فصل سی چهارم
دوهفته بیشترطول نکشید که سروکله ماشاالله خان وعمه گلی باعباس وفاطمه پیدا شد.پشت سر عمه گلی من ماشاالله خان را دیدم .قد و قواره وچشمانش درست مثل عباس بود.گویا خداوندتمام زیبائیهای عمه وماشاالله خان رایکجا درعباس گذاشته بود.بعدازعمه وشوهرش عباس را دیدم.این آن عباس پنج سال پیش نبودالحق که هیچ دخترتوان ردکردن تقاضای ازدواج باچنین کسی رابه مخیله اش راه نمیداد دیدن آنهامثل همان پنج سال پیش شورزندگی رابه خانه ساکت وآرام ما آورد . دلمان خوش شده بود و هرکس به نوعی . خلاصه عمه گلی شده بود یک سمبل که باحضورش مازندگی راقشتگترمیدیدم . خنده هایمان رنگ گرفته بود و ساعات بیشتری را کنار هم میماندیم همه دلمان خوش بود.عمه گلی حدود ظهربودکه به خانه مارسیدند.مادر ناهاربسیار مفصلی تهیه دیده بود . آن روز تا فردا از همه کس و همه جا صحبت به میان آمد بجز مسئله ای که روز و شب مرا پر کرده بود . دلم ثانیه به ثانیه هزار جور زیر و رو میشد . تا کسی لب باز میکرد من به این خیال دلخوش بودم که میخواهند راجع به من و عباس حرف بزنند . در بیشتر جلسات همه دور هم جمع بودیم و حضور عباس آنچنان تن مرا گرم میکرد که هنوز هم میتوانم آن را کاملا درخودم احساس کنم . البته حق هم همین بود که آنها اول برای نزدیکی بیشتر حرفهائی را که سالها بود میخواستند با هم بزنند در میان بکشند . این صحبتها باعث میشد که یخ سالها دوری آب شود خصوصا بین پدر و ماشاالله خان . این راهم بگویم که هرچه زمان پیش میرفت این صمیمت بیشتر و بیشتر میشد و همین دل مرا گرم میکرد و شاید عباس هم همین احساس را داشت خلاصه خیلی طول کشید این دندان بر سرجگر گذاشتن ها . هر روز صبج که چشم باز میکردم امید را دردلم میکاشتم اما آنروزمیگذشت وهمچنان هیچ کس هیچ حرفی در باره ازدواج من و عباس نمیزد . فقط دل بیچاره من بود که ارام و قرار نداشت . چشمان سیاه عباس در همه جا انگار مرا دنبال میکرد. خدا میداند چه حالی داشتم . یک لحظه به خودم نهیب میزدم که مریم حالا صبر کن شاید ماشاالله خان ترا نپسندد یا خانواده ات را یا پدرت را خلاصه این فکرها مال یک آدم عاقل بودنه مال آدم عاشقی مثل من ناخواسته متوجه میشدم که دارم با خودم حرف میزنم گویا دلم به حال خودم میسوخت وبرای اینکه بیش از حد به خودم دلخوشی ندهم میگفتم مریم صبر کن نکند به خودت داری الکی امید میدهی . اگر عباس آنروز ترا دیده و پسندیده یا عمه آن روز ترادیده حالا پنج سال گذشته شاید نظرشان برگردد .اگر بیش از حد دل ببندی و آنوقت بفهمی که آنها منصرف شده اند و یا با یک اختلاف کوچک بینشان، این ازدواج سرنگیرد با اینهمه دلدادگی دق میکنی .این حرفها تمام روز و لحظه های آن روز مرا پر میکرد. در تمام کارهائی که به دستورمادرم برای پذیرائی ازاین مهمانان خاص انجام میدادم هوش و حواسم به عباس بود و بس . وقتی چشمم خواسته یاناخواسته بعباس می افتاد همه این حرفها را از یاد میبردم . خدا میداند در آن شبها چند بار لباس عروسی خیالیم را به تن کردم .خوب بمن حق بدهیدمن یک دختر شهرستانی بودم مثل تمام دخترها اولین آرزویم آمدن به تهران بود . این تهران آمدن بین ماخیلی اهمیت داشت.هریاپسرش را به یک تهرانی میداد و مقیم تهران میشد خیال میکرد یک سر و گردن از همه بالاتر است البته غیر از مادرم که دلش برای دوری از من خون بود و من این را خوب میدانستم . ولی من در آن زمان با عشقی که اول به عباس داشتم و بعد آمدن به تهران به تنها چیزی که فکر نمیکردم دل مادرم بود. تازه شانسم هم زده بود و از مهاجرت به تهران مهمتر این بود که سالاری مثل عباس هم قرار بود شوهرم بشود . خلاصه قصه نگویم .که سرتان را درد بیاورم .
بالاخره ساعت موعود فرا رسید . آن روزبعد از اینکه صبحانه خورده شد پدرم رو به ماشاالله خان کرد و گفت . خوب چند روز در خدمتتان هستیم؟ شوهر عمه ام گفت راستش ما بچه ها را گذاشته ایم و آمده ایم برای همین نمیخواهیم زیاد مزاحم شما بشویم .آمدیم هم یکدیگر را ببینیم بالاخره هرچه نباشد فامیل هستیم درست است بعلت دوری نتوانستیم تا حالا خیلی با هم باشیم ولی حالا که امکاناتی فراهم شده بهتر است دیگر این نامهربانی را به مهربانی بدل کنیم . در تمام مدتی که شوهر عمه ام حرف میزد پدرم بعلامت تصدیق سرش را تکان میداد .درآن نشست تمام گفتگوها بین بزرگترها بود .منکه میدانستم آنها در چه مورد میخواهند صحبت کنند تمام هوش و حواسم به حرفهایشان بود. دل توی دلم نبود . هنوز نمیدانستم آخر کار به کجا میرسد راستش توی اینمدت کوتاه اگردرگذشته یک تمایل به زندگی باعباس داشتم میخواهم از صمیم قلبم بگویم این سه روزه عاشقش شده بودم . نمیدانم من فقط این حس را در آن حال و هوا داشتم یا همه ی دخترها اینطورند.یعنی کاملا ازرفتار و واکنشهای عباس معلوم بود که او از من بیشتر مشتاق این وصلت است . بالاخره حرف آقا ماشاالله به اینجا رسید که.ما آمدیم هم شما وهم مااین مدت خوب به اخلاق و رفتار هم وارد شویم و به قول قدیمیها زرع نکرده پاره نکنیم . البته بعد ازاینکه قدم اول رابرداشتیم آنوقت بقیه حرفها را بزنیم شما میدانید به حرف جوانها که نمیشود عمل کرد درست است که عباس ما را وادار کرده چون من که شما و مریم خانم و خانواده تان را ندیده بودم . گلی هم که خوب عمه است و عذرش خواسته ولی بیشتر از همه در این میان عباس بود که از شما چه پنهان دلش رفته بود . منهم معتقد به این هستم که علف باید به دهان بزی شیرین باشد واومیخواهد زندگی کند برای همین ماموظف هستیم بعنوان بزرگتروپدرو مادر خوب حواسمان را جمع کنیم و اختیار صد درصد را بجوانها ندهیم . من در اینوقت داشتم تمام حرفهای آنها را از اتاق بغلی میشنیدم . راستش وقتی مادرم حس کرده بود دارد کاربحرفهای خاص بزرگترها میرسد بانگاهی که به من کرد دستورداد که از اتاق بیرون بروم . به سرعت بلند شدم وبه اتاق بغلی که کاملاازآنجا میشد تمام حرفهارا شنید رفتم.دلم بالا و پائین میرفت . برادر بزرگم که در خانه نبود صبح زود رفته بود فقط بچه ها بودندکه آنها هم یا توی کوچه بودند ویاسرشان به کارخودشان من چند سالی بودکه ششم راخوانده بودم وکلاس خیاطی رابه سفارش مادرم رفته بودم ولی دل بخیاطی نمیدادم .بیشتر برای اینکه پشتم به شکل وشمایلم قرص بود. ماشاالله خان گفت آقا اسمعیل( اسم پدرم اسمعیل بود )عباس تا کلاس نهم درس خونده باعلاقه ای که داشت برایش یک اتوبوس خریدیم که کارکندخداراشکرظرف همین چند سال باعرضه ولیاقتی که داشته یک اتوبوس شده سه تا.خودش دیگرپشت فرمان نمی نشیند گرچه خیلی دوست دارد ولی میخواهد یک ماشین شخصی بخرد که هنوزبه نظر ما زود است . گذاشتیم وقتی زن گرفت بعد بخرد.حالا سه نفرروی ماشینهایش کارمیکنند اوضاع خیلی خوبی دارد.ما هم دیدم دیگروقتش است الان بیست وسه سالشه .وقتی مادرش به اوگفت که دیگرباید برای آینده ات فکری بکنی . عباس گفت اگرمیخواهید من زن بگیرم وبه دل من میخواهید این کار رابکنید من دختر دائی اسمعیل راپسندیده ام گلی هم که شنید دیگه قند توی دلش آب شد. ازشما چه پنهان منهم خودم بسیارمشتاقم که ازفامیل دختر بگیرم . به غریبه آدم اعتبارنمیکند. برای همین تصمیم گرفتیم مزاحم شمابشویم.حالا شما بگوئید آیا مامیتوانیم امیدوارباشیم یا نه ؟ پدرم گفت شماصاحب اختیارهستید ولی این اتفاق در زندگی بچه ها مهم است .گلی خواهرمنست شما هم که دیگر معرفی لازم ندارید ولی اجازه بدهید دو سه روزی اینجا باهم مهمان ما باشیدمریم وآقاعباس هم کمی همدیگرراخوب وازهمین نظرسبک وسنگین کنند و بعد ما جواب آخررا به شما بدهیم .ضمنا اگرشما وما بعد ازاین زمان احساس کردیم که خیروصلاح بچه هایمان نیست که این وصلت سربگیرداین رایک سرنوشت بدانیم .امیدوارم مشکلی در آنموقع بوجودنیاید بالاخره ماهمخون هستیم.اگربختشان باشدکه ما کاری نمیتوانیم بکنیم اگرهم نباشد که هرچه مابخواهیم و سعی کنیم نمیشود .آقا ماشاالله وعمه حرفهای پدرم راقبول کردندوبناشد بعدازسه چهارروزکه من و عباس با هم صحبت کردیم اگر لازم به زمان تصمیم گیری بیشتر بودآنها بروندبه تهران وراجع به شرایط ما فکرکنند وماهم فکرهایمان را بکنیم و بعد به هم خبر بدهیم .
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )
تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)
هم ,عباس ,یک ,عمه ,تمام ,ماشاالله ,ماشاالله خان ,بود و ,بود که ,عباس بود ,من و
درباره این سایت