فصل هجدهم
ابوالقاسم بعد از رسیدگی کامل دادگاه به کارهای خلاف اخلاقی که داشت و از آن گذشته داشتن دوزن بدون اجاره زن اول و خلافکاریهای متعددی که دامنه اش بسیار وسیع بود حتی خود متهم شدو او مجبور به دادن تمام حق و حقوق مه لقا شد و سپس با بریدن زمانی طولانی به زندان رفت . مه لقا هم میگفت بعدها متوجه این کارهای غیر اخلاقی ابوالقاسم شده بود من دیگر از سرنوشت مه لقا خبر نداشتم چون او بعد از این اتفاقها از آمدن به اداره هم صرفنظر کرد . او زنی بود که آنقدر در زندگی مشترکش با ابوالقاسم زجر کشیده بود که دیگر توان بردن باری بیشتر را نداشت ضمنا مال و منال ابوالقاسم با آنکه سهمی از آن به زنها و بچه های دیگرش رسیده بود بازبیشتر و بیشتر از آن بود که او نیازی به کار کردن داشته باشد . هرچند که مالی که از راههای خلاف به دست آمده باشد خیلی به مزاج این زن سازگاری نداشت ولی راه و چاره دیگری برای گذران به نظرنمیرسید.
چند مدت پیش بعد از چندین و چند سال با اتفاقی غیر مترقبه ای دورا دور از حالش مطلع شدم .کسیکه با اطلاع کامل و از نزدیک زندگی مه لقارا میدانست تعریف کرد که مه لقا چندین سال بعد از زندانی شدن ابوالقاسم بصورت پنهانی زندگی میکرد.زیرا در همان اوایل زندانی شدن ابوالقاسم این مرد که ضربه ی بسیار شدیدی از طرف مه لقا خورده بود و ضمنا با خیلی از آدمهای مثل خودش دمخور بود بنا به شنیده ها دو سه نفری را با ارعاب و تطمیع وادار کرده بود که مزاحم زندگی مه لقا بشود. بنا به گفته ی مه لقا دو سه باری هم ادمهای مشکوکی او را زیر نظر داشتند بطوریکه خانواده اش هم نگران شده بودند هم برای خودش و هم برای بچه هایش آنها میدانستند که ابوالقاسم مار زخم خورده است و از هیچ کاری برای ضربه زدن به آنها اِبا ندارد . او به قولی زده بود به سیم آخر . زیرا نه برای خودش آبروئی مانده بود و نه برای بچه هایش ارزشی قائل بود .نهایتا بعد از هم فکری با خانواده به این نتیجه رسید که باید هر چه زودتر قبل از آنکه به مصیبتی دچار شود راه چاره ای پیدا کند.پس بهتر دید که برای جان سالم به دربردن از این مهلکه باید خودو بچه هایش را از چشم ابوالقاسم پنهان کند دورترین نقطه که به نظرش رسید زندگی در یک شهر دور از تهران بود پس سنندج را انتخاب کرد .او سالها به دور از خانواده اش در شهر سنندج زندگی کرد . و ازترس جان خودش و دخترانش و در ضمن از اینکه فساد ابوالقاسم زندگی آینده دخترانش را خراب کند بسیار وحشت داشت . ضمن اینکه تا در تهران بود مرتبا از زندان خبرهائی برایش میاوردند و با هر خبر چند روزی زندگی مه لقا جهنمی میشداما وقتی بدون نام و نشان به سنندج رفته بودمیگفت حد اقل از این خبرها تن خودش و دخترانش نمیلرزد. بعد از همه ی این سختی و بدبختیها بالاخره توانسته بود به زندگیش در همان شهر سر و سامانی بدهد .خوشبختانه توانسته بود دخترهایش را به افرادی بسیار مناسب شوهر دهد و خودش هم بازندگی مستقلی که داشت اوضاعش رو براه بود . از پسرش دیگر خبری نشده بود ابوالقاسم هم گویا در زندان که بوده در یک درگیری که برایش پیش میاید با ضربات چاقوی شخصی فوت میکند . و صد البته زمانی که من دراواخرزندگی مه لقا توسط همان دوست در جریان بودم یکی از وحشتهایش این بوده که میدانم اگر ابوالقاسم از زندان مرخص شود دست از سر من و دخترهایم بر نمیدارد. او میتواند دنیا را زیر و رو کند فقط من او را میشناسم . مطمئن هستم در این جا هم امنیت ندارم . گاهی میگفت اگر بفهمم که زندانیش تمام شده خودم را سر به نیست میکنم . ولی من بعد از اینکه آخرین خبر را شنیدم که ابوالقاسم در زندان فوت کرده به این نتیجه رسیدم که بالاخره مه لقا هم خدائی داشت و آخر عمری سایه وحشت این مرد دیو صفت از سر زندگیش کم شده بود .
**************************** داستان زندگی دنیا خانم
دنیا زنی بود حدود سی و یا سی و پنج ساله با قد و بالائی متوسط پوست سفیدش انسان را به یاد مهاجران روسیه میانداخت . چشمانی بارنگ بسیار روشن که همیشه یک حجب وحیا وغمی عمیق بزرگترین جذابیت صورتش را دراولین بر خورد به رخ انسان میکشید . همچنین موهای طلائی که گذشت زمان رنگش را تیره کرده بود . دنیا خانم با این ظاهر زنی بسیار زیبا به نظر میرسید .
دنیا حدود یکسال و یا یکسال و نیم بود که همسایه محله ما شده بود خیلی خانه اش به ما نزدیک نبود . یک خانه کوچک یک طبقه را خریده بود و تنها زندگی میکرد .او تنهای تنها بود . این تنهائی نه محدود به زندگی داخلیش که در تمام قسمتهای زندگیش به خوبی به چشم میخورد.دنیا با هیچکس ارتباط نداشت هیچکدام ازهمسایه ها اورا به درستی نمی شناختند.با آن روابطی که درآن زمان معمولا زنها باهم داشتند این رفتار دنیا آنها را دردانستن اوضاع داخلی زندگیش بسیارحساس کرده بودضمن اینکه شاید نادانسته و یا ناخواسته اگرهرکدام میتوانستند درمورد دنیاچیزی کشف کنند لابد این میشد یک پیروزی برای سردرآوردن حتی از گوشه ی کوچکی از زندگی این زن. خلاصه اینکه دنیا خانم نه با کسی مراوده داشت و نه کسی دیده بود که فامیلی یا دوستی به خانه اش امد و رفت داشته باشند . سرش به کارخودش بود. سایه وار درکوچه در رفت و آمد بود . بی آنکه اشتیاقی حتی برای سلام و علیک باکسی از خود شنان دهد . سرش به کار خودش بود . مادر من که به علت مشغله خانه و بچه داری و خصوصیت اخلاقی که داشت خیلی برایش حضور دنیا مهم نبود . ولی دیگر زنهای همسایه همچنان در آتش فضولی و سردرآوردن از کار و زندگی این زن می سوختند .البته بعد از مدتی کم کم این احساسات بین افراد خاصی که کارشان سر در آوردن از کار دیگران بود کمرنگ شد .یکی اینکه گویا هرچه وازهرراهی برای سردرآوردن انتخاب کرده بودند تیرشان به سنگ خورده بود و از طرف دیگر از دنبال کردن زندگی دنیا خسته وناامیدشده بودند.ازاین روهمه دنیاراباهمین حال و هوائی که داشت قبول کرده بودند وامااودر تنهائی خودش بی آنکه تغییری در رفتارش داده شود زندگی میکرد. به ندرت با کسی سلام وعلیکی به رسم ادب داشت که یکی ازاینها آنهم به علت سن وسالی که داشت ورفتارمهربانانه اش بااطرافیان کاملامحسوس بودمادرم بود.دنیا م درحد یک سرتکان دادن وسلامی بسیار کوتاه ارتباط داشت . دراین مدت یکی دوتا از دوروبریها نادانسته گذارشان به بیمارستانی افتاده بود که دنیا خانم در آنجا کار میکرده افتاده بود این کشف را کرده بودندکه دنیادرآن بیمارستان سرپرستاراست ودرمحل کارش هم مثل محل زندگیش باهیچکس هیچگونه ارتباط و یا دوستی ندارد ولی با رفتاری که دنیا داشت برای آنانکه که به این موضوع پی برده بودند تا همین مقدار هم برایشان یک پیروزی بود که کسب کرده بودند زیرا یک گره از مشکلشان حل شده بود و آ ن اینکه زندگی او از کجا تامین شاید همانطوریکه به تجربه به من ثابت شده شما هم به این نتیجه رسیده اید که هر انسانی توانی دارد و هرچقدربرخودش مسلط باشد باز این گردون بی انصاف روزی را میرساند که انسان مجبوربه پاره کردن پیله اش میشود . وپروانه ی رها شده از وجودش را که همان نیاز به ادامه زندگیست در آسمان همدلیها به دنبال می کشاند.پروانه ی رها شده از دنیای تاریک دنیا خانم راهم شهرت این دو سید به میان میدان بازی سوق داد .
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)
زندگی ,هم ,ابوالقاسم ,مه ,لقا ,یک ,مه لقا ,بعد از ,بود که ,که داشت ,دنیا خانم
درباره این سایت