فصل ششم

من برای اولین بار مثل پدرم و اعضای خانواده مفتخر به دیدن این دوبرادر بزرگوار شدم . تقریبا هردودر نظر اول خیلی به هم شبیه بودند هم ازنظرشکل وهم ازنظرهیکل و لباس .درست کپیه هم بودند.بطوریکه به نظرمن تشخیص اینکه کدام بزرگتروکدام کوچکترند نبود . هر دو قدی نسبتا بلند داشتند.نه چاق بودند ونه لاغر . ولی صورتشان تقریبا استخوانی بود. هردو صورتی آفتاب سوخته و کمی دراز داشتند.عمامه وبالا پوششان هم همه وهمه مشکی بود. در نظر اول راستش من با دیدنشان خیلی به دلم خوش نیامد. درگفتن سلام البته باسربرپدرپیش گرفتند . پدرهم بی آنکه آنچه راکه حس کرده بود و چاعتقادی که داشت را به صورتش منتقل کند جواب سلامشان رابه گرمی  داد و آنها را به اتاق بالای خانه که اتاق مهمانی ما بود و مادربرایشان تدارک دیده بود راهنمائی کرد .

مادر از قبل با شوروحالی که داشت تمام وسایل رامرتب و پیش بینی های لازم راکرده بود . علاقمندی او به حدی بود که هرگز ما تا حال مادررااینگونه سرحال وپرانرژی ندیده بودیم . خانه مثل دسته گل بود اتاق مهمانی را ازمیزوصندلی خالی کرده بود و با پتوهائی که دورتا دوراتاق پهن کرده بودتقریبا فضائی را به هدر نداده بود و فاصله به فاصله یک متکای گرد زیرویک بالش روی آنها گذاشته بود.وسط اتاق هم یک میزدرازوپایه کوتاه که نمیدانم ازکجا گیرآورده بود(چون میزی که ماداشتیم پایه بلند و گرد بود ) خود نمائی می کرد.روی میزآنچه راکه بمذاقش خوش آمده بودویالازم میدیدچیده بودخلاصه آنچنان سعی دراین مهمانی کرده بودکه من اولین بار بود که خانه رااینطورشسته رفته وهمه چیزتمام میدیدم.درزمانی که مادرنبود پدرم زیرلب غرغرمیکردکه این چه بساطی است که این زن راه انداخته.ببین چه میکند.انگاریکی ازائمه ی دین مبین اسلام رابه خانه دعوت کرده.وادامه میداداین کلاشهاخوب مخ ن ماراپر از لاتائلات کرده اندواینطوربهره برداری میکنند.خلاصه بااین دلخوریهای پدروریخت وپاشهای مادرماوارد برهه خاصی اززندگی شدیم تاجائیکه بخاطردارم پانزده شانزده روزاین دوبزرگوارمهمان مابودندجالب اینجا ست که روزی نبود ماشاهد برملاشدن رازی ازکسانی نباشیم که هرکدام برایم میتوانست داستانی باشدومابمسائلی اززندگی داخلی اطرافیانمان پی میبردیم که ضمن جالب بودن برایمان بسیار تازگی داشت.باید اینجا برای اینکه تا آخرداستان که امیوارم شما همراهم باشید به تمام سئوالاتی که برایتان پیش می آمد پیشاپیش پاسخ دهم بگویم که بعلت اینکه من ومادرم بیشترازهمه درکناراین دوبرادربودیم با حساب اینکه اینها لال بودند مابه بیشتر علائمی که اشاره میکردند و گاهی حتی با نگاههایشان میخواستند به اطرافیان تفهیم کننداشنا بودیم و در واقع نقش دیلماج را برای کسانیکه به دیدن آنها میامدندرا بعهده داشتیم وازآنجا که انهامجانی هم پیشگوئی میکردند همه وهمه برای دیدارشان سرودست میشکستندولی اکثرابعد ازآمدن و پیشگوئی گاها پشیمان هم میشدند.چون یااز گذشته ای که حتی خودشان از آن آگاهی نداشتند واقف میشدند و یا مسائلی را که از همه پنهان کرده بودندحد اقل برای من یا مادرم آشکار میشد.ولی به قول معروف تا اینجایش را نخوانده بودند . بهر حال سبوئی بود شکسته و ماستی بود ریخته. این راهم بگویم معمولازمانیکه این دوسیدداشتند برای کسی طالع بینی میکردند حتما دوسه نفری طبق معمول در اتاق بوندکه صدالبته یکی ازآنها یامن بودم و یا مادرم.آن روزها شش ماهی بودکه من دراداره ای استخدام شده بودم وکارم طوری بود که با ده دوازده تازن مستقیماهمکاربودم وبعلت سن وسال پائینی هم که داشتم (تقریبا ازهمه کوچکتر بودم بجزیکی دوتا از دوستانم که همسن و سال بودیم ) از اینروهمه به چشم خواهر کوچکشان بمن نگاه میکردند . من ذاتا بسیار کم رو و منزوی هم بودم ولی محبت و لطف دوستان  به من بال و پر میداد تا روابط بسیار صمیمانه ای با آنها داشته باشم .

خلاصه اینکه بطورمعمول صبح هاکه باداره میرفتم بعدازآمدن یکی ازوظایف من این بودکه بعدازکمک بمادرکه اینزمان دوسه برابر روزهای عادی شده بود بروم وحرفهای ردوبدل شده بین سیدهاومیهمانانمان راترجمه کنم.البته این کاربسیار ساده ای نبودباتمام تبحری که دراینمدت کوتاه کسب کرده بودم ولی ازآنجاکه اکثرکسانیکه بدیدارایشان میامدند بیسوادبودندیعنی همه زنهای خانه دار اطراف خانه ویاازدوستان دورونزدیک تعدادی هم فک وفامیل بودند(خوب آن روزهازنهاخیلی هم دنبال سوادواینجورچیزهانبودنددخترهازود شوهر میکردندوصاحب بچه میشدندوهمین میشدازاول تا آخرزندگیشان میخواهم بگویم حتی امدن پیش این دونفربرایشان یک تفریح بحساب میامد.که صد البته گاهی درآخر کاربرایشان خیلی هم خوشایندنبودزیرابودن چندنفردراتاق و سردرآوردن ازرازهایشان که میدانستند طبق روال معمول این قصه های میشد ورد زبان آنها چون برای آنروزهای زنها  همین داستانها  باعث میشد که روزها وروزها سرشان با حرف زدن بایکدیگر دراطراف این رازهای مگو گرم باشد ). این راهم بگویم که من ومادرجزوکسانی بودیم که بیشترین داستانها راشنیدیم و حتی بگویم عجیبترینشان را .که هدف من ازاین نوشتاربیان همین داستانهاست که میتواند حتی برای شماهم باور نکردنی باشد.این راهم ناگفته نگذارم که وقتی این زنها بدیدن سیدها میامدنددرزمانیکه من مثلا داشتم درتوجیه حرفهای این دونفربرای شخصی که داشت فالش گرفته میشدتوضیح میدادم زمانیکه  یکی ازبرادرها حرفی میزد و من برای شنونده ترجمه میکردم مثلا سه نفر هم در اتاق بودند بطورمعمول هریک از این سه نفرمثلا برداشتهای متفاوت تری از من داشتندو منظور سیدرا برای شنونده بیان میکردند در این موقع  سید حرفهارا که میشنید مثلا دستش را به طرف یکی از ما که ترجمه کرده بودیم نشانه میرفت یعنی این درست میگه . خلاصه بزمی بود که دیدنش به صرف اینهمه وقت می ارزید .

من داستان این دوبرادر و اتفاقهائی را که در خانه ما می افتاد را در اداره اول برای دو دوستی که هم سن و سال من بودند تعریف کردم و از آنجا که این داستانها همیشه و همیشه مورد توجه تمام خانمها در هر سن و مقامی بوده و هست کم کم به گوش همه رسید و آنها بیشتر از من مشتاق این بودند که ببینند آیا واقعا این دو سید میتوانند پیشگوئی بکنند یا نه . برای همین من در طول ماموریتم که از طرف مادر به من تفیظ شده بود کمال دقت را داشتم تا برای فردای آن روز بتوانم هرچه بیشتر در بین دوستان اداریم خودنمائی کنم از همین منظراین نشستها برای این روزها بسیارارزشمند بود زیرادراداره با دوستان و همکارانم کلی از دیده ها و شنیده های روز قبل صحبت میکردم واین شده بود سرگرمی برای آنها و یک خوبی هم که برای من داشت این بودبالاخره توانسته بودم در این رابطه خودی نشان دهم و این روزها متفاوت تر باشم و مورد توجه که اینهم برای من بسیار لذت بخش بود و در این راستا سعی میکردم هیچ مسئله ای را از قلم نینداخته و کمی هم آب و روغنش را زیاد کنم .

خوب حالامیخواهم از حاشیه ها به اصل مطلب به پردازم یعنی میخواهم از داستانهائی که دیدم وشنیدم وهمانطور که گفتم عین واقعیت است را برایتان بگویم .انشاالله بعلت اینکه زمان بسیارزیادی ازاین دیده ها و شنیده ها گذشته تاآنجا که برایم مقدور است وذهنم یاری میکندبه درستی برایتان بنویسم . صد البته این قصه ها زیاد بوده ولی همه شان یا قابل ذکر نیست چون بعضا بسیارپیش پا افتاده ومعمولی هست و بعضی هم کامل نیست یعنی من قسمتی را نیمه نصفه میدانم که یا از زبان مادر و یا از این و آن که شاهد بودند شنیدم ولی برای گفتنتش لازم به دانستن بیشتر برای روشن بودن موضوع هست که من از آنها خیلی اطلاع ندارم . بهر حال امیدوارم که من از عهده این کار آنطور که قابل فهم باشد برآیم و شما هم بتوانید از وقتی که صرف خواندن این مقاله میکنید بهره ی ببرید .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

هم ,بودند ,کرده ,خانه ,بگویم ,اینکه ,بود و ,بود که ,را به ,را که ,که من

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

87924474 همینطور power system&Earth&Coordination protect باس مووی _دانلود فیلم عروسک ostandard فروشگاه نوین داک یور دانلود اسلام ، ولایت ، انقلاب خلوتگه