فصل دهم

چشم گفتن رضا به زهراخانم منیررا هم واداربه بلند شدن ازکنار پدرش کرد.دو تائی با فاصله ای بیش ازهمیشه از پله ها به اتاق بالا رفتند. منیردررا باز کردورضا خودش راکنار کشید تا بعداز منیر وارد اتاق شود .

رضابه محض وارد شدن به اتاق رفت وکناری نشست . دیگر رضا آن پسر خوشحال که خیال میکرد درهای بهشت برویش باز شده نبود از وجناتش کاملا میشد فهمید که رفتار منیر آنگونه که او انتظار داشت نبود . او با منیر بزرگ شده بود .و فهمیدن افکار منیر برای رضا خیلی مشکل نبود .به قول قدیمیها رنگ رخساره خبر میدهد از سر ضمیر.

رضا نمیدانست از کجا باید شروع کند احساس میکرد که بوی تن منیر اتاق را پرکرده و او مست از این عطر شده بود . در ظاهر چشمان رضا به منیر نگاه نمیکرد ولی تمام سلولیهای بدنش عاشقانه به منیر نگاه میکردند. او منیر را دوست داشت خصوصا از وقتی این امید را پدرومادر منیر در دلش کاشتند . قبل از آن هرگز به خودش این امید واهی را نمیداد و سعی میکرد به این احساس عاشقانه بی اعتنا باشد. وحالا بامنیر تنها دریک شرایط بسیارمناسب برای اظهار اینهمه شیفتگی دراختیارش بود ولی ناتوان بود چون میدانست که تمام افکارش یک عشق یک طرفه بود . او حس میکرد که منیر درحال خفقان است . و نمیدانست چه باید بکند . دستپاچه شده بود و دلش تپشی نا هم آهنگ داشت .زمان به کندی میگذشت .بزمی که زهراخانم چیده بودهیچ دست آوردمثبتی نه برای رضا داشت ونه برای خانواده منیرنداشت.منیرسرش رابلند نمیکرداوکه همیشه درکناررضا با قهقهه وشیطنت رفتارمیکرد و سربسررضامیگذاشت حالاادای خانمهای بزرگتر از خودش رادراورده بود.رضا نمیدانست فکرکردشاید این توصیه های زهراخانم به دخترش بوده که داردرعایت میکند ویا شاید این رسم تمام دخترهاست . مدتی سکوت کردند.داشت محیط سردترویخزده ترازآن میشدکه بشود یک جوری فضا راجمع و جور کرد . برای همین رضا کمی برخودش مسلط شدوبا کمی تکان دادن خودش درجائی که نشسته بودبه خودش قوت قلب داد وشروع به صحبت کرد

خوب منیر خانم حالت چطوراست ؟ چه کار میکنی؟ راستی امروز خیلی از همیشه خوشگلتر شده ای . با من قهری که حرف نمیزنی؟ مگر من همان رضای قبلی نیستم. به نظر من چیزی عوض نشده . تو هم کمی سعی کن مثل سابق باشی تازه که بهم نرسیده ایم . اصلا فکر کن این حرفها و تصمیمات که برایمان گرفته اند در بین نیست . مثل همیشه باش . دوست ندارم ترا اینطور ببینم . خیلی به نظرم نا آشنا هستی . راستش منیر دلم گرفت . منتظرم که حرف بزنی. گوشم با توست .

بازمنیرساکت بود.انگاریک مجسمه زیباروبروی رضا نشسته بودحوصله رضا حسابی سر رفت.گفت خوب پس من شروع میکنم شاید توهمه چیز را ندانی ولی من میخواهم اولا اتمام حجت کنم که چه این خوابی که آقا رجب و زهرا خانم برای ما دوتا دیدندبه سر انجام برسد یا نرسد با تو صادقانه رفتار کنم و برای همین از اول شروع میکنم . اولا بگو گوشت با من هست یا دارم بیخودی خودم را خسته میکنم . این حرف را رضا بیشتر از این جهت زد که یخ فضا را آب کند و منیر را وادار کند لب از لب باز کند. و با آشنائی که به اخلاق منیر داشت اینکارش جواب داد زیرا منیر در حالیکه لحظه ای چشم از دامن گدارش برداشت بی آنکه نگاهی به رضا بکند گفت بله گوشم با شماست . این حرف منیر آنچنان قلب رضا را فشرد که حد نداشت چون در همین یک جمله کمال غریبگی را حس کرد. ولی صلاح ندید از این رفتار منیر مسئله سازی کند . او مسائلی را در این رابطه مد نظر داشت که میباید تا ته خط برود.پس بی آنکه یخ بودن فضا تغییری در گفتار و رفتار رضا ایجاد کند بی آنکه نگاه مستقیمی به منیر بکند اینگونه شروع به صحبت کرد.

مادرت  چند روز قبل به در مغازه پیش من آمدو من میخواهم از اول ماجرارا برایت شرح دهم و هیچ نکته ای را ناگفته نگذارم . حالا خوب گوش کن ." و سپس رضا با صبر و شکیبائی تا جائی که سعی میکرد هیچ چیز از قلم نیفتد از سیر تا پیاز گفته های زهرا خانم را که با او در میان گذاشته بود برای منیر به تفصیل گفت و آخرش هم اضافه کرد . ببین منیر من تابع نظرات تو هستم . هرچه تو بگوئی . آیا در این تصمیم که برایت گرفته شده خودت راضی هستی ؟ البته میدانم که اول که به تو این پیشنهاد شد خیلی موافق نبودی ولی مادرت گفت که بالاخره راضی شدی .من میخواهم ازدهان خودت همه چیز را بشنوم همانطور که من صادقانه همه چیزرا برای تو گفتم . خودت بگو در حال حاضر راضی هستی یانه ؟

رضا آنچنان غرق در سخنرانی بود که متوجه اشکهائی که از چشم منیر سرازیر میگشت نشده بود . وقتی حرفش تمام شد تازه ملتفت شد که منیر درتمام مدت که او حرف میزده فقط اشک میریخته . رضا دست و پایش را گم کرد . نمیدانست افکارش را چطور در این لحظه جمع و جور کند همه فکرش این بود که چگونه و از چه راهی و چه کلامی برای آرام کردن منیر استفاده بکند .شاید تا این زمان رضا نمیدانست چقدر منیر را دوست دارد . وقتی اشکهای منیر را دید احساس کرد قلبش به یکباره دارد از جا کنده میشود . دلش میخواست میتوانست کنارش بنشیند وبا دستهایش صورت منیر را لمس کند . اشکهای او را پاک کند و در گوشش زمزمه کند که چقدر دوستش دارد . بخاطر او زنده است . ولی رضا عادت کرده بود که خوب خودش را در تمام مراحل سخت زندگی جمع و جور کند لذا بهتر دید  ساکت باشد  . گذاشت اشکهای منیر خشک شود و حال حرف زدن پیدا کند . زمانی طول کشید سکوت رضا به منیر قوت قلب داد رو کرد به رضا و گفت . تو خودت چه فکر میکنی؟ آیا خودت میخواهی با صلاحدید پدرو مادر من این کار را بکنی؟ رضا گفت ببین امیدوارم هرحرفی اینجا بین من و تو میشود همین جا بماند . نمیخواهم هیچکس از کم کیف حرفهای ما آگاه شود . چون آنوقت ممکن است هرکسی به سلیقه خودش این حرفها را عوض کند و بهره برداری نماید . لذا من بهتر میدانم که اول تمام فکرهایمان را بکنیم و تصمیممان را بگیریم و بعد از این مها و حساب و کتابها وقتی به یک نتیجه کلی رسیدم و هرد و موافق بودیم حرف آخرمان را به اطلاع خانواده ات برسانیم .این زندگی من و تو است هیچکدام از ما نباید در این زمان اختیارمان را بدست کسی و یا احساساتمان را وابسته به چیزی بکنیم . غریبه که نیستیم عمری کنار هم زندگی کرده ایم . رو دربایستی هم نداریم زندگی آینده مال من و یا تو تنها نیست این یک اشتراک است که هر دو نفر سهم مساوی دارند تو هم باید دلت با من باشد وگرنه این وصلت جز درد و رنج چیزی برایمان ندارد . پدر و مادرت هم الان خیال میکنند برای ما دارند دلسوزی میکنند ولی در آینده اگر ما مشکلی داشته باشیم زهرش بیشتر ازما به کام آنهاست من آنها را دوست دارم مثل پدر و مادرم هستند نمیخواهم الان قدمی بردارم که فقط نفع خودم را بسنجم من بچه نیستم میدانم ازدواج با تو برای من از هر لحاظ صلاح است ولی من به خودم تنها فکر نمیکنم اول تو و بعد خانواده ات . بالاخره انسان عمرش میگذرد چه بسا اگر این کار به نتیجه نرسد هم برای من و هم برای تو آینده ی بهتری رقم بخورد ضمنا تو در قبال من هیچ تعهدی نداری من دلم میخواهد با کسی زندگی کنم که از جان و دل مال من باشد . نه اینکه نقش بازی کند و مجبور به این کار شده باشد . بگو تو نظرت چیست و در باره حرفهای من چه فکر میکنی؟بگذار تمام حرفهایمان را اینجا بزنیم . من ازتو هم سنم بیشتر است وهم دنیا دیده تر هستم میخواهم حرف آخر را اول بزنم .تو به من و افکار من کاری نداشته باش من در مقابل نظر تو خودم را مسئول میبینم . میدانی چرا ؟ برای اینکه من مثل تو زیر فشار خانواده نیستم آنها میتوانند ترا مجبور بکنند ولی با من نه . پس من حرفهای ترا که شنیدم و متوجه شدم نظرت چیست مطمئن باش  که سعی میکنم نظر ترا رعایت کنم . تو برای من خیلی عزیز هستی . ترا اندازه جانم دوست دارم ولی نمیخواهم ان حسی را که به تو دارم درزیر فشاری که تومجبوربه تحملش باشی خراب کنم . خاطرات ترا میخواهم همیشه برایم عزیز باشد . پس از تو خواهش میکنم هرآنچه را که در دل داری امروز به من بزن . دوست ندارم به خاطرراضی کردن من خودت رادربرزخی دچار کنی که تا ابددرکنارمن باشی ولی انگار که در دوزخ زندگی میکنی.ازدواج کردن با تو زمانی برای من ارزش دارد که نه تنها جسم تو که روح ترا هم در کنار خودم خوشبخت ببینم حالا بگو هرآنچه را که دلت میخواهد من آماده شنیدن و اجرایش هستم .



تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

منیر ,تو ,رضا ,کند ,هم ,ولی ,منیر را ,کند و ,من و ,را که ,با من

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

h-dorosti narvanpelas angelfotros خرید و فروش اینترنتی با ما به روز ترین باشید فکر کردن با صدای بلند graficalborz گدای دستانت omidschool