فصل سی و ششم

سالها گذشت و گذشت روزی این درویش از سر اتفاق گذارش به اطراف همان شهر افتاد . ناگهان به یاد آن عروسی مجلل و آن جلال و جبروتی که دیده بود و دیگر هم مثالش را ندیده بود افتاد. همانطور که در افکار خودش غوطه میخورد یاد حرف عروس آن شب افتاد . با خود فکر کرد راستی منظور آن دختر از آن حرف چه بود ؟  حس کنجکاوی او را وادارکردکه برود و ببیند عروس آن روز که همانا دختر پادشاه و عروس پادشاه همسایه بود  در چه حال است. حدس اینکه او در چه وضعی هست خیلی برایش دشوار نبود . پس بهتر دید که داخل شهر شود و خودش را از این حدس و گمانها رها کند .زمستان بود و هوا بسیار سرد نزدیکیهای غروب بود بهتر دید این جستجو را به صبح موکول کند پس چه بهتراکنون به فکر مامنی برای استراحت باشد .  در این وقت اتفاقی افتاد که نظر درویش راآنچنان به خود جلب کرد که از فکر استراحت به یکباره منصرف شد.  زیرا او چشمش به زن جوانی که فقر و فلاکت از سر و رویش میباریدافتاد. رفتارزن در این هوای سرد بسیار عجیب مینمود  .مدتی او را تحت نظر گرفت . ناخواسته و یا از سر کنجکاوی میخواست سر از کار او در بیاورد . پس از مدت کوتاهی شاهد اتفاقی بود که باورکردنش بسیار سخت بود زیرا دید زن فقیر در میان گل و لای جوی آب مرغ مرده ای پیدا کرد . با چابکی مرغ مرده  را از آب گل آلود گرفت آن را به زیر چادرش پنهان کرد و با سرعت به  راه افتاد .حال و روز زن وضعی عادی نداشت . درویش به دنبال زن بی آنکه او متوجه شود روان شد دید زن به یک خرابه رفت . در انتهای خرابه دیواری مخروبه بود زن به میان چهاردیواری مخروبه رفت . درویش از گوشه ای به نظاره ی زن پرداخت  هوا دیگر تقریبا تاریک شده بود .درویش دید سه تا بچه کوچک به دورزن جمع شدند . مادر که همان زن فقیر بود گفت بچه ها امروزشانس با ما بود توانستم  برایتان  مرغ بیاورم . بروید کمی چوب جمع کنید و سپس . در میان شادی بچه ها او با سرعت به درست کردن مرغ برای خوراک بچه هایش پرداخت . درویش دیگر تامل را جایز ندید جلو رفت مرغ را از دست زن گرفت و گفت ای زن این مرغ مرده است حرام است . زن گفت برای بچه های گرسنه من که مدتهاست چیزدرست و حسابی  نخورده اند حلال است . درویش گفت نکن اینکار را بیا کمی صبر کن الان میروم به شهر و برایتان اذوقه میخرم در همین حال زن نگاهی عمیق به چهره ی درویش کرد و گفت باشد منتظر میشوم. . درویش در حالیکه مرغ مرده را با خود میبرد تا نکند گرسنگی بچه ها را وادار به خوردن کند . گفت . صبر کنید خیلی دیر نمیکنم . رفت وبه سرعت تا آنجا که در توانش بود  مقداری غذا برایشان فراهم کرد وآورد . زن با خوشحالی بچه هایش را سر سفره نشاند و شروع کرد به دادن غذا به بچه ها. درویش در کناری شاهد حرکات و رفتار زن و بچه هاشد . زن وقتی از کارغذا دادن به بچه ها فارغ شد . رو کرد به درویش و گفت . مرا میشناسی؟ درویش گفت نه . زن گفت درست به من نگاه کن. بازهم درویش گفت نه نشناختمت . زن گفت من همان دختر پادشاه هستم که شب عروسیم پرسیدی چه ارزوئی داری . گفتم میخ و چکش . درویش که به کاملا این موضوع را به خاطر داشت  درحالیکه زبانش بند آمده بود پرسید . تو دختر همان پادشاهی هستی ؟ زن گفت بله قصه اش دراز است . یادت هست گفتم میخواهم میخ را بر زمین بکوبم که در همین لحظه زمین متوقف شود. و از چرخیدن باز ایستد؟ " درویش متحیر به صورت زن خیره شد . اشک از چشمانش سرازیر شد . زن گفت قصه من زیاد است . آری کاش میخ و چکش داشتم که زمین در همانجا می ایستاد . قصه دختر پادشاه درست درد منست . درست مثل زندگی من.

آری عزیزم منهم کاش درآن روزمیخی داشتم وچکشی تا سرنوشتم را در همان جا نگه میداشتم . و حالا برایت بقیه داستانم را میگویم ماه چهارم حاملگی ام بود روزی که داشتم باصطلاح زندگی راجمع وجور میکردم وقتی کت عباس را برداشتم که جا بجا کنم بسته ای ازیکی ازجیبهایش به زمین افتاد . برداشتم . من تا آنموقع تریاک ندیده بودم . آنرا بو کردم . بوی بدی داشت . مانده بودم این چیست ؟ بسته را برداشتم وبه سرعت خودم را به طرف دیگرحیاط که خانه عمه گلی بودرساندم . اولین کسیکه با من برخورد کرد آقا ماشاالله بود . سلام کردم و بسته را به او دادم و گفتم عمو ( من به پدر شوهرم عمو میگفتم ) این چیست چه بوی بدی داردو اضافه کردم من چون حامله هستم احتمالا این بسته اینطوربه مشامم بدبوآمده.عمو وقتی بسته را گرفت و باز کرد در حالیکه به وضوح برگشتن رنگش را دیدم گفت . مریم جان اینرا از کجا آورده ای ؟ کسی به تو داده؟ گفتم نه کسی نداده .داشتم کت عباس را جابه جا میکردم از کت او افتاد . ازآنجائیکه حامله بودم و شاید او مراعات حالم را میخواست بکند گفت . چیزی نیست عزیزم . منهم درست نمیدانم بگذار پهلوی من باشد تو هم به عباس چیزی نگو من خودم شب می آیم و از او میپرسم .

و این بسته ی کوچک پایان تمام خوشیهای زندگی پر ماجرای من بخت برگشته بود .

همه ما از خدا میخواهیم که از هرجهت ما را بی نیاز کند . ولی باید بگویم من بعد از عباس هرگز ندیده ام کسی را که از هرجهت بی نیاز باشد . آری من دیدم چه عاقبت بدی داشت این دارندگیها وبی نیازیهای عباس .اوهمه چیز داشت.ظاهری مردانه ،صورتی بنهایت زیباورفتاری متین ومهربان خلاصه هرچه بگویم کم گفته ام.ازپول ومال ومنال هم که دیگرجای حرف نداشت.عباس فقط بیست  پنج ،شش سالش بود ومن دختری هجده ساله بودم.اینهمه خوشی زیادمان بود.برای همین گویا خداخودش صلاح دید که زمان اینکه چوب بدبختی رابه زندگی ما بزند فرا رسیده است . این اتفاق ساده ای نبود . البته من بدلیل اینکه هرگز فکر اینکه چه بلائی در انتظارخودم و زندگیم هست نبودم . خیلی نگران نشدم ولی .

آنطورکه مدتی بعد شنیدم زنی ازآن زنهاکه من هرگزبه عمر ندیده بودم و هنوز هم ندیده ام با داشتن شوهر و بچه که البته از شوهرش گویا به خاطرعباس طلاق گرفته بود وقید بچه هایش را هم زده بود درحالیکه سنش هم از شوهر من خیلی زیادتر بود زیرا بچه هایش حدودا سن وسال عباس را داشتند این زن قبل ازازدواج من با عباس دوست بوده عباس به قول دوستانش در دام این زن افتاده بود البته برای این زن که فریبا صدایش میکردندعباس لقمه ی چرب و نرمی بود اواز نظر اقتصادی خیلی به عباس وابسته نبود چون از وضع خوبی بر خوردار بود ولی گویا عاشق ودلباخته عباس شده بود.عاشقانه به عباس عشق میورزید و ازدواج عباس به او لطمه ی شدیدی زده بود .او دلخوش بود که عباس برای همیشه مال اوست وقتی فهمیده بود عباس میخواهد زن بگیرد چه کارها که نکرده بود ووقتی دیگر همه ی تیرهایش به سنگ خورده بود و دیگر دستش به جائی بند نشد چون عباس واقعا عاشق من بود فریبا به همه گفته بود که من نمیگذارم عباس را کسی از چنگم در بیاورد او باید تا آخرزمان مال من باشد.

فریبا در کمین مینشیند بعد از عروسی ما آرام آرام مثل مار توسط مردان دیگر که با او ارتباط داشتند عباس را به دامی میکشد که میدانسته تنها راه تسلط به اوست . البته عباس بعد از اردواج با من هرگز به او روی خوش نشان نمیدهد و همین بیشتر او را جری میکند طولی نمیکشد که عباس در دام اعتیادی که فریبا جور کرده بود می افتد . تا زمانیکه من آن روز آن بسته را پیدا کردم هیچکس از این ماجرا بوئی نبرده بود .

آنشب عمو به خانه ما آمد وقتی من در آشپزخانه مشغول تهیه شام بودم دیدم که عمو با عباس دارد یواش یواش حرف میزند . از آنجا که به عمو مثل پدرم اعتماد داشتم میدانستم هرچه میگوید به نفع من و زندگی مشترک من و عباس است ضمن اینکه یک ندای درونی به من میگفت که آن بسته چیز معمولی نبوده . آنشب تا نیمه های شب عمو در خانه ما ماند . و با تی که داشت بی آنکه بگذارد من بفهمم گویا از عباس قول گرفت که اوقید این اعتیاد را بزند . نمیدانم از اطلاعاتی که من بعدا به دست آوردم آنشب عمو هم چیزی از ماجرای فریبا میدانست  یا نه . ولی بعدها متوجه شدم که عمواز ماجرای عشق و عاشقی فریبا کاملا بی خبر بوده  او فقط نگران اعتیاد عباس بود و همین ماجرا  را پیگیری کرد شاید اگر او همه چیز را میدانست آخر و عاقبت زندگی من به اینجا نمیکشید . من هرچند سن و سالی نداشتم ولی مثل اینکه آنروزها دخترها خیلی زود سر از کار و زندگی در میاوردند زیرا من بی آنکه به عباس حرفی در رابطه با بسته ای که پیدا کرده بودم بزنم دلم شور میزد . فردای آن روز عمو را توی حیاط گیر انداختم و از او پرسیدم دیشب از حرف زدن با عباس به کجا رسیدید مگر آن بسته چیز مهم و مشکوکی بود که آنهمه با او صحبت کردید. ترا بخدا اگر چیزی هست به من بگوئید . عمو در حالیکه سعی میکرد مرا آرام کند گفت . مریم جان آن بسته هرچه بود مال عباس نبود . منهم درست نفهمیدم ولی وقتی از عباس پرسیدم گفت مال یکی از دوستانش بوده که به او امانت داده و درجیبش مانده و یادش رفته به صاحبش برگرداند . بهر حال تو ناراحت نباش . من مثل کوه پشت تو هستم زندگی تو زندگی عباس منست و نوه ای که میخواهد زندگی ما را روشن کند . وقتی من به عمو اصرار کردم که بگوید محتویات بسته چه بوده عمو به من گفت باشد حتما ولی باید یک قول به من بدهی و آن اینکه این رازی باشد بین من و تو . حتی عباس و گلی و پدر و مادرت هم نباید بوئی ببرند میترسم آش نخورده و دهن سوخته بشود . وقتی قول دادم عمو گفت آن بسته تریاک بوده . نمیدانم با آنکه من بدبخت بی جهت به عباس اطمینان داشتم و حرفهای عمو هم میتوانست کار ساز باشد ولی این کلمه مثل پتک بر سرم فرود آمد .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

عباس ,زن ,درویش ,عمو ,بسته ,بچه ,را به ,به عباس ,زن گفت ,بچه ها ,عباس را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nasimeprvaz چهره ها بلاگی برای فایل ها ترس و لرز صفحه ی وب " هادی شریعتی" شرکت سروش زیست شریف دانلود رایگان toredabay دانش آموزان و مدرسه golbargetk