فصل نهم.

رضا نفهمید تا عصر چند سال طول کشید . اصلا حواسش به کارش نبود چند بار نزدیک بود کار دست خودش بدهد . آهنگری کار بسیار پر مخاطره ای هست و رضا همیشه به گفته ی آقا رجب پسر بسیار محتاطی بود ولی امروز رضا اصلا حواسش خیلی دورتر از مغازه گرم بود . عقربه های ساعت بدون اطلاع از دلواپسی رضا به آرامی مثل همیشه به راهشان ادامه میدادند . و این رضا بود که انتظار بی جا از عقربه ها داشت او کندی گذران ساعت را از بخت بد خود میدید و بالاخره صدای ساعت را که اعلام پایان کار آنروزنشان میداد را شنید . در این زمان دلهره ی رضا گویا صد چندان شده بود نمیدانست چه باید بکند . به ساعت دیدار می اندیشید . او مانده بود که چه باید بگوید متوجه شده بود که کارگردانی این نشست در اصل با اوست و او باید دانسته شروع به صحبت کند مبادا که کوچکترین حرفی باعث شود تمام رشته های آقارجب وزهرا خانم پنبه شود زیرا زهرا خانم سربسته به او حالی کرده بود که منیر خیلی راضی نیست و بیشترین دلشوره و نگرانی رضا از همین بود یک چیز برای رضا در اولویت قرار داشت او دیگر بچه نبود که گول ظاهرزندگی رابخورد حسابی حواسش جمع بود اومیخواست این ازدواج خواسته ی خود منیرهم باشد ونه صرفااجبار خانواده اش و صلاح دید آنها او در تمام عمرش تجربه ای داشت که شاید برای خیلیها قابل لمس نبود . از وقتی خودش را شناخته بود احساس میکرد سربارکسانی هست که از راه ترحم و بخاطر رضای خدا به او امکان زندگی کردن را داده بود این مسئله همیشه او را رنج میداد فکر اینکه کسی نیست روحش را می آزرد اولین قدم در راه خواسته هایش این بود که دیگر خودش باشد همه او را به خاطر خودش و توانائیهایش قبول داشته باشند از اینکه سوار احساسات دیگران باشد دیگر برایش قابل تحمل نبود اگر منیر او را نخواهد و فقط پدر و مادرش بخاطر آینده ای که او در کنار رضا خواهد داشت دارند تمام سعی خود را برای سر و سامان دادن به این زندگی میکنند باز بقیه زندگیش همان آش است و همان کاسه و او همیشه باید این درد را با خودش به دوش بکشد که پلکانیست برای سعادت منیر. یکی از احساسهائی را که همیشه و در همه حال رضا آن را مثل خوره در جان خود حس میکرد این بود که دریافته بود باید با حقیقت زندگی مردانه مقابله کرد . برای همین سعی میکرد گول ظواهر زندگی را نخورد که صد البته این یکی از خصوصیتهای بارز رضا به شمار میرفت. او نمیخواست زندگی آینده اش را به دست کسانی بسپارد که از روی حساب و کتاب به اوو منیر تحمیل میشود . بقیه چیزها و خواسته های خودش و منیردر پس این احساس نهفته شده بود .و اما عشق منیر هم چیزی نبود که برای او گذشتن از آن سهل باشد . او منیر را باتمام وجودش دوست داشت . گاهی ترس برش میداشت که نکند در زیر این احساس عاشقانه تمام آن واقعیتهائی را که به آنها اعتقاد داشت زیر پا بگذارد . پس باید در این ملاقات بسیار حواسش جمع باشد تا تحت تاثیر این عشق آینده خودش و منیر را خراب نکند . او عادت کرده بود از آنچه با تمام وجود میخواهد بنا به شرایطی که داشت صرفنظر بکند .ساعت ملاقات بودرضا درحالیکه تاحد امکان به خودش طبق خواسته ی زهرا خانم رسیده بود وارد خانه آقا رجب شد. پدر منیر مثل همیشه با روئی گشاده از او استقبال کرد. هیچکس جز رجب و زهرا و منیر در خانه نبود .

خانه آقا رجب در آن حوالی یکی از بهترین خانه ها بود . بزرگ و خوش ساخت دو طبقه که در آن زمان داشتن خانه دو طبقه خودش نشانی از اوضاع اقتصادی بسیارخوب صاحبخانه بود . واکثرا آقا رجب مهماندار دوستان و یارانش به عنوانهای مختلف در خانه میشد ولی آنروز همه چیز حساب شده بود و هیچکس در خانه نبود .

خوش و بش رجب و رضا طولی نکشید زهرا خانم حسابی از رضا پذیرائی کرد رضا احساس کرد این بار رفتار رجب و زهرا با او کلی با دفعات قبل فرق کرده . حساب این جا را نکرده بود . داشت کمی دستپاچه و نگران میشد . او همیشه وقتی به این خانه می آمد اوائل که مثل خانه شاگرد بود و بعدها هم مثل کسی بود که مغازه آقا رجب را میگرداند هرگزدر نقش مهمان  به آین خانه آمد و شد نکرده بود . چند دقیقه که به نظر رضا ساعتها رسیده بود گذشت . منیر وارد اتاق شد . قلب رضا از جا کنده شد. پیراهن گلدار و زیبای منیر تازه رضا ر ا متوجه  کرد که چقدر منیر بزرگ و زیبا شده . تا حال او را در این هیات ندیده بود به او به چشم دخترکی نگاه میکرد که دل از او برده فقط همین . ولی امشب تازه چشمش به جمال منیر که افتاد بیش از بیش دل از کف داد برعکس همیشه که با منیر حسابی خوش وبش میکرد. و سر به سرش هم میگذاشت  اینبار سلامی به آهستگی داد و به سرعت چشمانش را از روی منیر به کف اتاق دوخت . این حال رضا از چشم پدر و مادر منیر دور نماند. خنده ای از سر رضایت بر لبهایشان  نقش بست . ولی تنها کسی که هیچ احساسی نداشت منیر بود . منیر احساس میکرد دارد کاری را میکند که آنها میخواهند . او خود را یک عروسکی میدید که دارد به ساز سازندگانش می رقصد ولی مگر چاره ای دیگر هم داشت؟ و صد البته این حال منیر هم از چشمان مشتاق و عاشق رضا دور نماند. و این تنها رنجی بود که آنشب را به کام رضا تلخ کرد .اواین دو روزه گذشته کارش فکر کردن بود . ساعتها این دیدار را به اشکال گوناگون پیش خودش مجسم کرده بود . گاه مثل دیوانگان باخودش میخندید و در کنارش عروسی خوشبخت و دلربامثل منیر را میدید  و گاهی اشک چشمان منیر با آن نگاه معصوم که دیده ی رضا دوخته میشد .رضا در رویاهایش میدید که این وصلت جز یک اجبار نیست   به او می گفت این ازدواج خواسته ی او نیست و آنگاه رضا خشمگینانه به او نگاه میکند و میگوید . راهی جز قبول نیست .لحظه ای دیگر صورت مهربان رضا را بود که با او همدردی میکند و میگوید که او هم مثل منیر قربانی خواسته آقا رجب و زهرا  شده است . خلاصه هزاران رنگ و نقش در این دو روز در رویایش جان گرفته و محو شده بود . او واقعا سر درگم بود سن و سالی نداشت که بتواند فکر اساسی و با حساب و کتابی بکند تمام افکارش رویائی بود و حالا میباید ببیند واقعیت چقدر با رویاهای او مطابقت خواهد داشت .

رجب خنده ای از ته دل کرد و منیررا به کنار خودش نشاند دستی به موهای زیبا و پرچین وشکن منیر کشید و بابوسه ای از پیشانیش  میخواست هم مهرش را به منیر نشان دهد و هم باصطلاح گربه را دم حجله بکشد و به رضا این پیام را با این حرکات برساند که این دختر چقدر برایش عزیز است .  مدتی به سکوت  گذشت . یخ این نشست را آقا رجب شکاند رو به رضا کرد و گفت . رضا جان میدانی که تو مثل پسرم هستی این را امروز و امشب نمیگویم همیشه گفته ام همه هم از درو همسایه قوم و خویش میدانند . امشب برایم آرزو بود که تو با این عنوان به این خانه بیائی . اینجا خانه منیر نیست خانه تو هم هست . ما چهار نفر از هم جدا نیستیم از وقتی منیر چشم باز کرده ترا دیده و میشناسد من همیشه از اینکه تو درکنار ما هستی و میتوانی پشت و پناهی برای منیر و من و زهرا باشی به خود بالیده ام . دلم میخواهد امشب از گفتن هر آنچه که به نظرت میرسد دریغ نکنی . راستش حرف من و مادر منیر فقط این نیست که دخترمان در این میان خوشبخت شود تو هم برای ما بسیار اهمیت داری . ولی با همه ی این اوصاف دلمان میخواهد که تمام کارها اصلش به خواسته ی تو و منیر باشد هیچ اجباری نداریم فقط خیر و صلاح شما باعث شده که اینطور فکر کنیم . حرفهای آقا رجب با آنکه در کمال صمیمت و اخلاص گفته شد ولی هیچ مشکلی از رضا را در ذهنش حل نکرد او میخواست بداند اصلا منیر حاضر به این وصلت هست یا نه . این برایش از تمام حرفهای آقا رجب با ارزشتر بود .در تمام مدتی که پدر منیر حرف میزد که خیلی هم طول کشید رضا فقط نگاه میکرد و لبخندی تلخ گوشه لبانش بود. او منیر را میشناخت و احساس میکرد تمام حرفهای اقا رجب انگار برای منیر هیچ اهمیتی ندارد . او بچه نبود که خودش را به حرفهای شیرین گول بزند . وقتی تقریبا آقا رجب به انتهای حرفش رسید مدتی سکوتی نا خوشایند فضا را پر کرد.نه منیر و نه رضا هیچکدام حرفی در رد و یا تائید حرفهای او نزدند .پس از مدتی که به دقیقه نکشید زهرا خانم این سکوت سنگین را شکست . رو به رضا کرد و گفت . بگذار حرف رجب را من کامل کنم تو باید خودت با منیر حرف بزنی ما هم نمیخواهیم اگر این داستان سرانجامی پیدا نمیکند خیلی طول بکشد در حقیقت نمیخواهیم استخوان لای زخم بگذاریم پس بهتر دیدیم که تو و منیر خودتان که دیگر بزرگ هم شده اید و خوب را از بد تشخیص میدهید با هم صحبت کنید به این منظور من  یکی از اتاقهای بالا را جمع و جور کرده ام بروید با منیر حرفهایتان را بزنید هرچقدر هم طول بکشد عیبی ندارد ولی برای شام بایداینجا باشی برایت تدارک دیده ام همان غذائی را که میدانم خیلی دوست داری برایت پخته ام .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

منیر ,رضا ,هم ,رجب ,خانه ,خودش ,آقا رجب ,بود که ,را به ,در این ,شده بود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

جوادذبیحی راد : مدرس ، مشاور ، کارشناس ، ارزیاب همینطور مجله مد و پوشاک | کیف ، کوله پشتی و کفش نگاهی دیگر... haminan احسان یزدانی رَفْرَفه‌ی حُروفْ دفتر نوشته های من BLΛƆKPIИK