فصل هفتم

همانطور که گفتم من و رجب در باره زندگی تو خیلی فکر کردیم و صد البته به زندگی دخترمان که تو میدانی تنها امید ماست و آرزویمان فقط و فقط خوشبختی اوست و در آخر به این نتیجه رسیدیم که گوشت تنمان را زیر دندان هرکس و ناکس نگذاریم . مردمان یک رو دارند و هزار پشت هم ما و هم تو هر روز شاهد بدبختی دختران و پسران جوانی هستیم که بعلل گوناگون سرناسازگاری با هم را میگذارند و هرکدام تقصیر را به گردن دیگری می اندازند خدامیدان کدامیک گنه کارند ولی آخرش این درگیریها میشود استخوان که توی گلوی پدران و مادران آنها گیر میکند نه راه پس دارند و نه راه پیش از آبرو ریزی و این حرفها هم که بگذریم باید به چشم خود بدبختی و آینده سیاهشان روزگارمان را سیاه میکند از تو چه پنهان نمیخواهم زیاد ماجرا را کش بدهم نهایتا من و رجب فکر کردیم اگر تو راضی باشی منیر را به تو بدهیم . نمیدانم نظرت چیست . او و تو باهم سرسفره ی خودمان بزرگ شده اید همه چیز را در باره هم میدانیم .زهرا در موقع گفتن این حرفها به وضوح صدایش میلرزید . پس از ادای آخرین جمله در حالی که نفس عمیقی میکشید ساکت شد و چشم به دهان رضا دوخت ،ولی رضا

برق رضا را گرفت . او دهانش از تعجب و شنیدن این پیشنهادی که اگرچه آرزویش بود کاملا دست و پایش را گم کرده بود او توقع هر حرفی را داشت غیر از این . نمیدانست جواب زهرا خانم را چه بدهد . آنچنان حالش دگرگون شده بود که حتی نمیتوانست چشم از زمین بگیرد و به صورت او نگاه کند . زهرا که حال و روز رضا را پیش بینی میکرد وبا آنکه  فکر میکرد امکان پاسخ منفی را از رضا نخواهد شنید  در سکوت کامل منتظر جواب رضا بود .

مدتی که به نظر رضا و زهرا هردو عمری می آمد گذشت . بالاخره زهرا سکوت را شکست وبه رضا گفت . ببین آقا رضا تو مثل پسر من و رجب هستی همانطور که گفتم در دامان خودمان بزرگ شدی . منیررا هم خوب میشناسی و میدانی که چطور بزرگش کرده ایم نمیدانم اگر حالا امادگی جواب را نداری باشد تو دیگر پسری هستی که کاملا روی پای خودت هستی ما به تو و تصمیمات تو کاملا احترام میگذاریم میدانیم که ندانسته دست به عملی نمیزنی برای همین هست که میخواهیم جگر گوشه مان و آینده اش را به دست تو بسپاریم . درست فکرهایت را بکن وهروقت دلت خواست من و رجب منتظر جوابت هستیم . تو هنوز پدر و مادر نشده ای که حرف دل من و رجب را بدانی . ما تمام هستیمان همین یک دختر است جان هردوی ما به منیر بسته شده راستش میترسیم او را به دست غیر بدهیم . شاید برایت عجیب باشد که پدر و مادر دختری خودشان پیشنهاد کنند ولی ما همه ی فکرهایمان را کرده ایم دیدیم به دست هرکس که منیر را بسپاریم دلمان توی دستمان است شاید به گوشت خورده باشد که منیر خواستگارانی دارد که خیلی از دختران دور و برمان  آرزوی ازدواج با آنها را دارندوولی نه ما و نه منیر راضی نمیشویم  ما میخواهیم او را به دست تو بسپاریم میدانیم که تو او را دوست داری و مثل چشمت از او محافظت میکنی . اینها را گفتم که تو تمام چیزهائی را که ما در نظر داریم بدانی و آنوفت تصمیمت را بگیری .این راهم بگویم که منیر هیچ اطلاعی از این پیشنهاد ما ندارد . خواستیم اول به تو بگوئیم که اگر مایلی بقیه اش را ما خودمان درست میکنیم ولی اگر مایل نبودی خوب خودت میدانی که ممکن است اتفاقاتی بیفتد که من و رجب هرگز راضی نیستیم . ضمن اینکه احساس میکنیم که منیر هم تو را دوست دارد. حالا دیگر این تو و این راهی که به نظر ما رسیده .

با این توضیحات زهرا دیگر کمی اضطراب رضا فرو کش کرده بود آرام شده بود و به این باور رسیده بود که خواب نمی بیند او عاشق منیر بود حاضر بود جانش را برای او بدهد ولی از فکر اینکه روزی بتواند او را از آن خود بداند برایش یک رویای غیر ممکن بود ولی حالا داشت این رویا بهمین راحتی نصیبش میشد . پس رو کرد به زهرا خانم و گفت . شما نظر منیر را هم میدانید؟ زهرا گفت منکه به تو گفتم ما هنوز این مسئله را با او در میان نگذاشته ایم تو خودت خوب منیررا و رجب و من را میشناسی او طوری بزرگ شده که بالای حرف من و پدرش حرف نمیزند  میداند که ما خیر و صلاحش را میخواهیم . ضمنا خودش هم ترا میشناسد . بالاخره راضی هم نباشد من ورجب راضیش میکنیم  تو از این بابت دلواپس نباش . رضا گفت نه اینطور که نمیشود پای یک زندگی در میان است . خوب شما هم میدانید که در حال حاضر نه من و نه منیر هیچکدام اجباری نداریم ولی وقتی به زیر یک سقف رفتیم آنوقت است که تازه معلوم میشود چه مشکلاتی بوده که ما به آنها توجه نکرده ایم و به نظر من چون منیر هنوز به رشد کامل نرسیده است خیلی مسئله میتواند در ذهن او باشد که ما اصلا خبر نداریم  تازه  من با همین سن و سال و بد و خوبهائی که دیده ام باز احساس میکنم  که خوب و بد را حد اقل تشخیص میدهم اگر شما صلاح بدانید من خودم با منیر صحبت کنم و بعد از صحبت کردن با او جواب مثبت یا منفی خودم را به شما میدهم . من میترسم این پیشنهاد اگر از طرف شما شود شاید منیر جرات ابراز نظرش را نداشته باشد و یا شرم از اینکه بالای حرف شما حرف بزند باعث میشود که خواسته ناخواسته موافقت کند واین برای من خوشایند نیست . او با من خیلی بی رودربایستی هست با هم بزرگ شدیم تقریبا مثل خواهر و برادر هستیم فکر میکنم موافق و یامخالف بودنش را به راحتی به من بگوید .شاید نباید این را بگویم ولی من اقرار میکنم که این پیشنهاد شما مثل این است که شما مرا به بهشت دعوت کرده اید ولی این زمانی درست است که منیر هم همین احساس را داشته باشد.

حرفهای رضا منطقی تر از آن بود که زهرا جوابی بدهد لذا قرار شد بعد از صحبت کردن زهرا با منیر قرار زمانی را که رضا خواسته بود بگذارند .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

تو ,منیر ,رضا ,هم ,زهرا ,ولی ,من و ,را به ,و رجب ,که منیر ,به دست

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

acas اشک شور محتاج عشق اِقلیمِ اِقلیما پیام نما ستاره های آسمان "دیجیتال مارکتینگ ، مشاوره ، مربی گری ،همراهی و مشارکت" فیلم سینمایی کولکاپیس دانلود پاورپوینت در مورد ورزش والیبال موزیک تاپ | Music Top شیرین خانم