فصل سی و یکم

بعد از اینکه خودم را راضی کردم که بی پرویز هم میتوانم زندگی کنم یکروز پنهانی جلوی خانه اش کمین کردم . میخواستم سوگلیش راببینم نمیدانم چرا دست به اینکار زدم . انگار از خود دیگر اختیاری نداشتم . این دلم بود که میخواست پرویز را ببیند و این را بهانه کرد. عصربود میدانستم او عصرها دوست دارد که برای گردش و تمدد اعصاب بیرون از خانه گردش کند .  در گوشه ای که مطمئن بودم دیده نمیشوم کمین کردم .نمیتوانم بگویم چه حالی داشتم .هرکسی میخواهدحال مرابداند باید درست این لحظات را از سر گذرانیده باشد .دلم آشوب بودوانگار پاهایم توان تحمل وزن بدنم را نداشت . خوشبختانه طولی نکشید که در خانه باز شد. قلبم داشت از جا کنده میشد . فریادم رادرگلوخوردم . پرویز ازدر بیرون آمد وپشت سرش اورا دیدم .پرویزعاشقانه دستش را گرفت که اگر توانش را داشتم میرفتم وسیلی محکمی به اومیزدم آخر او همانطور که دست او را گرفته بود بارها وبارها دستم رادردستان مردانه اش مشتاقانه گرفته بود .گرمی دستش را در آن لحظه روی تک تک سلولهای دستم حس کردم. صورت زن پرویز در آفتاب نیمروز چقدر زیبا بود . تمام رخ به طرف من برگشت.انصافا خیلی زیبا بود راست میگفت پرویز.جوان و زیبا معلوم هم بود که از یک خانواده ی متشخص است . یک آن خودم را با اومقایسه کردم .من درشرایطی بودم که این تفاوتها را به خوبی درک میکردم . آه که مجبور بودم با تمام عشقی که به پرویز داشتم به او حق بدهم که مرا بگذارد و بگذرد. نمیدانستم چه باید بکنم . آرام آرام گوئی در خودم مُردم . بی آنکه بهوش باشم نگاهشان میکردم . رفتند و من ماندم و دردهائی که میباید به آنها خو کنم . آنروز و شب را چگونه گذراندم نمیدانم بعد از آن هم مدتها کارم در تمام روزو شب در هر موقعیتی که بودم گریه بود و گریه و یا با خودم حرف میزدم میخواستم خودم را از برزخی که گرفتار آمده ام نجات دهم . اگر درمقابل مرگ انسان راه چاره ای داردمنهم در مقابل این اتفاق راهی داشتم .پس میباید یا به زندگیم خاتمه دهم ویاخودم رابا شرایط موجودوفق دهم . وآخر به این نقطه رسیدیم که ازمحیطهائی که پرویزبهرشکلی او حضوردارددورشوم . و بهمین دلیل تقاضای انتقال به یک آزمایشگاه دولتی  که فرسنگها فاصله با بیمارستان و دانشگاه داشت راکردم. اوضاع اقتصادیم خیلی خوب بودخانه کوچکی درنزدیکی همان آزمایشگاه خریدم تا بیرون ازآن محیط نروم . شاید از ترس اینکه دوباره به علتی چشمم به پرویزکه گذشته ی نابه سامانم بود نیفتد. هنوز عشقش درتارتار وجودم غلیان داشت . ضمنا با خودم عهد کردم که تنهائی رابرای همیشه انتخاب کنم . تازه به مرزسی سالگی نزدیک میشدم .بیست و هشت سال سن با آن گذشته ای که من داشتم دیگر جائی برای شروع یک زندگی جدید  نبود. بزرگترین بدبختی من این بود که راهی برای رفتن به نزد خانواده ام را هم نداشتم . ترس از خلیل وجودم را می لرزاند . شاید اگر نروم هم خانواده خودم و هم خانواده خلیل به خیال اینکه مرده ام زندگیشان روال عادی پیدا کرده من را اگر ببینند دو باره سر دشمنیها باز میشود و آن بیچاره ها را دچار درد و رنج میکنم پس بهتر است در این سر دنیا به درد خود بسوزم و بسازم . شاید ناآگاه به این شکل زندگی خو کرده ام . البته از اینکه زندگی آرامی دارم خیلی هم نگران نیستم . ولی تاکی تنهائی ؟ بالاخره زندگی تداوم دارد هیچ انسانی از فردای خودش با خبر نیست . این وحشتها هست که دنیا خانم در حالیکه از بازگو کردن و یاد آوری دردهایش دیگرتوانی برایش باقی نمانده بود گفت حالااز شما چه پنهان مدت یکی دوماه است مردی که کارمند وزارت راه است و سن وسالی هم دارد و به گفته خودش مدتهاست از همسرش جدا شده از من میخواهدکه با او ازدواج کنم راستش میترسم دلم میلرزد نا گفته نماند که من آنقدردر زندگیم بدی دیدم که دیگر توانی برای مقابله با ناملایمات ندارم . چون شنیده ام این سیدها میتوانند آینده را بگویند گفتم اگر حتی یک هوشدار هم بدهند شاید کمکی به خودم کرده باشم . انسان وقتی در دریائی متلاطم در حال غرق شدن است به یک تکه چوبی که میداند هیچ امیدی به آن نیست متوسل میشود.  از طرفی احساس میکنم دارم پیر میشوم تاکی میتوانم تنها باشم . راستش ازاین تنهائی بسیاروحشت دارم.همین افکارباعث شده بخودم این نوید رابدهم که ممکن است امیدی به داشتن بچه باشد هنوز خاطره ی رحمان قلبم را به درد میاورد . همه ی این فکرها دارد مثل خوره مرا میخورد .  بخدا اگر ناعلاج نبودم هرگز به شما زحمت نمیدادم . در حالیکه من و مادرم هردو  او را دلداری میدادیم هرسه به نزد سیدها رفتیم . مادرم که مدتی بود درگیر درد دلهای دنیا بود برای کارهای خانه رفت و من و دنیا را با دو برادر تنها گذاشت.

هردو سید مثل همیشه مدتی به صورت رنج کشیده دنیا نگاه کردند و من شاهد این صحنه بودم . آقا کمال نگاهی به من و بعد به دنیا خانم کرد. از حرفهائی که سید از گذشته ی دنیا به او گفت و منهم نقش بازگو کننده را داشتم میدیدم که دنیا هرلحظه متعجب تر میشد انها ازرازهائی هم پرده برداشتند که حتی دنیا ازگفتن آنها به ما ابا کرده بود.وقتی درپایان دنیا سئوالش را مطرح کرد سید گفت. ببین این مردکه الان خواستگار توست  به پای تو نخواهد ماند . او زمانی طولانی نمی گذرد که زنش به سراغش میاید از او بچه دارد . بالاخره هم به سمت آنها میرود هوای خودت را داشته باش . ولی من صلاح میدانم که با او ازدواج کنی میدانم از چه رنج میبری او حلال مشکل تو خواهد بود . از او دو پسر خدا به تو خواهد داد . دنیا پرسید با تمام این حرفها شما باز هم میگوئید من به این ازدواج تن دهم . سید گفت بلی . تو در شرایطی هستی که اگر او برود کس دیگری به سراغت نمی آید . حد اقل صاحب دو بچه میشوی . پرسید او بچه ها را به که خواهد داد ؟ میترسم از چاله در آیم و به چاه بیفتم . میترسم بازبرسر نگهداری بچه ها  باز اینهم یک بامبول در آورد . بخدا دیگر تحمل ندارم . خدا میداند و شما هم که از سیر تا پیاز زندگیم را میدانید . سید گفت نه خیالت راحت باشد او پنج فرزند بزرگ وکوچک دارد اوضاع زندگیش هم زیاد تعریفی ندارد از توهم پولی نمی گیرد به تو هم پولی نمیدهد سرپرستی بچه ها را هم به تو واگذار خواهد کرد با این وصلت تو از تنهائی درمیائی وصاحب بچه هائی میشوی که یک عمراست آرزویشان را داشتی. حال میل خودت هست.ضمنا به طالع تومیبینم که دو پسرت سرپرست خوبی برایت هستند . و عاقبت خوبی در کنارشان خواهی داشت جلسه تمام شد. دنیا خانم با کلی تشکر از ما خداحافظی کرد و رفت  . رفت به همان راهی که سید ها به او پیشنهاد کرده بودند در تمام کارهایش هروقت فرصتی میشد به مادرم سر میزد و از کم و کیف زندگیش خبر داشتیم .تا اینکه دنیا خانم از محله ی ما رفت و دیگر ما از او بی خبر ماندیم  .

زمان چه زود میگذرد . پنج سال از آن روزها گذشت و بعد از پنج سال روزی دنیا خانم را اتفاقی در راه آمدن به خانه دیدم . بسیار خوشحال شدم خیلی دلم میخواست از حال و روزش با خبر باشم .بعد از سلام و احوالپرس از او حال و روزش را پرسیدم گویا خود را به آنچه که پیش آمده بود راضی کرده بود  . هرچند روال خوبی نبود ولی با آمادگی که داشت توانسته بود مثل زندگی گذشته اش بسازد و بسازد و گلیم پاره اش را از آبهای گل آلودی که زنگیش بود بیرون بکشد . گفت همان شد که آن دو برادر سید گفته بودند . و درحالیکه اشک در چشمانش پر شده بود گفت به همان نقطه رسیدم. دنیا خانم ادامه داد تازه از شوهرم جدا شده . گفت مرد بدی نبود ولی دلش مثل دل پرویز گیر دیگری بود . و این شد تمام زندگی من حالا خدا را شکر میکنم دو پسر دارم . راضیم زندگیم را اینها پر کرده اند . هنوز کار میکنم پرسیدم از پرویز خبری داری ؟ گفت نه . او از زندگیم بیرون رفته راستش همه بیرون رفتند فقط مانده همین دو تا که تمام عمرم و زندگیم هستند . . نمیدانم خوشحال از او جدا شدم و یا با دلی شکسته .

بعدها شنیدم که پسربزرگش  نویدبه خارج برای تحصیل رفته . آنجا زن ایرانی گرفته و برگشته و اکنون با زنش و بچه اش در تهران درنزدیکی خانه دنیا زندگی میکنند. پسرکوچکش هنوززن نگرفته او در حال حاضر پزشک است . دنیا خانم به بیماری اایمر خفیفی دچار شده وحید پسر کوچکش گفته تا مادرم زنده هست زن نخواهم گرفت . و کمر همت بسته تا از دنیا خانم به بهترین نحوپذیرائی کند . نوید هم یک لحظه خودش و زنش و بچه اش دنیا را ترک نمی کنند . دنیا خانم آخر و عاقبت به خیر شد.

وقتی من آخر داستان زندگی دنیا را شنیدم پیش خودم گفتم . خدایا زندگی چقدر پیچ در پیچ است.

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

هم ,زندگی ,خانم ,یک ,بچه ,تمام ,دنیا خانم ,از او ,بعد از ,را به ,بچه ها

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روانشناس خوب سرمه خط چشم گیاهی زینب 1377 hobooki سواد آموزی وپرسش مهر در سال رونق تولید مک پلاس دانلود فایل : پایان نامه های ارشد كیوی لاغر كننده قوی و خوشمزه nasimehonar فلسفهِ سياست