فصل ششم

خلاصه در حالیکه دل توی دل رضا نبود که چه شده نکند کاری خلاف میل آنها انجام داده و آقا رجب خودش نمیتوانسته رو در روی من شود وبگوید حالا زهراخانم پا پیش گذاشته .ویا نکند میخواهند عذرم را بخواهند . و حالا زهرا خانم آمده تا از او بخواهد که برای خودش فکری بکند . در همین حال و هوا بوددرحالیکه وحشت ازاتفاقی که زندگیش رادگرگون کند از همه مهمتر او را از منیر دور کندتمام ذهنش رااشغال کرده بود .و با تمام این افکار که در حقیقت او را حسابی اول صبحی بهم ریخته بود کمی سعی کرد بر خودش مسلط باشد وقضاوت نابجائی نکند.با خوشروئی زهرا خانم راتعارف به نشستن کردو به سرعت برایش یک چای که میدانست او چقدر دوست دارد آورد

رضا تمام سعیش این بودکه حالی عادی داشته باشد وهولی را که دردلش افتاده بود زهرا خانم از صورتش نخواند .بنا براین درحالیکه  باخنده ای که  صورتش را پوشانده بود گفت . زهرا خانم اولا چه عجب که هوای ما به دلتان افتاد و قدم رنجه کردید . خیلی خوشحالم از اینکه اومدید به دیدنم . ولی راستش مانده ام سر زده آمدنتان به مغازه برای چیست اگر کاری داشتید میگفتید خودم خدمت میرسیدم زهرا استکان چایش را تا نیمه خورد .گویا اوهم ازدرون دچاردلواپسی ونگرانی بود.وبا این کار میخواست هم زمان بگیرد و هم کمی آرامش بخودش بدهد.اواین فرصت راکه دنبالش میگشت تاهرچه زودترسر صحبت را ب باز کند با این حرف رضا به دست آورد دیشب تاصبح فکرکرده بوداینکه ازکجاشروع کند که اول فکربدی نکندخوب مادرِدختر بودوهزارتا فکروخیال دور وبرسعادت دخترش میکرد.اومیخواست میخی بزمین بکوبدکه حسابی قرص ومحکم باشد. میترسید با کوچکترین اشتباهی یا آبرویشان پیش رضا برود ویا به قولی مرغ ازقفس بپرد.او میدانست که رجب چقدراین مسئله برایش مهم است شوهرش رامثل کف دستش می شناخت از این پیشنهادی که کرده بود معلوم بود که باید و باید این کار بشود . اوعاشق منیربود و رضا هم در طول این مدت بدون اینکه قصدی داشته باشد با رفتارش به آقا رجب فهمانده بود که بادادن دخترش باوهیچ جای ابهامی برای دخترش باقی نمیماند . تمام افکار زهرا با این دلشوره هائی که به جانش افتاده بود .رویهمرفته حتی حرف زدن وشروع کردن رابرایش بسیاردشوارکرده بود.رضا هم که زهرا را خوب میشناخت با این تانی در گفتار بیشتردلش به شور افتاده بودیک لحظه باخودش فکرکرداین زن وشوهرعمری ازشان گذشته هیچ چیز را ندانند تجربه زیادی کسب کرده اند خصوصا آقا رجب .نکند ازطرز نگاه ویا حرکتی کنترل نشده به علاقه و عشقی که من به منیر دارم پی برده اند وحالا زهرا خانم این دست و آن دست می کند که حرف آخرش را بزند. این ذهنیات رضارا پاک دگرگون کرده بوددراین حال چشمش رابه زهرا خانم دوخته بود تمام این افکار که از مغز رضا گذشت به چند ثانیه بیشتر نمیرسید . بالاخره زهرا خانم کمی خودش را خم و راست کرد و گفت . رضا جان بنشین میخواهم کمی مثل مادر و پسر با هم درد دل کنیم . عیبی دارد؟ رضا گفت نه انشا الله که خیر باشد . من گوشم با شماست .

زهرا بقیه چایش را خورد سینه ای صاف کرد و بعد شروع کرد از آسمان و ریسمان بهم بافتن در تمام این مدت رضا که خوب او را میشناخت وقتی داشت صحبت میکرددقیقا متوجه شده بود که او حرفی دارد که میخواهد به رضا بگوید و حالا دارد مجلس را گرم می کند ازاینرو ساکت نشسته بود و چشمش را به دهان او و دلش را به دریا سپرده بود.این پسر در تمام زندگیش دوران سختی را گذرانده بود هرچند شانس با او یاری کرده بود ولی از آنچه بر او و روح حساسش گذشته بود نباید غافل بود . دردهای رضا آن نبود که بتواند به زبان بیاورد . هرکسی نمیتوانست سنگ صبور او باشد . زیرا باید درداو را میداشت تا حرف دلش را میفهمید.

رضا هنوز ساکت بود و دل به دریا سپرده تا چه پیش آید ثانیه ها به سختی برای هردو سپری میشد . و امابعد از همه مقدمه چینی ها زهرابه رضا گفت . رضا جان راستی تو برای آینده ات فکر کردی؟ بالاخره که چی؟ داری پیر میشی پسرم . من و رجب همانقدر که دلواپس زندگی و آینده ی منیرکه تنها دخترمان هست هستیم برای توهم نگرانیم من مثل مادرت هستم میشه به من بگی تا حالا کسی را زیر نظرگرفته ای یا نه؟ وآیا تاکی میخواهی همینطوربلاتکلیف بمانی . هر کاری در زندگی زمانی دارد اگر خیلی دیر شود مشکل ها کمتر نه که بیشتر میشود باید انسان زمان مقتضی هرکاری را به جای خودش انجام دهد . تو جوان هستی بدبختانه کسی هم جز من و رجب نداری . همین باعث میشود که ما بیشتر احساس مسئولیت بکنیم . فکر کردیم شاید اگر خودمان به تو پیشنهاد بدهیم که هرکاری دراین راستا داشتی اگردلت خواست باما درمیان بگذارتا اگرتوانستیم به تو کمکی بکنیم میدانم خودت بهتر میدانی که چند فکر بهتر از یک فکر است ما بیشتر این فکر را کردیم که نکند رو دربایستی کنی وماهم بی خیال باشیم وزمانی برسد که دیگر برای خیلی کارها دیرشده باشد .زندگی تو همیشه برای من و رجب مهم بوده وقتی من بعنوان مادری نگران حرف دلم را به رجب زدم و به رجب گفتم خودش با تو صحبت کند او میگوید زنها بهتر در این موارد میتوانند کارساز باشند . ضمن اینکه اگر تعلل کنیم ممکن است بعدها رضا بگویدمن جوان بودم وشرمم آمدبا شمااین مسئله رادرمیان بگذارم شما چرامراآگاه نکردید  به قول رجب آن زمان ما شرمنده تو میشویم حالامن آمده ام باتوصحبت کنم .همانطورکه گفتم من مادرتوهستم هرچه در دل داری بگو . من گوشم و هوشم با توست .رضا که خود را آماده نکرده بود به این سئوالها جواب بدهد . با کمی فکر ومن ومن کردن گفت .راستش من تا حالااصلا به این مسئله فکر نکرده ام هنوزهم زندگیم آنطورروبراه نیست که دست دختری رابگیرم وبیاورم بالاخره هرزندگی یک چیزهائی اولیه ای لازم دارد که من الان اصلا دراختیارندارم .ضمن اینکه تاحال به هیچ دختری نه فکرکرده ام و نه به ذهنم رسیده بود که در فکرش باشم . زهرا گفت درست میگی منهم به حرفهای تو ایمان دارم تو توی دامن خودم بزرگ شدی اگر ترا نشناسم که خیلی عجیب است ولی بین خودمان بماند. من وهمسرم آنقدرخوب ترامیشناسیم که میدانستیم جواب تو چیست .توآنقدرچشم ودل پاک هستی که بودنت کنارما بعنوان فرزند برایمان سعادت است . همین دانستن اخلاق تو بود که تصمیم گرفتیم با تو صحبت کنیم . راستش نه یکبار که مدتیست من و رجب به این فکر افتاده ایم خیلی هم با هم در باره زندگی آینده تو فکر کرده ایم .راههائی هم به نظرمان رسید حتی یکی دونفر از اطرافیان را زیر نظر گرفتیم ولی رجب میگوید آینده رضا را اگر ما بخواهیم دخالت کنیم باید تمام هوش و حواسمان را جمع کنیم و با حساب اینکه ازدواج مثل هندوانه نبریده است از ترس اینکه مبادا پشیمانی پیش بیاید و ما شرمنده تو که امانت خداوند پیش ما هستی بشویم راستش دست و دلمان میلرزد.ما هردو ایمان داریم که تو از هر نظر شایسته هستی . هیچ کس دور بر ما نیست که باندازه ی تو از همه جهت برازنده باشد .حرفهای زهراخانم کم کم داشت حوصله رضا را سر میبرد . با خودش گفت او چه میخواهد بگوید که اینهمه آب و تابش میدهد. درتمام مدت سرش به زیربودوضمن اینکه ته دلش ازشادمانی میلرزید و خوشحال بود که زهرااینگونه ازاوتعریف میکندولی هنوز در مانده بودکه نهایتااو چه میخواهد بگوید دراین افکاربود که بالاخره زهرا قصداصلیش رااینگونه درمیان گذاشت .رضا جان تو میتوانی این پیشنهاد راکه میکنم چه موافق وچه مخالف باشی.و حتی اگر دلت خواست هرگزبه کسی نگوئیم وتقریبا راز داریکدیگر باشیم. ووقتی از رضا قول گرفت گفت.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

رضا ,تو ,زهرا ,رجب ,فکر ,هم ,زهرا خانم ,بود که ,و رجب ,من و ,را به

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سفال سنتر اینسوئل باران زده دانشکده موفقیت قاسم minugerafick معرفی بهترین فایل های جدید و بروز دنیای وب پخش عمده لوازم تحریر دانلود کده بهترین سایت