فصل سی و پنجم

مادرم برعکس پدردوست نداشت که خیلی این ماجرارا کش بدهد میگفت بایدزودجواب دهیم وزودهم جواب بگیریم میترسم دراین میان اتفاقی بیفتد.مادرم خیلی عباس را پسندیده بودراستش انگارمیخواست تا تنور گرم بود نان را بچسباند ولی پدر کاملا مخالف بود میگفت بایدسرصبراینکارها را کرد مسئله ی یک عمر زندگی فرزندمان است میخواهند او را به غربت ببرند باید من کاری کنم که شب خیالم راحت باشد وسرم رابه آرامش وبا خیال جمع زمین بگذارم .میترسم ، الان با یک نه یا آره میشود این مسئله را تمام کردولی اگر خطا کنیم گناهش به گردن ماست .مریم ریش و قیچی رابه دست ماداده بایدحواسمان راجمع کنیم فکرکن بخوشی برودو فردائی با یک یا دو بچه وتلخ کامی بیاید.حرفهای پدرکاملادرست بودمنهم بااوموافق بودم درحالیکه عاشق عباس شده بودم ولی حرف پدرم راقبول داشتم . با این پیشنهاد پدرآنها چهارروزدیگرهم مهمان ما بودند.خدا میداند که بهترین روزهای زندگی من شاید همان روزها بود.در حالیکه در تمام آن روزها پدرچهارچشمی مواظب من بودولی روزهای خوشی بود. نتیجه فکرهمه بآنجارسیدکه ازدواج من وعباس برای هر دو خانواده بسیارمناسب است.پدرم که خواهرش راخوب میشناخت عمه گلی هم باتمام دلخوریهائی که ازقبل داشت که صد البته برمیگشت به بی تفاوتی و مخالفت پدرم با ازدواجش با ماشاالله خان وقطع رابطه به همین دلیل ولی گویا بعلت پافشاری که عباس کرده بود او هم شمشیرش راغلاف کردوهمه ی گلایه هایش راکنار گذاشته بودبطوریکه بعدا عباس برای من گفت همه ی این کارها را برای رضایت عباس که اورا ازجانش بیشتر دوست داشت کرده بود یکی ازبهترین کاریکه دراین بین افتاد این بود که بااین ازدواج تمام کدورتها ی  خواهروبرادروبالاخره فامیل ازبین رفت اوضاع اقتصادی عباس فوق العاده بودوما به خواب هم نمیدیدم که با چنین خانواده ای وصلت کنیم پدرو مادرم از اینکه من از آنها دور میشوم خیلی خوشحال نبودند ولی بواسطه اینکه به قول پدرم مادر شوهرم از خون خودم بود وآقاماشاالله هم دراینمدت خودش راخوب پهلوی پدرجا کرده بودوپدرم از او به خوش رفتاری یاد میکرد و از همه مهمتر اینکه باوضع خوب زندگی که عباس داشت دیگرخیالشان ازهرجهت جمع بود وچه بسا که این رابرای خودشان هم شانس بزرگی میدانستند.حرف را کوتاه کنم . با شرایط بسیار خوب ومهریه ای بسیار سنگین که پیشنها خود عباس بود من به سرخانه و زندگی خودم رفتم .آقا ماشاالله و عمه خانه بسیاربزرگی دریکی ازمحله های خوب تهران داشتند یکطرف خانه که چنداتاق داشت راعمه با خانواده اش زندگی میکردند و طرف دیگر را که خود عباس برای زندگی من و خودش ساخته بود که آنهم یک بنای سه اتاقه با تمام وسایل راحتی آن روزها برای من . زندگی فراز نشیبی دارد که انسان را مات و مبهوت میکند در تمام این زمان که دارم برایت شرح میدهم مرتبا از حرفهای عمه و آقا ماشاالله  این مسئله به گوش من رسید که عباس یکدل نه صد دل عاشق من شده بود و به پدرو مادرش گفته بود اگر جانم را دائی بخواهد میدهم ولی مریم را نمیگذارم ازچنگم بیرن بیاورند . گویا در آنزمان که عمه با عباس برای سه روز قبل از رفتن به مشهد به خانه ما آمدند عباس متوجه شده بود که من خواستگارانی دارم برای همین سعی کرده بود که هرچه زودتر این وصلت سامان بگیرد . این حرفها را بعداز ازدواج عمه گلی چندین بار به مناسبتهائی به من زده بود. و صد البته بعد از ازدواج هم عباس به من ثابت کرد که همه ی این حرفها درست بوده . عباس آنقدر مرا دوست داشت که روزهای اول ازدواج اصلا به سر کار نمیرفت . البته او نیاز هم نداشت چند نفرزیر دستش کارمیکردند واتوبوسها راسرپرستی میکردند ومعمولا هرشب آخروقت میامدند ودرآمد آن روز را به عباس میدادند ومیرفتند.ولی از قدیم گفته اند هر عروس بدبختی هم چهل روز خوشبخت است . چهل روز من بیشتر از ششماه طول نکشید . عباس آنقدر زیبا و همه چیز تمام بود که هرکس او را میدید جلوی روی من میگفتند که خوش بحالت این حرف را من از دهان زن و مرد و فامیل و بیگانه بسیارشنیده بودم هیچ عیبی نمیشد به عباس گرفت . گذشته از ظاهرش که در حد عالی بود رفتارش نیز کمتر از ظاهرش نبود . بسیار مهربان بود و سلیم ،با همه کنارمی آمدبه قول مادرش میگفت عباس با گَبرهم میسازد.در مورد من که دیگر کار از این حرفها گذشته بود میگفتم مرغ به آسمان میپرد عباس برایم آماده میکرد . کاش اینهمه خوب نبود کاش هیچوقت کاری نمیکرد که اینهمه به او دلبسته بشوم . حالا وقتی یادم میاید دادم می آید . کاش از او باندازه سر سوزنی دلخور بودم تا حالا اینگونه نشکنم . شکستم آنطور که دیگر توانی در تنم نمانده

تازه دوماه ازازدواجمان گذشته بودکه خبرحاملگی ام را به عباس دادم . از خوشحالی داشت دیوانه میشد . چه شبها که تمام حرفهایمان دور و بر این کودک به دنیا نیامده بود .پدر و مادرهایمان هم بیشتر از ما خوشحال بودند . عباس پسر بزرگ خانوده بود و بچه ی ما اولین نوه آنها میشد . خانواده منهم با آنکه برادر بزرگم ازدواج کرده بود هنوز بچه دار نشده بود این بچه ی من در نزد خانواده منهم اولین نوه بحساب می آمد . حتما توی دلتان خواهید گفت خوشا به حال این بچه با اینهمه دارندگی . ولی این یکی از بدبخترین آدمهای روی زمین شد . هم خودش هم من و هم یک برادر و خواهرش که بعدا به دنیا آمدند .

 خاله مریم آن روز خیلی برایم درد دل کرد . گاه بغض گلویش را میگرفت و با گوشه ی چادرش اشکهایش را پاک میکرد . نفسش انگار گاهی کم میامد . دلم برایش میسوخت احساس میکردم هرچند تا حالا هرچه گفته بروفق مرادش بوده ولی این حال و روزش بیانگراین بودکه بقیه داستان زندگیش میباید بسیاررنج آور باشد.سعی میکردم صبور باشم و بگذارم آنگونه که دلش میخواهد دردهایش را بیرون بریزد . برای اینکه آرامشش را بدست آورد گفتم . خودت را اذیت نکن ولی او انگار حرف مرا نشنید و یا شنید و به روی خودش نیاورد دلش پر بود پر تر از آنکه صبوری کند . و دنباله ی حرفش را اینگونه ادامه  داد.

بگذار یک داستان جدا اززندگی خودم برایت بگویم . میدانم حوصله ات سر میرود ولی خیلی این داستان برای من معنی و مفهوم دارد " روزی درویشی داشت از شهری میگذشت . دید بساط عروسی مفصلی برپاست . آنقدراین عروسی مجلل بودکه نظردرویش را جلب کردجلورفت وپرسید گفتند عروسی دختر شاه است بایکی ازشاهزادگان کشور همسایه . و همه ی مردم شهر هم از فقیر و غنی دعوت هستند خوب برای درویش بسیار جالب بود و هم فرصتی .پس داخل مجلس شد و خودش را در بین میهمانان جا کرد و طبق روشی که داشت ودلش میخواست ازهمه چیزسردربیاورد .دراویش معمولا وقتی درشهرها و دهات راه میروندبرای جلب توجه مردم اشعاری هم زمزمه میکنند که گاهی بصورت پند و نصیحت و گاهی درد دل است این درویش در راه معمولا این شعر را میخواند که خیلی هم به آن معتقد بود" دل بی غم درین عالم نباشد اگر باشد بنی آدم نباشد" بر مبنای این شعر که دیگر شده بود ملکه ی ذهنش وقتی آنهمه جاه و جلال را دید انگار سئوالی داشت تنش را میخورد او چون درویش بود و کسوت درویشان هم در تن داشت و همگان در آنزمان این افراد را بخوبی میشناختند هیچ خرده ای به اعمال و رفتارشان نمیگرفتند . آری درویش از این آزادی عملی که داشت برای اینکه سئوال حک شده در ذهنش را جوابی یابد خودش را با هر ترفندی بود به عروس رساند. او میخواست ببیند چنین عروسی  با این دبدبه و کبکبه چه حالی دارد . و آیا آرزوی دیگری هم دارد؟ وقتی به نزد دختر رفت  . به رسم آن روزها بعد از آرزوی خوشبختی برایش  از او پرسید با این بزمی که برایت تدارک دیده اند به این نتیجه رسیده ام که تنها انسانی که تا امروز دیده ام هیچکدام به خوشبختی تو نبوده اند و حال میخواهم بپرسم آیا تو دختر شاه و عروس شاهی دیگر آیا دیگر آرزوئی داری ؟ دختر گفت . آری . درویش با تعجب پرسید یعنی هنوز هم آرزوئی در دلت هست که به آن نرسیده باشی ؟ دختر گفت آری آرزو دارم یک میخ بزرگ با یک چکش داشتم . درویش متعجبانه پرسید یعنی چه؟ تو با اینهمه ثروت و مکنت و برو بیا یک میخ و چکش بچه دردت میخورد ؟ دختر گفت میخواهم با چکش آن میخ بزرگ را برزمین بزنم . درویش که هنوزازحرفهای دختر سردر نیاورده بود منتظر بقیه حرف دختر شد . دختر پادشاه گفت میخواهم میخ رابرزمین بزنم تا زمین همین جابایستدوتکان نخورد. درویش حرف دختر را خیلی جدی نگرفت در حقیقت او درک نکرد که منظوردخترچیست فکرکردکه سئوالی کرده روی هوا و دختر هم جوابی داده  تا او را از سر خود باز کند . پس سخن کوتاه کرد و این پرسش و پاسخ ادامه پیدا نکرد و نهایتا  آن روز و آن بساط به پایان رسید و درویش هم بنا به روزگاری که میگذراند از آن شهر به شهرو شهرهای  دیگر رفت . و اما

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

عباس ,هم ,دختر ,ولی ,ی ,درویش ,بود و ,بود که ,کرده بود ,این حرفها ,عباس برای

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آموزش پخت شيريني و نان فروشگاه نرم افزار و کد html,css فایل اوکی مرجع فروش و خرید انواع پایان نامه ، تحقیق ، مقاله ، پروژه ، ترجمه ، پاورپوینت ، انواع طرح های کسب و کار و ... تاپ تکواندو-اولین سبک آزادتکواندوجهان jelveyubahari crop درباره کالیکیا adljooyan ParsSea دانلود رایگان مجموعه جدیدترین ها