فصل دوم

روزها و هفته ها و سالها بسرعت سپری میشد . رضا هم با دردهایش که حالا مثل خودش وحتی بزرگتر از خودش شده بودند کنار آمده بود حالا دیگر رجب پدر و زهرا خانم مادرش نبودند . یکی صاحبکار و دیگری زن صاحبکارش بودند ولی آنها به رضا به چشم بچه خودشان نگاه میکردند . منیردختر آقا رجب هم داشت مثل محمد رضاحسابی بزرگ میشد . رضا و منیر کنار هم تقریبا زیر یک سقف قد میکشیدند . هرچه زمان میگذشت احساسات رضا به منیر شکل میگرفت گو اینکه او به منیر درست مثل یک برادر بزرگ به خواهرش علاقه داشت ولی درست نقطه مقابل رضا منیر اصلا گویا اورا نمی دید . و یا شاید به او به چشم شاگرد آهنگری پدرش نگاه میکرد .بعد از گذشت این سالها در این زمان  وضع آقا رجب خیلی نسبت به سالهای قبل  خوب شده بود حالا دیگر حسابی سری توی سرها در آورده بود . این تغییر اوضاع زندگی آقا رجب که بی ارتباط به عرضه و لیاقت رضا نبود باعث شده بود که خانواده ی آقا رجب هم خودشان را یک سرو گردن از کسانیکه با آنها ونشر داشتند بالاتر بدانند .

از خانواده آقا رجب هیچکس اطلاعی نداشت حتی رضا که دراین خانواده بزرگ شده بود . او هرگز به خاطر نداشت که درخانه آقا رجب به روی فامیل او باز شده باشد . فقط از زمانی که منیر عقل برس شده بود جسته گریخته به رضا میگفت که یک عمو دارد ولی حالا این عمو چه مقدار به آنها نزدیک بود و چه جور آدمیست و خانواده اش در چه وضع و چه شرایطی و در کجا هستند حتی منیر هم خبر درستی نداشت وگرنه حتما به رضا میگفت . ولی خانواده زهرا خانم را همه میشناختند پدر زهرا مردی بود که صاحب زمین البته نه در حد یک ارباب . فقط آنقدر داشت که خودش و زن و بچه هایش که چهار تا بودند کافی بود .زهرا دختر بزرگ بود او یک خواهر و دو برادر داشت که سه تاشان از زهرا کوچکتر بودند .

در کنار این خانوده رضا تربیت و بزرگ شده بود .سوادی هم که آن روزها برای هر آدمی مقدور نبود با بزرگواری آقا رجب  آموخته بود.شاید همین سواد رضا باعث شده بود که آقا رجب خیلی به خودش بها میداد که یک بچه ی سرراهی را به اینگونه بار آورده بود . وقتی رضا به سن هفده هجده سالگی رسید دیگر همه به او به چشم یک جوان شایسته نگاه میکردند . آقا رجب و زهرا خانم برای این بچه ی بی پدر و مادر که معلوم  نبود که چگونه و از کجا پیدایش شده و سر راه این زن و شوهر مهربان قرار گرفته بود و آنها  واقعا در راه رضایت خدا و رسول خدا در حقش  سنگ تمام گذاشته بودند . حالا هم از این دست پخت خودشان بسیار راضی بودند .و هرجا ازرضا حرفی به میان میامد آنها از تعریف و تمجید از رضا کم نمیگذاشتند .و او را امتحانی از طرف خداوند میدیدند که خوشبختانه سر بلند از آن بیرون آمده بودند.

رضا بجز تمام توانائیهایش در کنار آقا رجب یک آهنگر بسیار خبره  هم شده بود تمام این داشته های رضا باعث شد که آقا رجب و زنش عقلشان را رویهم گذاشتند و منتظر ماندند تا در شرایط مناسب اگر همه ی حسابهایشان درست از آب در آمد فکری برای سرو سامان دادن به زندگی رضا بکنند.به قول خودشان اگر اینکار را هم برای او میکردند دیگر مسئولیتشان را در قبال خدا و رسول خدا تمام شده میدانستند . آنها به خیال خودشان رضا در بهشت را به رویشان باز کرده بود میگفتند خداوند چندین سال به ما بچه نداد ولی رضا را سر راه ما قرار داد .و خدا خودش شاهد است. که مااز هیچ چیز در باره او کوتاهی نکردیم او را مثل فرزند خودمان نگاه کردیم . و خدا هم منیر را صدقه سر رضا بما داده خلاصه تا اینجا تمام حسابها برای خوشبختی رضا درست از آب در آمده بود .

رضا زودتر از آنکه باید با هی هی اقا رجب به سربازی رفت . و دو سال سربازیش که تمام شد و بازگشت باز مثل سابق خود را شاگرد آقا رجب میدانست . اما در حقیقت و در نهادش احساس میکرد که رجب پدر اوست چشم باز کرده بود و سایه او را بالای سر خودش دیده بود . سالی ازبرگشتنش از سربازی نگذشته بود که دیگر آقا رجب حسابی مغازه آهنگریش را به رضا سپرد و به قول خودش . خود خواسته بازنشسته شد .

چندین بار رجب به رضا گفته بود . که دوست داری ازدواج کنی ؟ . اگر دلت میخواهد و کسی را زیر نظر داری بگو من و زهرا هرچه تو بگوئی قبول میکنیم زیرا میدانیم تو حالا دیگر آنچنان پخته شده ای که حسابی خوب را از بد تشخیص میدهی. راستش من و زهرا میخواهیم آخرین تعهدی را که نسبت به تو داریم انجام دهیم میدانی که هردوی ما چقدر به تو و زندگی و آینده تو علاقه داریم .پس اگر چیزی در دل داری به من بگو . و همیشه جواب رضا این بود که اولا حالا به نظر خودم زود است چون هرچه نگاه میکنم شرایطم برای درست کردن یک زندگی جور نیست دلم نمیخواهد اینگونه آینده ام را شروع کنم و از این گذشته شما را اختیار دار خودم میدانم . هرگاه شما صلاح بدانید که وقت ازدواج من است من چشم و گوش بسته حرفها و تصمیماتتان را قبول میکنم . میدانید که من جز شما کسی را ندارم .

چندین بار بین زهرا و رجب این بحث پیش آمده بود که باید برای رضا فکری بکنیم . آن روز بعد ازحرف زدن با رضا وقتی رجب به خانه رفت .تمام فکرش دور حرفهای رضا و خودش میگشت . بالاخره تصمیم گرفت که فکری که ذهنش را به خود مشغول کرده بود را با زهرا در میان بگذارد .

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست وهفتم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و ششم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و پنجم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و سوم )

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و دوم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیست و یکم)

تقریبا زندگی"داستان دوبرادر سید(فصل بیستم)

رضا ,رجب ,آقا ,یک ,زهرا ,هم ,آقا رجب ,شده بود ,بود که ,به رضا ,و زهرا

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

madreseshadsadr شرکت خدماتی عرش گستر my-parol روزنگاری وکیل مدافع فریدنگاشت آوانتا Moohar سعدی ياداشت هاي نارنجي