فصل سیزدهم

به تو بگویم رضا من دارم هرچه در دل دارم بی هیچ کم و زیاد برایت میگویم مرا ببخش خیلی دلم میخواست یکی پیدا شود دل به دلم بدهد . انگاراین حرفها توی دلم تلنبار شده بود . خدا ترا برای من فرستاد . خوشحالم که اینقدر گذشت داری . حالا میخواهم بقیه ماجرا که در اصل همان چیزیست که تو دنبالش میگردی را برایت بگویم.

دل تو دل رضا نبود . انگار دستی نامرئی داشت خفه اش میکرد . شاید دلش میخواست در آنوقت منیراز جلوی چشمش میرفت او با هرجمله که از دهان منیر در میامد مثل این بود که خنجری به سینه اش فرو میکنند . و اما یاد گرفته بود که صبور باشد سختیها و بی کسیها به او یاد داده بودند که باید همیشه بازنده باشد . در همین لحظه انگار یکی به او میگفت این لقمه برای دهانت بزرگ بوده . به خودش دلداری میداد که شاید صلاح خدا باشد . شاید این وصلت به خوشبختی نیانجامد . پس بهتر است همین جا پاره شود منیر حرف میزد و رضا به خودش توان مقابله با این عشق را میداد . در حقیقت داشت مانند یخ این عشق در درونش ذوب میشد . یک لحظه به خود آمد و متوجه شده که منیردارد ادامه میدهد به درد دلهایش . او درد دلهای منیر را از این لحظه شنید . که میگفت  

چند روز بود وقتی از خانه بیرون میرفتم میدیدم که کمال گویا کشیک آمدن مرا میکشید .یکی دو بار اول فکر کردم اشتباه میکنم شاید او کاری دارد و یا گذری و اتفاقی هست منهم  از تو چه پنهان که خودم را به ندیدن میزدم اولا که موردی نداشت .چون که روابط ما با آنها طوری نبود که من  با او همصحبت شوم . چون از همین اظهار آشنائی و همصحبت شدن با او ممکن بود هزار جور برداشت کند از آن گذشته من دیده بودم نظر پدرم نسبت به عمو و تک تک خانواده اش چیست حتی یک بار به مادرم گفت مجید با ارثی که سهم من هم از پدرمان  بوده این زندگی را بهم زده وزهرا باید  به تو بگویم چون من راضی نبوده و نیستم تمام بچه هایش با نان حرام بزرگ شده اندخدا میداند چه آینده ای دارند. شاید باورش برایت سخت باشد که دلم نمیخواست دستشان به سفره من دراز شود . اصلا همین یک بار هم به خاطر این بود که جلوی خدا روسیاه نباشم وگرنه دلم نمیخواهد اگر مردم او و خانواده اش زیر تابوتم را بگیرند  و سپس میگفت خدا را شکر من یک دختر بیشتر ندارم ولی یک لقمه ی حرام از گلوی او پائین نرفته .این حرفهای پدر تازه نبود هروقت سر درد دلش باز میشد این حرفها را میزد و همیشه اعتقاد داشت نان حرام دادن به بچه آخرش وا مصیبتاست . خلاصه یک روز بعد ازمدتی که میامد و میرفت و من محل به او نمیگذاشتم خودش وقتی مرا دید جلو آمد.پسری بسیار زیبا و شیک و پیک است . درست مثل ادمهای پولدار شهری .این راهم بگویم که تمام خانواده عمو که به دیدن ما آمده بودند همه شان مثل شهریهای خیلی خیلی پولدار لباس پوشیده بودند. ازتو چه پنهان که همان شب هم من توی دلم گفتم .کاش من شوهری مثل خانواده ی عمو برایم پیدا شود .از دختر و پسر و زن عمو همه و همه خیلی با ما فرق داشتند .

خلاصه آن روز خیلی سر سنگین با او رفتار کردم . او که نمیدانست نظر پدرم نسبت به پدرش و خانواده اش چیست ولی من همه چیز را میدانستم . و از ترس اینکه مبادا این دیدن او از من به گوش خانواده ام برسد وباعث ناراحتی مادر و خصوصا پدرم بشود. اصلا به کمال رو ندادم . اما توی دلم یک آشوبی که نمیدانم از کجا سرچشمه گرفته بود به پا شد انگار دست و پایم داشت میلرزید من خودت میدانی تا به حال با هیچ پسری به این شکل ارتباط و گفتگو نکرده بودم برای بار اول بود . گویا این حال و روزم از ظاهرم کاملا پیدابودویا کمال خیلی زرنگ بودچون خوب متوجه شد و برای همین سعی میکرد از این ضعف من استفاده بکند که متوانم بگویم که کاملاموفق هم شده بود . آن روز با همین دیدار کوتاه تمام شد ولی نمیدانی من آنشب چه حالی داشتم یکی اینکه اصلا میترسیدم به صورت پدرومادرم نگاه کنم احساس گناه میکردم ومیترسیدم همانطور ه کمال ازچهره ام همه چیزراخواند پدر و یا مادرم هم به حالی که داشتم وصدالبته حال عادی نبود ی ببرندومانده بودم چه بگویم من هرگزبانها دروغ نگفته بودم وفکراینکه بتوانم حرفی بزنم غیر ازآنچه اتفاق افتاده به ذهنم نمیرسید. برای همین تمام کوششم این بود که دوروبرآنها نگردم .که خوشبختانه در این کار موفق شده بودم

این دیدارها چندین و چند بار با فاصله هائی که دراول بلند و بعد کوتاه و کوتاهتر بود تکرارشد بدون آنکه پدرومادرم چیزی بفهمند . حرفهای کمال همه و همه برایم تازگی داشت .او طوری حرف میزد که انگار از آسمان آمده بود حرفهایش آنقدر برایم جالب بود که بعد از جدا شدن از او ساعتها از به خاطر آوردنش لذت میبردم . دلم میخواست ساعتها و ساعتها بنشینم او حرف بزند و من فقط و فقط نگاهش کنم . راستش تاآنموقع هرگز چنین احساسی به کسی نداشتم ولی وقتی درست فکر میکردم میدیدم هیچ کار خلافی نه او ونه من نمیکنیم من و او چه گناهی داشتیم که پدرانمان در گذشته اینگونه با هم مشکل داشتند خلاصه سعی میکردم به خودم بقبولانم که هیچ کس و هیچ چیز نمیتواند مانع خوشبختی من بشود ولی از آنجا که داشت این دیدنها هر روز مرا بیشتر و بیشتر دلواپس میکرد یکروز دل به دریا زدن و به کمال گفتم اینطور نمیشودمیترسم به گوش خانوده ام برسد ضمن اینکه درمدتی که با اوارتباط داشتم به او گفتم که پدرم دلخوشی ازعمو مجید ندارد. ولی کمال  میگفت اگر شده آسمان را به زمین بیاورم من از تو چشم نمی پوشم . تو دلواپس نباش من بالاخره عمورجب رارام میکنم نهایت اینکه اگرعموراضی نشد من به او قول میدهم که بخاطرشما ازپدرومادر و خانواده ام حاضرم چشم بپوشم . خلاصه بگویم ، رضا آنقدر کمال پافشاری کرد که من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم ضمن اینکه دلم نمیخواست کاری بکنم که کمال را پر بدهم و از طرفی هم نمیخواستم این اوضاع به این شکل ادامه پیدا کند گو اینکه مرتبا کمال به من میگفت همین روز ها کار را یکسره میکنم . ولی گاهی که به خودم می آمدم خصوصا وقتی یکی دو روز او را نمیدیدم احساس میکردم اینها همه اش حرف بود که کمال تحویل من میداد . مرتبا دلشوره داشتم .کم کم داشتم به او و حرفها یش بد بین میشدم و ترس هم بر این بد بینی من دامن میزد . سعی کردم کمتر از خانه بیرون بروم و ادامه اش این شد که دیدار من و کمال تقریبا قطع شد . هرچند من آنقدر در این مدت به او وابسته شده بودم که اینکار برایم مثل جان دادن بود ولی فکر اینکه اگر پدرم بفهمد چه به روز ما خواهد امد و روابط پدر و عمو مطمعنا بیشتر از اینکه هست خراب خواهد شد همین فکرها باعث میشد که سنگ روی دلم بگذارم . همین نرفتن من و تکرار نشدن دیدارها و اینکه خبری از کمال نداشتم کم کم داشت اثر میکرد و حس میکردم او مرا طعمه کرده بود . پس زمینه ی این احساسم هم این بود که از بس پدرم از عمو بد گفته بود خیال میکردم اینها همه دسیسه است که عمو مجید بوسیله ی کمال میخواهد ضربه دیگری به پدرم بزند .شاید روزها هرچند خیلی کند ولی میگذشت و من هم به نبودنش عادت کردم گو اینکه فرار از خیالش هرگز مرا راحت نمیگذاشت ولی عقل به من حکم میکرد که بیشتر از این ادامه ندهم . بقول معروف سنگ روی دلم گذاشتم خلاصه روز و شب های بدی را پشت سر گذاشتم .تا اینکه

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

کمال ,دلم ,اینکه ,هم ,ولی ,همین ,به او ,بود که ,این بود ,و خانواده ,من و

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

76522942 یک پله بالاتر کفسابی در کرج 09197932822 وب لژیون همسفر اعظم امینی آموزش نوین درس عربی ، پایه هفتم kahrobafunrc ghabvichubi دیوانگی عمدی نشريه نداي ماهين آیدا خشنودی فرد- کیوکوشین کاراته