
خلیل ,رحمان ,ای ,میکردم ,بی ,خواسته ,بود که ,در این ,که در ,از من ,به خانه
درباره این سایت