فصل چهاردهم

در این مدت سعی من این بود که حتی از خانه بیرون نروم میدانستم به محض اینکه چشمم به کمال بیفتد اختیاری دیگر برایم نخواهد ماند او هم آدمی نبود که من بتوانم به راحتی از دست عشقش فرار کنم راستش من مثل تشنه ای بودم که نیاز به این آب گوارا داشت و گویا کمال هم این حال وروزمراخوب درک کرده بود با خودم وقتی خوب فکر میکنم میبینم کمال واقعا در همه ی کارهایش آدم موفقی بوده هرچه را خواسته به دست آورده بین بچه های عمو اوازهمه یک سروگردن بالاتر است مادر و پدرش او را بیشتر از همه دوست دارند هیچ خواسته ای نیست که داشته باشد و والدینش بتوانند در مقابلش مقاومت بکنند . خلاصه آنکه این یک هفته مانند سالی گذشت هرچند داشتم زیربار سنگینی خرد میشدم ولی از خودم راضی بودم که توانسته ام در مقابل این خواسته که ممکن بود بخاطرش آبروی خودم وخانواده و حتی بالاتر از آن حیثیت پدرم را از دست بدهم همچنان استوار هستم . و اما  یکروز با کمال نا باوری و بدون اینکه خبری بما داده شده باشدسروکله مادرکمال درخانه مان پیدا شد خوب واضح بود که برای چی آمده . مادرم و پدرم هرگز به مخیله شان هم خطور نمیکرد که چرا منظر خانم اینگونه بی هیچ اطلاعی به خانه ما آمده ولی انگار یکی به من از غیب الهام کرد که منظر خانم راکمال پسرش راهی خانه ماکرده .مادرمن که همیشه درتمام مواردزنی متحمل وخود داراست و تقریبا با هیچکس در تمام مدت عمرم ندیده ام برخوردبدی داشته باشدباخوشروئی منظرخانم راپذیرفت منهم که خدامیداندچه حال وروزی داشتم نمیدانستم باید خوشحال باشم ویامنتظر عواقب کارهای خلافی که دور از چشم خانواده کرده ام .ترس از اینکه منظر خانم به مادر و پدرم بگوید که بین من و کمال ملاقاتهائی دورازچشم آنها بوده ومن با زرنگی این راازخانواده ام پنهان کرده ام و پس از آن چطور میتوانم با پدرم روبرو شوم داشت دیوانه ام میکرد.دلم میخواست زمین دهان باز کند تا من شاهد این اتفاقی که خدا میداند پشتش چه خواهد بود را نبینم .در اینوقت مادرم مرا برا بردن چای صدا زد . و من مثل کسیکه میخواهد به مسلخ برود داشتم قبض روح میشدم نه راه پس داشتم و نه راه پیش . حال و روزم گفتنی نیست رضا. منظر خانم وقتی من را دید آنچنان مهربانانه مرا بغل کرد و بوسید که هرگز آن حال را فراموش نمیکنم . من بسرعت از اتاق بیرون آمدم راستش از آنجائیکه میگویند وقتی چوب را برداری گربه ه خودش متوجه میشود میترسیدم کاری و یا حرفی بزنم و خودم را رسوا کنم .در واقع در آن حال خودم را و اتفاقهائی را که در حال وقوع بود به دست خدا سپردم . مادرم و منظر خانم مدتی با هم تنها بودند پدرم حتی برای دیدن مادرکمال از اتاقش بیرون نیامد. منهم گوشه اتاقی که پدرم در آنجا بود نشستم . زمان به کندی میگذشت و من ناخود آگاه انگار کسی میگفت باید منتظر وقایعی باشم . دراینوقت مادرم را دیدم که به اقاقمان آمدو با لحنی شکوه آمیزرو به پدرم کرد و گفت بهر حال زن برادرت مهمان ماست به ما رسیده اینقدر کینه ای نباش . پدرم در حالیکه نشسته بود و با حالی عصبی تسبیحش را میگرداند بی آنکه نگاه مستقیمی به مادرم بیندازد گفت خوب حالا که تو هرکاری خواستی کردی . و بعد با لحنی بسیار تند گفت نکند تو او را دعوت کردی ؟ مادرم با لحنی شکوه آمیز گفت . آقا رجب دستت درد نکند بعد اینهمه سال که در کنارت بودم مرا نشناختی مگرمیشود من بدون اجازه تو چنین کاری بکنم خوب خودش آمده تازه بی مقصد و منظور هم نیست . پدر گفت معلوم است او زیر دست مجید بزرگ شده همه ی کارهایشان حساب وکتاب دارد اگر نداشت که حالا چنین دبدبه و کبکبه ای نداشتند .آنها تمام سعیشان اینست که بهر وسیله ای که شده گوشت تن مردم را بکنند و نوش جان کنند منهم این را بارها و بارها به تو گفته ام اصلا چرا دررا به رویش باز کردی تو که میدانی من چشم دیدن اینها را ندارم . هروقت هرکدامشان را میبینم تنم میلرزد . مادردرحالیکه سعی میکرد شکیبائی کند گفت کمی تامل داشته باش اوآمده وبعد سرش رابرد کنار گوش پدرم چیزی را زمزمه کرد.در تمام این مدت من تنها کسی بودم که میدانستم توسط چه کسی و با چه اطلاعاتی منظرخانم به خانه ما آمده بود . حرف مادرم هنوز در گوش پدرم تمام نشده بود که خدا روز بد به کسی ندهد پدرم مثل کوه آتش گرفته بلند شد درست در همین وقت منظر خانم به در اتاق ما رسیده بود گویا منتظر بود ببیند عکس العمل پدرم چیست . رضا ندیدی این حال و روزی را که من به پدرم دیدم . نمیدانی چه علم شنگه ای به راه انداخت.در جواب مادرکمال که گویامرا برای پسرش آمده بود خواستگاری کند و بیچاره آمادگی برای این رفتار پدرم را نداشت رامیدیدم که رنگ به رویش نمانده وانگار داشت پی فرصت میگشت که از این جهنم فرار کند پدرم گفت . یکی را به ده راه نمیدهند سراغ خانه کدخدا را میگیرد .من مرده ی منیر راروی دوش پسرمجید نمیگذارم . خیال کرده من همه چیز را فراموش کردم . آمدند پا درمیانی کردند وگفتند شما دوتا برادرپایتان لب گور است خون که اتفاق نیفتاده خدا از آدمهای کینه ورز خوشش نمیاید خلاصه آنقدر به گوشم خواندند وخواندند تا در خانه ام را به رویشان باز کردم ولی این دلیل نمیشود که رنجها و دردهائی را که عاملش تنها و تنها همین برادر بزرگ که میباید حامی من باشد بود از یاد ببرم .مجید مرا مثل تفاله به دور انداخت تنها برادرش را. او حکم پدر مرا داشت به اوتکیه کرده بودم و آنوقت او مرا بی پشت و پناه که ول کرد. هرگز به این فکر نکرد که من بچه ی ده دوازده ساله ای بیش نبودم دست خالی بی پشت و پناه چگونه شب را روزمیکنم ودرچه شرایطی دارم جان میکنم .بله اوبرادریش راآنوقت که من نیازمندش بودم درحق من تمام کرد. یکبار نیامد ببیندچه به سرم آمده .ازهیچکس حتی سراغ مرانگرفت نمیدانست کجاهستم وباتنهائی و بی کسی چه میکنم .آنموقع من برادرش نبودم ؟ اینها همه هیچ  او یک به تمام معنی هستی ی که به همخونش رحم نکرد مگر از خاطر میبرم  آنچه را که از پدرمان به ما رسیده بود یکجا بالا کشید . او الان دارد پادشاهی میکند ولی من یک عمر زجر کشیدم تا توانستم حد اقل دوروبر خودم زندگیم را جمع کنم . حال چشم به تنها امید زندگی من دوخته . کم از من ید حالا امده بقیه اش را میخواهد ؟ او میداند با گرفتن منیر از من جان من را گرفته دراینصورت آمده جانم را هم بگیرد . .خلاصه پدر دق دلی سالهای سال را که روی سینه اش تلنبار شده بود سر زن عمو مجید یکجا خالی کرد.فکر میکنم این حرفهائی بود که میخواست همان شب اول بزند ولی خودش را کنترل کرده بود شاید از اینکه عمو مجید را پیش تمام خانواده اش رسوا کند باز هم بخاطر همخونی گذشته بود و حالا زمان را برای خالی کردن دق دلیهایش مناسب دیده بود و با این تقاضای زن عمو موجبش را هم یافته بود در حقیقت این آخرین تیری بود که پدرم را منفجر کرد .شاید منظر خانم فکرش را هم نمیکرد که اینگونه برخوردی را از پدرم ببیند  . در آخرهم پدرم آنقدر به خودش فشار آورد که همه ما دستپاچه شدیم فکر کردیم الان است که سکته کند .در تمام این مدت من مثل کسیکه به دست خودش دارد پدرش را به کشتن میدهد در گوشه ای کز کرده بودم نمیدانستم اگر پدر بفهمد که پشت این آمدن منظر خانم بین من و کمال چه اتفاقهائی افتاده آنوقت چه خواهد کرد حتما مرا میکشد . او تحمل این بی آبروئی آنهم در مقابل خانواده ی عمو را نداشت . این تنها عملی بود که حتی مادرم هم نمیتوانست جلودارش شود . پدرم مثل بید میلرزید لبهاش داشت کبود میشد . تو رضا میدانی که پدر جثه ی کوچکی دارد سن و سالش هم که زیاد است این فشارها میتوانست او را تا مرز مرگ ببرد . خلاصه عمل شنگه ای که پدر به راه انداخته بود باعث شد که بیچاره زن عموهم دست و پای خودش را گم کرده بود شاید هرگز فکر نمیکرد این تقاضای او این عواقب را داشته باشد . شاید پیش خودش فکر کرده بود چون اوضاع مالیشان فوق العاده است پدر و مادر من بی هیچ مقاومتی تسلیم خواهند شد احتمالا او خبر از رابطه گذشته پدر با عمو را نداشت بهر حال  وقتی دید اوضاع خیلی خراب است بی سرو صدابی آنکه حرفی بزند دمش را گذاشت روی کولش  دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد ورفت .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

پدرم ,هم ,حال ,ای ,بی ,کرده ,منظر خانم ,بود که ,را که ,که من ,کرده بود

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلودفایل درسی دانشجوی ترجمه مقاله بِنيسي‌ها: پدر و پسر دانشگاه torangweb سیمامایس جزوات سال 1401 طراحی سایت در کرج|طراحی وب سایت درکرج|آذران وب شعبه کرج|شرکت طراحی سایت در کرج|شرکت طراحی وب سایت در کرج|دامنه|هاست0 harmonicerain فروشگاه فایل ارزان