فصل سی و دوم

من ذاتا آدم فضولی نیستم .یعنی عادت به اینکه سرازکارکسی درآوردم وازکم وکیف زندگی کسی مطلع شوم برایم خیلی جالب نیست . ولی در آن روزها با فهمیدن زندگی آدمها کم کم به این نتیجه رسیده بودم که چقدر زندگیها متفاوت است . هر داستانی را که میشنیدم گاها پیش خودم زندگانی افراد را مجسم میکردم برایم کم کم دانستن این مسائل مثل فیلم سینمائی بود که کاملا به آن ایمان داشتم یعنی میدانستم که تخیلی نیست و کاملا واقعی وقابل لمس ودرک است وازهمین جهت بود که فکر میکردم با دانستن آنها شاید در دراز مدت بشودبه این یافته ها اسم تجربه راداد.وتجارب همانطورکه میدانید چیزی نیست که بسادگی بدست آید.من دراین مدت که هرچند طولانی نبود ولی بسیارارزشمند بودحتی دو نفررا ندیدم که زندگی مشابه ای داشته باشند.من درآن روزهاسنی نداشتم بالطبع با کسانی معاشرت داشتم که آنها هم مثل من گذشته ی طولانی وپر باری نداشتندولی باحضوراین دوسیدوجلب شدن توجه من بادامه زندگی آدمها و فهمیدم درطول زندگی رخدادهائی درزندگی افرادهست که میتواندهرکدام یک داستان شنیدنی باشداین قصه ها که من اززندگی کسانی که دیده بودم وبرایتان تاآنجا که درتوانم بودنقل کردم آن قسمت اززندگی آنها بود که اکثرا شنیده بودم و یا از زبان خودشان و یا بعدا به روایت دیگران و صد البته میشد تصورکرد این فقط یک قسمت از آن کوه یخی بود که در یک اقیانوس فقط قله آن از سطح آب بیرون است . یعنی بعبارتی کوتاه زمانی از زندگی آنها که برایم روشن شده بود  . میخواهم این را بگویم که وقتی فقط یک قسمت از زندگی اینقدر فراز و نشیب دارد خدا میداند تمام زندگی چه بر سر انسانها می آورد . که صد البته ما خود یکی از همین آدمها هستیم .

داستان دیگری که میخواهم برایتان تعریف کنم به نظر من بسیار شنیدنیست . البته من سعی میکنم در داستانهائی که در رابطه با این دو سید است برایتان بگویم و نه هر اطلاعی که از زندگی کسانی که در ذهنم جامانده و چه بسا که گفتنی و جالب هم هست . و حالا داستانی دیگر از زندگی دیگر.

                             ****************************

من از آنجا این خاله مریم را میشناسم که برای سفارش یک بلوز بافتنی مرا به اومعرفی کردند. وقتی کار قشنگ دستش را دیدم باعث شدکه رابطه ای البته بسیارکم با اوداشته باشم و گهگاه برای سفارش خواسته هایم به او مراجعه کنم . که الحق دستش بسیار سکه بود وهرچه را میبافت بسیارمورد توجه دوستانم قرارمیگرفت وهمین باعث شده بود که از این طریق چند تائی مشتری بین دوستانم برایش جور کنم .خوشحال بودم که این کار من به او کمک مالی میکرد زیرا او زنی بود که در آنوقع سه تا بچه داشت وبسیار دست تنگ در آن زمان  من دختری بیست و یکی دو ساله بود م و از هیچ نظر با او نمیتوانستم صمیمی باشم . ولی از آنجائیکه وقتی کاسه صبر کسی پر میشود دیگر حتی گنجایش یک قطره را هم ندارد  روزی خاله مریم سر درد دلش باز شد وشرح  حال خودش و تمام زندگیش را برای من بتفصیل گفت . همدلی من باعث شد که او بقول خودش کمی سبک شود .زندگی خاله مریم خودش یک داستان عجیب به نظر من آمد و من مشتاقم  تا آنجا که از زبان خاله مریم زندگیش شنیده بود رابرایتان  شرح بدهم  و بعد میرسم به ارتباط خاله مریم بادو سید و بعد هم پایان زندگی خاله مریم .

                                  ***********************************

                                        داستان زندگی خاله مریم

خاله مریم زاده ی یکی از شهرهای کویری بود شما خیال کنید مثلا اطراف سمنان . دختر اول خانواده و چشم و چراغ پدر و مادر . یک برادربزرگترازخودش داشت وشش برادرویک خواهر کوچکتر.زندگی پدرش در زمانها ی بسیار دور پر از نشیب و فراز بوده و در این زمان که من میخواهم داستان زندگیش را برایتان نقل کنم  به علتهای گوناگون و"به قول قدیمیها"اآدم از اسب افتاده. و در حال حاضریک زندگی نسبتا مرفه بانه فرزندش داشت.

حدود سنی ده و یادوازده ساله بودم که روزی پدرم  همراه با عمه ام که در تهران زندگی میکرد و زنی هم سن و سال خودش و بسیار هم شبیه به او بود با سه پسر و یکدخترش  به خانه آمدند . آنها را من اولین بار بود که میدیدم اگرهم روزی روزگاری به شهر ما آمده بودند احتمالا آنقدرزمان از آن گذشته بودکه حتی من به خاطر نمی آوردم به هر حال اکنون نمیدانم به چه جهت به شهر ما آمده بودند. از این جهت میگویم نمیدانم علت آمدنشان به شهر ما چه بود برای اینکه ما با عمه ارتباط نزدیکی نداشتیم و ما هرگز در تهران نرفته بودیم و عمه را بیشتر در گفتارها و خاطرات پدر از زندگیش شناخته بودیم . و حالا وقتی که آمده بودند مسلم بود چون جز پدرم کسی را نداشتندبالطبع میبایست ما مهماندارشان باشیم .مادرمن زنی زحمت کش و بسیار صبور بود . اما پدرم مثل همانوقتها که سوار اسب میشد ومیگفتند پشت  پاشنه ی چکمه هایش طلا بودوقداره ی طلا می بست هنوزمردی درشت اندام ودرشت گفتاروبسیار مستبد بود .با اینکه فقط یک خواهرویک برادربیشترنداشت که هردو هم در تهران بودند ولی هیچوقت بین آنها روابط صمیمانه ای نبود . تا آنجا که ازمادرم گهگاهی که درد دل میکردشنیده بودم این جدائیها بیشترش ازجانب پدرم بودزیرااوبعلت خوی تندی که داشت محبوب هیچکس نبود .خصوصا که با این برادر و خواهر که درزمانهای دورمیتوانست به آنها بهره ای برساندولی دربی تفاوتی وبی مهری بآنها سنگ بنای بدی رابنیان گذاشته بود ضمن اینکه برادربزرگ بودومیبایست نقش پدری را که سالها بوداز دست داده بودند بازی کند ولی آنقدر رفتارش ناپسند بود وبه قولی ازبالا باین برادروخواهر نگاه میکرد که آنها هیچ میلی و رغبتی به ارتباط با اورا. نداشتند. آنروز متوجه شدیم که عمه ام برای رفتن به مشهد بارسفر بسته بوده و بین راه هوس میکند به برادرش که سالها از او بی خبر بوده هم سری بزند . شوهرعمه ام مغازه دار بود در تهران وضع خوبی داشتند.یعنی خیلی بهتر از ما بودند . شاید یکی از دلایلی که پدرم از عمه و عمویم دراین زمان بیشتر دوری میکرد همین اوضاع خوب آنها بود . پدر من فرزند بزرگ بود ووقتی پدر و مادرش فوت میکنند همین عمه من شوهرداشته عمویم نوجوان بوده درآنموقع که بقول معروف پول پدرازپاروبالامیرفته بعلت غروروخودخواهی رفتاری با برادر و خواهرش میکند وهمانطورکه مفصلا برایتان شرح دادم بینشان بسیارفاصله بودحالا هم که دیگرپدرمیدیدآنها بسیار ازنظراقتصادی از ما جلوترهستند سرنا سازگاری دیگری راگرفته بودو گویا کسر شان خودش میدانست که با آنها رابطه داشته باشد . بهر حال مثل اینکه با آمدن عمه بدون خبر دیگر پدر نتوانسته بودکاری بکند و رو نشان ندهد برای همین مجبور شده بود تن به قضا بدهد و آنها را دو سه روزی مهمان کندتاحد اقل جلوی ما بچه ها آبروداری کندوشرمنده شان نباشد.آنروزبا آمدن آنها زندگی ماهم یک رنگ ولعابی گرفت . مادرمن تک فرزندخانواده بودوپدرومادرش هم که مرده بودند.خلاصه ما یکی ازکسانی بودیم که تقریبا در شهرمان با هیچ خانواده ای رفت آمد نداشتیم یعنی فامیلی نداشتیم که رفت و آمدی در بین باشد لذا همیشه همسایگان و دوستان گاهگاهی مهمانمان میشدند و یا به خانه آنها میرفتیم با آمدن عمه زندگی ما حالا دیگر رنگ و جلائی گرفته بود. 

عمه ام زنی بسیار خوش مشرب و زیباو مهربان بود.آنچنان ما را بسینه اش می چسباند که به دل آدم می نشست . سه تا پسر داشت . عباس و محمد و اصغر و اسم دخترش هم فاطمه بود . اسم عمه خدا بیامرزم گلی بود . از شما چه پنهان با آنکه ده دوازده سال بیشتر نداشتم وقتی چشمم به پسربزرگ عمه ام عباس افتاد دلم لرزید.گویا آن موقع ها دخترها خیلی زود بزرگ میشدند و یا اینکه بعلت بسته بودن فضای جامعه فکرو ذکر دختر فقط شوهر کردن بود . مدرسه ای هم که نبود سر دخترها گرم شود و یا به قول امروزیها چشم و گوششان باز شودوپای ازخانه بیرون رفتن داشته باشند بیشتروصلتها فامیلی بود. شاید این یکی از دلایلی بود که با دیدن عباس مهرش به دلم افتاد آدم بدبخت را خداوند از روز اول به طالعش مینویسد . حالا وقتی فکرش را میکنم میبینم کاشکی هرگز عمه ام به زیارت امام رضا نمیرفت تا با این تصمیم اوسرنوشت من اینگونه به ناکجا آباد بکشد . خلاصه اینکه . عباس در آن موقع شانزده یا هفده ساله بود پسری بسیار زیبابا قامتی بلند . چشمانی سیاه که حالت خمارگونه ی چشمانش دلم راربود . موهای سیاهش که مثل شبق میدرخشید به روی پیشانیش ریخته شده بود انگار هزاران آرایشگر اورا برای دل ربودن از من آرایش کرده بودند . خیلی شبیه عمه جان بود . دوپسر عمه هردو کوچکتر از عباس بودند . ولی از نظر شکل و شمایل فرسنگها فاصله با او داشتند . من شوهر عمه ام را تا آن روز ندیده بودم حتی آنروز هم با عمه نیامده بود با دیدن تفاوت عباس با برادرهایش میشد اینطور فکر کرد که محمد و اصغر احتمالا شبیه پدرشان بودند . خلاصه زیبائی عباس شد بلای جان من و زندگی و آینده من . فاطمه دختر عمه دو سه سالی از من بزرگتر بود ولی برعکس من که ریزنقش بودم فاطمه دختربلند قامت ودرشت اندام بود. درست عکس عباس بود هرچه عباس زیبا بود فاطمه از زیبائی هیچ بهره ای نداشت . در کل مثل اینکه پسرهای عمه هر سه از فاطمه زیباتر بودند .

دوسه روزی که عمه خانه ما بود مادرم ازهیچ خدمتی دریغ نکرد . تا آنجا که میدانستم همیشه بین مادر و عمه و عمویم رابطه ی خوب ومحترمانه ای برقرار بود برای همین در این مدت هم عمه از مهربانی و مادر از پذیرائی چیزی کم نیاوردند و در کنار اینها ما بچه ها هم کلی پر و بال باز کرده بودیم و بهم نزدیک شده بودیم خصوصا من با فاطمه . شاید بعد از مدتها کسی را پیدا کرده بودم که در خانه مان نقش مهمان را داشته باشد چنانچه میدانید من یک برادر بزرگتر از خودم و شش برادر کوچکتر داشتم خواهرم از تمام ما کوچکتربود برای همین حضور فاطمه برای من بسیار مغتنم بود.از طرفی پدرهم این سه روزه کاملا معلوم بود که حال روحیش خیلی خوب شده در ضمن از حرفهائی که بین عمه و پدرم رد و بدل شد از حال و روز عموئی که در تهران داشتیم هم خبردار شدیم . فهمیدیم که عمویم کارمند یکی ازادارات دولتی است  او هم سه تا پسر دارد وآنطور که عمه برای پدر توضیح داد از زندگی خوبی هم برخورداراست وخلاصه با آمدن عمه ما دارای کلی فک و فامیل شده بودیم و همین امر باعث شده بود که توی درو همسایه و آشنایان کلی خودمان را نشان بدهیم .من همیشه از اینکه هیچ فامیلی نداشتیم آنهم در آن محیط کوچک که اکثرا با هم فامیل بودند خیلی احساس خوبی نداشتم و حالا حس میکردم این کمبودم با آمدن عمه و پسرها و دخترش حسابی جبران شده .اغلب برای دوستان و همسایه ها پز عمه  تهرانیم و پسر و دخترش و عموی ندیده ام را میدادم . سه روز مثل برق و باد گذشت  با رفتن عمه دو باره زندگی ما همان  شد که بود.ولی زندگی من پاک دگرگون شده بود روز وشب درخیال و خواب عباس را میدیدم . آرزوی یکباردیگر دیدن او برایم شده بود خیال ثابت در آن زمان من هیچکس را نداشتم که در باره این دلدادگیم با اوحرف بزنم فقط با خودم ازعشقی که اینگونه به ناگهانی مرا به اوج برده بود حرفها میزدم . وقتی به فکر عباس بودم احساس میکردم تمام تنم داغ میشود . بعضی اوقات احساس میکردم نگاههای عباس به من یک نگاه ساده نبودخیال میکردم اوبه من نظرخاصی دارد و بعد به خودم نهیب میزدم که چون او را دوست دارم اینگونه خودم را میخواهم راضی کنم . خلاصه اینکه حسابی عاشقش شده بود . البته عشقی که هرگز به مخیله ام هم نمی گنجید که روزی به ثمر برسد ولی خوب دلست و اختیارش دست آدم نیست .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

عمه ,زندگی ,هم ,عباس ,بودند ,یک ,بود که ,که در ,خاله مریم ,شده بود ,عمه ام

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

*منم تنهایی* اخبار آنلاین شهر کرج greenpost معرفی برترین آموزشگاه ها و اساتید موسیقی اصفهان آنلاین مطالب اینترنتی حسابداری AC30 و حسابر30، پایان نامه، از هنرستان تا دانشگاه learnlanguages لاغری و رژیم درمانی آکادمی مدیریت