فصل یازدهم

منیر با گوشه ی چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت رضا تو مثل برادر من هستی من هم ترا خیلی دوست دارم تو بعداز پدر و مادرم تنها کسی هستی که مونس و نگهبان منی . اینها را گفتم که بدانی بچه چشمی من به تو نگاه میکنم . بدان که ازهر حرفی که میزنم میخواهم ارزش خودت را نزد من ارزیابی کنی . من هرگز نمیتوانم تصور کنم که تو را به چشم شوهر نگاه کنم راستش تو مرد هستی و من زن شاید حرفهای من برای تو قابل قبول نباشد ولی من صادقانه میخواهم هرچه در دل دارم برای تو بگویم گفتم که تو مثل برادر و یاور من هستی . دلم میخواهد هرچه را که حس میکنم برای تو بی رودربایستی بزنم . هرچه باشد تو بهتر از آنها مرا درک میکنی . راستش یکی دو ماه است که پدر و مادرم روز و روزگارم را سیاه کرده اند . و هر ثانیه هزاران دلیل و برهان میاورند . آخر زندگی که با دلیل و برهان نمیشود . خودت بگو رضا میشود؟ رضا سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت کاملا درست است . ادامه بده . منیر گفت خوب خودت هم که میگوئی نمیشود .

با حرفهای منیر حال رضا ثانیه به ثانیه بد و بدتر میشد انگار در یک سراشیبی افتاده بود و نمیدانست چگونه از سقوطی که هرگز تصورش را نمیکرد خلاص شود او نمیخواست بهیچ شکلی حرفی بزند و یا کاری بکند که خاطر منیر آزرده شود او را واقعا و از صمیم قلبش دوست داشت گاهی حس میکرد که اگر منیر نبود شاید بعد از سربازی از کار کردن در مغازه آقا رجب سرباز میزد مدتها بود که حس کرده بود توانائی هائی دارد که به خاطر حضور منیر و عشقی که تمام وجودش را اشغال کرده بودو قدرت دوریش را نداشت  چشم پوشی کرده بود گو اینکه او هرگز به اینکه داماد آقا رجب شود را در سر نمی پروراند ولی وقتی دل کسی جائی بند است دلیل و منطق جائی ندارد او ناخود آگاه به دیدار منیر نیاز داشت .بعضی اوقات فکر میکرد منیر مثل او برای نفس است اگر از او دور باشد حتما میمیرد . این احساسات برای رضا عجیب نبود او مثل درختی بود که تمام تکیه اش به پدر و مادر منیر بود نادانسته و ناخواسته در کنار آنها احساس ارامش میکرد  و حالا رضا بزرگترین ضربه را داشت از کسی میخورد که هرگز چنین تصوری را نمیکرد. شاید با خودش فکر میکرد کاش هرگز زهرا به او چنین پیش نهادی نکرده بود.زندگی او یک حالت س و آرامش داشت  . زهرا خانم با این پیشنهادش این آرامش را به یک هیجان باور نکردی تبدیل کرده بود اصلا رویاها و تصوراتش را به دنیائی دیگر برده بود در حقیقت مثل این بودکه در این مدت کوتاه در بهشتی به روی او باز کرده بود  که اکنون با حرفهای منیر داشت به جهنم تبدیل میشد لااقل پیش از این نمیدانست که منیر هیچ احساسی به او ندارد .آخر آدم عاشق در خواب خیال همیشه آنچه را که دلش میخواهد تجسم میکند و حالا تمام آن خواب و خیالها مثل یخ در مقابل گرمای خورشید داشت آب میشد و نهایتا در همین لحظه به این نتیجه رسید که نه تنهاباید از این وصلت چشم بپوشد. بلکه با تمام افکاری که سالهای به آن دلخوش کرده بود باید خدا حافظی کند و این درد بود که اکنون داشت مثل خوره به جانش افتاده بود  .یک آن به خود آمد و گویا قسمت زیادی از حرفهای منیر را نشنیده بود . دو باره چشمش به دهان منیر دوخته شد . کلماتی که از دهان منیر بیرون می آمد برای او بسیار جان گداز بود ولی او یاد گرفته بود که با هر دردی کنار بیاید . گویا سرنوشتی داشت که جنگیدن با آن هیچ ثمری نداشت کاملا تسلیم شده بود . ثانیه ها پشت سر هم گذشت . ولی نهایتا  با طرز حرف زدن منیر و حال و روزی که به او میدید ندائی درونی به او میگفت که زیر کاسه حرفهای منیر یک نیم کاسه ای هم هست  . حالا دیگر دلش بیشتر از آنکه بخواهد با منیر ازدواج کند این حس آزارش میداد که چه راز و رمزی درمیان است. او با منیر بزرگ شده بود منیر را بقولی مثل کف دستش میشناخت . اگر مسئله ای در میان نبود هرگز منیر نمیتوانست با این صراحت در مقابل تقاضای پدر و مادرش مقاومت کند . منیر شاید میتوانست احساساتش را از پدر و مادرش پنهان کند ولی سر رضا این کلاه نمیرفت . و رضا چه خوب از سخنان منیر پی به احساسش برده بود . . پس بهتر دید که با هر ترفندی زیر زبان منیر را بکشد . یک لحظه بخودش گفت اگر اینکار را نکنم یک عمر پشیمان خواهم بود این سری هست که باید برای من فاش شود . مکر میشود چشم برهم بگذارم ؟ منیر ممکن است بتواند همه را بپیچاند ولی من از این قضیه آسان نمیگذرم نه فقط برای رضای دل خودم بلکه این وظیفه ی منست که در قبال محبت این زن و شوهر از پشت این ماجرا باخبر بشوم نکند سهل انگاری این زمان من باعث پشیمانی و حتی مسائلی شود که برای این خانواده گران تمام شود . پس تمام هم و غم خود را در این زمان صرف این کرد که از این راز پرده بردارد . منیر نسبت به رضا سنش خیلی کم بود و رضا به راحتی توانست زیر زبانش بکشد . او به منیر گفت . باشد هرچه تو بخواهی . اول به تو بگویم که من ترا بیشتراز جانم دوست دارم ولی حاضرنیستم ترا به زور به خانه ام ببرم نه تو و نه کسی دیگر را . هرکسی را که انتخاب کنم در زندگیم باید مطمئن باشم که با دل و جان و رغبت پا به خانه خودم و دلم میگذارد . حرف یک عمر زندگیست . بازیچه که نیست . من این را خوب درک میکنم . گمانم تو هم مرا خوب شناخته ای. این برای من جای خوشبختی دارد که تو با من به این راحتی حرفهایت را میزنی با این گفته های من متوجه شدی که منهم با این احساسی که تو داری هرگز راضی نیستم ثانیه ای به این ازدواج فکر کنم . ببین نه تو باید به زور ازدواج کنی و نه من باید گول حرفهای حتی پدر و مادر ترا بخورم . درست است ما از آنها کمتر تجربه داریم ولی آخرش من و تو هستیم که باید برای آینده خودمان تصمیم بگیریم . ولی حالا که میگوئی مرا مثل برادرت دوست داری پس به من بگو علت اینکه با این ازدواج مخالفی چیست . همین اینجا به تو قول میدهم که درست مثل یک برادر خوب که بسیار هم به خواهرش علاقه دارد و آرزویش خوشبختی اوست راز ترا تاآخر عمر پیش خودم نگهدارم . هر کاری هم از دستم بر بیاید برای اینکه به آرزویت برسی میکنم . به شرطی که مطمئن شوم تو همه چیز را به من میگوئی. حرفهای رضا آنچنان از سر صدق ودوستی و محبت آمیز بود که منیر یک لحظه هم نتوانست در مقابلش مقاومت کند . شاید منیر هم دلش پر میکشید که کسی پیدا شود تا او حرفهای دلش را بزند . منیر در حقیقت دختر تنهائی بود پدر و مادرش تمام زندگیشان را گذاشته بودند تا او لحظه ای احساس تنهائی نکند ولی این برای دختری به سن و سال و با حال یک دختر تازه بالغ شده همخوانی نداشت او به دنبال یک هم صحبت میگشت دلش میخواست جوانی کند و این حال او را نه آقا رجب درک میکرد و نه زهرا خانم . برای آنها این احساسات اگر گناه نبودحتما اشکالاتی داشت که هرگز این پدرومادرر اضی به قبولش نبودند وحالا کسی مثل رضابا این صداقت و پاکی و صمیمیت کنار اوست و به او پیشنهاد میکند که میتواند سنگ صبورش باشد خواسته یا ناخواسته به آرزوئی که داشت رسید پس با کمی من و من کردن در حالیکه معلوم بود هرگز  نمیخواسته در این مورد با هیچکس صحبت کند لب به سخن باز کرد و گفت .رضا تو به من قول دادی امیدوارم بدانی که چقدر برایم عزیز هستی که میخواهم حرف دلم را به تو بزنم . من ترا میشناسم و اطمینان دارم که هرچه میگویم در هیچ شرایطی رازم را برملا نمیکنی. اگر پدر و مادرم این حرفهای من به گوششان برسد با شناختی که تو داری خودت میدانی که چه بر سرم خواهند آورد .با حرفهای تو احساس میکنم که خدا ترا برای من فرستاده تا هم حرفهایم را بشنوی و هم بفهمی که چه میگویم و در نهایت شاید این امید را هم دارم که مرا راهنمائی کنی و اگر کاری از دستت بر می آید کمکم کنی من از این پس واقعا روی کمک تو حساب میکنم . رضا در حالیکه هر ثانیه داشت برایش به سالی میگذشت و بی تاب بود ببیند پشت اینهمه آسمان و ریسمان چیدن منیر چه رازی را میخواهد برایش فاش کند با کمال صبوری حرفهای او را گوش کرد و باز هم به او قول داد که به او اطمینان کند و منیر وقتی حرفهای رضا را شنید کاملا آرام شد و در حالیکه لبخندی گوشه لبش ظاهر شده بود گفت.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

منیر ,تو ,هم ,رضا ,یک ,حرفهای ,پدر و ,به او ,را به ,کرده بود ,از این

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گلهای پِیرنگ hansabt gedal-por-tamana آسان بخرید تخیلات یک نیمه مهندس fakhtehiha دیپلم اسان در کرج و شهریارملارد بیا تو مالزی Matlabi دانستنی های پوشاک